eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
156.9هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
18.2هزار ویدیو
283 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ⛔ هوس/online ⛔
•●❥ ❥●• تق تق.. توق توق... احمدم احمد مذهبی ام مذهبی جامانده از متاهلان تنهای تنها؛بی یار ویاور دختری چادر به سر اهل خدا و پیغمبر بیاید پی وی.. تا بکنیم کمی صحبت.. بلکه وا بشود این دل غمزده مان! فقط بانو میان گفتگوهایمان؛ حواسمان باشد نگذاریم پا را فراتر از حد کمی درد و دل..با استیکر قلب و گریه... وقت اذان و دعا بدویم نماز، التماس دعا! احمد گل گلاب آمده بود برای دوستی و به قول بچه های امروزی رل و فور اور بای...! دل دهد و قلوه پس گیرد.. این وسط قربان و فدایت گردم،شود ورد زبانش.. فقط اهل خدا و پیغمبر و چادربه سر چه بود؛ که آورد بر زبان!؟ مگر مهم بود رل با چادر یا مانتو و شال؟! نکند چادری که باشد،کاور دار میشود کامپیوترش مثال آن تبلیغ های بی محتوای حجاب... یا که روبند می گذارد پشت صفحه مجازی ؟! نکند قرار بود میان چت هایشان دخترک بگوید کلام خدا را وَلاَ مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَ.... که نگیرید دوست پنهانی... او هم بگوید حدیثی از پیغمبر!!! عجب کلاه شرعی گذاشته بود بر سر! آخ که چه نفس بد بازی گرفته بود،این پسرک را در شمایل مذهب.. شیطان یکه تاز این میدان... حرفهایش بسی تکرار میکرد ماجرای روباه و زاغ... مذهبی نمیشد نامید دگر او را... شده بود یک پا مذهبی نما! فیک زده بود.. آنهم فیک مذهبی ها را.. در دل گفتم اعوذ بالله... و احمد بدون تردید شد بلاک..! داستان او یک فرشته بود،شد تکرار شیطان شنید پناه بر خدا را جیغ بنفش کشید و رفت به سراغ دختری دیگر.. چادر به سر.. از قضا حافظ قران! •●❥ هر چه قدر فرد به درجه بالاتری از مذهب و ایمان می رسد شیطان بیشتر در کمین می نشیند! ❥●•   📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته 💚👇👇 eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
👇👇👇
🖤 دینگ -سلام..خوبی؟ +شما؟ دینگ -ایکس هستم از ایگرِگ آباد +نمیشناسم دینگ -حالا آشنا میشیم.. دینگ -من با کسی نیستم..میشه با هم باشیم؟ این مکالمه برای همه ی ما،یعنی دخترها، حداقل یکبار پیش آمده..من هم مستثنی نبودم..روزی که آقای ایکس پیام داد:"آفتاب خانم میشود باهم باشیم؟"گوشی را انداختم گوشه ی تخت..ترسیده بودم..کاغذ و قلم آوردم..و شروع کردم به حساب کتاب..شوخی نبود که..قرار بود بوی فرند دار بشوم..! به ناااام خدا.. یک جدول پنج خانه ای کشیدم بالای خانه سمت راست نوشتم: "برای داشتن بوی فرند نیاز داریم به.." و بالای خانه سمت چپ نوشتم: "آیا می توانم؟" خب! برای داشتن بوی فرند نیاز داریم به.. لوندی و ناز عشوه خرکی.. |اوممم!من که تا امروز ناز دارِ پدر بودم..| آیا میتوانید؟ نه آفتاب، لوسِ باباست نیاز داریم به.. احساسات مفت و چند روزه.. |اوممم!من که تا امروز باغِ گلِ ارزشمندِ پدر بودم..| آیا میتوانید؟ نه آفتاب، پرنسسِ باباست نیاز داریم به.. اعصاب قوی و یک مشت جنگ و دعوا.. |اوممم!من که تا امروز پدر داد نمیزد تا قلب کوچکم نلرزد..| آیا میتوانید؟ نه آفتاب، دردانه یِ باباست نیاز داریم به.. دروغ پشت دروغ.. |اوممم!من که تا امروز برایم پدر الگوی صداقت بود..| این هم نه!اصلا و ابدا رسیدم به خانه آخر.. این خانه چقدر به نفع من بود! نیاز داریم به.. تیغ زدن جیب و گرفتن شارژ و کادویِ وَلِن.. |اوممم!پدر برایم کم نگذاشته بود از هر حیث و نظر..| آیا میتوانید؟ نه آفتاب، همه ی داراییِ باباست برایش فقط یک پیام دادم:"پیامک بعدی با پدرم طرفی آقا" گوشی را دوباره پرت کردم روی تخت.. اینبار با یک:خدایا شکرت! صدای چرخاندن کلید در می آمد.. کسی از دور صدا میزد: آفتاب؟بابا؟ 💟 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
دسته #شیعه خانجان ... 👇👇👇
  ❤️ خانجان عقیده داشت؛ روز هجدهم ذی الحجه، چادر گلدار خاص خودش را می طلبد. قرار بود برای من هم یک چادر غدیرانه ترتیب ببیند که حاشیه اش با گل های ریز سبز، طور دوزی شده و نشانه های سادات بودن از گوشه هایش سر ریز شود. بالاخره ابرهای تیره به آسمان تشریف فرما شدند. خانجان طبق قول و قرارش به سراغ چرخ خیاطی آمد و در یک چشم بر هم زدن چادر را برش و دور دوزی کرد. حالا فقط مانده بود، طور های سبز دست دوز. بی صبرانه منتظر فرود آمد اولین سوزن بر دل پارچه ی چادری شدم. دقایقی دیگر می توانستم با چادر گلدار سبزم دور حوض فیروزه چرخی بزنم و هنر خانجانم را به رخ ماهی ها بکشم. در همین افکار بودم که خانجان گفت:«آخ!» و نوک انگشتش را به دهان گرفت. پریدم به سمتش و هراسان پرسیدم: «چی شد؟» خون از میان انگشتش بیرون زده بود اما با اشاره ی سر خیالم را راحت کرد و گفت: «پرنسس مولا! ادامه اش بماند برای صبح، عیبی ندارد؟» شقیقه اش را که با چند موی خاکستری تزئین شده بود، بوسیدم و گفتم: «قربانت بروم، تو فقط خوب باش!» خانجان کف دست هایش را باز کرد و و گفت: «باز دستِ شیعه ام عجله کرد!» گیج نگاهش کردم پس خودش درصدد توضیح برآمد: «من اسم دستِ راستم را گذاشته ام، دست شیعه و دست چپ را هم، دستِ سنی. هر وقت این دوتا، دست همدیگر را بگیرند، من هم توانم کاری بکنم کارستان اما خدا نکند یکی بدقلقی بکند!» صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «این رمزی بود که من برای زندگی با آقابزرگ گذاشتم!» حالا دیگر تعجب من چند برابر شده بود. به دست های لرزانش خیره شدم و گفتم: «به خاطر آقابزرگ چه راز و رمزهایی داشتی خانجان!» توجهی به من نداشت.هنوز هم چشم دوخته بود به دست هایش.آب دهانش را به سختی قورت داد، گویی استخوانی در گلویش مانع حرف زدن می شد: «اگر سوزن... اگر سوزن را به گوشت دست چپ فرو نمی کردم، الان چادرِ غدیرانه ات...!» دیگر چیزی نگفت و به سراغ جعبه کمک های اولیه رفت. یک باند و نوار چسب آورد و با احتیاط مشغول بستن انگشت سبابه شد. لحظه ای، زیر چشمی نگاهم کرد و بدون سوالی از جانب من، پاسخ داد: «پرنسس جان! هیچ وقت نگذار دستِ شیعه ات تند برود. گرچه بنظر دستِ سنی را زخمی می کند اما تو باید تمام حواست به کار ناتمام مولا...» پریدم میان کلامش.چین و شکنج ابروهایم هرلحظه بیشتر می شد. اعتراض کردم: «خانجان! خلفای اهل تسنن در حق مولا جفا کردند، چطور می شود لال مانی گرفت؟» او لختی اندیشید. نخ و سوزن را به دست راستم داد و گفت: «این که کاری ندارد دخترم، کافیست نوک سوزن را فرو کنی به دل پارچه نه دست چپ! مولا در جنگ صفین می دانی چه گفت؟ اذکروا معایب افعالهم; پس سوزن اول را بزن بر کارهای خلفا و طرحی بکش با طور سبز.» دوباره تن صدایش رو به پایین نزول کرد: «من با آقابزرگ بارها راجب کارهای خلفا حرف زدم،دلیل و مدرک هم آوردم اما فحش و ناسزا به شخصیت ها در مکتب علی(ع) جای ندارد!» آن وقت انگشت هایم را نوازش کرد و کف دست راستم را اندکی فشار داد و گفت: «پرنسس مولا! به دستِ شیعه ات، <خیاطی أَحسن> را یاد بده. اگر حواست باشد که سوزن را به کجا وارد کند، هم چادر غدیرانه ات دوخته می شود و هم حقیقت و زیبایی اش مثل روز روشن...!» با جمله ی آخر خانجان، سرم را تا زانو خم کردم. کاشتن بوسه ای حوالی دستِ شیعه اش، واجب بود.   @clad_girls
  | 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!» چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...» سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟» به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت. حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط. سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد...  @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  #رنج_آقا_سید | #پارت_اول 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار
  | | اتمسفر خانه را عطر و بوی ولایت گرفته بود؛ از اندرونی یخچال و کاپ کیک های سفارشی تا سکه های پخش و پلا شده روی حصیر و بالاخص حریر سبزی که در مرکز ثقل خانه پهن شده بود. سهیلا دیگر حسابی سنگ تمام گذاشته بود و گرچه ستون فقراتش یاری نمی کرد اما همچنان به تمیزکاری آشپزخانه مشغول بود. لحظه ای دست به کمر زد و آه از نهادش بلند شد: «آه! جانم علی...» کوتاه بودن فاصله ی بین اتاقک ها همانا و گوش های تیز سید همانا. آستین هایش را بالا زد و با گفتن: «سید که نمرده!» تی آشپزخانه را بلند کرد و مشغول به کار شد. سهیلا گل از گلش شکفت، روی صندلی آشپزخانه نشست و در حالی که انگشتانش با ربان سفید بازی می کرد، سر صحبت را باز کرد: «مردِ مردستان من!» از قصد کلمه ی مرد را باشدت تلفظ کرد. سید از پشت عینک بیضی شکلش به چشم های دزدیده شده ی سهیلا نگاه کرد و دستش را خواند، با طمئنیه ی خاصی گفت: «من حالم خوبه!» صندلی را آرام کنار کشید و نشست. لحظه ای چشم ها را بست تا تمرکز کند، دست هایش را بهم گره زد و آرام تر از قبل نجوا کرد: «سهیلا سادات من مرد توام یعنی بر تو ولایت دارم.سرپرستتم!» صدایش گرچه آرام اما رفته رفته به بغض آلوده شد: «یعنی نمی گذارم کم و کسری احساس کنی. یعنی لب تر کنی، بالای سرت حاضرم. یعنی بگویی آه، من می گویم جان.» سهیلا دست هایش را روی ریش های نیمه بلند سید قرار داد و تایید کرد: «آقاسید یعنی به تعبیری، تو تکیه گاهم هستی!» سید با شنیدن این جمله، لرزش دست هایش دوباره محسوس شد. حال آدمی را داشت که در حال اضطرار است، نفس زدن هایش عادی نبود: «مشکل همینجاست سهیلا سادات! به علی گفتند... گفتند تو مردی، اتفاقا خیلی هم مردی، آقایی،سروری اما ولایت نداری، اما باید گوشه ی خانه بنشینی... کجای دنیا، کجای دنیا این قاعده را می پذیرد؟» منتظر جواب نماند، سر از پا نمی شناخت. ناگهان از جا بلند شد و خودش را به دیوار آشپزخانه چسباند: «کجای دنیا می پذیرد دیوار باشی و تکیه گاه نباشی؟ کجا؟» سهیلا که هاج و واج به او زل زده بود و می دانست جزء جزء بدن سید در حال رعشه است، بر لبش مهر سکوت نشاند. این سید هست که خودش هم سوال بود و هم جواب: «درد من، درد ضربت نیست. علی کسی نبود که از شمشیر رنج ببرد. درد من، جسم علی نیست! روح علیست. درد من، درد ولایت است. من الغدیر می خوانم تا رنج علی یادم نرود. من شقشقیه می خوانم تا رگ گردنم با غیرت بماند!» لحظه ای آرام گرفت و دل از دیوار جدا کرد. برای اینکه به قلبش مهلت تپش بدهد، شروع کرد به قدم زدن. سهیلا سرش را روی میز قرار داد. چقدر دلش یک لالایی می خواست. دلش می خواست حرف های سید در خواب باشد، دلش می خواست همه ی غدیر چیزی جز کاپ کیک های درون یخچال، چیزی جز داد و بیداد برادرش بر سر خلفا در جمع غریب و آشنا، چیزی جز چند فحش زیر زبان نباشد. دلش می خواست سید لالایی بلد باشد، شعر بلد باشد؛ اما نبود اما نبود اما نبود. باز صدای پیچیده شده در حنجره ای مردانه به گوش می رسد: «علی،علی!» سهیلا درد می کشد...  @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
👇👇👇
•••●❥❥••❥❥●••• دخترها عاشق آزادی هستند.. تابحال شده نظاره گر آنها باشی در میدان آزادی؟آن زمان که دستهایشان را با علامت دو به سمتش نشانه میروند؟ باید آنها را رو در رو ببینی! وقتی گیره مویشان را باز میکنند و چطور سر و گردنشان پیچ و تاب میخورد،آنوقت بلافاصله حجم عظیم دسته های مو به این طرف و آن طرف می افتد براه و تو گیج و سردرگم،هیپنوتیزم میشوی در ناخودآگاه..! یا آن زمان که انگشتهای پایشان سر میخورند در آب،باید خودت ببینی که ده انگشت لاک قرمزیشان مثال دهان ده تا ماهی قرمز باز و بسته میشوند در افکت نور آفتاب..! زن است دیگر را حالا باید گفت.. زن است دیگر و سودای آزادی دارد.. رها شدن،پرواز،در مسلک اوست..! راستی گفتم پرواز! بعضی از این دخترها.. پرواز را ماهرانه بلدند..!در اوج..! بگمانم کارکشته شده اند در آسمان..! جایی که تا چشم کار میکند، یک نقطه مشکی دیده میشود،آن هم تار.. به آن نقطه،پرنده ها می گویند.. پرواز دخترانه در امتداد مشکیِ چادر! این دخترها آزادی را در معنا با حُریّت می آمیزند..راه و رسم پرواز را بلدیّت دارند..! نه اشتباه نکن.. اتفاقا موهایشان را هم باز میکنند.. آنجا که محرم جان محو میشود سرتاپا در حجم عطر اختصاصیه موهای بانوی خانه..! پاهایشان هم سر میخورد در آب و ماهی ها بوسه میزنند بر آن پایی که نور بالا میدهد و شرمنده میشود نمیدانم چرا آفتاب..! منتها.. جارچی آزادی هم میشوند آن زمان که گردش چادر به دور چشم نامحرم میکند او را یک نقطه..! نقطه ای مشکی.. در اوج! نقطه ای که خدا میبیند.. پرواز در امتداد مشکیِ چادر! 🆔 @clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  ┄━•●❥ خرید با چاشنی احتکار ❥●•━┄   خنکی فریزر خالی از سکنه،حال تن گر گرفته ام را جا آورد.آخیش گویان سراغ کشوها رفتم،چند ثانیه ای مکث کردم..مانده بودم با اینهمه اخبار تلخ، گوشت را برای روز مبادا نگه دارم یا نه؟!چشم هایم را بستم و مانند بچگی هایم بین چند تکه مرغ و بسته گوشت ۱۰ ۲۰ ۳۰ ۴۰ کردم!!آخر سر گوشت قربانی هوس من و عماد شد و شام عیانی را بار گذاشتم. باصدای خش دار ستایش خانم همسایه واحد روبرویی،جلوی درحاضر شدم《سلام.خوبی؟من دارم میرم سوپری محل،تو نمیای؟!دیر بجنبیم هیچی بهمون نمیرسه ها..》ستایش یک ریز حرف میزد و مجال حرف زدن به من را نمی داد،گفتم《ستایش جون دنبالت که نکردن یکم نفس عمیق بکش..بعد بگو چی شده؟!》با همان ادا اطوار همیشگی اش جواب داد《اوا خانوم..دنیا رو آب برده تو هنو خوابی!》خنده ام گرفت..با لحن جدی تری ادامه داد《دو ساعته دارم برات روضه میخونم!میگن فروشگاها قیامته!جنس نیست..امروز خرید نکنی فردا یا دو برابره یا اصلا نیست!》آهی کشیدم وگفتم《عجب!》پشت چشمی نازک کرد《منو باش به خاطر کی یه ربع از قافله عقب موندم》شالش را پشت گوش انداخت و رفت.. خودم را با سارافونی که می دوختم سرگرم کردم.کار به اتمام رسید،سارافون را تنم کردم و جلوی آینه قدی خود را برانداز کردم.دستی روی شکمم کشیدم《امشب دیگه خبر بودنتو به بابات میدم》 گوشی را ورداشتم تا از خودم و فسقلی ناخواسته مان عکسی بیاندازم..چشمم به قسمت پیام ها افتاد،خواهر بزرگم گروه را پی ام باران کرده بود《میگن قحطی شده..مردم دارن مغازه ها رو خالی میکنن..ما هم که پول نداریم بتونیم حداقل واسه چند ماه خرید کنیم!》 مغزم سوت کشید..همه جا حرف از قحطی بود و احتکار..هنوز کسی از وجود بچه ی توی شکمم خبر نداشت! اگر می فهمیدن با حرفهایشان زنده زنده پوستم را می کندند! لابد خواهرم مدام بیخ گوشم می گفت《اینهمه خبر!کر بودی کور بودی!》ستایش هم می گفت《از قیمت پوشک خبر نداشتی!؟بچه آوردنت چی بود این وسط!》ای خدا واکنش عماد را چه کنم!؟ اگر او هم مثل بقیه آتش به دلم بزند چه!؟ اگر بگوید هشتمان گرو نهمان است!باید سقطش کنی چه؟! باعصبانیت تمام تایپ کردم《اصلا بدرک که قحطی میشه!چرا انقدر انرژی منفی میدید آخه!با فکر و خیال مگه چیزی درست میشه!تازشم بزار مردم بخرن و انبار کنن..فوق فوقش قحطی که شد اونا نهایت 6ماه بیشتر از ما زنده میمونن!》دیگر منتظر واکنش خواهرم نماندم.. روی کاناپه با استرس فراوان منتظر آمدن عماد شدم.تلویزیون را روشن کردم تا بلکه حواسم پرت شود.گوینده اخبار،خبر از گرانی کالای جدید را می داد..! انگشتم روی دکمه off فرود آمد و با حرص کنترل را گوشه ای پرتاب کردم..دستی روی شکمم کشیدم و محکم تر از قبل تکرار کردم《امشب خبر بودنتو به بابات میدم..! همه چی بالا پایین شده..اما خدا که سرجاشه..》 پ.ن۱:پیامبر(ص) می‌فرمایند:هر کس گندمی را به قصد گران شدن آن،40 روز احتکار کند،از خدا بَری و خدا از او بَری است. پ.ن۲:وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَی اللَّهِ رِزْقُها وَ...؛هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر اینکه روزی او بر خداست!...{هود/۶} 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  ┄━•●❥ هشتک بی حیا! ❥●•━┄     چشمم خورد به کلام حضرت آقا که فرموده بود: "به اعتقاد من امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز کار فرهنگی و جهادی در است..!" طبق آیات متعدد قرآن، ترجیح دادم بروم سراغ امر به معروف و نهی از منکر... چرخی زدم در اینستا، چشمتان روز بد نبیند چه ها که این چشم ها ندیدند! مذهبی های اینستا میزگردی تشکیل داده و مانند اخبار 23:30 به تحلیل و بررسی پرداخته بودند، می خواستند انجام دهند نهی از منکر را... احسنت فتبارک الله! اما نهی از کجا شروع و به کجاها که ختم نشده بود. چیزی دستگیرم نشد جز تیکه و بازجویی، فحش و ناسزا! نه زبان نرمی در کلامشان بود و نه تحلیل و نقد حسابی..! نهی آنها تاثیر مثبتی نداشت، بلکه راه افتاده بود بینشان لج و لجبازی..! گویی نهی از منکر یک پا داشت یک پای دیگر قرض کرده و الفرار... چهره ها را سانسور کرده و پخش میکردند در مجازی با هشتک ! مجوز پخش برایشان صادر شده بود، چون دختران خودشان عکس ها را در پیج گذاشته بودند در اختیار! البته مجوز خدا را نداشتند هیهات... یاد کلام خدا افتادم که فرموده بود به موسی و هارون، نزد فرعون(که ادعای خدایی کرده است)بروید و با او به نرمی سخن بگویید شاید پند گیرد و بترسد! مات مانده بودم؛ :زبان نرم و فصیح" نه بستن به رگبار، توپ و تانک!! یکی گفته بود: آبروی ما چادری های واقعی را برده ای../ دیگری گفته بود، آن دنیا مادرم زهرا از موهایت گرفته و از حلق آویزانت می کند دخترک احمق!/ چادر سر کردن را از ما یادبگیر.. خجالت بکش بی حیا!/ من از تو خوشگل تر و خوش قد و بالاترم، اما عکس با آرایش نمی گذارم، اواااا! مغزم error داد و سوتی کشید! الگوی هر دویشان بود مرضیه ی کبری... اما رفتارشان نبود مانند صدیقه ی زهرا..! اولی فاکتور گرفته بود حجب و حیای مادر را کنار نابینا... دومی گویا نمی دانست که مادر اهل بازی نبود، آنهم بازی با آبروی مومنان! و همچنان منتظر بودند هر دو گروه؛ در صف انتظار شفاعت حضرت زهرا...!! 🌸🍃🌸🍃 ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
  ┄━•●❥عشق شکلاتی❥●•━┄ بد کلافه بودم، از زمین و زمان برام درد می بارید. گله داشتم از خودم، خدا، آدما، روزگار... بیخود و بی جهت به پروپای همه می پیچیدم. شب ها تا دیروقت بیدار بودم و بیهوده توی مجازی می چرخیدم و نمازصبح توی خواب خوانده می شد، تازگی ها عادت کرده بودم به دو رکعت قضای نماز صبح می خوانم قربه الی الله... در همین گیرو دار زد و عاشق شدم. تا آن لحظه معنی رل زدن را نمی دانستم اما اینبار قرار بود تجربه کنم و از غافله عقب نمانم. می دونی چیه؟ لج کرده بودم، اونم بدفرم، دوز دیوونگیم زده بود بالا... وقتی مذکر مورد نظر غرورش را زیر پا گذاشت و پیشنهاد دوستی داد، برعکس همیشه با کمال میل این رابطه موقت احمقانه را قبول کردم، ازدواجی در کار نبود فقط دوستی خیابانی. خودم هم نمی دانم چه شد که عاشقش شدم، با لجبازی شروع کردم اما بخاطر لجبازی عاشق نشدم. حس من پاک بود منتها خبر از جنس خالص یا ناخالص رلم نداشتم. دلبر دوستم داشت اما قصد ازدواج نه..! چیزی شبیه اجاره کردن خانه برای یک سال، اجاره کردن ماشین های مدل برای برای یک شب... مذکر مورد نظر هم مرا کرایه کرد برای چند وقت، آنهم با رضایت قلبی خودم! ولنتاین نزدیک بود، من تازه بالا و پایین پریدن دختر پسرها را درک می کردم. ولنتاینی که تا آنموقع اصلا قبولش نداشتم و می گفتم روز عشق ما ایرانی ها سالروز ازدواج حضرت علی و زهراست. اما الان فرهنگ غلط غربی ها را که به خوردمان داده بودند، بی چون و چرا اجرا می کردم. چند روز زودتر از روز عشق، کادوی ولنتاین را گرفتم، شیک و پیک کردم؛ برای اولین بار کمی از موهای بابیلیس کشیده شده ام را بیرون ریختم. با دلبر قرار داشتم، رسیدم روبروی کافه که تصادف کوچیکی شد، ترافیک براه شد و خیابان قفل... دلبر آن طرف خیابان با یک خرس گنده منتظر بود، از همانها که باب سلیقه من بود. لبخندی زدم و دستی برایش تکان دادم، نیشش تا بناگوش باز شد و چشمکی را حواله ی من کرد. دل توی دلم نبود، سر از پا نمی شناختم. ناگهان صدایی خنده ی رو لبم رو محو کرد. "ناحله الجسم یعنی... نحیف و دلشکسته میری... جوونی اما مادر پیری... بهونه ی سفر می گیری... وای مادرم... وای مادرم..." یک نگاه به پشت شیشه ماشین انداختم. رویش نوشته بود: "عشق حیدر شد گناه فاطمه!" یک دفعه صدای وای مادرم در لابه لای دوبس دوبس ماشین پشتی گم شد. ترافیک روان شد و قفل ماشین ها باز... دلبر خرس قرمز را روی شانه هایش گذاشته بود و مدام صدایم می زد آنهم با میم مالکیت! نمی دانم چه بر سر دلم آمد، دستانم شل شدند؛ کادوی ولنتاین از دستم رها شد و پخش زمین... مثل ابر بهاری گریه می کردم. مات مانده بودم که چطور فاطمیه آمده بود و من بی خبر از همه عالم. از کجا به کجا رسیده بودم... از لجبازی تا مرز بی حیایی پیش رفتم و هیچ چیزی جلو دارم نشده بود. از سالروز ازدواج مولا رسیدم به ولنتاین آن ور آبی ها... فاطمیه پارسال فاطمی بودم و امسال بی فاطمه... فاصله فاطمی بودنم با بی فاطمه شدنم یک چشم برهم زدن بود! | | _____________ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
هدایت شده از ⛔ هوس/online ⛔
  ┄━•●❥ او یک فرشته بود! ❥●•━┄ تق تق... توق توق... احمدم احمد، مذهبی ام مذهبی، جامانده از متاهلان، تنهای تنها؛ بی یار و یاور دختری چادر به سر اهل خدا و پیغمبر بیاید پی وی، تا بکنیم کمی صحبت... بلکه وا بشود این دل غمزده مان! فقط بانو میان گفتگوهایمان؛ حواسمان باشد نگذاریم پا را فراتر از حد. کمی درد و دل با استیکر قلب و گریه... وقت اذان و دعا، بدویم نماز، التماس دعا! احمد گل گلاب، آمده بود برای دوستی و به قول بچه های امروزی رل و فور اور بای..! دل دهد و قلوه پس گیرد. این وسط قربان و فدایت گردم، شود ورد زبانش... فقط اهل خدا و پیغمبر و چادر به سر چه بود که آورد بر زبان!؟ مگر مهم بود رل با چادر یا مانتو و شال؟! نکند چادری که باشد، کاور دار می شود کامپیوترش مثال آن تبلیغ های بی محتوای حجاب... یا که روبند می گذارد پشت صفحه مجازی؟! نکند قرار بود میان چت هایشان دخترک بگوید کلام خدا را، وَلاَ مُتَّخِذِي أَخْدَانٍ وَ.... که نگیرید دوست پنهانی و... او هم بگوید حدیثی از پیغمبر! عجب کلاه شرعی گذاشته بود بر سر! آخ که چه نفس بد بازی گرفته بود این پسرک را در شمایل مذهب... شیطان یکه تاز این میدان، حرفهایش بسی تکرار می کرد ماجرای روباه و زاغ... مذهبی نمی شد نامید دگر او را... شده بود یک پا مذهبی نما! فیک زده بود، آنهم فیک مذهبی ها را... در دل گفتم اعوذ بالله... و احمد بدون تردید شد بلاک..! داستان او یک فرشته بود، شد تکرار. شیطان شنید پناه بر خدا را، جیغ بنفش کشید و رفت به سراغ دختری دیگر... چادر به سر... از قضا حافظ قران! ❥•━┄ | @ghaf_313 | 🔴 eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
👇
🖤 عطر دیسکوارد را اسپری کردم به اطرف یقه دیپلمات پیرهنم..با عجله دو رج از موهایم را تاب دادم بر روی پیشانی، آخرین نگاه دخترکشم را نثار آینه کردم و رفتم به استقبالش در ولنتاین..! رسیدم به بالینش،هنوز گیج خواب بود..! یکی از چشمهایش را داشت بزور باز میکرد..صدایش بریده برید بگوش میرسید.. +محمد..؟! چشمش که باز شد،بجای تصویر من با یک خرس پشمالو روبرو شد..! انگار برق سه فاز او را گرفته بود،دو تا چشمش از حدقه بیرون آمده بود که در گوشش فریاد زدم.. -هپی ..! چیزی نگفت..گوشه لبش،خنده ی فرمالیته ای را تحویلم داد و گفت: +ممنون..اما.. به مکث کوتاهش امان ندادم،یک شکلات برداشتم و چپاندم در دهانش..نگاهش گیج تر از همیشه بود..شکلات را که خورد بوسه ام را،مزدم را بلاخره داد! +محمد؟ -جانم..جان دلم..جانم..جانم.. +محبتت،عشقت روی سرم،روی جفت چشمم..اما تو که میدانی ولنتاین فرهنگ مسیحی ها هست نه ما..! -حالا چه عیبی دارد آدم به هربهانه ای به سرکار علیه اظهار ارادت کند؟ +بهانه هایمان رنگ و بوی دین حضرت محمد (ص) را بدهد،آنوقت نور علی نور نیست محمد..؟! -نقطه ضعفم را میدانی ها..! +اختیار داری..خب چکار کنم! بجان عزیزت نمیتوانم ببینم این ولنتاین با ظاهر خوشگل و موشگلش چهار نفر را میکشاند به سمت یک دین تحریف شده،آن وقت من بشینم و در گوشه ی اتاقم خرسم را بکشم در آغوش.. نمیتوانم ببینم این ولنتاین شیک و پیک شده چهار نفر دیگر را میکشاند به کوچه و خیابان تا روابط رل آلودشان را تازه کنند و من شکلات هایم را دانه دانه مزه مزه..! رگ غیرتم داشت میزد از کنارهای یقه دیپلمات بیرون..خونم به جوش آمده بود..چطور منافع خود را به منافع دینم ترجیح دادم..نگاهش کردم.. -بیشتر بگو..بیشتر بگو..میخواهم دردم بگیرد..درد دین بگیرم..بیشتر بگو! +آخ محمد..گفتی درد! ولنتاین بطرز نا آشکاری در بردارنده‏ ی رابطه دوستی آزاد یا پیوندهای دوستی بیرون از خانواده هست.در واقع کنایه ای به رابطه آزاد میان دوجنس است و آن را به میپذیرد..درد ندارد..؟! -پس بگو چرا بازارش بین گیرل فرند،بوی فرندها داغ تر هست..پس بگو! +خداروشکر که تو آنچه را میبینی،انکار نمیکنی اما بعضی ها با اینکه دو جفت چشم دارند و میبینند ، باز پیغام فرهنگی،سیاسی،اجتماعی ولنتاین را نادیده میگیرند..کسی نمیخواهد را جدی بگیرد! سکوت معناداری کرد و ادامه داد.. +حتی..حتی آن ها که تاچند وقت پیش درد پهلوی فاطمه را داشتند،امروز ندارند..! با جمله ی آخرش تا مغز سرم تیر کشید،بیچاره ام کرد..فلفور آن خرس گنده بک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم بعد تمام وجود فرشته اش را در آغوش کشیدم و اعتراف کردم: -از خدا خواسته بودم یکی را به من ارزانی کند که بوی دختر پیغمبر بدهد..راستی امروز صبح تو چقدر خوشبو شدی بانو! 💟 @clad_girls