فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍خیابونِخودت نیست‼️✋🏿..
🎙استادپورازغدی
#چراحجاب؟
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎬 گزارش تصویری از فعالیت پویش #فرشتگان_سرزمین_من در ایام ماه محرم، ایستگاه های متروی چهار شهر #تهران #مشهد #اصفهان #شیراز
⚠️ این تنها بخش کوچکی از لحظات زیبایی است که این روزها برای ما رقم خورده و اصلا قابل توصیف و به تصویر درآمدن نیست 🥺❤
📌 با تشکر از مسئولین محترم مترو در هر چهار شهر که باهامون همکاری داشتن
خداروشاکریم که تونستیم پاسخ اعتمادشون رو با تحویل دادن یه کار فرهنگی تمییز بدیم
✍ اگر تک تک اسم بزرگواران ذکر نمیشه، جسارت نشه خدمتشون! تمام افراد رو شناخت نداریم لذا "تشکر از مسئولین محترم" عنوان میشه
🌸 #فرشتگان_سرزمین_من
🌱 اشتراک حس خوب ریحانگی
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴🎬 گزارش تصویری از فعالیت پویش #فرشتگان_سرزمین_من در ایام ماه محرم، ایستگاه های متروی چهار شهر #تهر
🔴 پنج تا از شهرهای کشور مترو دارن، تهران_مشهد_اصفهان_شیراز_تبریز
با توکل به حضرت زینب(سلام الله علیها) تونستیم به مناسبت ماه محرم، پنج استان رو هماهنگ کنیم که اجرای هماهنگ توی ایستگاه های مترو داشته باشند.
🌸 #فرشتگان_سرزمین_من
🌱 اشتراک حس خوب ریحانگی
🔴 شما هم میتونید توی شهر خودتون عضو گروه های ما بشید یا اگر گروه ندارید اقدام به تشکیل گروه کنید.
💌 کلی برنامه های خفن و خبرای خوب براتون داریم
⛔️✋🏻 از #لشگر_فرشتگان جانمونی♥
شهرهای #ساری #رشت #اراک #گرگان نیاز به تشکیل گروه دارند 🤨
🔴 خانم بالای 18 سال، دغدغه مند مسائل #فرهنگی به خصوص بحث #حجاب_و_عفاف
برای تشکیل گروه با این آی دی هماهنگ بشید👇
🆔 @Rahbar1361
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت
❥ در گروههای #فرشتگان_سرزمین_من
✖️ فقط تا 20 شهریور ماه
👇👇👇
https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت ❥ در گروههای #فرشتگان_سرزمین_من ✖️ فقط تا 20 شهریور ماه 👇👇👇 https://su
🌸🌱
🔴 ثبت نام شروع شد 😍 جا نمووووونی 😱
آخرین عضوگیری تابستانه #فرشتگان_سرزمین_من
❌❌
مد یعنی پنج سال دیگه اگر عکس خودت رو دیدی وحشت کنی /تهران زمستان ۱۳۸۵
یه چیزی تو مایههای جوگیری :)
#مد
🆔@Clad_Girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_شصت_و_دوم سلام نماز مغربم را دادم که
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_شصت_و_سوم
عبدالله بود که هراسان به در میکوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پلهها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله میزند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش میکردم که عبدالله گفت:
_من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!
مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانهاش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط میبُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بیحال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله میکرد.
به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز میکردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم میلرزید. عبدالله ماشین را به سرعت میراند و از مادر میگفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت:
_چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...
صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بیرنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم:
_مامان خوبی؟
لبخندی بیرمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد.
نمیدانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابانها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بیتابی میکردم و عبدالله و مجید به هر سو میرفتند و با هر پرستاری بحث میکردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه نالههایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایشها مؤثر نیفتاد و مادر میخواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بیحال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمیزد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود.
ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتابهایش دنبال چیزی میگشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد:
_خوابش برد؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد
_الهه! شام چی داریم؟
با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخوردهاند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چارهای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهیها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بیمعطلی مشغول شد. از اینهمه بیخیالیاش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد:
_الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.
همچنانکه در اتاق را باز میکردم، گفتم:
_قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.
و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم:
_اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!
و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭💔 چه فــراقی!!
کـربلا واســــم ضـروریـه حسین
اربعین اوضاع چهجوریه حسین
کار مـن امـسال صبوریـه حسین
دارم میمیریم...
🏴 @Clad_girls
حاجامیر کرمانشاهی - دلتنگم.mp3
9.05M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
🎼#نواےعاشقے♥️|…
🎤#امیرکرمانشاهے
<َخُبآدمباامیدزنــــدھاست..>ً
#تااربعـــــ21روزــــین
#صلۍاللہعلیڪیااباعبداللهالحسین
👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~