eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
155.1هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
18.4هزار ویدیو
286 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
#آنژیوادما ⚠️ بازے با میمیک صورت در قاب عکس مجازی دلبرےِ متورمی است اما زیرپوستی! ✍ #میم_اصانلو 🆔 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
💭🧠 از کناره های روسریش بیرون زده بود.. چندتار مویِ چهار پنج سانتیِ پر کلاغی! میگفت؛ "من حجابم را رعایت میکنم اما یکی دوتا تار مو هیچ کسی را از راه بدر نکرده! " راستش بنظرم پر بیراه هم نمیگفت.. اما..آن ته مه هایِ دلم روی حساب کتابهای خدا،حساب جداگانه ای باز کرده بود! تا یک روز سر کلاس روانشناسی.. استاد از "حساسیت زدایی منظم" برایمان مثالی زد! +مثلاً اگر فردی از عنکبوت هراس دارد، از او می‌خواهند تا ابتدا آن را در ذهن مجسم کند سپس عکس‌هایی از عنکبوت را ببیند و سرانجام در واقعیت به یک عنکبوت نگاه کند؛ که البته باید به اندازه کافی بین مراحل فاصله باشد! مغز من هم طبق معمول همیشه شروع کرد به تند و تند تحلیل کردن مثال استاد..! اول چند تار مو..بعد یک دسته کوچک مو.. بعد روسریم کمی شل شد ریلکس میشوم.. و اینطوری اگر پیش برود هراس من نسبت به بی حجابی کاملا برطرف میشود.. همینه!خودشه!فقط باید بقول استاد فاصله کافی بین مراحل باشد..! از این کشف بزرگ حسابی خوشحال شده بودم،بعد از کلاس با سوده نشستیم و مفصلا راجبش بحث کردیم! سوده می گفت؛ "اون سری استاد توضیح داده بود کسی که یک کار بی اخلاقی کوچیک انجام میده، بعد از مدتها یکدفعه یک کار تبهکارانه بزرگ ازش سر میزنه بخاطر اینه که حساسیت اخلاقیشو از دست داده!" بعد روسریش را روی سرش مرتب کرد و خنده کنان گفت: چرا به ذهن خودم نرسید دختر؟ اینبار، بار اول بود که من و سوده هر دو به یک نقطه ی مشترک در کارهای خدا رسیده بودیم،به حکمت. ✍ 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  +پدر صلواتی! قرار بود پدرش را دربیاورم تا جواب بله را از منِ پدر صلواتی بگیرد..می خواستم طاقچه بالا بگذارم و لیست بلند بالایی ترتیب ببینم از این سر تا آن سر؛ لیستی که خانه ی شخصی از نوع قباله دارش باشد، کار دولتی ستاره دارش باشد، ماشین شاسی بلند روی شاخش باشد.. خلاصه لاکچری بودن در ذاتش باشد! از همه مهمتر لیستی که چشم داشته باشد؛ دو تا چشم درشت و شهلا تا بتواند چشم هر چه فک و فامیل هست را از حدقه دربیاورد! آقایان خاستگار با وجود این لیست بلند بالا، یکی یکی رفع زحمت می کردند و به زباله دان تاریخ می پیوستند.تا اینکه آن مرد آمد؛ شاهزاده ی بدون اسب سفید آمد! جلسه ی اول خاستگاری بود و بعد از خوش و بش بزرگتر ها، مسئولیت هدایت ما به اتاقی که اختصاص داده شد به سنگ وا کردن را مادر برعهده گرفت.البته چشم غره اش را هم پیش زمینه ی مسئولیتش کرد که یعنی:دست گل به آب ندهی،حواست جمع باشد! حواس من جمع بود منتها به گوشی باند پیچی شده ی جناب شازده و همانجا فاتحه اش را خواندم. او اما بی توجه به چشم نازک کردن های من، خودش را معرفی کرد و بعد از یک نفس عمیق، کف دستش را آرام باز کرد و با طمئنینه گفت: +راست و حسینی حرف زدن را دوست دارم..بدون مقدمه می گویم:من نان بازو را می خورم، حلال مانند شیرمادر! خدا این دست ها را تابحال شرمنده ی هیچکس نکرده، شرمنده ی زن و بچه هم نخواهد کرد..ببینم شما با دستهایم چه می کنید بانو..دست خدا می شوید یا دست رد! همان دم لال مادر زادش شدم. لیست بهانه های بنی اسرائیلیم هرلحظه جلوی چشمم بیشتر خط می خورد و از چشمم می افتاد.. آخر من چشم دوخته بودم به دست های این مرد! دستی که تکیه گاهش دیوار خدا بود و حالا آن یکی دستش انتظار من را میکشید.. باید چکار می کردم..هاج و واج مانده بودم.. دو گزینه پیش رو داشتم: یا دستش را بگیرم تا برایم بالی شود برای پرواز به سمت آسمان خدا یا من بمانم و آن لیست کذایی اما دهن پر کن جلوی اقوام.. عرق روی پیشانیم جا خوش کرده بود و زبانم جملاتی را تحویلش داد که تا آن زمان در دایره ی لغاتم نبود: +اگر خدا بخواهد غیرممکن، ممکن میشود! می خواهم یَدُالله باشم.. یاد حرفهای پدر افتاده بودم..انگار علم غیب داشت..می گفت:"بگذارید هرگُلی میخواهد به سرش بزند،یار اگر یار باشد دهنش را گُل میگیرد!" حالا بعد از بیست و اندی سال؛ هنوز هم تیکه کلام شاهزاده ی بدون اسب سفید ما هست:پدرصلواتی! | نویسنده: | @clad_girls 🌿
  🌺 عطر ریاحین 🌺 ساحت زنانه ام عطـر رَیاحـین دارد؛ ما را به رایحه ی تند کوکوچَنِل ها به منظور شامه نوازے اغیار، چه نیاز؟ #میم_اصانلو @clad_girls 🍃🍃  
#مزخرفیم⚠️ فلانی، آدم مُزخرفی است! یعنی یک آدم بی ارزش، به درد نخور...😳 اما مزخرف که از "زُخرف" می آید؛ به معنای "روکش طلا" !! عجیب است، نه؟🤔 منتها عجیب نیست وقتی که یک چیزی بی ارزش است، با روکش طلا💫 روی آن را پوشش دهند و به این ترتیب ظاهر زیبایی به او ببخشند. در حق همه جفا نشود اما بعضی هامان با چند شعر و ادبیات عاشقانه در وصف ائمه اطهار و انتشار آن بصور پُست در مجازی ترین دنیا، روکش طلا می کشیم بر روی چند شوخی جنسی با جنس مخالف در کامنت ها😜، چند فحش فاش در مقابل انظار🤬، چند جوک حاوی انحراف افکار🤯؛ بعضی هامان فقط مُزخرفیم... #مینیمال | ✍ #میم_اصانلو ✅ @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
| یقه ی بسته و دهانِ باز.. این بود مراد ما از حجاب،حجاب؟ تسبیح را بگردانے و استغفار.. وقتش هم برسد گرفتن از پاچه.. فحش هاے خار و مادر براہ..؟ که علوے باش تو اے مرد.. سفارش کردیم دهان به دهان.. وقت عمل رسید.. بهانه ها طبق طبق،تا به هوا هوا..! و مختصات گرفتیم از گردن.. تا به نوک پا، زبان اما متر شد شبیه آن مرد، اسمش چه بود؟ بابا لنگ دراز..! خب ناموس من نبود بدرک.. چند فحش آبدار،بخورد،قابل ندارد، نوش جان..! دختر است دیگر،خفه می شود، آخ جان..! این چنین دست میکشے به ریشِ بے ریشت! و خود شادے،سرخوشے شیعه ام شیعم! ✍ نویسنده: | آیدی کانال نویسنده @biseda313 | 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
| چادر دور تا دور و دهان چاڪ بہ چاڪ.. این بود مراد ما از حجاب،حجاب؟ دست کم روزی دو سه چاری دور.. بگردم دور خودم بخاطر آن دُر..! وقتش هم برسد ڪلاغ سیاهے ڪہ دارد.. جملہ شد بخاطر ڪار من سانسور! فحش می دهم قار قار.. توهین تا چہ اندازہ؟ به خودم،مهم نیست.. به آن مظلومہ ے چادر..! و محیط شدن بہ گردی یڪ صورت.. اما دهان بہ دهان رفتن با نامحرم! ڪہ غلط میڪند فحش می دهد بہ من.. ضعیف گیر آوردہ! خب منم خجالتش میدهم.. او هم دارد مثل من، خواهر و مادر! فحش ها را می گذارم بہ نمایش انظار.. و حیاے قورت داده شدہ را می آورم بالا اینچنین عڪس مے اندازم با چادرے خاڪے.. شاد شادم ڪہ خداراشڪر، مادرم شد از من راضے! نویسنده: | آیدی کانال نویسنده: @biseda313 | 💟 @clad_girls
#یک‌لیوان_شیر_زورکی🥛 -حرفـاشون بُرِش نداره! ته حرفـش رو خوندم و لال شدم. -از ماسک‌اجباری می‌خوان برسن به حجاب‌اجباری، با یک لحن دیدید حق با ما بود، دماغـتون سوخت؟میدونی.. پیامبر روی مُخ مردم با یک ادب ستـودنی کار می‌کردن اما بعضی‌ها روی مُخ مردم راه میرن! اینبار سکوتم، تصـدیق حرفش بود. -متوجه پذیرش افراد جامعه نسبت به موضوع نیستن؛ اگر مردم گذاشتن اجباری‌ماسک رو قبول کردن، چون همه به اهمیت ماسک برای سلامتـی پی برده بودن برای همین به راحتی پذیرا شدن اما آیا در رابطه با حجاب به این میزان پذیرش رسیدن؟ خستم از مقایسه‌های بی‌خردانه و سطحی حجاب با موضوعات دیگه. سرش رو افسوس‌وار تکان داد: -اصلا مگه هدف تاثیرگذاری نیست؟ درست باید از لفظ اجبار که ایجاد حساسیت می‌کنه، استفاده بشه؟! مکث کوتاهی کرد. -من از ته‌دل باور دارم حجاب یک میثاق‌اجتماعی هست اما چند روزیه یه جور اکراه اومده سراغم، از اون جنس اکراه که بچگیا با خوردن یک لیوان شیر که چاشنی اون اخم پدر بود و سقلمه‌هاے مادر. حلما، بیست‌و‌پنج سالمه و هنوز از شیـر متنفرم. من... من می‌ترسم این داستان تکـرار بشه. | نویسنده: #میم_اصانلو | 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
♥️ نم‌نمک لب‌زدے: زَوَّجْتُكَ نَفْسی نَفْسی، یعنی‌خودم را، تمام خودم را اشتراک می‌گذارم تنها با شم
  | گفتم: [ترانه‌ے چشـمان غزل‌خوانت جیــغ زدن یک‌رنگ مـابین لبانت حرکت مچ‌دست و حلـول لاکهایت رقاصی دختـرکی میان گیسوانت منحنی لاینحلِ هندسـه اندامت تلفظ لوندانه‌ے حروف الفبـایت فراز و فرود اصـوات خنده‌هایت ظهور چند عطارے در تاروپودهایت سبک لامذهب راه‌رفتن مدل وارت کودک‌بازیگوش‌درون و اداواطوارت بند‌به‌بند این اوصاف طول‌ودرازت جزئیات زنانه‌ے فاشِ‌ ناپیدایت؛ ازاین‌لحظه، لمحـه، به‌قدر یک نفس فاش من باشد و ناپیداے اغیارت!] نم‌نمک لب‌زدے: [زَوَّجْتُكَ نَفْسی نَفْسی، یعنی‌خودم را، تمام خودم را اشتراک می‌گذارم تنها با شما... و احدے به این‌میثـاق راه ندارد! ] آخرین‌کلماتم به‌همراه انقباض‌رگ: [الهی شعور همسرانه‌ات پُر برکت بیا قسم یادکنیم به کلمه‌ے هم‌سر؛ سرمـــــان برود، قولــــــمان... ابداََ!] نویسنده: 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
| 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!» چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...» سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟» به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت. حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط. سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد... 🔺🔻نویسنده:  @clad_girls
 #قمارباز ♨️ خریدار تیر‌مسموم‌شیطان به ازاے مختصر حظِّ‌نگاه؛ همان فروشنده‌ے بِأَنَّ‌اللَّهَ‌يَرى است به سِنّار!... | نویسنده: #میم_اصانلو | ✅ @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#رنج_آقا_سید | #پارت_اول 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می ده
  | | اتمسفر خانه را عطر و بوی ولایت گرفته بود؛ از اندرونی یخچال و کاپ کیک های سفارشی تا سکه های پخش و پلا شده روی حصیر و بالاخص حریر سبزی که در مرکز ثقل خانه پهن شده بود. سهیلا دیگر حسابی سنگ تمام گذاشته بود و گرچه ستون فقراتش یاری نمی کرد اما همچنان به تمیزکاری آشپزخانه مشغول بود. لحظه ای دست به کمر زد و آه از نهادش بلند شد: «آه! جانم علی...» کوتاه بودن فاصله ی بین اتاقک ها همانا و گوش های تیز سید همانا. آستین هایش را بالا زد و با گفتن: «سید که نمرده!» تی آشپزخانه را بلند کرد و مشغول به کار شد. سهیلا گل از گلش شکفت، روی صندلی آشپزخانه نشست و در حالی که انگشتانش با ربان سفید بازی می کرد، سر صحبت را باز کرد: «مردِ مردستان من!» از قصد کلمه ی مرد را باشدت تلفظ کرد. سید از پشت عینک بیضی شکلش به چشم های دزدیده شده ی سهیلا نگاه کرد و دستش را خواند، با طمئنیه ی خاصی گفت: «من حالم خوبه!» صندلی را آرام کنار کشید و نشست. لحظه ای چشم ها را بست تا تمرکز کند، دست هایش را بهم گره زد و آرام تر از قبل نجوا کرد: «سهیلا سادات من مرد توام یعنی بر تو ولایت دارم.سرپرستتم!» صدایش گرچه آرام اما رفته رفته به بغض آلوده شد: «یعنی نمی گذارم کم و کسری احساس کنی. یعنی لب تر کنی، بالای سرت حاضرم. یعنی بگویی آه، من می گویم جان.» سهیلا دست هایش را روی ریش های نیمه بلند سید قرار داد و تایید کرد: «آقاسید یعنی به تعبیری، تو تکیه گاهم هستی!» سید با شنیدن این جمله، لرزش دست هایش دوباره محسوس شد. حال آدمی را داشت که در حال اضطرار است، نفس زدن هایش عادی نبود: «مشکل همینجاست سهیلا سادات! به علی گفتند... گفتند تو مردی، اتفاقا خیلی هم مردی، آقایی،سروری اما ولایت نداری، اما باید گوشه ی خانه بنشینی... کجای دنیا، کجای دنیا این قاعده را می پذیرد؟» منتظر جواب نماند، سر از پا نمی شناخت. ناگهان از جا بلند شد و خودش را به دیوار آشپزخانه چسباند: «کجای دنیا می پذیرد دیوار باشی و تکیه گاه نباشی؟ کجا؟» سهیلا که هاج و واج به او زل زده بود و می دانست جزء جزء بدن سید در حال رعشه است، بر لبش مهر سکوت نشاند. این سید هست که خودش هم سوال بود و هم جواب: «درد من، درد ضربت نیست. علی کسی نبود که از شمشیر رنج ببرد. درد من، جسم علی نیست! روح علیست. درد من، درد ولایت است. من الغدیر می خوانم تا رنج علی یادم نرود. من شقشقیه می خوانم تا رگ گردنم با غیرت بماند!» لحظه ای آرام گرفت و دل از دیوار جدا کرد. برای اینکه به قلبش مهلت تپش بدهد، شروع کرد به قدم زدن. سهیلا سرش را روی میز قرار داد. چقدر دلش یک لالایی می خواست. دلش می خواست حرف های سید در خواب باشد، دلش می خواست همه ی غدیر چیزی جز کاپ کیک های درون یخچال، چیزی جز داد و بیداد برادرش بر سر خلفا در جمع غریب و آشنا، چیزی جز چند فحش زیر زبان نباشد. دلش می خواست سید لالایی بلد باشد، شعر بلد باشد؛ اما نبود اما نبود اما نبود. باز صدای پیچیده شده در حنجره ای مردانه به گوش می رسد: «علی،علی!» سهیلا درد می کشد... 🔻🔺نویسنده:  💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
؟ 💚 یک ساعتی لولـیده بودم روی تخت و حالا هم خاموش نشسته‌ام پشت میزتحریرم، روی میز یک لیوان شیر همیشگی است و دفتری ساده... همه چیز خاموش است و انگار فردا هیچ خبـرے نیست، حتی اگر هم باشد، چه کاری از من برمی آید... جز هیچ؟ در همین لحظه که به ساکـن‌ترین حالت ممکن دچارم، در دلم امـا شرایط متفاوت است؛ 🌱مادر درونم چادر به کمر زده، مدام جارو می‌زند به پایم و با همان دهانِ چادر به دندان گرفته‌اش می‌گوید: «پاشو دخترجان! میخواهم آب و جارو کنم، می‌دانی که فردا چه‌خبر است؟» 🌱دخترکی با عبای سبز به طرفم می‌آید، بالا می‌پرد و فریاد می زند: «اوه! روز محبوبمان. باید برویم خانه را خوش آب و رنگ کنیم... می‌دانی که فردا چه‌خبر است؟» 🌱چند دختر جوان با خودکارهاے اکلیلی مشغول نوشتن پیام غدیر در دل کاغذهاے رنگی‌اند و لبخند رایگان به من هدیه می دهند... یکی‌شان به زمین اشاره می‌کند و تقاضا دارد کنارشان بنشینم، چشمک می‌زند: «بیا عزیزم... می‌دانی که فردا چه‌خبر است؟» 🌱پسرکی گوشه‌دلم نشسته و مشغول شانه زدن موهاے سپید مادر ساداتش است... مادرش چشم گرد می‌کند: «از این کارها بلد نبودی!» پسرک می‌خندد: «مامان می‌دانی که فردا چه‌خبر است؟» 🌱در سمت چپ دلم، پیرمردے با کمر دولا دولا به سمت درب ورودی دلم می‌رود و کترے چای را حمل می کند برای ایستـگاه صلـواتی! در سمت راست دلم پیرزن غر می‌زند: «کمرت درد می‌گیرد مرد!» پیرمرد ژست بازو می‌گیرد و می‌گوید: «حاج خانم... من الان جوان بیست سالم، می‌دانی که فردا چه خبر است؟» 🌱 آن طرف‌تر چند تخته سیاه و خانم‌های مانتویی را می‌بینم که برای ایتام کلاس ریاضی و فارسی برپا کرده اند و رو به بچه‌ها با چهره گشاده سوال می‌پرسند: «عزیزانم! کسی می داند فردا چه‌خبر است؟» هیچ‌کس بیکار نبود، گویا سکون برایشان تعریف نشده بود. به لطف تمامی آن زن‌ها و مردان عاشق درونم❤️ است که می بینید دست دلم به حرکت درآمده است و دارم برایتان می‌نویسم... شما چند مرد و چند زن عاشق درون خودتان جا داده‌اید؟ حتی اگر یک زن یا یک مرد عاشق درون شما دارد غذای نذری می‌پزد یا تخفیف ویژه برای فقرا یا واریز مبلغی به بیمارستان کرونایی‌ها یا نهج البلاغه را با چشمان گریان کرده آغاز... و از شما می‌پرسد: «می‌دانی که فردا چه خبر است؟» 🦋بروید کنار آدم درونتان بنشیند و هر کارے از دست دلتان برمی‌آید بکنید! آخر، فردا خبــرے در راه است... | دل‌نویس: | 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
┄━••━┄ ┄━•√ خانجان عقیده داشت؛ روز هجدهم ذی الحجه، چادر گلدار خاص خودش را می طلبد. قرار بود برای من هم یک چادر غدیرانه ترتیب ببیند که حاشیه اش با گل های ریز سبز، طور دوزی شده و نشانه های سادات بودن از گوشه هایش سر ریز شود. بالاخره ابرهای تیره به آسمان تشریف فرما شدند. خانجان طبق قول و قرارش به سراغ چرخ خیاطی آمد و در یک چشم بر هم زدن چادر را برش و دور دوزی کرد. حالا فقط مانده بود، طور های سبز دست دوز. بی صبرانه منتظر فرود آمد اولین سوزن بر دل پارچه ی چادری شدم. دقایقی دیگر می توانستم با چادر گلدار سبزم دور حوض فیروزه چرخی بزنم و هنر خانجانم را به رخ ماهی ها بکشم. در همین افکار بودم که خانجان گفت:«آخ!» و نوک انگشتش را به دهان گرفت. پریدم به سمتش و هراسان پرسیدم: «چی شد؟» خون از میان انگشتش بیرون زده بود اما با اشاره ی سر خیالم را راحت کرد و گفت: «پرنسس مولا! ادامه اش بماند برای صبح، عیبی ندارد؟» شقیقه اش را که با چند موی خاکستری تزئین شده بود، بوسیدم و گفتم: «قربانت بروم، تو فقط خوب باش!» خانجان کف دست هایش را باز کرد و و گفت: «باز دستِ شیعه ام عجله کرد!» گیج نگاهش کردم پس خودش درصدد توضیح برآمد: «من اسم دستِ راستم را گذاشته ام، دست شیعه و دست چپ را هم، دستِ سنی. هر وقت این دوتا، دست همدیگر را بگیرند، من هم توانم کاری بکنم کارستان اما خدا نکند یکی بدقلقی بکند!» صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «این رمزی بود که من برای زندگی با آقابزرگ گذاشتم!» حالا دیگر تعجب من چند برابر شده بود. به دست های لرزانش خیره شدم و گفتم: «به خاطر آقابزرگ چه راز و رمزهایی داشتی خانجان!» توجهی به من نداشت.هنوز هم چشم دوخته بود به دست هایش.آب دهانش را به سختی قورت داد، گویی استخوانی در گلویش مانع حرف زدن می شد: «اگر سوزن... اگر سوزن را به گوشت دست چپ فرو نمی کردم، الان چادرِ غدیرانه ات...!» دیگر چیزی نگفت و به سراغ جعبه کمک های اولیه رفت. یک باند و نوار چسب آورد و با احتیاط مشغول بستن انگشت سبابه شد. لحظه ای، زیر چشمی نگاهم کرد و بدون سوالی از جانب من، پاسخ داد: «پرنسس جان! هیچ وقت نگذار دستِ شیعه ات تند برود. گرچه بنظر دستِ سنی را زخمی می کند اما تو باید تمام حواست به کار ناتمام مولا...» پریدم میان کلامش.چین و شکنج ابروهایم هرلحظه بیشتر می شد. اعتراض کردم: «خانجان! خلفای اهل تسنن در حق مولا جفا کردند، چطور می شود لال مانی گرفت؟» او لختی اندیشید. نخ و سوزن را به دست راستم داد و گفت: «این که کاری ندارد دخترم، کافیست نوک سوزن را فرو کنی به دل پارچه نه دست چپ! مولا در جنگ صفین می دانی چه گفت؟ اذکروا معایب افعالهم; پس سوزن اول را بزن بر کارهای خلفا و طرحی بکش با طور سبز.» دوباره تن صدایش رو به پایین نزول کرد: «من با آقابزرگ بارها راجب کارهای خلفا حرف زدم،دلیل و مدرک هم آوردم اما فحش و ناسزا به شخصیت ها در مکتب علی(ع) جای ندارد!» آن وقت انگشت هایم را نوازش کرد و کف دست راستم را اندکی فشار داد و گفت: «پرنسس مولا! به دستِ شیعه ات، <خیاطی أَحسن> را یاد بده. اگر حواست باشد که سوزن را به کجا وارد کند، هم چادر غدیرانه ات دوخته می شود و هم حقیقت و زیبایی اش مثل روز روشن...!» با جمله ی آخر خانجان، سرم را تا زانو خم کردم. کاشتن بوسه ای حوالی دستِ شیعه اش، واجب بود. | نویسنده : | 💟 @clad_girls
💔 -مغزم جواب نمیده صالح! پاره تنمون بود، خواهرمون بود. آیندشو تباه کرد! صالح این سکوتت داره آتیش میزنه جیگرمو... بی‌غیرت! پاشو به این دختر بفهمون عاقبت خوابیدن با پسر همسایه چیه! پاشو یه مشت بکار زیر چشماش تا هربار که دست می‌کشه رو صورتش، رو تنش بفهمه جسمش آلوده شده، نجسِ! بفهمه لکّه ننگ خانواده شده! آخ صالح! من که خواهرشم دارم گریبان پاره می‌کنم... پاشو صالح! جان رُباب! -آروم باش رباب! تو از سوز سینه من چی می‌دونی؟ آقامون خدابیامرزو با دستای خودم خاک کردم، گفتم مثل شیر بالا سر ناموسمون هستم، گفتم نمیذارم کسی سمت حریم ناموسش بیاد، اما چی شد رباب؟ باید چه خاک توی سر بریزم؟ زخم زبون تو و ننه کارد میشه رو رگ گردنم! باشه، بزنید. قربونیم کنید اما به جون آقا... به جون آقا اگه کسی باعث بشه الهه فکر کنه باخته، اگه الهه فکر کنه دیگه فرقی نداره چه بد باشه چه خوب، به جون آقا اگه الهه به این نتیجه برسه که راه برگشت وجود نداره، با من طرفید! باشه پا میشم... برو بغچه ننه رو ببند. فردا راهی مشهدیم، پیش امام رضای الهه... می‌خوام بغض الهه بشکنه! گریه کنه.. | نویسنده: | ✅ @clad_girls
┄━••━┄ ┄━•√ -شنیده‌اے طاهر؟ شایعه افتاده بر سر زبان‌ها که حسین سـنگر گناهکـاران شده! -سـنگر گناهکاران؟! -رباخوار بعد از مراسم عزا به رباخواریش ادامه می‌دهد، دروغ گو به دروغ‌هایش، گران‌فروش به گران‌فروشی‌اش. نمی دانم بعضی دیگر هم می‌گویند حسین(ع) شرکت بیمه گناه تاسیس کرده! -درست است! حسینِ دست‌ساخته‌ این مردم را خوب می‌شناسم. این حسین خیلی خاطرخواه دارد، آخر کفاره گناهانشان را در عزاداری‌ها می‌دهد و از فردا دوباره می‌شوند همان آدم سابق! -چه خوب حسینی! راستی ببینم این حسین، همان پسر فاطمه نیست؟ -خیر نازی! پسرفاطمه بری از این اوصاف است. البته وجه اشتراکی دارند این دو حسین؛ زیرا پسرفاطمه هم در میدان عمل، مُحب ندارد! -مُحب در میدان عمل...! -یکبار حاج‌حیدر گفته بود، میدان عمل از مجارے‌اشک عبور می‌کند! اشکی که برای شناخت او باشد؛ همت‌او، غیرت‌او، حریّت‌او، ایمان‌او، تقوای‌او، شجاعت او، فریادهاےاو علیه ظلم! حاج حیدر اشک‌هایش که بند آمد، با یک حالـ عجیبی گفت؛ پرورشگاه مُحبِّ واقعی، مجارے‌اشک است طاهر اما خودسازی در اشک مهم است! مهم است! | نویسنده: | ✅ @clad_girls
+گفت:چندلحظہ چشمانت را بدوز بہ عڪس و بعد اوّلین حسے را ڪہ داشتے،بگو! -گفتم:جلوے دست و پایم را نگرفتہ بود اما دست و دلم بدجور لرزیدہ بود بار اوّل! 🆔 @clad_girls 💯
حاشا نمیڪنم ڪہ.. تو مایہ فخر منے! آن زمان ڪہ دخترکان شهر با ولع خوردہ میشوند.. بہ صرف عصرانہ مردان! تو باعث میشوے من ڪوفتشان شوم.. نمیدانے چہ ڪیفے دارد شڪلات تلخ 100% بودن.. بکام بعضے ها! @clad_girls 🕊🍃
📲 در بازی "باسرعت پسرخاله شو!" تبحـر خاصی داشت؛ من اما دختر خاله ے تازه کارے که پیش از آزمـودن، اعتماد را خطا می دانست. او به شیطان درس می داد و من درس مولا علـی را پس!... ✍ 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
👇
🖤 عطر دیسکوارد را اسپری کردم به اطرف یقه دیپلمات پیرهنم..با عجله دو رج از موهایم را تاب دادم بر روی پیشانی، آخرین نگاه دخترکشم را نثار آینه کردم و رفتم به استقبالش در ولنتاین..! رسیدم به بالینش،هنوز گیج خواب بود..! یکی از چشمهایش را داشت بزور باز میکرد..صدایش بریده برید بگوش میرسید.. +محمد..؟! چشمش که باز شد،بجای تصویر من با یک خرس پشمالو روبرو شد..! انگار برق سه فاز او را گرفته بود،دو تا چشمش از حدقه بیرون آمده بود که در گوشش فریاد زدم.. -هپی ..! چیزی نگفت..گوشه لبش،خنده ی فرمالیته ای را تحویلم داد و گفت: +ممنون..اما.. به مکث کوتاهش امان ندادم،یک شکلات برداشتم و چپاندم در دهانش..نگاهش گیج تر از همیشه بود..شکلات را که خورد بوسه ام را،مزدم را بلاخره داد! +محمد؟ -جانم..جان دلم..جانم..جانم.. +محبتت،عشقت روی سرم،روی جفت چشمم..اما تو که میدانی ولنتاین فرهنگ مسیحی ها هست نه ما..! -حالا چه عیبی دارد آدم به هربهانه ای به سرکار علیه اظهار ارادت کند؟ +بهانه هایمان رنگ و بوی دین حضرت محمد (ص) را بدهد،آنوقت نور علی نور نیست محمد..؟! -نقطه ضعفم را میدانی ها..! +اختیار داری..خب چکار کنم! بجان عزیزت نمیتوانم ببینم این ولنتاین با ظاهر خوشگل و موشگلش چهار نفر را میکشاند به سمت یک دین تحریف شده،آن وقت من بشینم و در گوشه ی اتاقم خرسم را بکشم در آغوش.. نمیتوانم ببینم این ولنتاین شیک و پیک شده چهار نفر دیگر را میکشاند به کوچه و خیابان تا روابط رل آلودشان را تازه کنند و من شکلات هایم را دانه دانه مزه مزه..! رگ غیرتم داشت میزد از کنارهای یقه دیپلمات بیرون..خونم به جوش آمده بود..چطور منافع خود را به منافع دینم ترجیح دادم..نگاهش کردم.. -بیشتر بگو..بیشتر بگو..میخواهم دردم بگیرد..درد دین بگیرم..بیشتر بگو! +آخ محمد..گفتی درد! ولنتاین بطرز نا آشکاری در بردارنده‏ ی رابطه دوستی آزاد یا پیوندهای دوستی بیرون از خانواده هست.در واقع کنایه ای به رابطه آزاد میان دوجنس است و آن را به میپذیرد..درد ندارد..؟! -پس بگو چرا بازارش بین گیرل فرند،بوی فرندها داغ تر هست..پس بگو! +خداروشکر که تو آنچه را میبینی،انکار نمیکنی اما بعضی ها با اینکه دو جفت چشم دارند و میبینند ، باز پیغام فرهنگی،سیاسی،اجتماعی ولنتاین را نادیده میگیرند..کسی نمیخواهد را جدی بگیرد! سکوت معناداری کرد و ادامه داد.. +حتی..حتی آن ها که تاچند وقت پیش درد پهلوی فاطمه را داشتند،امروز ندارند..! با جمله ی آخرش تا مغز سرم تیر کشید،بیچاره ام کرد..فلفور آن خرس گنده بک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم بعد تمام وجود فرشته اش را در آغوش کشیدم و اعتراف کردم: -از خدا خواسته بودم یکی را به من ارزانی کند که بوی دختر پیغمبر بدهد..راستی امروز صبح تو چقدر خوشبو شدی بانو! 💟 @clad_girls
٬٬برایت ضیافتی ترتیب دیده‌ام، مثالی خوابی شیرین در پایان یک روز کارے! فقط خودت را بیاور؛ به مژه‌های مصنوعی، کفش‌هاے پاشنه بلند، لباس‌هاے زینتی بدن‌نما و حتی کیفی با محتویات عطر و ادکلن نیازی نیست و اگر خواستی قلبـم را رقیق کنی، پا برهنـه بیا آلما... آیا افتخار می‌دهی روحـت را لمس کنم؟٬٬ لبخندی کنج لبانم نشست. پاکت نامه‌ے دوم را بی‌معطلی گشودم: ٬٬آه یادم رفت نام و نشانم را پایان دعوت‌نامه بنویسم: از طرف مردے فرامـوش‌کار٬٬ | 💟 @clad_girls
❤️ 🖤 وجہ اشتراڪے وجود دارد؛ میان من و شما هر دو چپ دست هستیمــ بدابحال من..خوشابحال شما.. دست راست من میلنگد از همان بـِ بسم اللہ.. و شما لنگان لنگان براے ذات حقــ.. دست راست ڪہ سهل است،جانتان لنگ خدا.. آیہ ختم شد و باید گفت:اللہ!اللہ! احسنت،فتبارڪ و مبارڪ.. حضرت ماہ،منحصراََ بہ شما! @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  | | @biseda313 مقدمہ ے آشنایی هرچہ که هست؛ نوشیدن چای عراقی در لیوانی کوتاہ قد یا لولیدن عزا در تار و پود یک پیرهن و یا طفلے میزبان در موکبے کوچک یعنی؛ عشق به رگ هاے حسین(ع) مقیاس اندازہ گیرے ندارد...! رایحہ ے خون او ڪفایت می کند براے رحلت مرد، زن و حتے کودک! آخر خون آغشته به عشق، پیروی از مسیر را اوجب واجبات می کند و مطیع الامر بودن ماحصل امتداد است! آدم در امتداد عطر خون که باشد خبرهای حسینی منتشر می شود! زیرا بوی عشق سرایت می کند به اقصے نقاط پیکر؛ به امعاء و احشاء بدن به سوال هاے ممتد در مغز سر: "مَن هُوَ؟ او ڪیست؟" سوالی عمیق که عطش جواب دارد! همیشه نباید پاے آب در میان باشد؛ گاهی شناختن هویت یک "او" ، ترک لب می آورد! در وانفساے انا عطشان بودن، سوال دوم زادہ می شود: "ما فے البطون سر بر نیزہ، زینب؟" ارتباط سوال اول و ثانی، کمر افکار را خم می کند... با هجوم سوال ها بر پیشانے سر، آدمیزاد صاحب "درد مازاد" مے شود؛ درد حسین یک طرف، درد از دست "خود" که نشستہ روی سینه ے حسین در طرف دیگر... 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  | | @biseda313 وحدت درد برعلیه "خود"، عبارتند از: بینی "مَنیّت" را بہ خاک و خون کشیدن یک آب خوش در طول گلو پایین نرفتن و بر حَیَّ علی العزاےِ خویش نشستن! منبعد "کربلا" برایت مخفف نمی شود؛ در تخلیه ے احساس مابین ابیات در سراییدن از چشم و ابروی یار در چالش داغ عکس های پروفایل در ابتلا به جمله ے "بیمار توام" و ویروس مزمن "سرماے ادعا" یا در صیغه اے کوتاه مدت برای رفع حاجت و نذرُ نیاز! دیگر درد به مغز استخوان رسیده و هیچ چیز تسکین درد نمی شود بجز؛ تکرار کَرب نه در عصر نیم روز عاشورا که در تفسیر"لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی‏ کَبدٍ!" و در فلسفه ے "کُلُّ یَومٍ عاشورا" فعالیت ذهنی در لا به لاے مقتل ها خواندن زیارت عاشورا با احیاے تَبَرّی اشغال خطوط فکر در نقاط ابهام ماجرا یک لمحه تفکر و بہ اندازه بال مگس،بُکاء نهی از منکر بہ نیت تعمیر نه یک قوزِ بالا خون به دل حسین نکردن حتی در انزوا یعنی؛ روزمره "درد عشق" کشیدن، ممکن است.. قسم به معنے لایُمکِنُ الفرار! 🏴 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  | @biseda313 ۱...۲...۳... صداے من را از کربلا می‌شنوید. انسان قرن بیست‌و‌یک، امشب «روضه‌ی بهجتِ گوش» داریم! یک امشب می‌خواهیم دور اشـک و آه را خط بکشیم و حتّی مظلومیت حسین را بگذاریم جیره‌ے آسمان‌ها؛ باشد که بشنویم نوای سازودهلِ حقایـق را!... حال آرام بگیرید و به طنین دلنواز انسانیت "و" دین‌داریِ حسین گوش بسپارید؛ دقیقا به‌همین شکل و سیاق، پینه زده، واو در واو، متصل بهم عین استخوان جناق! اینجا کربلاست، صدایـم را دارید، اهل زمینی‌ها؟ گوش راست را سوهـان بکشید و تیز کنید، می‌خواهم از حسینی بگویم که شمشیر نهی از منکر را بر سر حکومت فاسد می‌نشاند حتی به شرط انقـطاع سر از بدن و آویز شدن روی نیزه‌ها! کسی‌که ناموسش را می‌برد به میانه‌ی میدان تا بی‌رگ‌ها با رگِ آزادگی آشنا شوند، با جمله‌ی "لااقل آزاده باش!" اینجا کربلاست، صدایم را همچنان دارید ایهاالناس؟ اینبار گوش چپ را هشیار کنید تا بشنوید همان حسین را از زاویه‌اے دیگر؛ حسینی که در زلِّ گرما، حـرارت بالازده میان کفِ پا و زمین کربلا، نشانه گرفتنِ نیزه‌ی دشمنان بین زمین و زمان، نیزه‌های خونین زبان و تیروکمان، مقابل پروردگارش کرنش نشان داد و قد قامت الصّلاة!... اینجا کربلاست، صدایم که قطع نشده، جفت گوش‌ها به گوشند؟درست همانجا بود که قرارداد صلح میان دینداری "و" انسانیت در تاریخ با قطره‌ی خون شد امضاء! یا همانجا که عبدالله بن حنفی خودش را به بالین حسینش را رساند و جمله عجیبی را گفت: «آیا من حق وفا را به جا آوردم؟» عبدالله حق را تمام کرد! هم پا به پای امام مقابل ظلم ایستاد، هم سپر امام شد هنگام نماز. انسانیت و دینـداری یکجا! عبدالله وفـا را تمام کرد! اما چرا گوش‌هاے ما بی‌وفا شده، هان؟ چرا گوشِ انسان قرن بیست‌و‌یک را گبره گرفته؟ ادعا دارد: نان حلال در می‌آورم، از روزی خود به حیوانات می‌دهم، حق کسی را ضایع نمی‌کنم، به انسان‌ها احترام می‌گذارم بهتر از آن است که پیشانی با مهر سیاه کنم و در چپاول مال مردم، حرف اول را بزنم! خدا کمرشان را بزند با این نمازشان! اصلا هیچ دینی بالاتر از انسانیت نیست. امشب که «روضه‌ی بهجتِ گوش» را شنیدی، انسان قرن بیست و یک، نمی‌شود بندگی را پینه زد به انسانیت‌، هان؟ نمی‌شود نماز را در ساعتش خواند و دقایقی بعد گره از کار خلق گشاد؟ نمی‌شود اجتماع نیکی‌ها؟ نمی‌شود الگو حسین باشد نه آدم‌هایِ حسین‌نما؟ تصدیق یا تکذیب کردن، بهانه آوردن یا تسلیم شدن، هرچه که هست جوابتان، سراپا گوش باشید برای حسین‌ِتان! روضه‌ے امشب هم خوانده شد، قبولی باشد از آنِ گوش‌هاے شنوا... 💟 @clad_girls