با یک سلام زائر آقا شوید✋
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ ..
#عترت_شناسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت هفده
بعد از مسواک زدن اومدم تو اتاق ناصر
شب رو اونجا خوابیدم. با اصرار من علیرضا هم شب رو کنار ما بود
اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
صبح روز بعد
با صدای بچهها از خواب بیدار شدم
صدای بچهها تو راهرو مثل جیکجیک گنجشک تو مخم بود به خودم گفتم مگه الان ساعت چنده؟؟ سابقه نداشت بچهها موقع نماز اینقد سروصدا راه بندازن تو خواب و بیداری بودم که حس کردم هوا روشنه
آخ که نمازمون قضا شده بود
باعجله از زیر پتو بلند شدم و سمت در رفتم و تو مسیر هرکی دم دستم بود با لگد میزدمش که پاشید نماز صبحمون قضا شده
حسابی کلافه شده بودم
سابقه نداشت نماز صبحم قضا شه. ناصر و بقیه هم حال خوبی نداشتن و همش تقصیر من بود اگه اون پسره رو نیاورده بودم تو حوزه مگه مرض داشتیم تا یک شب بیدار باشیم آخرشم نماز صبحمون قضا شه
وای خدا گفتم سعید
سریع لباسمو پوشیدمو رفتم سمت اتاقم با عجله وارد اتاق شدم و سریع به جایی که سعید خوابیده بود نگاه کردم اما هیچکس تو اتاق نبود. سعید رفته بود و ازش فقط یه دستخط و شماره تلفنش بود
خوشحال بودم از اینکه همه چی تموم شد.
به خودم گفتم پشت دستمو داغ میکنم اگه دوباره حس همنوع دوستیم گل بکنه
چیزی نگذشت که ناصر با حوله رو دوشش وارد اتاق شد
-سلام
-سلام
-رفته؟
-آره. نمیدونم کی ولی این یادداشت و شمارشو برام گذاشته
-خب خداروشکر مثل اینکه ختم بخیر شد
نفسی کشیدم و گفتم
-بالاخره تموم شد
-حالا نمیخواد اینجا وایسی بلند شو آماده شو الانه کلاس شروع شه. نمازمون که قضا شد حداقل از کلاس نیفتیم
با شرمندگی صورتمو برگردوندمو گفتم
-تو برو من خودم میام
حولمو برداشتم و سمت سرویسهای بهداشتی رفتم تا برا کلاس آماده شم
«طرزجان» روستایی بود که با تمام زیباییهاش فقط ۲۱ روز تونستیم تحملش کنیم
حسابی دلتنگ پدر مادر شده بودیم
دیگه نه جنگل برامون معنا داشت نه آبشار و استخر و میوههای جور واجور.
با اصرار همه طلبهها آقای صالحی رو قانع کردیم که بریم قم و از اونجا هم بریم مشهد
اون سال اولین سالی بود که قم میرفتم
خیلی خاطراتش قشنگ بود
اونقدر که الان دارم در موردش مینویسم طعمش زیر زبونمه
یادش بخیر
من و ناصر و محمدرضا پیری و علیرضا و مومنی کفشامونو دستمون گرفتیم و به سمت حرم راه افتادیم. خوابگاهمون نزدیک حرم بود. زیاد فاصلهای نداشت هروقت دلمون میخواست میرفتیم زیارت.
تو خیابون چشمم فقط به گنبد طلایی بانو بود چه ابهتی چه عظمتی وقتی به سمت ضریح رفتم ناخواسته زدم زیر گریه باور نمیکردم من باشم و اینجا. آخه مگه معنویتر از اینجا هم میشه پیدا کرد.
یه دل سیر گریه کردم
کنار بقعه مبارکه آرامش خاصی داشتم
علیرضا دستشو گذاشت رو شونم
-لابلای گریههات برا منم دعا کن
علیرضا رفیق فابریکم شده بود. هرجا میرفتم اونم دنبالم بود جایی نبود که من باشم و علی نباشه
-مگه دوست تو دهمرده نبود؟؟
-چرا بود
-پس چرا دنبال منی تو، هرجا میرم مثل بچه گربه دنبالم راه میافتی
-بهت گفتم دهمرده دوستم بود ولی الان نیست
-چرا اونوقت؟؟ تو که طرزجان بخاطر اون کلی حرف بارم کردی
علیرضا سکوت کرد
و از سکوتش شرمندگی رو میشد فهمید.
تقریباً ده روزی قم بودیم و قرار شد یه هفته هم مشهد باشیم. مشهد هم خاطرات تلخ و شیرین خودشو داشت.
بعد از ۴۰ روز دوری از خانواده
بالاخره ساک و چمدونامون رو جمع کردیم و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم زاهدان
دل تو دلم نبود
دلم لک میزد برای دوباره دیدن پدر مادرم دلم برای صدای گرمشون تنگ شده بود
این جاده لعنتی هم معلوم نیست کی میخواد تموم شه. از پنجرهی اتوبوس به بیرون خیره شدم و زیرلب آهنگ جادهی یک طرفه رو میخوندم
علیرضا کنار من نشسته بود. ناصرم که جفت مومنی بود
بدی اتوبوس این بود که نمیشد داخلش خوابید به همین منظور خیلی کم پیش میاد که من تو اتوبوس خوابم ببره
بالاخره اتوبوس نزدیک شهر رسید
چراغای شهر به وضوح دیده میشد. بوی پدر مادرو میشه به وضوح لمس کرد
از پلیسراه تا حوزه راه زیادی نبود
اما کل سفر یه طرف، این مسیر یه طرف ای خدا چرا تموم نمیشه. این تیکه از مسیر جون به لبمون کرد تا اینکه اتوبوس کنار حوزه توقف کرد دقیقا همون جایی که ۴۰ روز پیش سوارش شدیم.
سریع از اوتوبوس اومدیم پایین
من و ناصر چمدونامون رو برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم با اینکه دو سال از ناصر بزرگتر بودم ولی شوق بیشتری برای دیدن پدر مادر داشتم
تاکسی سرکوچه خونمون نگه داشت
خدا میدونه چقدر دلم بغل مادرمو میخواست چقدر نگاه پدرمو میخواست
زنگ خونه رو زدم
و با هزار شوق و اشتیاق منتظر باز شدن در بودم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 اینستاگرام، عامل احساس حقارت و بدبختی
♻️ گزارش ۲ رسانه غربی؛ #اینستاگرام عامل احساس حقارت و #بدبختی!
🔹 مجله آمریکایی تایمز در گزارشی نوشت:
نتايج یک مطالعه بر روى جوانان و نوجوانان نشان میدهد اینستاگرام بدترین شبکه اجتماعی از لحاظ تاثیرات منفی بر روی #سلامت_روان جوانان است.
🔹 طبق این تحقیق کاربران این شبکه اجتماعی ۶۳٪ بیشتر از کاربران دیگر شبکههای اجتماعی احساس بدبختی میکنند.
#سبک_زندگی
#سواد_رسانه #سواد_رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوروش آسوده بخواب که هموطنان آریایی عرب نپرستمون، تو غرب پرستی با هم مسابقه گذاشتن؛ جشن نوروز رو هم فروختید به غرب؟!
آخرش چرا اینجوری شد؟!
#جهاد_تبیین #روشنگری #خودباختگی #غرب_پرست
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۴
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #ششم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
🔵وقتی رابطهای سرد میشود؛ باید هر دو آن را گرم کنید.
🔵منتظر نمانید که حتما کسی برای گرم کردن آن بر رویتان نفت بریزد تا بلکه به خودتان بیایید.
🔵یا اینکه زنده نگهداشتن گرمای بین خودتان را وظیفهی طرف مقابلتان بدانید.
🔵برای گرم شدن یک رابطه تنها یک نفر کافی نیست در این صورت کسی که همیشه برای روشن نگه داشتن رابطهای هیزم میشود، چیزی جز خاکستر از او باقی نمیماند!
🔵کسی که خاکستر شده را هیچوقت نمیتوان دوباره به همان شاخه و برگ سرسبز و شاداب بازگرداند.
🔵اگر سوختنی در کار است باهم در کنار هم و برای هم بسوزید.
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
#سبک_زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۸
چیزی طول نکشید که مامان درب حیاط و باز کرد مثل بچهها پریدم بغلش
-چه قدر دلم برات تنگ شده بود مامان
-منم همینطور خوشحالم که سالمید
-بابا کجاست
-رفته دوش بگیره برمیگرده
رفتم تو اتاقم، اتاق کوچیک و قشنگم
تو این ۴۰ روز حسابی خاک خورده بود خستگی راه هنوز تو وجودم بود بدجور بدنم گرفته بود و از همه بیشتر گردنم درد میکرد
ترجیح دادم استراحت کنم
تمیزکاری اتاق باشه برای یه وقت دیگه. رو تختم دراز کشیده بودم و مداحی شهید گمنام رو گوش میدادم.
دام لک زده بود برای دیدن مرتضی
نمیتونستم صبر کنم پنجشنبه شه تا برم دیدنش دلم میخواست الان کنارش بودم. کلی حرف دارم برای گفتن.
کلید اسرارم شده بود مرتضی
اتفاقاتی که تو حوزه برام میافتاد اول از همه به مرتضی میگفتم. البته آبجیم هم محرم اسرارم بود. یه جورایی از جیک و پیک هم خبر داشتیم.
گاهی وقتا آبجیم حرفایی رو که باید به یک خانم میزد به من میگفت من هم متقابلا بهش اعتماد میکردم و از خودم بهش میگفتم
تو کل فامیل که چه عرض کنم
بین دوست و آشنا هم پیچیده بود که اسماعیل و سارا رفیق همن و بدون هم نمیتونند زندگی کنند. خدا میدونه وقتی سارا ازدواج کرد. چه قدر برام سخت گذشت
داشتم مداحی گوش میدادم که ناصر وارد اتاقم شد
+بیداری؟
-آره تو چرا نخوابیدی
+داشتم اتاقمو مرتب میکردم حسابی خاک گرفته این چهل روز
خندم گرفت ناصر هم به درد من مبتلا بود
-بابا نیومد از حموم بیرون
+نه بابا تو که بابا رو میشناسی چهار ساعت یه دوش گرفتنش طول میکشه حالا حالاها بیرون نمیاد. راستی مامان بهت گفت عمه مریم فرداشب میخواد بیاد اینجا
با شنیدم اسم عمه مریم از جام پاشدم و باتعجب گفتم
-نه مامان حرفی بهم نزده. چیزی شده؟؟
+چیز خاصی نشده میاد برای همون حرفای تکراری
عمه مریم تداعی یه قهر بیسابقه تو فامیلمونه اونم بابت مخالفت ازدواج من و دخترش
از قضا عمه مریم پیشنهاد ازدواج من و فاطمه رو به بابا میده و بابا هم که از ازدواج فامیلی خوشش نمیاد بهونه میکنه که اسماعیل داره درس میخونه و هنوز بچهست
دخترعمم خدایی خیلی دختر خوبی بود اما مگه میشد رو حرف پدر مادر حرف زد وقتی میگن نه یعنی نههههه حرفم نباشه
-مگه بابا جوابشونو نداده ؟ چرا؟
-ولی تو چی؟
-من چی؟؟
+تو نمیخوای نظر بدی؟؟
-دلت خوشه ناصر جان. درمورد چی نظر بدم وقتی مامان بابا تو خصوصیترین مسئلهی آدم دخالت میکنند
-خاک بر سرت اسماعیل که حتی نمیتونی برای آیندهت تصمیم بگیری
با عصبانیت از جام پاشدم
و گفتم
-مواظب حرف زدنت باش ناصر. تو میگی چی کار کنم؟ داد بکشم؟ دعوا راه بندازم؟ هوار کنم؟ که چرا با ازدواج من و فاطمه مخالفت کردین؟ بعد اونوقت فکر میکنی زندگی که با دعوا شروع بشه عاقبت خوشی داره؟
-من که نمیگم صداتو ببر بالا. من میگم اگه فاطمه رو دوست داری چرا سعی نمیکنی بهش برسی
با این حرف ناصر بغضم گرفت
-تو چی میفهمی از دوست داشتن بچه جون چی میفهمی چه قدر سخته بخاطر پدر مادرت چون دوستشون داری از دلت از خواستهت از همه چی بگذری تا پدر مادرت ناراحت نشن. من از خیلی چیزا گذشتم نه بخاطر خودم بلکه بخاطر مامان. دیگم درمورد این موضوع صحبت نکن نمیخوام چیزی بشنوم
ناصر که از برخوردم شُکه شده بود گفت
-لیاقتت یکی مثل خودته
و بدون خداحافظی از اتاقم رفت بیرون
اشکامو پاک کردم و رو تختم دراز کشیدم دام میخواست بخوابم ولی دلم برای بابا تنگ شده بود منتظر موندم تا از حموم بیاد بیرون ببینمش بعد بخوابم
صدای بابا که داشت با ناصر احوالپرسی میکرد بلند شد
از اتاقم رفتم بیرون
بابا طبق معمول ریشش و شش تیغه کرده بود
-بابااااا؟؟
+جانم پسرم
-باز که زشت شدی. چند بار بگم ریش بهت میاد نزن اون لامصبو
بابامم طفلی گفت
-فعلا بیا ماچ بده که حسابی دلم برات تنگ شده غُر زدنت باشه برای بعد
#رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتابخوانی #کتاب #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۵
#امروز👇
🙏 #جمعه #هفتم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دزده اومد به مولا گفت :: دزدی کردم
حد جاری کردم
مولا گفت:: حواست نبوده و....
#عترت_شناسی
شش آیین #زندگی:
قبلِ دعا ایمان داشته باش
قبلِ صحبت کردن گوش کن
قبلِ خرج کردن بهدست بیار
قبلِ نوشتن فکر کن
قبلِ از تسلیم شدن تلاش کن
🍃 و قبلِ مُردن زندگی کن
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #موفقیت #خوشبختی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۹
از بس خسته بودم سریع خوابم برد
بعد از نماز صبح به مامان گفتم ساعت ۸ بیدارم کنه باید برم حوزه برای ترم تابستونم انتخاب واحد کنم
حول حوش هشت و نیم، نُه صبح بود که بعد از صبحانه خونه رو به قصد حوزه ترک کردم
ناصر بخاطر گردگیری و نظافت دیشب اتاقش خسته بود و من ناچار تنها حوزه رفتم
چون تابستون بود حوزه خلوت بود
یه نگاهی به تابلو اعلانات زدم و برنامه امتحانی رو روی کاغذ نوشتم مشغول خواندن و نوشتن برنامه بودم که صدای آقای شادمانی نگهبان حوزهمون من و به خودش جلب کرد
یه پیرمرد مهربون و دوستداشتنی که از اتباع خارجی بود. خیلی مهربون و مقیّد. یادمه سحر قبل از طلبهها بلند میشد و نمازشب میخوند. اهل غیبت و دروغ و این چیزا نبود
نمیدونم چی از من دیده بود که به قول خودش این قدر دوستم داشت.
بعد از صحبت با آقای شادمانی
یه چرخی تو حوزه زدم کارگرا مشغول کار و بنّایی بودن . بقول یکی از طلبه ها یکی حرم امام رضا یکی هم حوزه امام صادق دائمالبنایی بود و راستم میگفت یه روز نبود که بنایی نباشه تو حوزه، دائم در حال ساخت و ساز بودیم.
نزدیک اذان ظهر شده بود.
نماز ظهرمو رفتم مسجد جامع خوندم اینم بگم که بعد از نماز رفتم بازار و گوشی که ناصر بهم داده بود و تعمیر کردم. یه گوشی کشویی که اون زمان تو بورس بود اون زمان با اصرار خواهر برادرام که می گفتند الان همه گوشی دارند چرا تو نداری مجبور شدم گوشی بخرم خیلی دوسش داشتم ؛ یک گوشی شیک و نقلی که اکثر خاطراتمو باهاش ثبت و ضبط کردم.
کارم کم کم تموم شد و من با اتوبوس رفتم خونه
کلید خونه رو که انداختم ،
به یه جفت کفش زنونه مواجه شدم کفشای عمه مریم بود اما بابا که گفت قراره شب بیاد خونمون نه لنگ ظهر
ناصر با شنیده شدن بستن در اومد به استقبالم
-سلام
-سلام عمه اومد؟؟
-اره
-تنها اومد؟؟
ناصر که از ماجرای دیشب هنوز از دستم ناراحت بود گفت
-پس میخواستی با کی بیاد تنهاست دیگه
یه دستی به سر و صورتم کشیدمو از ناصر پرسیدم
-من تیپم خوبه ؟؟
ناصر هم بدون اینکه جوابمو بده رفت تو هال و کلی خورد تو ذوقم
با گفتن یاالله و بسم الله وارد هال شدم
عمه و مامان و بابا داشتن با هم صحبت میکردند. با دیدنم عمه استقبال گرمی ازم نکرد معلوم بود از چیزی ناراحته منم بعد از احوال پرسی و روبوسی با عمهخانم سمت اتاقم رفتم
هنوز دستم به دستگیره در اتاق بود
که عمه گفت
-بشین اسماعیل کارِت دارم
_چشم لباسامو عوض کنم خدمت میرسم
تو اتاقم رفتم و سریع لباس راحتی هامو پوشیدم و به بقیه پیوستم.
_خوبی عمه خوش اومدی. راه گم کردین بچهها چطورن مشتاق دیدارتون بودیم
عمه با صدای خشکی که انگار به زور داره تحملم میکنه گفت
-از احوالپرسی های شما. از تو که طلبهای انتظار بیشتری میره به عَمّت سر بزنی
-بله حق با شماست عمهجون
این و گفتم و با خنده ای زورکی به پدر و مادرم نگاه کردمو گفتم
-خب دیگه چه خبر گفتین کارم دارین
عمه که تا اینجای ماجرا حتی درست هم نگاهم نکرده بود سمت من چرخید و گفت
-بابات راست میگه؟؟
شوکه شدم نگاهی به بابام انداختم و باتعجب پرسیدم
-بابام چی میگه؟
-پرسیدم حرفای بابات چهقدر واقعیت داره؟؟
-کدوم حرفا عمه خب به منم بگید بفهمم
نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۶۷
#امروز👇
👌 #یکشنبه #نهم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 به مناسبت فرارسیدن سالگرد #شهادت #شهید_سلیمانی
🙏ثواب قرائت این هفته، هدیه محضر مبارک همه شهدای_مقاومت به ویژه #سرباز_وظیفه_پاسدار_قاسم_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠از همسرتان تشكر كنید هر چند غذایی كه پخته شور یا بد شده است.
🔸وقتی از غذا ابراز رضایت می كنید همسرتان خوشحال می شود و این باعث رشد و پیشرفت معنوی شما می شود.
🔻یك بار من در جوانی در خانه با خانواده بد اخلاقی كردم در عالم معنا به من گفتند: بیست سال ناله های تو بی اثر شد.
📚پند نامه سعادت
{توصیه های اخلاقی و معنوی از آیت الله سعادت پرور پهلوانی}
#سخن_بزرگان #مهارت_زندگی #سبک_زندگی #همسرداری
#ختم_قرآن
👈#صفحه ۴۶۸
#امروز👇
👌 #دوشنبه #دهم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 به مناسبت فرارسیدن سالگرد #شهادت #شهید_سلیمانی
🙏ثواب قرائت این هفته، هدیه محضر مبارک همه شهدای_مقاومت به ویژه #سرباز_وظیفه_پاسدار_قاسم_سلیمانی