eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
161.2هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
17.7هزار ویدیو
283 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
  داستان 💓 | سر از سجده ے آخر برداشتم. گرچه خواندن نماز در سه نوبت واجب است اما غروب های دانشگاه، خواندن <نماز غربت> اوجب واجبات بود. در محراب نشسته بودم، صدای باد از کوه می گریخت و با وساطت پنجره، به چادرم پناه می برد. باب معنویت باز بود و من دانه هاے تسبیح را با ذکرِ فکر و سکوت زبان می چرخاندم. در عالمی دیگر بودم که یک آن صدایی من را به دنیای اطراف کشاند؛ صدایی مبهم از آن طرف پرده هاے سبز و طویل نماز خانه. وحی وار به گوش می رسید: «ابراهِـــم...» نفس های او با این شش حرفیه ساده برکت پیدا می کرد و رزق معنوی از آن طرف پرده ها بر سرتاسر چادرم فرو می ریخت. دیگر دل از صدای باد بریده بودم و فقط سوال هاے دلم را می شنیدم؛ یعنی او کیست؟ چه نسبتی با آن شش حرفی دارد؟ این نفس حق از سینه ے چه کسی بلند می شود؟ دریغ از یک جواب. دلم می خواست حیا را قورت بدهم و پرده ها را کنار بزنم اما حجاب درونی ام مانع می شد. چاره ای نبود، کفش ها را جفت کردم تا بیش از این دُچار نشوم. هنگام بیرون رفتن، چشم هایم متمایل به جاکفشی مردانه شد. یک جفت کفش سورمه اے که با لایه اے از خاک، ظاهری متمایز پیدا کرده بود. عکسش را در قاب چشم هایم ثبت کردم و به قدم هایم شتاب دادم. آن شب، ساعت خاموشی در خوابگاه زودتر از همیشه اعلام شد و من به محض ورود در تخت خواب، ضبط صداے پیامبر گونه اش در اتاق ذهن را روشن کردم: «ابراهِم... ابراهِم...» و به مرور یک عکس که اسمش را گذاشته بودم <کفش هاے ممتاز> مشغول شدم. در عالم خواب و بیداری غوطه ور بودم که دو تا چشم قهوه ای روشن در دل تاریکی به سمتم آمد و صدایی خفه در گوشم گفت: «هیس! بیداری؟ فردا یادواره ے شهدا در سالن دانشگاه برپاست، خودت رو آماده کن برای دکلمه خوانی، باشه؟ باید گل بکاری!» سهیلا سادات بود، رفیق شفیقم که دقیقه ی نود، انتظار معجزه داشت. صورتش را لمس کردم و آرام گفتم: «نگران نباش، به روی چشم!» در دلم اما کسی جواب داد: «از آن صوت دلنواز بخواهید، همان که کفش هاے ممتاز دارد!» لبخندی مهمان صورتم شد و رویاے خواب بالاخره به استقبال آمد. ادامه دارد... ✍نویسنده: انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
  داستان 💓 | "گلوله اے از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت و آن را سوراخ کرده، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام؟ توانستید؟ اگر نمی توانید، این مسئله را با ضربان عشق در سینه حل نمایید..." صبح الطلوع دکلمه را در همان تخت خواب مکرر خواندم تا واژه هایم در گلو گرفتار جنبش بشوند و مستمع لرزشی حتی الامکان خفیف در سینه اش احساس کند. از گذر زمان غافل بودم، سهیلا با گل هاے لاله و زر ورق هاے مشکی به سمتم آمد و گفت: «پاشو دختر! کافیه تمرین، دیر شد!! نفر اول تویی...!» نفهمیدم چطور سراسیمه دکمه های مانتو را بستم و چادر به قامت کشیدم. در بدو ورود به سالن دانشگاه، اصوات عشق از پشت میکروفون به گوشم رسید: «چه می جویید! عشق همینجاست...چه می جویید! انسان اینجاست... همه ے تاریخ اینجا حاضر است! بدر و حُنین و عاشورا اینجاست! و شاید آن یار... او هم اینجا باشد!» خون در رگ هایم لحظه ای منقبض شد، به چفیه های آویخته شده بر تن دیوار نگاه کردم؛ تصویر چند مرد خندان، چند مرد ساده بر روی آن موجب شد تا بی آنکه بخواهم، لب بزنم: «ابراهــِم... ابراهــِم...». ازدحام جمعیت هرلحظه بیشتر می شد و من خموش تر از همیشه روی آخرین صندلی، در یک انزاوے عاشقانه نشسته بودم. دستی روی شانه ام نشست، انگار از خواب بیدارم کرده باشند، با اضطراب بالای سرم را نگاه کردم. خانم رضوانی، فرمانده ے بسیج چادرش را روی لب ها گرفته بود و آرام گفت: «دخترم، امروز یک مهمان ویژه داریم، باید سنگ تمام بگذارید! معطل چی هستی؟ بسم ا..» با هشدار او، حدیث نفسم شروع شد: «مهمان ویژه؟؟ هیهات از جمله های مجهول! او کیست؟ نکند کفش های ممتازش، او را اینچنین ویژه کرده...؟ الله اعلم!» در نهایت سری به علامت تایید تکان دادم و حتی یک سوال کوتاه نپرسیدم. شنیدن جوابی غیر از او، برایم گران تمام می شد. قدم هایم را مصمم برداشتم و شد آنچه که شد؛ سکوت حضار و گردش حروف شهدا در حلق! حواشیِ آبیِ چشمانم، صلوات ها بلند شد و من بر صندلی اول جاے گرفتم؛ آخر می خواستم همه چیز را تار اما شفاف ببینم...! مجری پشت تریبون قرار گرفت، یک بیت شعر خواند و بعد از سلام و صلوات با ذکر تجلیل، نوبت به ختم انتظار رسید: «دعوت می کنم از همرزم شهید ابراهیم هادی! شایسته همراهیشان کنید...» سرما در وجودم رخنه کرده بود، این را از لرزش دندان ها فهمیدم. چند کلمه ے گلچین در ذهنم نقش بست: «همرزم، شهید، ابراهیم، هادی» و یک کلمه دستخوش تکرار شد: «اِب... اِب... ابراهیم!» گردنم را به سختی برگرداندم همانند دویست و پنجاه نفر مشتاق در سالن، اما برخلاف آنها چشم های من به زمین دوخته شده بود. سرانجام از لا به لای صندلی ها بیرون آمد و رؤیت انتهای قامتش، تمام معادلات ذهنیم را ریخت بهم. الامان از کفش های مشکی واکس زده. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓 | دل از کفش ها کنده و نگاهی کوتاه به ظاهرش انداختم؛ موهاے خاکستری او به اُورکت نوک مدادیش زینت داده بود و بار دیگر ذهن پرتلاطم مرا مواج می کرد؛ به راستی چه رازے میان خاک و ابراهیم وجود دارد؟ که کفش سورمه اے و اُورکت نوک مدادے با نقش و نگاری از خاک، دارای رنگی ممتاز می شوند...! منتظر بودم اسرارِ فاش بگوید اما جز دمیدن اولین نفس در میکرفون، آوایی به گوش نرسید. سالن با شروع پِچ پِچ دخترها، دچار همهمه شده بود اما عمر سکوت او حکایت از صبر ایوب داشت. لمحه ای آفتاب پشت ابر جا خوش کرد و نور پردازے سالن به تاریکی مطلق گرایید. خیره به منبع نور؛ یعنی چشم هاے او، یک سوال در ذهن همگان نقش بست: «چه اتفاقی در حال وقوع است؟» باز شدن لب هایش، شروع واقعه بود: «ابراهیم همین بود که گفتم!» خانم رضوانی از انتهاے سالن، صلوات را ختم داد. این اولین بار بود که همگی با تعجیل صلوات فرستادیم. نگاهی رو به عقب انداختم؛ هنوز آثار هاج و واج ماندن در چهره ها موج می زد، عرق روی پیشانی خانم رضوانی سرد نشده بود. چشمم به سهیلا افتاد، از دنیاے پشت روبندش خبر نداشتم اما شانه های او بوضوح در حال لرزیدن بود. رد نگاهم به جایگاه کشیده شد؛ در دلم با دلخوری پرسیدم: «تشنگی من، برایت لذت بخش است ابراهیم؟» و همرزمش برای بار دوم در میکروفن دمید و جایگاه را ترک کرد. آخ که ابراهیم نفس زنان، جواب می داد! با حرف زدن میانه اے نداشت. این حاصل هجده ساعت مکاشفه ے من بود که وحیِ دلنواز سرآغازش و نفس حقِ همرزم، فرجامش بود...! مراسم چند ساعت بعد به اتمام رسید اما مگر نه اینکه یادواره ے شهدا را باید با تقطیع خواند؟ یاد... واره! پایان یادها، شروعِ همواره هاست و پایان مراسم ما، شروع حلقه کردن فوج فوج دانشجو به دور منبع نور بود. من هم سعی داشتم خودم را قاطی کنم(...) سوال های عجیب دانشجویان مجال جواب نمی داد: «سکوت شما، دل ما رو لرزوند! می شه باز هم سکوت کنید؟» «پیام این سکوت رو چطور می تونیم به همگان برسونیم حاجی؟» «نفست گرم! یک چیزی بگو! حرفی، حدیثی!» جواب ها را یک جا داد: «اول راهِ ابراهیم ها، همین است... فراموشیِ خود در سکوت!» دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده بود، دل به دریا زدم و از انتهاے حلقه ے نور، با صدای گرفته فریاد زدم: «و مابقی؟» برخلاف من که پی کشف صاحبان صدا بودم، او به صاحب صدا توجهی نداشت اما وقتی جواب داد: «یک نفر به امتداد ابراهیم رسیده، الحمدلله که ماموریت من همینجا تمام شد!» تنها یک صدا از بالای کوه در قلب ضعیفم برگشت خورد و بس: «یک نفر به.... نفر به... به... امتداد.... تداد... داد... ابراهیم... را ـهیم... ـهیم... رسیده... سیدهــ... دهــ...!» . آن وقت او دستی در موهاے خاکستریش کشید، با دستی دیگر جمعیت را به عقب راند و من را با زانو هایی شل شده، تنها گذاشت. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓 | واژه ے «نسیان» چهل و پنج بار در قران آمده اما تنها بیست روز از «روضه ے سکوت همرزم» می گذشت و خوابگاه با بیماری «آلزایمر شهدا» دست و پنجه نرم می کرد، من هم شدیدا مبتلا بودم منتها با یک تفاوت جزئی! جمعه شب ها، خوابگاه مانند قبرستان بود؛ صداے هق هق در تخت خواب های انفرادی با نفوذ هو هوے باد از درز پنجره، آدم را در سیلاب گذشته غرق می کرد. جمعه شب ها، ابراهیم حکم آب نطلبیده را داشت. نمی دانم در خواب سیر می کردم یا بیداری و شاید در برزخ بودم! صدایی در محوطه ے تخت خواب من پیچید، بوضوح می شنیدم: «گفته بودم به امتداد رسیدی! ماموریت تو شروع شده! بامنی؟» چشم هایم مثل فنر باز شد، سراسیمه نگاهی به هم اتاقی ها انداختم، بنظر خواب هفت پادشاه را می دیدند اما لحظه ای تصور کردم همه دارند به برزخ عاشقانه ام پوزخند می زنند : «هه! خیالات ورت داشته دختر! تو دیوانه شدی! خواب دیدی، خیر باشه!» سرم را میان دستانم گرفتم، موهای ریز پیشانیم حسابی خیس شده بودند، هزار سوال بی جواب داشتم: «منبع این صداها از کجاست؟ دارم دیوونه می شم... دارم دیوونه میشم... نکنه واقعا دیوونه شدم؟ خدایا من چم شده؟» یک آیه قران در سرم چرخ خورد: «بل احیاء... بل احیاء...!» بی اختیار الا بذکرالله تطمئن القلوب اتفاق افتاد و فهمیدم من دعوت به یک رویاے صادقانه شده بودم. فردای آن روز، صبحانه نخورده از خوابگاه بیرون زدم. سهیلا سادات با ساندویچ نان و پنیر، دنبالم کرد: «باز این دختره دیوونه شده! کجا می ری با این عجله؟ بابا صبحونت!» در حالی که چادرم را مثل بال باز کرده بودم، ساندویچ را از دستش قاپیدم. گونه اش را با بوسه اے مهمان کردم و گفتم: «حق با شماست! من خیالاتی ام! من دیوونم! کارم از امتداد گذشته... باید برم... باید برم!» دیگر منتظر جواب ناخوشایند او نشدم و پا تند کردم. دفتر بسیج اولین مقر ماموریتم بود. التماس و درخواست کردم، تا یک شماره از همرزم ابراهیم بدهند، گفتند: «امانت هست!» گفتم: «اما امانتیش به من سپرده شده!» گفتند: «چی می گی؟» گفتم: «باید به خودش بگم!» گفتند: «برای ما مسئولیت داره!» گفتم: «اما مسئولیت من سنگین تره!» گفتند: «چی می گی؟» گفتم: «به خدا باید به خودش بگم!» گفتند: «برو فردا بیا، با مسئول هماهنگی حرف بزن!» گفتم: «اما من دیشب خواب دیدم!» گفتند: «معلومه چی میگی؟» گفتم: «هیچی...هیچی!» پاهایم شرمنده بودند و خودشان را روی بدنه ے آسفالت می کشیدند.خیابان شلوغ بود و مسیر برگشت طبق معمول طولانی تر از مسیر رفت. به آدم ها نگاه کردم؛ به چند مردمک در چشم هاے غریبه و خودم در شیشه ے ویترین یک مغازه. بغض هایم آلوده به حرف شد: «به دنیای عاشقی با شهدا خوش اومدے دختر! به علامت سوال هاے دیوونه شدی، به علامت تعجب هاے چی می گی، به قناعت کردن در صحبت هایت و اکتفا به کلمه ے هیچی!» نگاهم افتاد به دوتا زوج درحال درگوشی ترین مسائل در آخرین صندلی اتوبوس و به خودم نهیب زدم: «منبعد باید عادت کنی به دردسر رازهاے مگو! به هرکسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من، آرے! به مثنوے خوانی در گوش خودت، به آخرین صندلی و سکوت...» ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
  داستان 💓 | به دانشگاه رسیدم، گلبانگ اذان ظهر از بلندگوے مسجد پخش می شد: «الله اکبر... الله اکبر...» رفتن به هیچ کجای دنیا دیگر جایز نبود؛ وضوخانه برای تجدید عشق بازے، حضور من و آستین های بالا زده را می طلبید. نماز را به جماعت خواندیم، انرژی ساطع شده از انوار جمعیتِ نماز خوان، بخشی از وجودم را گرمای امید بخشیده بود اما هنوز نیمِ دیگرم در یخبندانِ ابراهیم بسر می برد...! بعد از نماز، طبق سنت دیرینه دانشگاه، دو صفحه قران تلاوت می شد. دلم می خواست قدم بزنم و کلام خدا آنقدر در گوشم بپیچد که اثری از اصوات گذشته نباشد... دلم می خواست بشورد، ببرد! ضلع غربی مسجد دانشگاه، آبادے نبود؛ خاکریز دیده می شد و بس... تنها جایی که از حیاط خلوت هم خلوت تر بود، پس بی معطلی حرکت کردم. دانشگاه ما در تلّی بلند قرار داشت؛ همین بهانه ای دوباره به دست باد می داد تا سر از پا نشناسد و با دیدن چادرم، او را بالاجبار با خود ببرد. ناچار جسم بی روحم را روی خاک نشاندم، از ترس آن که مبادا نامحرمی! گوش هایم را قرض دادم به قران و چشم هایم را به نقطه ای دور، احساسم در بند نغمه ے عشق بود تا آنکه نداے حق بدینجا رسید: «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ...» با ناباوری از خودم پرسیدم: «یعنی حتی خدا هم با ابراهیم حرف دارد؟» شرایط محیا بود تا چادرم را بر سر خیمه کنم و به دل اجازه دهم، بغض هایش را اشک آلود کند... صدای ندبه هایم تقریبا بلند شده بود که همان آیه با ضرب آهنگی متفاوت، شروع به تکرار کرد: «سلام علی ابراهیم...» مکثی کوتاه و ادامه داد: «ابراهِــم... ابراهِــم...» سرم در لاک چادر بی تحرک ماند و اشک بر روی گونه یخ بست. وحی دلنواز، خودش بود! من این صدا را می شناختم... من با این صدا، ثانیه ها را زندگی کردم.... عاشقی کردم... مقدمه ی ابراهیمِ من...! لحظه اے نفح صور اول در گوشم پیچید: «خواهر...! خواهر...! عقرب توی چندقدمیته! صدامو می شنوی؟ تو رو به فاطمه ے زهرا پاشو!» با شنیدن نام اطهر مادر، چنان از جا کنده شدم که جز گرد و خاک هیچ چیز دیده نمی شد. مردمک چشم هایم مدام به چپ و راست گردش می کرد، خبری از عقرب نبود. تپش های قلبم شروع به مسئله سازی کرد: «این ابراهیم کیست که قصد جانم را کرده و با رمز فاطمه ے زهرا، عقرب را خنثی می کند...؟» صاحب صدا فریاد زد: «بخیر گذشت، اینجا نمونید! پر از جونوره...در امان خدا!» باید قدرت حرکت را از او می گرفتم، باید میخکوبش می کردم. با لحنی قاطع و اندکی چاشنیِ تند فریاد زدم: «صبر کنید!» جرات نداشتم به عقب برگردم، آب دهانم از انحناے گلو به سختی پایین رفت و تنها نود درجه برای رؤیت کفش هایش، عقب گرد کردم. ایستاده بود، ایستاده در غبار... بی معطلی به سراغ کفش ها رفتم؛ دیدن کفش هاے ممتاز او، سجده ے شکر را واجب می کرد... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057      
  داستان 💓 | قلبم مانند تکه ابرے کوچک در جناح چپ سینه فشرده می شد و چاره اش یک نفس عمیق بود؛ دم... بازدم... صورتم را آهسته برگرداندم اما هیچ ندیم. اُریب ایستاده بود؛ از نیمه ی راست شمایل او بی خبر بودم و نیمه ی دیگرش بلطف چفیه؛ نیمه ے پنهان نام گرفت! نمی دانم، لابد از آن پسرهاے اکراه الدختر بود! آسمان غرق در یک سکوت دل انگیز، به ما چشم دوخته بود، باد تنهایمان می گذاشت و زمین دهانش را خاک گرفته بود؛ من هم تقریبا میان آسمان و زمین بودم، کمی معلق، کمی مبهوت... تصمیم گرفتم آب دهانم را قورت بدهم: «من شما رو می شناسم! یعنی کفشاتون رو... خب! خب ماجراش مفصّله اما همه چیز از اونجا شروع شد! از وحی دلنواز، از... از پیچیدن صوت اِبراهــِم گفتن شما در نمازخونه! من... من حق دارم بفهمم چه اتفاقی داره برام میفته! شما باید به من بگید، باید! شما کی هستین؟» به علامت سوال که رسیدم، به خودم آمدم. چقدر جملات بی سر و ته تحویلش دادم اما خوب می دانستم او قابلیت این را دارد که حدیث مفصّل بخواند از این مجمل! صدایش از ته چاه می آمد، گویی نجواے علی(ع) با چاه تنهایی در آهنگ کلامش نمود پیدا می کرد: «خواهر؛ من توفیرے با خودت ندارم. گلی گم کرده ام می جویم او را...همین!» زمزمه ے باد دوباره آغاز شده بود و چادرم را به خاک آغشته می کرد. به سرعت برق و سریع تر از باد، چادر را در دستانم جمع کردم و محکم تکاندم. چفیه گرچه حائل بود بین چشم ها اما مانع گوش ها نمی شد: «چادر خاکی قشنگ تره... فی امان الله!» یک قدم به سمت جلو برداشت که دوباره چاشنی تندے را به نوک زبانم چشاندم: «باید قصّه تون رو بدونم! من با پای خودم نیومدم تا اینجا، به اراده ی خودم نشنیدم، نمی تونم برم! نمی تونم نشنوم!» یک قدمش را پس گرفت و عقبکی برگشت: «نوشتم! تقویمم رو میذارم دفتر بسیج دانشگاه امانت، ساعت پنج برید تحویل بگیرید! من زیاد اهل حرف زدن نیستم، می نویسم... یاعلی!» مُبدّل شدن او به یک نقطه ی کوچک و دور شدنش را تماشا می کردم. به زمان حال پرت شدم، یاد آن عقرب افتادم و ترس دوباره به جانم افتاد. می خواستم چادرم را تکان بدهم تا مطمئن شوم که هیچ جانوری در حال بالا رفتن از پیکرم نیست منتها حافظه ام به اذن عشق بازگردانی شد: «چادر خاکی قشنگ تر!» منصرف شدم. رمز یافاطمه کافی بود برای گذر کردن از خطر. به راه افتادم با افکاری مغشوش؛ «کفش های خاکی ممتاز او، خاکستری موهاے همرزم، یعنی حالا نوبت من بود؟ چادر خاکی...!» تقلید صدای اساتید توسط اشرار بامزه ے کلاس و از خنده رسیه رفتن ها در بدو ورودم به کلاس ۳۰۲ تاثیرے در حول حالناے من نداشت. صندلی آخر را انتخاب کردم، چشمم به آنها بود و طرحی از لبخند گوشه ے لبم مهمان اما؛ به فاصله ے طلوع و غروب آفتاب فکر می کردم،به ایستادن عقربه ے کوچک روی عدد پنج، پرش افکارم به رمزگشایی دیگر رسید؛ «اون گفت اهل حرف زدن نیست؟! ابراهیم ایل و تبارت به کی رفتند؟ بی آنکه لب بگشایند، سیم دلت را وصل می کنند. نمی دانم چند نفر در عالم وجود دارد که با زبان بی زبانی، امر به معروف کند! نمی خواهد حساب کنی، انگشت شمار است ابراهیم...!» آفتاب بار دیگر به آغوش ابر پناه می برد و من در جست و جوی پناهگاهی امن، فاصله ے کلاس ۲۰۳ تا دفتر بسیج را طی الارض کردم. -سلام! خداقوت... عذر میخوام امانتی من دست شماست؟! عینکش را روی قوز بینی مرتب کرد: -علیک سلام دخترم! از طرف عبدالرحمن هستین؟ دفتر خاطرات شهدا اونجاست! فایل دوم! در فضاے ذهنم پیچید: -گفت عبدالرحمن؟ و به زبان راندم: -بله! از طرف ایشونم، خیلی ممنون! -به یاد شهدا اشکی روی گونَت غلطید، ما رو هم دعا کنید دختر خوبم! -چشم، محتاجم به دعا! دفتر را روی دست ها گرفتم و به سینه ام سنجاق کردم. بالاخره می توانستم امروز یک نفس راحت بکشم؛ گرچه تلاش هایم برای پیدا کردن همرزم بی ثمر ماند اما یک قدم برداشتن از من و صد قدم از ابراهیم، ارزشش را داشت... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  💓 | خواندنـِ «دفتر شهدا» شرایط جوے خاصی را می طلبید؛ آسمان نارنجی و زمین تب دارے که دستمال چمنی نمناک روی سرش بسته بود، مهم ترینش! تکیه وار به بید مجنون باغچه ے دانشگاه، از هواے دل انگیز غروب استنشاق کردم و با انگشت سبابه، کاغذ کاهی دفتر را لمس. برخلاف گفته هاے او، سردفترش توفیر داشت...! به چروک هاے صفحه اول خیره شدم: | غروب سیزده آبان، عبدالرحمن! از صدای ساعت شماطه دار روی طاقچه بیزارم و همینطور قاب عکسی که در موازات آن قرار دارد؛ این لعنتی ها می خواهند در تاریک خانه ے ایام قدیم گرفتار باشم، گرفتار بودن سخت است... چهله ے دعاے عهد برهم زن است! نباید کسی با این وضع مرا ببیند، حتی اگر ولی عصر باشد! خدایا یک امروز را بصیر نباش، به خودت قسم حالم خوش نیست... خوب نیست... | صدای خش خش برگ ها، توجهم را از واژه هاے دردمند او به برگ های آویزان درخت مجنون جلب کرد، در چه آرامشی می رقصیدند؛ خاطره ے وحی دلنواز با همان میزان آرامش برایم تداعی شد: «ابراهِـــم...» هیچ سنخیتی با حال بد نوشته هایش نداشت. لحظه اے چشم هایم در کاسه چرخید؛ «اصلا نکند او، عبدالرحمن نباشد!» بلافاصله دفتر را ورق زدم تا از سوتفاهم در امان باشم: | نیمه های شب نوزدهم، عبدالرحمن! چند وقتی است که اتاق حکم قفس را پیدا کرده و من را به مسجد و بناهاے گنبدے شکل میلی نیست. بد و بیراه گفتن به زمین و زمان جایگزین استغفار شده... اینجا را نگاه کن، آینه دشمن قسم خورده ام دقیقا در نقطه ے مقابل! اصلا صورت جزغاله شده ام نذر هیزم جهنمیان! عبدالرحمن لطفا بخواب...! | دوباره بار مصیبتش را روے دوش جمله هاے آخر گذاشته بود. حدس هایی در سر داشتم که از ترس واقعیت، ضرب العجل به صفحه ے سوم پناه بردم: | عصر یک روز بارانی، عبدالرحمن! اعتقادی به باران ندارم. اگر معجزه بلد بود که من نمیسوختم! اگر واقعیت داشت که شعله های آتش در آن چهار شنبه سورے نحس را خاموش می کرد. حواست هست؟ دیگر کسی برایت ربّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا زیر باران نمی خواند! نام مستعارت را یوسف پیامبر گذاشته بودند و حالا از تو رو می گیرند! پنجره عنصر اضافی خانه را همین حالا ببند عبدالرحمن...! | انگشتانم بی حس شده بود و چشمانم پلک زدن را به یغما می برد. انگشت سبابه لحظه اے تکان خورد و دفتر از دستم روی چمن پخش و پلا شد. یک سکانس در خاکریز مدام مقابل پرده ے چشمانم تکرار می شد: «مردی که اُریب ایستاده و چفیه نیمی از صورتش را پوشیده است...!» لب بالایی به سختی از لب ترک شده ے پایین فاصله گرفت: «نیـ.. نیمه ے پنهان!» ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓 | حال موسی را داشتم؛ حکمت کارهای خضر را فهمیدن، از نفهمیدنش سخت تر است. اے کاش نیمه ے پنهانش، همانجا زیر چفیه دفن می شد...! صفحه ے چندم دردنامه اش را ورق می زدم، نمی دانم! از بید مجنون حواشی باغچه ے دانشگاه به زیر راه پله هاے خوابگاه رسیده بودم! هنوز شرح صدر او پایان نداشت، انگار قلمش بجای جوهر، خاکستر پس می داد؛ داشت می سوخت! حلاوت جمله هایش میان نگاه تحقیر آمیز مردم، پناه بردنش به کنج عزلت بعلت عقب نشینی چند کودک با وحشت، اعتراض به معنای نامش «بنده ے پروردگار بخشنده» احساس می شد. باید به خطوط دفتر برمی گشتم، هوس کرده بودم یک شبه راه هزار ساله بروم و سپیده سر نزده، آنقدر کلماتش را امتداد بدهم تا شاید به ختم الوحی برسم...! | یک روز معمولی، عبدالرحمن! تبعید به دانشگاه هم دردے مضاف بر دردهای دیگر! اتاق هاے چهار الی هشت نفره... یعنی این خوابگاه اتاق یک نفره ندارد برای مردن؟ مسئول هماهنگی بسیج، نامش چه بود؟! آقای نمی دانم! وقت گیر آورده بود امروز، میگفت کار خودت هست، برو و همرزم شهید را بیاور؛ مرد مومن نمی دانست که دلم مثل نمازهایم این روزها شکسته، بریده...! | با انگشت هاے لرزان این صفحه را دست کشیدم، از نظرم حتی جنس کاغذ معمولی نبود؛ رد برآمدگی اشک ها در این صفحه، گواه ادعای من هست. چشم هایم را با کلافگی مزمن مالیدم و زیرلب گفتم: «صفحه ے بعد تو را کم دارد، غیرمعمول بعدی باش لطفا...!» | در همین حوالی، ابراهیم! اگر من مثل یوسف بودم ، تو هم ابراهیم بودی نه؟ جوان و خوشتیپ، عنان از کف می بردن برایت دخترها! توفیق اجباری خاطره ے همرزمت که نقل می کرد از دوستانت شامل حالم شد. تو با دست های خودت پوشیدی پیراهن بلند و شلوار گشاد تا... بخندم یا گریه کنم؟ کیسه پلاستیکی را تعویض کردی با ساک ورزشی تا... بخندم یا گریه کنم؟ تا دختری متوجهت نباشد؟ تا تنها بمانی برای خدا؟ این دیگر نه داستان است نه رمان، سخت است هضم خاطره ات در عالم واقعیت و امکان... کاش می توانستم بگویم محال است، محال! از فردا سر میگذارم به بیابان، قول شرف، خواهی دید فردا... | یک بار... دوبار... سه بار... غیرمعمولی ترین صفحه را باید بارها خواند. گویی عبدالرحمن خودش را در این صفحه از قلم انداخته بود. حرف همرزم در دلم زنگ خورد: «فراموشی خود در سکوت!» حتی تعداد کلمه هایش اینبار بطرز غیرطبیعی بیشتر شده بود. مسئول خابگاه ساعت خاموشی را اعلام کرد و من بار دیگر دعوت شدم به سکوت اما؛ برای اولین بار دوست داشتم شنا کنم برخلاف جریان آب و فریاد بزنم: «ابراهیم، الان وقت سکوت نیست! من که فرهاد نیستم بزنم به کوه، من که عبدالرحمن نیستم بزنم به بیابان، من همینم که صدایم زدی! همین! دختری ناشکیبا! با همه حرف میزنی، همرزمت خاطره می گوید برای از ما بهتران، به ما که می رسد، آسمان می تپد هان؟ باشد خاموشی! باشد سکوت! من دنبال ساک ورزشیت که نیامدم، همینجا بست می نشینم میان ندبه هاے عبدالرحمن...» ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓 | بغض هایم به گلو می ریخت و سرفه هاے عصبی مجال نفس کشیدن را نمی داد. تازه جانبازان شیمیایی را درک می کردم؛ سخت است، خصوصا اگر گاز خردل بر بافت قلب و روحت اثر کند...! ناجی خوابگاهیم ظاهر شد؛ سهیلا! لیوان به دست، شانه هایم را مالید: «حالت خوبه؟» یک قلپ آب به گلوے ابراهیم سوخته ام ریختم و با چشم ها تایید کردم؛ خوبم! چشم هایش باور نداشت و ادامه داد: «من روی پاگرد راه پله نشستم! همینجام! کارای فرهنگی بسیج مونده. هرچیزی شد، صدام می زنی! خب؟» لحن دستوریش، گل لبخند را به لبم آورد: «خب!» هنوز ایستاده بود، خنده ام گشاده تر شد: «خب! خب! چشم گفتم!» چشم غره ای نثارم کرد و دوید. احساس ضعف داشتم و چه تغذیه اے بهتر از کلمات لطیف او! یک آن از خودم پرسیدم: «کلمات لطیف؟ از کجای این دفتر، افکار مشوش او انقدر منظم و لطیف شده بود؟» همیشه فکر می کردم تحول انسان باید از یک کتاب آغاز شود که چیدمانش پر از صغری و کبری باشد اما حالا می فهمم یک خاطره، یک وحی دلنواز یا بی پرده بگویم؛ «یک نیم نگاه از شهدا» چنان شعفی در درون ایجاد می کند که خودت هم انتظارش را نداری! در عالم بی خبرے، نگاهم به تصویرم در شیشه ے کیسوک تلفن کنار درب ورودی خوابگاه افتاد، صورتم را با تعجب و درنگ لمس کردم، خودم را نشناختم؛ گودی زیر چشم ها و چهره ای مات و بی رنگ اما طالب حقایق. پس راست می گفتند؛ آدم ها بی تفاوتند به معناے واقعی شهید و غیرت یا دفاع با اهدای جان و اولاد از یک "باور" اما بعد از سیر الشهدا، پوست می اندازند! حالا کمی افکارم سر و سامان گرفته بود، چشم هایم به خطوط دفتر بازگشت؛ مانند دیوان حافظ همانقدر تفأل گونه، صفحه ے بعد را گشودم: |زمان از دست رفته، ابراهیم! ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار.... ابراهیم وار... یک لغت اضافه کردم به تو و آن (وار) است. نمی خواهم یادم برود غرض در تو گم شدن نبود! قسم به شهدا و الصدیقین که می ترسم... می ترسم یکی از آن هزار و چند صد نفری بشوم که لق لقه ے زبانم باشی! خدا نکند شهید باز باشم، مثلا برایت شمع روشن کنم و اهدافت را فوت! نیت می کنم چهره ے یوسف گونه ام را به باد بسپارم و نیم رخم را به خاک؛ می خواهم ابراهیم وار باشم، قربة الی الله! | میان خطوط پیشانیم عرق نشسته بود و چشمانم نم پس می داد، فالفور با گوشه ی آستین، اجازه ے نفوذ اشک به پوست را ندادم. الان که وقت گریه نبود. باید می خندیدم؛ به خودم! منی که دنبال "شخص ابراهیم" بودم اما عبدالرحمن با یک اشارت، "ابراهیم وار" شده بود...! برای گریستن خیلی زود بود، خیلی! هنوز یک صفحه باقی مانده. آن وقت باید مانند زنان عرب زجه و مویه سر می داد، درست در صفحه ے آخر! برای غلبه بر اضطراب، از جا بلند شدم و طول سالن را بی هدف قدم زدم. امشب که مسئول خوابگاه برعکس همیشه به خواب رفته بود، هراز گاهی خنده های مستانه، گوش سالن را پر می کرد. من هم تاحدودی مست بودم؛ بی جهت در سالن راه می رفتم با یک دور تسلسل در افکار: «یعنی دقیقا در صفحه ے آخر عبدالرحمن پر می کشد پیش ابراهیم و من در زمین گرفتار؟ یعنی در صفحه ے آخر می فهمم خواب زن چپ است و حرف همرزم که گفت به امتداد رسیده ای، منتهی الحسرت است و تمام؟ یعنی در صفحه ے آخر من گرچه مامورم اما معذور؟ معذور... اما...» ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓 | چشم هایم از چشمان سهیلا طفره می رفت، انگشتان پایم قدری نامهربانانه با موکت نمور خوابگاه نوازش می شد، دست هاے گره خورده ام، بلاتکلیف ترین عضو بدن بود و گیجگاهم... گیجگاهم گیج می زد، آنقدر خودش را وقف "فکر" کرده بود که بنظر درجا می زد! آدم دقیقا تا کجا باید کلنجار برود، فلسفه ببافد، تب کند، بترسد، غبطه بخورد... اصلا آدم چقدر باید فکر کند؟ تا ناکجا؟خیلی هامان در ایستگاه فکر متوقف شدیم اما پای عملمان لنگید و از قطار شهدا جاماندیم... خیلی هامان برچسب "جامانده" خوردیم! دلم می خواست یک امشب را لااقل، غریب و جامانده نباشم! به طرف روشویی رفتم و تنها علاج دست های گره خورده ام را چاره کردم؛ آب طهارت، آب وضو! صدای جیرجیرک ها از ورای پنجره، علامت آن بود که این شب، صبح ندارد! آه! شب یلدےِ ابراهیمِ من... ضلع جنوبی خوابگاه را برای خواندن صفحه ے آخر انتخاب کردم، همان جا که موکت نمور سالن، نمورتر میشد و تیرهای چراغ برق روشنایی اش را تامین می کرد؛ دفتر را به پره هاے بینی ام نزدیک کردم. دچار حالت خلسه مانندے شدم، عطرش معمولی نبود! حروفی از دلم بر زبان ریخت: «ابراهیم! من صفحه ے آخر را نه فقط فکر می کنم بلکه زندگی اش می کنم!» قسم جلاله را برای اتمام حجت به زبان آوردم و دست هایم روی صفحه ے آخر بصورت نشانه شد، شبیه به کاغذها ے موشک شده ی لاے قران مادربزرگ: | به وقت سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيم، ابراهیم! قدری گنگم، پس می گیرم: خیلی گنگم! تو داری با من چکار می کنی ابراهیم؟ من که قید یوسف بودن را زدم؟ قید دست هاے بریده شده ے دخترها را زده بودم، همان دست هایی که بعد از سوختگی صورتم، چادر کیپ می کردند تا نکند چشم هایشان آزرده شود... و حالا این دختر از پشت چفیه، ندیده می گفت؛ من را می شناسد! من که نیمه ی صورتم را خاک کرده بودم، این دخترک چادر خاکی چه صیغه ای بود؟ اسمت را که برد، زمین زیر پایم خالی شد، تنها حرکت معقولی که به ذهنم رسید، زبان گزیدن بود! حال خرابش داغ قدیم ترهاے من را تازه می کرد! ابراهیم، جان همرزمت... جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟ | درست مانند ماهی کوچکی که بیرون از آب جان داده است، دهانم نیمه باز ماند! اما نمرده بودم، هنوز ضربان قلبم در حلزونیِ گوشم می پیچید. انتظار خواندنِ خودم را در صفحه ے آخر نداشتم، یک قطره آب روی دفتر چکید... نزول باران از چشم هایم را شاهد بودم! ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓 | اهل اسرار مطلعند از راز بکاء، اشک! اصلا برای همین است که بعد از روضه و دلی سیر از گریه، بعضی ها لبخند به لب دارند؛ خوشحال! سبک بال! حالا گیرَم یک دنیا هم بگوید دین آنها، دین افسرده هاست! چه باک... خواندن صفحه ے آخر دفتر شهدا و جریان اشک بر گونه هایم، یک چنین حال خوشی را داشت. دنیا و بساطش را در عدسی چشم تار دیدن، مزه داشت و خدای ابراهیم را در متن زندگی دیدن می چسبید...! این ساعت از شب، اهالی خوابگاه در خواب زمستانی فرو رفته بودند اما صدای جیغ های ریزِ اتاقِ "گلهای 88" از کانال هاے کولر به بیرون درز پیدا می کرد؛ همیشه پرهیاهو ترین دورهمی ها را داشتند! هنوز باران چشم هایم بند نیامده بود که جیغ بنفشی، پرده ے گوشم را به ارتعاش در آورد: «امروز شازدِه پسر رو توی مترو دیده خانوم خوش شانس! بگیرینش! نذارید در بِره!» صدای خنده هاے از روده بُر شده، کانال کولر را به لرزه در آورده بود و ناگهان دختری مثل مرغ پرکنده درحالی که دامنش را سفت چسبیده بود به سالن پرید و فریاد زد: «به خدا اتفاقی بود! به پیر به پِیغمبر اتفاقی دیدمش!» با صدای خواب آلود و عصبانی مسئول خوابگاه، "گلهای 88" در عرض چند ثانیه پر پر شدند منتها من هنوز حی و حاضر بودم! در منظومه ے چشم هایم، فیلم دختر "دامن به دست" تکرار می شد؛ فریاد می زد: «همه چیز اتفاقی بود! به خدا! به پیر! به پِیغمبر!» نوار کاست افکارم شروع به چرخیدن کرد و خطاب به "گل های 88" به صدا درآمد: «آن دختر راست میگفت شازدِه پسر را اتفاقی دیده مگر اینکه قبل از رویت چهره ے آن پسر، ابراهیم را دیده باشد...! شنیده باشد...! درک کرده باشد! صفحه ی آخر دفتر عبدالرحمن را بخوانید، هیچ چیز اتفاقی نبود!» نگاهم به خط آخر سبزمشقش افتاد: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» آخرین قطره ے قندیل بسته در چشمانم روی گونه غلطید و در گوش خودم گفتم:«هرچیزی در دنیا اگر اتفاقی باشد؛ اتفاق شهدا، اتفاقی نیست...!» درست همانجا بود که اعتقادم به قانون "حکمت آشنایی با شهدا" به یقین رسید. تنها اهل یقین می دانند که احتمال خلاف اصلا وجود ندارد نه اینکه احتمال خلاف نمی دهند و چقدر مرز بین این دو جمله باریک و عجیب است! دستم را روی زانوها حلقه کردم و با یک حرکت به سمت جلو، روی پاها ایستادم، می خواستم خودم را جایی ببرم! جایی که به عهدم با ابراهیم وفا کنم، طبق قرار باید صفحه ی آخر را زندگی می کردم... پس خودم را کِشان کِشان بردم به جایی که یک کاغذ باشد و قلم! ادامه دارد...  ✍نویسنده: | @biseda313 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  داستان 💓| | | | بالکن کوچک اتاق ما، خلوتگاهی بود یک نفره! متکایی کوچک با زیراندازے گلدار در آن تعبیه شده بود برای تماشای منظره ی کوه های مخروطی شکل، جعبه اے چوبی برای دسترسیِ آسان به هرآنچه که دلت هوسش را دارد و شمعی که روی شیارهاے ظرفی سنگی، کم کاری ماه را جبران می کرد. به متکا تکیه دادم، هنوز نمی دانستم چه در سر دارم. یک تکه کاغذ و مدادی کوچک از جعبه برداشتم، تصمیم گرفتم به قلم اعتماد کنم و عبدالرحمن ثانی باشم که حرف دل را می نویسد، آن هم بی مقدمه! نیم نگاهی به آسمان شب انداختم و بداهه ام روی کاغذ ریخت: | وَاللَّیلِ إِذَا یغْشَاهَا! سوگند به شب زمانی که عالَم را فرامی گیرد، ماجرای "ابراهیم دوستان"، سری دراز دارد...! من نماز غربت می خواندم که وحی دلنوازت با نوای "اِبراهــِم... اِبراهــِم..." سرمنشاء جهانم شد! درست از همانجا بود که ابرو بادو مه و خورشیدو فلک دست به دست هم دادند تا...! پوست بر تنم مور مور می شود وگرنه برایت می گفتم از "امتداد حرف های همرزم"، از "ماموریت رویای صادقه ام"... و "ختم الوحی" که خیره شدن چشم ها و کبودی صورت را به همراه داشت! الحاق چند اتفاق، حکمتي دارد... من انتخاب شده بودم! | دندان هایم روی هم بند نمی شد، شالم را روی زانوها پهن کردم و نگاهم بین زاویه های بالکن سه در چهارمان چرخید؛ این قسمت از زمین و زمان را مگر می توان منکر حضور ابراهیم شد؟ به وضوح احساسش می کردم! قلم در دستم شروع به حرکت کرد، میل داشت آن طرف صفحه را هم خط خطی کند: | و آن روی دیگر... دفتر شهدایت را می گویم. چه برسرم آوردی؟ به تاب و تحمل روحم فکر نکردی؟ من یوسفی را خواندم که فلسفه ی صورت سوخته اش، او را دچار تردید کرده بود و اوضاعش آنقدر وخیم بود که از میان کلماتش هم، آتش به آسمان شعله می زد! و قصص القران را در صفحات بعدیت شاهد بودم... تکرار آیه ے قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم، ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش...! | قلم از حرکت کردن ایستاد و قلبم پیشقدم تر از قلم! نگاهم میان آسمان و زمین مانند کودک گمشده ای چرخید: «خدای من! خدای من! من چی نوشتم؟» بار دیگر به قلم اعتماد کردم، پس خودش در دستانم به رقص درآمد: | ن والقلم و ما یسطرون! سَلاماً عَلَی اِبراهِیم را من ننوشتم! قلم نوشت! دست هایم هیچ کاره اند! باور نداری؟ مگر ختم الوحی را خاطرت نیست؟ سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ از بلندگوی نمازخانه و تکرار آیه از زبانت... همانجا که در بیابان، خدایت سلامت داد و همینجا که در میان خطوطِ کاغذ، آتش صورتت را سرد کرد و فرمود سلامت باش... من و تو هیچکاره ایم... خدای من... خدای ابراهیم... خدای ما! | دیگر نفهمیدم چه شد؛ مهتابی ها روشن شده بودند، چندین دست روی شانه هایم نشسته بود و کاغذ میان بازوها و سینه ام در فشار! انگار زار زدن هایم، کار دستم داده بود. می خواستند پهلویم را بگیرند و به داخل اتاق بکشاندم اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از خون التماس کردم فقط یک دقیقه! برخلاف میلشان، مهلت آخر را دادند. فرصت را غنیمت شمردم و بلافاصله کاغذ میان دستانم مچاله شد! آخرین برگ از دفتر شهدا را باز کردم و دوباره به سوال خط آخر خیره شدم: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» با دقت بیشتری که نگاه کردم، هنوز یک خط دیگر خالی بود، جوابش را دادم: «یوسف! باز خواب دیده ای؟ زلیخا بیدار است، زلیخا دیریست منتظر است...» آنقدر سطور دفترش به هم نزدیک بود که دو خط آخر در هم تلفیق شده بودند؛ درست شبیه به گره خوردن حکایت من و او! بالاخره ماموریت من با پیچیدن صوت الله اکبر مؤذن در گوشِ خوابگاه به پایان رسید. چشمهایم روی عقربه های ساعت مچی دوید، تنها ده ثانیه مهلت داشتم تا یک دقیقه کامل شود. ده ثانیه ے آخر خرج یک بیت شعر زیرلب شد: «یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...» ✍نویسنده: | @biseda313 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057