🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز 💓 | #قسمت_ششم
قلبم مانند تکه ابرے کوچک در جناح چپ سینه فشرده می شد و چاره اش یک نفس عمیق بود؛ دم... بازدم... صورتم را آهسته برگرداندم اما هیچ ندیم. اُریب ایستاده بود؛ از نیمه ی راست شمایل او بی خبر بودم و نیمه ی دیگرش بلطف چفیه؛ نیمه ے پنهان نام گرفت! نمی دانم، لابد از آن پسرهاے اکراه الدختر بود!
آسمان غرق در یک سکوت دل انگیز، به ما چشم دوخته بود، باد تنهایمان می گذاشت و زمین دهانش را خاک گرفته بود؛ من هم تقریبا میان آسمان و زمین بودم، کمی معلق، کمی مبهوت... تصمیم گرفتم آب دهانم را قورت بدهم: «من شما رو می شناسم! یعنی کفشاتون رو... خب! خب ماجراش مفصّله اما همه چیز از اونجا شروع شد! از وحی دلنواز، از... از پیچیدن صوت اِبراهــِم گفتن شما در نمازخونه! من... من حق دارم بفهمم چه اتفاقی داره برام میفته! شما باید به من بگید، باید! شما کی هستین؟» به علامت سوال که رسیدم، به خودم آمدم. چقدر جملات بی سر و ته تحویلش دادم اما خوب می دانستم او قابلیت این را دارد که حدیث مفصّل بخواند از این مجمل!
صدایش از ته چاه می آمد، گویی نجواے علی(ع) با چاه تنهایی در آهنگ کلامش نمود پیدا می کرد: «خواهر؛ من توفیرے با خودت ندارم. گلی گم کرده ام می جویم او را...همین!» زمزمه ے باد دوباره آغاز شده بود و چادرم را به خاک آغشته می کرد. به سرعت برق و سریع تر از باد، چادر را در دستانم جمع کردم و محکم تکاندم. چفیه گرچه حائل بود بین چشم ها اما مانع گوش ها نمی شد: «چادر خاکی قشنگ تره... فی امان الله!»
یک قدم به سمت جلو برداشت که دوباره چاشنی تندے را به نوک زبانم چشاندم: «باید قصّه تون رو بدونم! من با پای خودم نیومدم تا اینجا، به اراده ی خودم نشنیدم، نمی تونم برم! نمی تونم نشنوم!» یک قدمش را پس گرفت و عقبکی برگشت: «نوشتم! تقویمم رو میذارم دفتر بسیج دانشگاه امانت، ساعت پنج برید تحویل بگیرید! من زیاد اهل حرف زدن نیستم، می نویسم... یاعلی!»
مُبدّل شدن او به یک نقطه ی کوچک و دور شدنش را تماشا می کردم. به زمان حال پرت شدم، یاد آن عقرب افتادم و ترس دوباره به جانم افتاد. می خواستم چادرم را تکان بدهم تا مطمئن شوم که هیچ جانوری در حال بالا رفتن از پیکرم نیست منتها حافظه ام به اذن عشق بازگردانی شد: «چادر خاکی قشنگ تر!» منصرف شدم. رمز یافاطمه کافی بود برای گذر کردن از خطر. به راه افتادم با افکاری مغشوش؛ «کفش های خاکی ممتاز او، خاکستری موهاے همرزم، یعنی حالا نوبت من بود؟ چادر خاکی...!»
تقلید صدای اساتید توسط اشرار بامزه ے کلاس و از خنده رسیه رفتن ها در بدو ورودم به کلاس ۳۰۲ تاثیرے در حول حالناے من نداشت. صندلی آخر را انتخاب کردم، چشمم به آنها بود و طرحی از لبخند گوشه ے لبم مهمان اما؛ به فاصله ے طلوع و غروب آفتاب فکر می کردم،به ایستادن عقربه ے کوچک روی عدد پنج، پرش افکارم به رمزگشایی دیگر رسید؛ «اون گفت اهل حرف زدن نیست؟! ابراهیم ایل و تبارت به کی رفتند؟ بی آنکه لب بگشایند، سیم دلت را وصل می کنند. نمی دانم چند نفر در عالم وجود دارد که با زبان بی زبانی، امر به معروف کند! نمی خواهد حساب کنی، انگشت شمار است ابراهیم...!»
آفتاب بار دیگر به آغوش ابر پناه می برد و من در جست و جوی پناهگاهی امن، فاصله ے کلاس ۲۰۳ تا دفتر بسیج را طی الارض کردم.
-سلام! خداقوت... عذر میخوام امانتی من دست شماست؟!
عینکش را روی قوز بینی مرتب کرد:
-علیک سلام دخترم! از طرف عبدالرحمن هستین؟ دفتر خاطرات شهدا اونجاست! فایل دوم!
در فضاے ذهنم پیچید:
-گفت عبدالرحمن؟
و به زبان راندم:
-بله! از طرف ایشونم، خیلی ممنون!
-به یاد شهدا اشکی روی گونَت غلطید، ما رو هم دعا کنید دختر خوبم!
-چشم، محتاجم به دعا!
دفتر را روی دست ها گرفتم و به سینه ام سنجاق کردم. بالاخره می توانستم امروز یک نفس راحت بکشم؛ گرچه تلاش هایم برای پیدا کردن همرزم بی ثمر ماند اما یک قدم برداشتن از من و صد قدم از ابراهیم، ارزشش را داشت... ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
📕 #خاطرات_سفیر 📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند «خانمها بخوانند!» ✨ هرشب یک ق
📕 #خاطرات_سفیر
📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند
«خانمها بخوانند!»
⚠️ نکته مهم : ما هم دیدیم که کتاب داخل عکس ، برای دختر شیناست ولی عکس خانم چادری که کتاب سفیر دستش باشه پیدا نکردیم .چقد میگین آخه؟😑
✨ هرشب یک قسمت
🎙 #قسمت_ششم 👇👇
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴 تو این شبای #قرنطینه باهم رمان بخونیم 😊 👇👇👇👇👇
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩
🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057