325.6K
🍃🌸 با آرزوی توفیقات روز افزون برای کارشناس محترم کانال
🔴 سوالات و شبهاتتون رو برای ما ارسال کنید!
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🍃🌸 با آرزوی توفیقات روز افزون برای کارشناس محترم کانال 🔴 سوالات و شبهاتتون رو برای ما ارسال کنید!
🔴 در باب همین موضوع #سوال میکنن :
با وضع حجاب فعلی حجاب توی شهرهای مختلف و این همه رنگ های مختلف ، پوشش های نامناسب مثل تهران ،
دیگه اون یه کمی روسری که از توی چادر مشخصه مصداق جلب توجه و زینت نمیشه توی عرف الان و اونقدری به چشم نمیاد!
در واقع توی مصداق جلب توجه مشکل دارن؟؟؟
✅ #پاسخ:👇
بله مصادیق فرق میکنه
مثلا توی همون تهران مخصوصا بالا شهر بعید میدونم چنین چیزی جلب توجه کنه چون به قول شما بدتر از اینا خیلی هست متاسفانه
اما چه بسا همین لباس توی پایین شهر تهران یا برخی شهرستان ها اشکال داشته باشه چون پوشش خاصی میشه که جلب توجه میکنه
باید خودشون ببینن ایا نوع لباس و رنگ در جایی که هستن جلب توجه میکنه یا خیر
و البته تشخیصش هم طبعا راحته!
🌸🍃🌸🍃
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔴 حکایت پنبه و آتیش‼️
تو اداره جات دولتی یا درمانی ،زن و مرد رو کنار هم نشوندید .مگه از قدیم نگفتن حکایت پنبه و آتیشه؟!
به خاطر پنبه و آتیش بودن اونا ،ما باید خیلی معطل بشیم😢
اگه ام کسی بهشون تذکر بده که الان یه ساعته وایساده درد دلشون تموم بشه کارشونو انجام بدن! میپرن بهش!😕
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
💓🕊
❤️🍃 #عاشقانه_بهشتی
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، 😢
مهمان داشتم، به مهمانها گفتم:
شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. 🚶♀
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم،
دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند،
یک بار دیگر بیاید ببینمش. 😭
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد
و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد،🤔 گفتم: چه شده مگر؟ 😲
گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود😱. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. 😬باخنده گفت: تو نمی گذاری
من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت
من شده ای؟ بگذر از من!🙂🙃
.
.
#تاثیر_دعا😍😍😍
#به_روايت_همسر_شهيد 💚
🌸🍃🌸🍃
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزارش جنجالی بخش خبری 20:30 که منجر به عصبانیت آقای #آذری_جهرمی شد و باعث شد در اینستاگرامشان فیلمی در تمسخر صدا و سیما منتشر کنند
🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
گزارش جنجالی بخش خبری 20:30 که منجر به عصبانیت آقای #آذری_جهرمی شد و باعث شد در اینستاگرامشان فیلمی
#انتشار_برای_اولین_بار
🔴 #ایتا زیر بار خدمات دهی به 2 جاسوس ابزار #هاتگرام و #طلاگرام نرفت.
پس از اعلام شکست پروژه مستقل شدن 2 جاسوس ابزار #هاتگرام و #طلاگرام، از طرف (؟) به ایتا مراجعه کردند و گفتند با توجه به اینکه بک اند ایتا مناسب ترین و جامع ترین بک اند (back-end) داخلی هست، اجازه دهید که ما این دوتا رو روی ایتا فعال کنیم و اجازه دسترسی به اطلاعات و سورس های #ایتا رو خواستند.
که الحمدالله با مقاومت و پاسخ منفی مدیران #ایتا به دلیل تاکید بر رعایت حریم خصوصی مخاطبین و مستقل بودن، مواجه شدند.
🌐 منبع: کانال بدون سانسور
🆔 @Clad_girls
#خدا_جونم...😍🙏
یه آبجیایی هستن رفتن تو فکر چادر...
حتی بعضیاشون چادر هم خریدن...☺️
فقط !
گاهی وقتا شیطون گولشون میزنه...
😔😈
از حرفای بنده هات دلسرد میشن...🙁
به حق #حضرت_زهرا (س)...💞🙏
عشق چادر رو توی دلای پاکشون محکم کن...🙏
و شیرینی یادگاری بانو (س) رو بهشون بچشون...🙏
💠 الـــــــهـــــــی آمـــــــیـــــــــن🙏
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
🔰برای ازدواج باید بالغ بود🔰
⚠️اگر تا به امروز با دهها دختر در رابطه بودهای و از این رابطهها با افتخار حرف میزنی، و باورت این است که این ارتباطها برای ازدواج مهم و ضروری هستند، بد نیست بدانی که احتمالا بلوغ عاطفی لازم برای ازدواج را نداری!
تمام این ارتباطها از جنس عاطفی هستند و نه ازدواجی!
💟در رابطهی ازدواجی، «ظرافتها»، «تعهدها» و «تابآوریها» بسیار متفاوت میشود؛ چه بسا در یک رابطهی عاطفی، با بی محلی یا حتی کمی تندی، بتوان جذابتر شد ولی همین بازی در ازدواج، کابوس خلق میکند. برای ازدواج، هر دو نفر باید متوسطی از شش بلوغ را داشته باشند: شخصیتی + عاطفی + جنسی + اجتماعی + مالی +معنوی
✍ #دکترشیری
❤️| @clad_girls 🍃🍃
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
📝 یادداشت ارسالی مخاطبان
🍃﷽🍃
وقتی سوار اتوبوس شدیم،وقتی به سمت مرز راه افتادیم،وقتی از مرز ایران رد شدیم ،وقتی پاسمون مهر خورد ....خوشحال از اینکه تموم شد دیگه رسیدیم...تو مخیلمون نمیگنجید توی اولین گیت بازرسی عراق نگهمون دارن بهمون بگن ویزا جعلیه...
مهرباطل پاسپورتامون...داغ شد رو قلبمون💔 ...
آوارگی و استرس و بیچارگی رو پشت مرز تجربه کردیم ...نمیدونستیم باید کجا بریم..دوروز پشت مرز منتظر شدیم هر لحظه یکی پا میشد میگفت :بچه ها برای درست شدن کار ویزا نفری یه جز قرآن بخونید،برای درست شدن کار نفری۱۰تا آیه الکرسی برای حل شدن کارمون نفری..
دو روز پشت مرز آوره بودیم وسط گریه هامون میخندیدم..وسط خنده هامون گریه میکردیم..
با بسم الله روضه خون آه از نهادمون بلند میشد😭
حال دلمون رو فقط حضرت رقیه میدونست..
باهمه وجود میخوندیم..
من جاموندم ولی نه مثل سه ساله ای که غمت رو خرید...😤
حال اظطرار دلمون رو گره زدیم به حضرت زینب(س)...
نصف کاروان رفته بودن و ما جامونده بودیم...
با کلی توسل و توکل امضای حضرت زهرا رو گرفتیم😌
امـــا مهر باطل تو پاسپورتمون مهر بی لیاقتیمون بود... بالاخره اذن دخول رو گرفتیم .. اینجوری ثانیه به ثانیه ی حرم حضرت علی
و قدم به قدم پیاده روی رو بیشتر قدر دونستیم
سختی راه رو گزگز کردن پاها ، تاولا .. خستگی شونه هارو ،تحمل کردیم و دم نزدیم ..
.
چون ارزش داشت اون حال وصل، پشت درای مرز ..
.
وقتی رسیدم کربلا وقتی بعد اون همه خستگی گفتن اسکانی که باید میدادن رو ندادن و مجبوریم بریم توی یه ساختمون نیمه کاره..یه ساختمون نیمه کاره که نه آب داره نه برق،نه سرویس بهداشتی،نه حموم نه در نه پنجره...تو اوج خستگی و پا درد دلم شکست ولی..
ولی وقتی وارد ساختمون نمیه کاره ای که فقط خاک بود شدم وقتی گنبد رو دیدم 😍...نا خوداگاه خداروشکر کردم ..
چ قشنگ عاقبت وصالمون شد مثل رقیه خاتون(س)که با اونهمه خستگی و پاهای آبله دار ت خرابه بابا رو زیارت کرد گنبد میدرخشید و ت چشمام میلرزید..
به آقام گفتم دستت دردنکنه که ماروهم قابل دونستی تا یکم به درد اهل البیت دچارشیم🙏🙏
ولی ما کجا و اهل البیت کجا..
ما نه کتک خوردیم..
نه بی حرمتی دیدیم..
نه تشنه موندیم..
نه نامحرم بهمون خورد..
نه با حرومزاده ها همسفر شدیم..
فقط خسته شدیم..
هرجام خسته شدیم یکی بود دست و پامون رو پماد بزنه و ماساژ بده.. هرجا تشنمونم نبود با التماس بهمون آب میدادن..
هرجا نزدیک بود به نامحرم بخوریم مردای کاروان سپر میشدن..
السلام علی قلب زینب الصبور...💔
توسط @__p.j__p.v__
❣ @Khamenei_reyhaneh
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ
✅ استاد رائفی پور
#حق_الناس فقط دزدیدن پول مردم است؟
🆔 @Clad_girls
☔️ چادر«سپردفاعی»
چادر مثل سپر ازصاحبش دفاع مے ڪند.
🔰 ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد انگار سپر هم ندارد❌
خانمے ڪہ چادر سرمیڪنے ولے باهمہ گرم مے گیری!!
شماهم مثل بقیہ یادت میرود حیا وعفت با چادر قشنگ است !!
هیچڪدام بہ تنهایے زیبانیست
شماڪہ چادر سر میڪنے ؛
لاڪ جیق میزنی💅آرایش غلیظ میڪنی💄
صداے ڪفشت همہ رابسوے خودجلب میڪنے.👠
فلسفہ ے حجاب فقط چادر نیسسست❌
👌عفت هست ،حیا هست...
خواهرم هرپوششے پوشیدگے نیست.
. . .
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
461K
🍃🌸 با آرزوی توفیقات روز افزون برای کارشناس محترم کانال
🔴 سوالات و شبهاتتون رو برای ما ارسال کنید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جلوه گری تا کجا؟؟
⛔️ خواهرم به چه #قیمتی؟😞
🎙 استاد رائفی پور
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
#دعوت_نامه_اختصاصی_برای_
#اعضای_کانالمون😊
#توجه
#شما_هم_دعوتید💕
یادواره شهید سرافراز فرهنگی حاج حمید رضا بنیاد دوشنبه پنجم آذرماه ساعت ۱۵ لغایت ۱۷ برگزار خواهد شد.
علاقهمندان برای حضور در این مراسم میتوانند به سالن اجتماعات سرای محله کیانشهر شمالی واقع درکیانشهر خیابان شهید ابراهیمی، بوستان امیرکبیر مراجعه کنند..
بقیه اطلاعات درلینک 👇👇
yon.ir/k4HpI
#دختران_چادری
#یادواره
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓| #پارت_دوازدهم|
#پایان | #میم_اصانلو |
بالکن کوچک اتاق ما، خلوتگاهی بود یک نفره! متکایی کوچک با زیراندازے گلدار در آن تعبیه شده بود برای تماشای منظره ی کوه های مخروطی شکل، جعبه اے چوبی برای دسترسیِ آسان به هرآنچه که دلت هوسش را دارد و شمعی که روی شیارهاے ظرفی سنگی، کم کاری ماه را جبران می کرد. به متکا تکیه دادم، هنوز نمی دانستم چه در سر دارم. یک تکه کاغذ و مدادی کوچک از جعبه برداشتم، تصمیم گرفتم به قلم اعتماد کنم و عبدالرحمن ثانی باشم که حرف دل را می نویسد، آن هم بی مقدمه! نیم نگاهی به آسمان شب انداختم و بداهه ام روی کاغذ ریخت:
| وَاللَّیلِ إِذَا یغْشَاهَا!
سوگند به شب زمانی که عالَم را فرامی گیرد، ماجرای "ابراهیم دوستان"، سری دراز دارد...! من نماز غربت می خواندم که وحی دلنوازت با نوای "اِبراهــِم... اِبراهــِم..." سرمنشاء جهانم شد! درست از همانجا بود که ابرو بادو مه و خورشیدو فلک دست به دست هم دادند تا...! پوست بر تنم مور مور می شود وگرنه برایت می گفتم از "امتداد حرف های همرزم"، از "ماموریت رویای صادقه ام"... و "ختم الوحی" که خیره شدن چشم ها و کبودی صورت را به همراه داشت! الحاق چند اتفاق، حکمتي دارد... من انتخاب شده بودم! |
دندان هایم روی هم بند نمی شد، شالم را روی زانوها پهن کردم و نگاهم بین زاویه های بالکن سه در چهارمان چرخید؛ این قسمت از زمین و زمان را مگر می توان منکر حضور ابراهیم شد؟ به وضوح احساسش می کردم! قلم در دستم شروع به حرکت کرد، میل داشت آن طرف صفحه را هم خط خطی کند:
| و آن روی دیگر...
دفتر شهدایت را می گویم. چه برسرم آوردی؟ به تاب و تحمل روحم فکر نکردی؟ من یوسفی را خواندم که فلسفه ی صورت سوخته اش، او را دچار تردید کرده بود و اوضاعش آنقدر وخیم بود که از میان کلماتش هم، آتش به آسمان شعله می زد! و قصص القران را در صفحات بعدیت شاهد بودم... تکرار آیه ے قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم، ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش...! |
قلم از حرکت کردن ایستاد و قلبم پیشقدم تر از قلم! نگاهم میان آسمان و زمین مانند کودک گمشده ای چرخید: «خدای من! خدای من! من چی نوشتم؟» بار دیگر به قلم اعتماد کردم، پس خودش در دستانم به رقص درآمد:
| ن والقلم و ما یسطرون!
سَلاماً عَلَی اِبراهِیم را من ننوشتم! قلم نوشت! دست هایم هیچ کاره اند! باور نداری؟ مگر ختم الوحی را خاطرت نیست؟ سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ از بلندگوی نمازخانه و تکرار آیه از زبانت... همانجا که در بیابان، خدایت سلامت داد و همینجا که در میان خطوطِ کاغذ، آتش صورتت را سرد کرد و فرمود سلامت باش... من و تو هیچکاره ایم... خدای من... خدای ابراهیم... خدای ما! |
دیگر نفهمیدم چه شد؛ مهتابی ها روشن شده بودند، چندین دست روی شانه هایم نشسته بود و کاغذ میان بازوها و سینه ام در فشار! انگار زار زدن هایم، کار دستم داده بود. می خواستند پهلویم را بگیرند و به داخل اتاق بکشاندم اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از خون التماس کردم فقط یک دقیقه! برخلاف میلشان، مهلت آخر را دادند. فرصت را غنیمت شمردم و بلافاصله کاغذ میان دستانم مچاله شد! آخرین برگ از دفتر شهدا را باز کردم و دوباره به سوال خط آخر خیره شدم: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» با دقت بیشتری که نگاه کردم، هنوز یک خط دیگر خالی بود، جوابش را دادم: «یوسف! باز خواب دیده ای؟ زلیخا بیدار است، زلیخا دیریست منتظر است...»
آنقدر سطور دفترش به هم نزدیک بود که دو خط آخر در هم تلفیق شده بودند؛ درست شبیه به گره خوردن حکایت من و او! بالاخره ماموریت من با پیچیدن صوت الله اکبر مؤذن در گوشِ خوابگاه به پایان رسید. چشمهایم روی عقربه های ساعت مچی دوید، تنها ده ثانیه مهلت داشتم تا یک دقیقه کامل شود. ده ثانیه ے آخر خرج یک بیت شعر زیرلب شد:
«یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...»
✍نویسنده: #میم_اصانلو | @biseda313
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🔎 #سوال
#ارسالی_از_شما / #پاسخ_از_ما😊
سلام خسته نباشیدمن دانشجوی کارشناسی الهیات هستم،دختری چادری ومحجبه،ترم اخرمه،خواستگار دارم ولی اونی که من میخوام نیستن دوستدارم همسرایندم ازلحاظ دینی از من بالاترباشه خیلی کارارواون بهم گوشزد کنه باایمان باشه متاسفانه خواستگارام چنین خصوصیتی ندارن مثلا دوستدارم عروسیم کربلا برم ولی کمترکسی اینوقبول میکنه شمابفرماییدمن چکار بایدکنم؟ایاتوقع زیادیه؟توقنوت نمازم فقط ازخدایه پسرباایمان میخوام که باهم برای تقرب به خداپیش بریم همین😔
👇👇👇👇
445.4K
🍃🌸 با آرزوی توفیقات روز افزون برای کارشناس محترم کانال
🔴 سوالات و شبهاتتون رو برای ما ارسال کنید!