eitaa logo
کودک و خانواده
191 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 ۴۷۷ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌افراد پرکار شادترند؛ 👈 مغز انسان از بی‌برنامگی خوشش نمی آید به همین خاطر هر وقت مشغله کاری شما بیشتر است، مغز برای قدردانی از کارهایی که انجام می‌دهید،"دوپامین" هورمون شادی ترشح می‌کند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
* ویدیوی هندی کوتاه و بدون کلام اما حاوی پیامی فوق العاده . . .* *ارزش دیدن تا آخر را دارد*☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۲۷ یادمه هر وقت جلو مامان بابا کم میاوردم متوسل میشدم به خواب حتی خواب الکی اون شب هم بخاطر اتمام بحث با مامان بهونه آوردم که خوابم میاد درحالیکه ساعتها بعد از اون بیدار بودمو به اتفاقاتی که قراره بیفته فکر میکردم. بعد از خداحافظی با مامان رفتم داخل اتاق پیش بقیه بچه‌ها. ناراحتی از سر و پای وجودم فهمیده میشد. یکی دو تا از بچه‌ها پرسیدن چرا ناراحتی‌ منم مثل همیشه میگفتم چیزی نیست. این جمله‌ی چیزی نیست عبارت اُخرای به شما ربطی نداره و دخالت نکنه. رفتم رو پتوم دراز کشیدم میخواستم پیامایی که برام اومده بود و جواب بدم که علی اومد بالا سرم تا خواستم بلند شم تمام هیکلشو چپوند روی دست راستم که مثلا راحت باش نمی‌خواهد بلند شی -چیزی شده اسماعیل -نه چطور -بعد از تلفن ناصر حسابی بهم ریختی -ناصر نبود مامانم بود -پس مامانت دعوات کرده -کاش دعوا کرده بود ولی..... -ولی چی؟ -هیچی دعا کن فقط حل بشه -ان‌شاالله حل میشه خدا این قدر دوستت داره که کمکت میکنه لبخندی زدم و گفتم -ان‌شاالله -ببین اسماعیل گاهی وقتا بهت حسودیم میشه از اینکه اینقدر آرومی از اینکه غماتو تنهایی تحمل میکنی بدون اینکه به کسی بگی از اینکه با هرکی مواجه میشی لبخند میزنی ولی از عمق چشمات اندوه بزرگی فهمیده میشه صورتمو سمت دیوار گرفتم ناخواسته اشکام از گوشه‌ی سمت چپ صورتم سرازیر شد. علی با دیدن این صحنه گریش گرفت. اون بدتر از من خیلی احساساتی بود. از طرفی که خیلی باهم صمیمی بودیم به قول خودت تحمل ناراحتی مو نداشت -تو چرا گریه میکنی -چون تو گریه می‌کنی خندیدمو گفتم -مسخره پاشو تا لومون ندادی حرف تو دهنم بود که یکی از طلبه‌ها برای پر کردن وقتش داشت میومد سمت ما. من و علی تند تند اشکامونو پاک کردیم و من که خیلی چشمام تابلو بود ترجیح دادم پتو مو رو سرم بکشم و علی هم پاشد رفت سرجاش. اون بنده خدا متوجه شده بود که نمیخواستیم ببینیمش ولی به روی خودش نیاورد و از همون مسیری که اومده بود برگشت لابه‌لای پیام‌هام یه پیام از شماره ناشناس داشتم
👈 ۴۷۸ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی تصاویر، در عین سادگی، مفهوم بزرگی دارند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌این زیبا وباحال رو گوش بده وحالت خوب شد همه رو کن ومنتشر کن تا حال همه خوب بشه😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودكی كه در كودكی آزاد نبوده در بزرگسالی با شك و ترديد روبه رو ميشه. حس مي كنه وقتي من آنقدر بی ارزش و اشتباه كارم كه حتي در مورد زندگي خودم نميتونم تصميمي بگيرم پس بهتره كاري انجام ندم. بنابراين از هر موضوع تازه اي ميترسه، از شكست و اشتباه ميترسه و تنها نظر مردم براش مهمه و در حقيقت از كار مي افته و دچار اضطراب و نگراني و وحشت چه در كودكي چه در بزرگسالي ميشه يا كمال پرست ميشه يا ترجيح ميده كاري انجام نده. كودكی که آزاد نیست عادت مي كنه خودشو انكار كنه نيازش رو انكار كنه و احساساتش رو نفي و انكار ميكنه و حس ميكنه در اين دنيا تك و تنهاست و كسي نيست كه او رو بخواد و تبديل ميشه به كسي كه ديگران مي خواهند. كودك تبديل به چشم ميشه كه همه رو مي بينه جز خودش. از ديگران مراقبت ميكنه به خوشحاليه بقيه اهميت ميده اما به خودش نه. خواسته همه براش مهم جز خودش. پدر و مادري كه در چهار چوب امن به كودكشون ازادي نميدن در سه سالگي دچار اضطرابي عميق ميشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۲۸ کم‌کم داشتیم به سال تحصیلی جدید نزدیک میشدیم. همون طور که قبلاً گفته بودم ناصر قرار بود سال جدید امتحان ورودی حوزه بده و این کارو هم کرد و همون طور که ملاکش بود «حوزه آیت‌الله یثربی» در شهر کاشان قبول شد. قرار بود من و ناصر برای مصاحبه بریم کاشان. اون سال حسابی در سفر بودم. به همین خاطر چیزی از تابستون و درکنار پدر و مادر نفهمیدم. به جز ناصر یکی دیگه از بچه‌ها هم کاشان قبول شده بود. که فامیلیش «دهمرده» بود. با دهمرده زیاد دوست نبودم فقط در حد همکلاسی به همین خاطر چیز زیادی ازش نمیدونستم. بالاخره برای مصاحبه به کاشان رفتیم. و آدرس به آدرس تا رسیدیم به حوزه. تو مسیر راه به ناصر گفتم تو مصاحبه چی بگه یا چی نگه. کلی چی یادش دادم. حرفای گنده گنده به طوری که تو همون جلسه اول مورد تایید قرار گرفت. و قبول شد. شب رو کاشان موندیم و روز بعد به قم رفتیم و از اونجا هم به زاهدان. موقع برگشت به زاهدان خبر دادن که عمه کبری از دنیا رفته. حسابی بهم ریختم. عمه کبری به خاطر کهولت سن در بستر بیماری بود که متاسفانه از دنیا رفته بود. تا ما رسیدیم زاهدان روز سومش شده بود و با رسیدنمون با موج سوالات که کجا بودین و چرا نبودین و... روبرو شدیم سال دوم طلبگی هم با فوت عمه کبری شروع شد اما من یکسال بزرگتر شده بودم و یکسال قوی‌تر. به همین خاطر راحت میتونستم این ماجرا رو هضمش کنم مراسم عزاداری عمه کبری خونه پسرش بود رفتم آشپزخونه آب بخورم لیوان تو دستم بود و داشتم به عمه فکر میکردم که دختر عمه‌مریم ناغافل وارد آشپزخونه شد. هر دومون از دیدن هم شکه شدیم با دیدنش سرمو انداختم پایین و گفتم -سلام بهتون تسلیت میگم امیدوارم بقای عمرتون باشه دخترعمه که سکوت کرده بود و معلوم بود هُل شده بود و گفت -منم بهتون تسلیت میگم -ممنون -این سه روز نبودی از اینکه این مدت نبودنمو حس کرده بود داشتم ذوق مرگ میشدم اما چه فایده -کاشان بودم. دنبال کار ناصر و داشتم. اگه خدا بخواد برای ادامه تحصیل میره کاشان -شما چی؟ خواستم جواب بدم که عمه مریم وارد آشپزخونه شد و دخترش از ترس بی‌خداحافظی گذاشت و رفت بیرون. عمه مریم هم بدون اینکه تحویلم بگیره کیفشو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. یازدهم شهریور ناصر باید کاشان میبود هرچی به اون روزا نزدیکتر میشدم دلتنگیم بیشتر میشد اصلا دوست نداشتم از ناصر جداشم. اون بهترین تکیه‌گاهم بود. با اینکه از من کوچیکتر بود اما باهاش دلگرم بودم. نمی‌خواستم از هم جداشیم. ولی از طرفی دوست داشتم پیشرفت کنه قرار شد ۱۰ شهریور ناصر و دهمرده برن ترمینال از اونجا هم به سمت تهران و تو مسیر، کاشان پیاده شن من همراه ناصر تا ترمینال رفتم
👈 ۴۷۹ 👇 👌 ماه ۱۴۰۳ 🙏ثواب قرائت امروز محضر مبارک و علیهماالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یا بیا آقا که ما منتظر شمائیم دنیا بیش از هر زمانی به شما محتاج یه کار احساسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همدیگر را یافتن هنر نیست... هنر این است که همدیگر را گم نکنیم... آدمهای ساده بی هیچ دلیلی دوست داشتنی هستند سادگی شیک ترین ژست دنیاست..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تا پاییز قسمت28 (2) دلم میخواست کنارش باشم هر دومون ناراحت و غمگین بودیم. ناصر سنش کم بود. نمی‌تونست غربت و تحمل کنه اما گوش کسی بدهکار نبود. ناصر سوار اتوبوس شد چمدونشو گذاشتم تو بار و رفتم بالا کنارش نشستم. دهمرده هم اونجا بود. -اسماعیل تو برو دستت درد نکنه دهمرده هست تنها نیستم -نه میخوام تا رفتن اتوبوس کنارت باشم توصیه‌های لازمو بعنوان برادر بزرگتر به ناصر گفتم -داداش اونجا که رفتی سرت تو لاک خودت باشه. حواست به خودتو وسایلات و پولایی که تو ساکته باشه اونجا تنها نیستی دهمرده و حجت سلمانی هم هستند. تو انتخاب دوستاتم دقت کن. درس و بحثتم فراموش نکنی. یه مقدار غذا و میوه مامان برات گذاشته حتما بخوری. ناصر هم مثل پسر خوب به حرفام گوش میداد ولی معلوم نبود چند درصدش رو عمل میکنه. راننده اتوبوس اومد بالا و ماشین و روشن کرد. کم‌کم باید با ناصر خداحافظی میکردم. لحظه جدایی من و ناصر بهترین داداش دنیا فرا رسیده بود. بغلش کردم. دلم میخواست تو بغلش گریه کنم. اما با گریه کردن من ممکن بود ناصر خودشو ببازه. هرجوری بود خودمو کنترل کردم. برای آخرین بار نگاهش کردم _دلم برات تنگ میشه ناصر -منم همینطور _مواظب خودت باش لبخندی زد و گفت -تو هم همینطور. خوبیهاتو فراموش نمیکنم دوباره بغلش کردم از اتوبوس اومدم پایین. آخرین پله برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. ناصرم داشت نگام میکرد. با اشاره دست ناصر که گفت برو دیگه از اتوبوس اومدم بیرون. تو مسیر خونه سکوت کرده بودم تاکسی از خیابون آزادی گذشت. از کنار حوزه رد شد. نگاهی به حوزه انداختم و گفتم -من بدون ناصر چطور تحمل کنم وارد خونه که شدم با دیدن خونه‌ی خلوت و ساکت حسابی بغض کرده بودم. مامان تو هال نشسته بود. چه سکوتی. جای جای خونه بوی ناصر بود‌ و جای خالی اون. گریم گرفت. نمی‌دونستم این حجم تنهایی رو چطور تحمل کنم. با دلداری مامان که میگفت -این رسم زندگیه پسرم یه روز باهمید یه روز بی هم براش دعا کن موفق باشه یکم اروم شدم 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸