eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ تو اين مدت کلي از تنهايي در اومده بودم . حس قشنگي بود همخونه داشتن . خودشم از جنس ظريف دخترونه. مخصوصا با اين سه تا زلزله... واي که چقدر قيافه اشون ديدني بود اون شبي که اومده بودن فضولي . تلفن دستم بود و داشتم به اون شب فکر مي کردم و مي خنديدم. نگاهم به عکس خودم روي ديوار افتاد . بعدش به ساعت. هشت و نيم بود . ساعت پنج بود که رفتن. حسابي دير کرده بودن. ديگه هوا تاريک شده بود. ...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و شماره عاطفه رو گرفتم . اواي انتظارش صداي من بود. صدای زنگ گوشيش بلند شد . صدا از تو اتاق مي اومد. در اتاق هم کامل باز بود . همونطور که موبايل رو گوشم بود رفتم تو اتاق . گوشي روي ميز مطالعه اش روشن و خاموش ميشد و ويبره ميرفت .نفسم رو فوت کردم بيرون. يه نيم نگاه به صفحه گوشي انداختم و قطع کردم. عه؟ اون چي بود؟ گوشيو گرفتم دستم و دوباره زنگ زدم تا عکسه رو ببينم . خداي من ! داشتم روده بر مي شدم از خنده... بلند بلند قهقهه می زدم .دوباره به عکسه نگاه کردم. اونقدر خنديدم که تماس قطع شد. خدايا اين دختر ديگه کي بود؟ خيلي بامزه بود. بعد از مدتها وجودش باعث مي شد من قهقهه بزنم. دلم ميخواست دوباره عکسه رو ببينم. باز شمارشو گرفتم . خدايا... عکس من و علي بود که قبلا روي سايتها پر شده بود. با هم دوتايي انداخته بوديم. فقط صورتامون بود. برا علي يه مو گذاشته بود و سيبيلاي بابا کرمي بزرگ و يه عينک گرد و اما من ...!! روسر من موهاي بلند خرمايي گذاشته بود و به چشمام خط چشم کشيده بود و يه عينک هم روي چشمام يود. يه لب گنده رژ مالي شده روي لبهام گذاشته بود و يه گل رز روي موهايي که واسم درست کرده بود گذاشته بود . با اون ته ريشام منظره فوق العاده اي رو درست کرده بود.خيلي عکس توپي بود. دوباره از ته دل خنديدم. گوشيشو گذاشتم سر جاي اولش و رفتم توي استديو تا ديگه جمع و جور کنم . بالاخره اومدن . با کلي سر و صدا و عاطفه هنوز پکر بود . چنتا نايلون دستشون. از کجا مغازه پيدا کرده بودن اين محرمي؟ شام هم خريده بودن. کلي تشکر کردم و شام رو خورديم و بعدش چاي و دوباره رفتن تو اتاق. چراغا رو خاموش کردم و خودم رو انداختم رو مبل جلوي تي وي . شروع کردم به کانالها رو پس و پيش کردن . اخر سر يه فيلم جنگي پيدا کردم و تماشا کردم . آخرای فيلم بود که در اتاق باز شد و عاطفه اومد بيرون . نگاهامون به هم گره خورد. گوشي دستش بود. تقريبا دو و نيم ماه بود که اين دختر کوچولو همسرم بود.نميدونم چرا دلم ميخواست بکشونمش پيش خودم. شايد به خاطر اينکه بدونم چرا سرحال نيست؟ -: توام خوابت نمياد ؟برو دو تا چايي بريز بيا اينجا فيلم ببينيم...رفت و بعد پنج دقيقه با سيني چاي اومد. ميخواست دور بشينه که خودمو رو جابجا کردم-: بيا اينجا ...نشست کنارم. فيلم تموم شد . دوتامونم خيره شده بوديم به اسم هاي انگليسي که بالا ميرفت .عاطفه -: به ناهيد خانم گفتم که معلوم نيست ازدواج کنيم يانه...همونطور که خواسته بودي ... براي اولين بار دوست داشتم در مورد ناهيد حرف نزنه و از خودش برام بگه . چاييمو برداشتم.اونم برداشت و فنجون رو گذاشت رو لبش-: من روخوشگل تر از علي کرده بوديا ... نميدونستم موي بلند بهم مياد... يا ارايش... بعد خنديدم. چاييش پريد گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. خودم رو بهش نزديک کردم و زدم پشتش . اروم شد و کشيد کنار. نميدونم چرا ازم فرار ميکرد و نميدونم چرا من فرار نميکردم ازش؟ شرمنده سرش رو انداخت پايين . دلم ميخواست کمي سر به سرش بذارم -: اونطوري نکن قيافتو ... تا توضيح ندي بخششي در کار نيست ...عاطفه -: خب من ... از دستت ناراحت بودم ... به خاطر همين اون بلا رو سرت اوردم ...ولي شيدا اونو گذاشت تصوير مخاطب... به خدا من نذاشتم...خنديدم. خيلي عکس باحالي بود .-: چرا ناراحت بودي؟ عاطفه -: ميشه جواب ندم ؟ نمي دونم چرا احساس کردم صداش بغض داشت از ناراحتي اش پکر شدم . دوست داشتم مثل همیشه پرشور وحال باشه و بخنده -: برنامه خاصي تو گوشيت داري ؟ با ويرايش هاي ممولي که نميشه اونقدر قشنگ درست کرد؟ لبخند زد. خدا رو شکر. عاطفه -: اره ... cymera...اهاني گفتم و خيره شدم به صفحه تي وي . فيلم بعدي شروع شده بود -: اون عکسو به من ميدي؟ خنديد. نگاهش کردم . چشماش تو تاريکي هم به چشم مي اومد . دلم ميخواست از اون خنده هاش بره . چاييمو سر کشيدم . مثل هميشه شال سرش بود .اماکمی شل و باز فنجونش هم دستش بود . دلم ميخواست شالشو از سرش بکشم. وا؟ چه غلطا ؟ يه طوري بودم . يه حال خاصي داشتم . نميدونم چه مرگم بود «عاطفه» توي شيشه ويترين يه نگاه به خودم انداختم. چادر و مقنعه ام رو صاف کردم و دست از تماشاي مغازه ها برداشتم و راهيه خونه شدم. به قدم هام نگاه می کردم . سرم رو اوردم بالا. بازم دختروپسری دیدم که دستاشون توهم قفل شده بود. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ اصلا طاقت ديدن اين صحنه هاي عاشقونه رو نداشتم. خيلي حالم گرفته ميشد . به جاي خالي حلقه تو دستم خيره شدم.تو اين مدت همه تلاشم رو به کار بسته بودم تا همسر محمدنباشم و کاملا هم موفق بودم .چون احدي ما رو با هم نديده . تو دانشگاه هم اصلا کسي نميدونست من متاهلم مثلا ! به جز اطرافيانمون. قدم هامو تند کردم . وارد ساختمون شدم . از پله ها رفتم بالا . دوست داشتم از پله ها استفاده کنم . کليد رو انداختم داخل قفل و چرخوندم . اوووه چقدر کفش !! در رو بستم و چادرم رو سرم جابجا کردم . تو استديو بودن و در باز بود. صداشون مي اومد . مونده بودم برم سلام بدم يا نه که محمد اومد بيرون . سلام داد و با لبخند نگاهم کرد. بعد مرتضی دو نفر ديگه اومدن بيرون و نوبتي حال و احوال پرسي کردم. با همشون.اون دو نفر رو هم شناختم. اون شب که رفته بوديم فضولي ديده بودمشون . چقدر گرم و صميمي باهام حرف ميزدن . محمد تمام مدت با لبخند نگاهم ميکرد . عاقبت به حرف اومد .محمد -: ايشون اقا شايان هستن ... ايشونم اقا مازيار ...دوباره سري تکون دادم. عذر خواهي کردم و رفتم تو اتاق . دامن و تونيک پوشيدم و روسري و چادر انداختم رو سرم . ميدونستم انقدر درگير کار شدن که هيچي نخوردن. ميخواستم برم بيرون که در زده شد . باز کردم . محمد توي قاب در ايستاده بود . لبخند که مي زد دلم هوري ميريخت پائين . همونطور خيره شده بودم بهش. محمد -: اجازه هست ؟ فهميدم ميخواد بياد تو . کشيدم کنار و اومد داخل . در رو بست و نشست روي تخت. همونجا تکيه دادم به در . محمد -: ميخواستم بگم بچه ها امروز و فردا کلا اينجان ، اذيت که نميشي؟ -: شما صاحبخونه و صاحب اختياري .. من چيکاره ام ؟ محمد -: تو... همخونه مني ...-: نه .. اذيت نميشم ...محمد -: مطمئني؟ سري تکون دادم . -: عجله داري ؟ منطورم واسه تموم کردن کارته ؟ کف دستاشو عقب تر برد و گذاشت روي تخت . يه پاش رو هم انداخت رو يه پاي ديگه اش محمد -: اره ... بايد سريع اينو تموم کنم ... ميخوام بعدش برم سراغ یه کا رتوپ واسه همینه میترسم اگه اینکارنصفه بمونه دیگه فراموش شه وزحمت هامون حیف وهدر شه . انگار قصد نداشت بره . چه بهتر . يه مدت بود که به شدت اعصابم خورد بود . اصلا فکر کنم که از وقتي شيده اينا رفته بودن . محمد مهربون تر شده بود و اين من رو به شدت ازار مي داد . نميتونستم تحمل کنم . ديگه تحملم تموم شده بود. ديگه اينجا بودن واسم عذاب بود .چون محمد مهربون بود ولي من نداشتمش.مال من نبود .. نخواهد بود و نميخواست که باشه ...دلش جاي ديگه گير بود. سرم پايين بود و چادرم رو شونه ام افتاده بود . سرم رو اوردم بالا و ديدم محمد خيره شده بهم . واقعا ديگه طاقتم طاق شده بود . نميتونستم اينجا رو تحمل کنم . پس به زبون اوردم چيزيو که مدتها بود بهش فکر ميکردم -: اقاي خواننده؟ ميشه شماره ناهيد خانومو بهم بدي ؟ابروهاش رفت بالا و صاف نشست و پرسيد. صندلي رو کشيدم کنارتخت و نشستم روش . -: يادته بهت گفتم برات خوابايي ديدم که اکه زرنگ باشي ميتوني ناهيد و برگردوني؟ ...فقط نگاهم کرد و حرفي نزد -: راستش من يه فکري دارم ... بازم حرفي نزد . فقط نگاهم مي کرد . کاش ميشد همين فردا ناهيد برگرده و من خلاص شم از اينهمه عذاب . مصمم تر شدم . -: ميخوام باهاش حرف بزنم و بگم بياد تا از شما موسيقي در حد ابتدايي ياد بگيريم و طرز زدن يه ساز مثلا پيانو رو ... هيچ حرفي نميزد . بزور لبخندي زدم و ادامه دادم .-: البته اگه ميخواي ناهيد خانومت رو بياري تو خونه ات ... بايد يکم هم خرج کني... از چيزايي که بلدي يکم يادمون بدي ... اينطوري بهانه اي وجود داره که ناهيد خانم هفته اي دوبار بياد اينجا و شما بتوني يه کارايي بکني... سرم رو انداختم پايين . بازم صداي نفس هاش بود که غم ها عالم و ادم رو از يادم برد. پشيمون شدم از حرفي که زدم . ولي ديگه گفته بودم. کاش مي شد اين صداي نفس ها تا اخر عمرم برا من باشه. يادم باشه يه بار قبل رفتن صداي نفس هاشو ضبط کنم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ البته اگه اگه يکي از دوستات زحمت اين اموزش رو بکشن خيلي بهتره و اصلا شک نميکنه...احتمال رد کردن پيشنهاد من هم کمتر ميشه ... باشه ؟ قبوله ؟ با صداي ارومي گفت .محمد -: قبوله ...-: پس شمارشو بده ... اعتراف ميکنم که ديگه چيزي ازم باقي نمونده بود . گوشيشو گذاشت روي عسلي کنار تختم و بلند شد رفت سمت در. درو که باز کرد چرخيدطرفم محمد -: واقعا دوست داري از اينجا بري؟ فقط نگاهش کردم . رفت و در رو هم بست . به بغضم اجازه ندادم که تبديل به اشک بشه . براي جلوگيري از گريه رفتم بيرون و براشون چاي دم کردم و ميوه چيدم . صداي خوندن محمد مي اومد. در استديو باز بود ميخواستم چايي بريزم که يکي اومد تو اشپزخونه . مرتضي بود. مرتضي -: واااي .. عاطفه خانوم دست شما دردنکنه... چقدر زحمت کشيدين... خودمون ميبريم...من موندم اين اينجا چيکار ميکرد اخه ؟-: نه اقا مرتضي...چه زحمتي...من سيني رو برداشتم و مرتضي هم ظرف ميوه و چند تا پيش دستي . داخل استديو نرفتم . دم در ايستادم . مرتضي وسيله هاي توي دستشو برد داخل و بعد اومد سيني رو هم از من گرفت . برگشتم تو اشپزخونه و شام پختم. کم کم هوا داشت تاريک ميشد.خدا رو شکر که در استديو باز بود و صداي خوندن محمد رو ميشنيدم. وضو گرفتم و نماز خوندم . همه چراغها رو خاموش کردم . فقط چراغ استديو روشن بود و هود توي اشپزخونه . سرم گرم شام بود . قيمه پخته بودم .گذاشتم قشنگ جا بيفته و برنج رو هم آبکش کردم آماده بود زيرش رو خاموش کردم . شام خوردني دوباره گرمش ميکردم.يه چاي واس خودم ريختم و نشستم پشت ميز . صداي محمد همه قلب و روحم رو اروم مي کرد انقدر خونده بود که حالا همش رو حفظ بودم. ساعت هشت بود و مي دونستم که حالا حالا ها گرسنه اشون نميشه . چاييمو سر کشيدم . محمد دوباره شروع کرد از اول خوندن . داشت تحريرها رو کار ميکرد . همش استپ ميکرد و ميگفت که دوباره ميخونم . بعد يه مدت دوباره اهنگ از اول پلي شد و صداي محمد. شروع کردم اروم اروم باهاش خوندن. چقدر دلم براي خودش و صداي نفس هاش تنگ ميشد . مي دونستم که کم کم بايد بار و بنديلم رو جمع کنم . ديگه تحمل اين شهر رو نداشتم. قيد دانشگاه رو هم حاضر بودم بزنم . فقط ميخواستم برم . داشتم اينجا نابود مي شدم . گريه کردم . اشک هام بي اختيار ميريختن و با محمد زمزمه ميکردم . سرم رو گذاشتم رو ميز. خيلي تو اون حالت موندم. سرم رو از رو ميز برداشتم و اشک هام رو پاک کردم . به قول داداش علي فکر نميکردم اينقدر عاشق باشم . رفتم سراغ يخچالو بي هدف توش رو نگاه کردم. اصلا نفهميدم واسه چي يخچالو باز کردم.درشو بستم . زير لب زمزمه کردم ... -: کاش ميشد صداي نفس هاتو براي هميشه تو گوشهام جا بذاري ... اهي کشيدم و دستم رو از رو دستگيره يخچال برداشتم . چرخيدم . محکم خوردم به يه چيزي. ترسيدم مرتضي باشه.سريع خواستم خودم رو بکشم عقب که بازومو گرفت. از صداي نفس هاش شناختمش . محمدم بود. دستش که روي بازوم بود همه انرژيم رو گرفته بود . صداي محمد هنوز هم از استوديو مي اومد ولي خودش اينجا بود . انرژي اي واسه حرف زدن نداشتم . محمد -: چته تو ؟ الان دو هفته اس که اينطوري هستي ... يا فقط گريه ميکني يا بغض داري ؟ بودن اينجا اذيتت مي کنه ؟میخوای ببرمت پیش پدر مادرت ببینیشون حرفي نزدم .بغضم ترکيد و باز گريه کردم . اين بار شونه هام ميلرزيدن . حس کردم محمد چيزي ميخواد بگه .مرتضي اومد تو محمد حرفشو خورد . يکم منتظر موند تا مرتضي بره ولي پررو پررو ايستاده بود بهمون نگاه ميکرد . محمد با حرص دستم رو کشيد و برد توي اتاقش . هنوزم داشتم گريه مي کردم. در رو بست و من رو چسبوند به در . اتاقش تاريک بود. دست راستش رو گذاشت روي شونه ام و خم شد و صورتش رو مقابل صورتم گرفت .محمد -: بگو چته ...-: مهم نيس...صداش رفت بالا. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ محمد -: د لعنتي اگه مهم نبود ذهن من دو هفته مشغولش نميشد ... حالا بگو چته ؟ هق هقم بيشتر شد. دست چپش رو گذاشت روي گونه ام و با شصتش اشک هام رو پاک کرد. ديگه واقعا داشتم جون ميدادم . برام همه اين مهربوني هاش عذاب اليم بود . حالم رو بد ميکرد . بعدش موهام رو فرو کرد داخل روسريم . دستش رو همونجا روي موهام موند . سرش رو اورد جلو تر . محمد -: بگو چته ؟ بگو .. بگو عاطفه ...دستش رو از روي شونه ام کنار زدم و گفتم -: ميخوام برم ... مي خوام از اين جا برم ... ميفهمي ؟ زدم بيرون و رفتم سمت اتاقم . در رو باز نکرده بودم که مرتضي صدام کرد . برگشتم نگاهش کردم . چيزي نگفت ! منم رفتم تو در رو بستم . نگاهم به گوشي محمد افتاد . برش داشتم . شماره ناهيد رو زدم تو گوشي خودم . همون لحظه باهاش تماس گرفتم . بعد از چهار تا بوق برداشت و ناهيد -: بفرمائيد ...-: سلام ناهيد خانوم ... خوبي؟ ناهيد -: سلام شرمنده به جا نياوردم ...-: عاطفه ام گلم ... ناهيد -: عه عاطفه جان خوبي ؟ چطوري عزيزم؟چه خبرا؟ چي شده ياد ما کردي ؟ -: خبر که سلامتي ... ناهيد جان راستش يه پيشنهاد عالي داشتم برات که خيلي خوشحال ميشم قبول کني همراهيم کني ...ناهيد -: خيره ... -: راستش يکي از دوستاي اقاي خواننده قبول کرده که بمن موسيقي ياد بده ... در حد ابتدايي و همينطور پيانو رو ... ولي من تنهايي روم نميشه برم ... بعدشم جز تو کسي رو نميشناسم ...ميشه خواهش کنم بياي باهم شرکت کنيم ؟ يه مدت سکوت کرد و گفت . ناهيد -: آخ ... خب ... من که نميشه بيام... شايد اون نخواد اصلا ...-: نه هماهنگه ... باهاش صحبت کردم بعد به شما گفتم...ناهيد -: حالا کدوم دوست محمد هست؟ واي باز اين اسم محمد رو اورد . صدام رفت رو ويبره . ساکت شدم . ناهيد -: الو ؟ يه نفس عميق کشيدم و گفتم -: مازيار ...اوهوع ... چي گفتم ... از خودم اسم پروندم . حالا شايد بدبخت بلد نباشه يا نخواد ...ناهيد -: نمي دونم که والا ... اخه ... نذاشتم ادامه بده . بايد هر جور شده مي اومد و من رو خلاص ميکرد از اينهمه عذاب . -: اخه نداره .. بيا ديگه ... بيا بابا ... هفته اي دو روزه ... چيزي رو که از دست نميديم هيچ ... يه چيز جالب هم يادم ميگيريم به برکت اقاي خواننده ...دوتامونم زديم زير خنده. اون از ته دل من مصنوعي . ناهيد -: ولي همچين بيراه هم نمي گي ؟حالا کي هست اين کلاسا ؟باز خنديديم . -: از دي ماه ديگه شروع ميشه ... باز خبرت مي کنم ... يه دنيا ممنون که قبول کردي ... -: خواهش عزيزم پس خبر از تو ... -: چشم کاري باري ؟-: نه قربونت ... -: بازم ببخش مزاحم شدم...خداحافظ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ اين چه حرفيه عزيزم سلام برسون خدافظ ... تماس رو قطع کردم... به کي سلام برسونم ؟ ها؟ به محمد ؟ عجب ادميه قبول کرد . اگه من بودم عمرن تو روي طرف نگاه نميکردم . گوشيه محمد رو برداشتم ببرم بدم بهش . چقدر دلم ميخواست فايل به فايلشو بريزم بيرون... فضولي کنم ... ولي خيلي بد ميشد... ووويي چقدر نزديکم ايستاده بود. دستش رو صورتم بود ولي هيچي حس نميکردم از بس ناراحت بودم . رفتم بيرون ...... هر ازگاهي صدايي از استديو بلند مي شد . اونم که الان که درش بسته بود... چرا بستن ؟ گوشي رو گذاشتم رو اپن و رفتم تو اشپزخونه. به قابلمه غذام سري زدم . خوب پخته بود . زيرش رو خاموش کردم. يهو صداي مرتضي اومد مرتضي -: محمد چي ميگفت بهت؟ سکته کردم بابا . کنار من ايستاده بود و شونه اش رو به هود تکيه داده بود. به تو چه .. چه پررو ان ملت ... فقط نگاهش کردم. سرشو انداخت پائين . مرتضي -: اذيتت ميکنه؟ وااا ؟ من موندم تو کف روي اين بشر . چه خودموني! مرتضي -: پرسيدم اذيتت ميکنه؟ محمد -: آره اذيتش مي کنم ... که چي؟ برگشتم عقب . محمد دم آشپزخونه ايستاده بود و دست به سينه تکيه داده بود به اپن . خدايا اينا چرا اومدني يه عهن و اوهوني بلد نيستن؟ عين جن ظاهر ميشن ...محمد تکيه اش رو از اپن گرفت . دستش رو انداخت و اومد جلو. روبروي محمد مرتضي ايستاد. محمد -: که چي؟ مرتضي -: محمد من فقط يه سوال پرسيدم ...قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... خيلي ترسيده بودم. صداي محمد رفت بالا.محمد -: منم سوال پرسيدم... اره زنمه اذيتش ميکنم... که چي؟ چيکار ميخواي کني؟ صداش باز رفت بالاتر . محمد -: چيکار ميتوني بکني؟ خيلي عصبي بود . خدايا چيکار کنم ؟ مرتضي پوزخندي زد و گفت. مرتضي-: زنت؟ يا حسين محمد منفجر شد . مرتضي رو محکم هل داد . مرتضي خورد به کابينت پشت سرش. محمد فقط دندوناش رو هم فشار ميداد. مثل اونروزي که منو با مهدي موقع تماشای عکساش ديده بود نفس ميکشيد صداش اوج گرفت. محمد -: مرتضي... مرتضي...مرتضي ... دست چپش رو مشت کرد و کوبيد کنار گوش مرتضي رو کابينت . اي لعنت به من که وجودم همه جا باعث دلخوري و دردسر بود. با بغض گفتم .-: بس کنيد بسه ... چرا به خاطر من که تا يکي دوماه ديگه ميرم .. الکي دوستيتونو به هم می زنيد ... بس کنيد ...محمد توي همون حالت سرش رو انداخت پایین ولي صداي نفساش هنوز اروم نشده بود . مرتضي هم به من خيره شده بود. دويدم تو اتاق و در رو بستم. زنگ زدم به علي . اين دومين بار بود که بهش زنگ ميزدم. علي -: الو ؟ -: سلام علي اقا خوبيد؟ علي -: سلام خواهري ؟ چطوري ؟ چه خبرا ؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ نفس عميقي کشيدم . علي -: ابجي چيزي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ همه چيز رو براش تعريف کردم وبهش گفتم که دوست دارم برم . تمام مدت سکوت کرد و به حرفام گوش داد . حرفام که تموم باز چند ثانيه سکوت کرد . علي -: خواهري ؟ منتظر موندم حرفشو بزنه . علي -: به محمد بگو که دوستش داري...خون تو رگهام يخ بست . -: نه ... نه ... اصلا ... نميتونم ... نه نميشه ... نبايد اينکارو بکنم ... علي -: باشه .. باشه ابجي اروم باش ... فقط يه پيشنهاد بود .. احساس مي کنم يه مرگش هست...-: نه علي اقا ... کاش مي شد ... ولي ميدونم فقط دارم خودم رو خرد مي کنم ... علي -: بذار من الان زنگ بزنم ببینم چشه ؟ -: اخه ميفهمه من خبر دادم ...علي -: نه خواهري ... نميذارم بفهمه ... خيالت راحت ... -: باشه هر جور صلاح مي دونيد... علي -: خدافظ ...-: خدافظ ...امروز اصلا درس نخونده بودم . خاک به سرم . ۱۷، ۱۸ روز ديگه امتحانام شروع ميشد . کتابم رو باز کردم . نيم ساعت تموم مشغول ورق زدن بودم. اصلا تمرکز نداشتم . خسته بودم از اينجا . از يه طرف هم دلم نميخواست محمد رو از دست بدم . من فقط يکي دوماهه ديگه اينجا مهمون بودم.پس بايد کاري ميکردم که بهترين خاطراتم رو رقم بزنم . هر چند الانشم بهترين روزا رو داشتم. ولي دلم ميخواست ديگه جنگ و دعوا راه نندازيم. کتاب رو بستم و بيرون رفتم. مرتضي روي مبل نشسته بود آرنجاش رو پاش بود و سرشم پائين بود . محمدم تو اشپزخونه بود . رفتم داخل اشپزخونه . سرش رو با دستاش گرفته بود و ارنجاش هم رو ميز بود . اي من قربون اون حرص خوردن تو... کاش ميتونستم بهت بگم چقدر دوستت دارم... کاش ميشد بهت بگم نفسم به صداي نفس هات بسته است ... بعد اينکه از اينجا برم حتمي ترين بيماريم تنگي نفسه ...رفتم سر کابينتها و يه ليوان برداشتم و براش اب ريختم. گذاشتم مقابلش. سرش رو بلند نکرد . خم شدم و دم گوشش زمزمه کردم . -: اقاي خواننده ؟پاشو برو از دلش در بيار ...سرش رو گرفت بالا و خيره شد تو چشمام . استغفرالله ...بيخيال عاطفه مرتضي بلند شد . مرتضي -: با اجازه ... رفت سمت در . نگاهم رو از مرتضي گرفتم و باز به محمد خيره شدم . بلند شد و تند از اشپزخونه زد بيرون . محمد -: مرتضي واستا ... از اشپزخونه ميديدمشون . مرتضي ايستاد ولي برنگشت . محمد رفت مقابلش ايستاد و محکم بغلش کرد . محمد -: ببخش مرتضي ... دست خودم نبود ...مرتضي هم دستاشو حلقه کرد دور محمد . سفره رو با خوشحالي انداختم و خووووشگل چيدمش .بچه ها هميشه ميگفتن اگه فقط يه نفر تو خانواده ما سليقه داشته باشه اون عاطفه اس . محمد از روز مهموني ديگه فرش رو جمع نکرده بودو گاهي نمازامون رو روي اون ميخونديم . اخ گفتم نماز . عاشق نماز خوندن محمد بودم ...غش و ضعف ميرفتم ...اصلا هر چي بگم بازم کمه ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ خلاصه اين دوروز هم به خوبي و خوشي گذشت و من مشغول درسم شدم. روز تعطيليم بود و نشسته بودم پشت ميزم و مشغول درس . شب بود و شام رو هم خورده بوديم . گاهي خودم غذا درست مي کردم و گاهي محمد از بيرون مي گرفت . طبق معمول با صداي محمد درس مي خوندم . خسته شده بودم يکم . براي استراحت صداي اهنگ رو بردم بالا و هندزفريمو محکم تر فرو کردم تو گوشم و با انگشتام فشار دادم . صدام رو گرفتم رو سرم . البته خودم صداي خودم رو نمي شنيدم. خيلي کيف مي داد . موهام هم همش سر مي خورد مي افتاد روي صورتم و دماغمو قلقلک مداد . وسطاي خوندن ميخنديدم. اهنگ تموم شد. از ترس اين که نکنه محمد بياد خونه و صدام رو بشنوه اهنگ رو قطع کردم.خواستم برم بيرون سرک بکشم ببينم سوتي نداده باشم!!!!! وااااي !!! بسم الله ... عين جن ميمونه ... خاک تو سرم شد ...محمد رو تختم نشسته بود و با خنده بهم نگاه مي کرد . واي بيچاره شدم . نشستم رو صندليم و سرم رو انداختم پائين . خيلي خجالت مي کشيدم . خيلي ضايع شدم. داشتم خودم رو فحش مي دادم که محمد بلند شد و اومد طرفم . دستشو راستشو گرفت جلوم .برای اولین بار هرچند دوبار هم قبل این دستامو گرفته بود ولی دیگه نه مثل الآن خيره شدم به دستش .يعني چي ؟ ... يعني الان دستم رو بذارم تودستت؟ واي نه عمرا ...دستش رو تکون داد . ناچارا دستم رو گذاشتم تو دستش . ووويييي !!! داشتم جون مي دادم . اخه اين چه کاراييه که تو ميکني پسر ؟ من رو مي کشي آخر ... دستم به وضوح مي لرزيد . کشوندم و بلند شد . دستم رو ويبره بود . مطمعنا فهميده بود که جونم واسش درمیره .انگار لال شده بودم . دستمو کشيد و راه افتاد . منم دنبالش. دلم ميخواست دستمو بکشم بيرون . به دستامون خيره شده بودم و از ديدن اينکه دستام تو دستاش خيلي کوچولو ديده میشن قند تو دلن آب میشد رفتيم داخل استديو . من رو کشوند تو اون قسمت که مي خوندن . خب نمي دونم اسمش چيه؟ پشت ميکروفنش نگهم داشت . ميکروفن رو اورد پايينتر و قدش رو جلو دهن من تنظيم کرد . با تعجب داشتم نگاهش مي کردم .ديگه واقعا داشتم از خجالت اب ميشدم . دليلش رو هم نميدونستم . با دستام موهام رو که يه خورده اش ريخته بود رو صورتم رو کنار زدم و زدم بالا . هدفون رو گذاشت رو سرم . رفت بيرون و در روبست . پشت شيشه روبروم ايستاد و هدفونش رو گذاشت رو گوشش . ميدونستم وقتي حرف بزنم فقط محمد که هدفون رو گوششه صدامو کي شنوه . خب دوبارتو استديو خونده بودم و ميدونشستم چه خبره تقريبا -: اقاي خواننده ؟چيکار داري مي کني؟داشت با کامپيوتر روبروش ور ميرفت . صدام رو که شنيد سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد . دست از کار کشيد و صاف ايستاد . محمد-: براي من بخون ...خب اينو که خودمم ميدونستم . -: اخه من بلد نيستم ... نمي تونم ...محمد لبخندي زد و گفت محمد -: چند بار خوندنتو شنيدم ... الانم راه فرار نداري ...بايد بخوني ...پامو کوبيدم رو زمين .-: محممممد ...يه خنده خوشگل تحويلم داد . قلبم ريخت. محمد -:چه عجب اسممو از زبونت شنیدم.دوباره رفت تو کامپيوترش و چند ثانيه بعد سرش رو اورد بالا . بهانه اوردم . -: من درس دارم نميتونم ...صاف شد . محمد -: يکي از اهنگاي خودمو پلي ميکنم http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ اي بابا کوتاه بيا هم نيست.منم بدم نمي اومد ولي جلو محمد راحت نبودم .ميترسيدم خراب کنم. آهنگ پلي شد. محمد -: حفظي ؟ -: اره ... ولي يه دقه صبر کن...اهنگ رو استپ کرد و منتظر نگاهم کرد . « محمد » عاطفه -: تو رو روتو کن اونور ...خنديدم -: چرا ؟ عاطفه -: من اينطوري نميتونم تمرکز کنم ...سر تکون دادم ... اهنگ رو پلي کردم و پشتمو بهش کردم . ضرب اهنگ رو طبق عادتم با پام روي زمين ميرفتم. صدام پخش شد و صداش زير صدام . واضح نبود . اروم مي خوند. چشمامو بستم تا صداشو تشخيص بدم . مصرع به مصرع صداش بلند تر ميشد و لرزشش کمتر . هنگ کرده بودم . صداش واقعا قشنگ بود . لحظه به لحظه صداش قوي تر ميشد. وسطاي اهنگ بود که بهت زده چرخيدم طرفش . همين که نگاهش به چشمام افتاد سريع چشماشو بست . آهنگ تموم شد و آهنگ بعدي پلي شد . سريع حمله کردم طرف کامپيوتر و زدم صداش ضبط شه . واقعا عالي ميخوند. گاهي با صداي خودش مي خوند و بعضي جاهاشوسعی مي کرد با بم صداش بخونه تا بتونه چیزی رو که من اجرا کردم درست اجراکنه آهنگ سوم پلي شد. واقعا توي شوک بودم . چشماشو باز کرد و بهم خيره شد و خوند . ميگفت هيچي از نت سردرنمياره ولي همه رو درست ميخوند. بعضي جاها يکم فالش ميشد. همه سعيشو مي کرد تا صداش رو شبيه من کنه. همه تحريرهام رو مو به مو اجرا ميکرد . همه اوج و فرود هام رو به زيبايي اجرايي مي کرد .لحنم رو درست مثل خودم از اب در مي اورد. حتي... حتي طرز ادا کردن کلماتم رو درست مثل خودم اجرا ميکرد. واقعا عالي بود . زبونم بند اومده بود. بعد از خوندن خودم تا حالا ازخوندن هيچ کسي اينقدر به وجد نيومده بودم .خوندنشو شنيده بودم و ميدونستم صداش قشنگه حتي حرف زدن معموليش.. ولي فکر نميکردم اينقدر خوب و بي نظير بخونه . ايراد داشت ولي اينها واسه منه خواننده ايراد به حساب مي اومد نه براي کسي که فقط از روي گوش کردن اهنگ بتونه اينطور اجرا کنه . اهنگ تموم شد .گوشيو از رو گوشش برداشت و گذاشت روي ميکروفون و اومد بيرون.آهنگ بعدي که پلي ميشد رو قطع کردم. هدفون رو از رو سرم سر دادم و افتاد رو گردنم. جلوي در ايستاد. عاطفه -: همينجوري واستادي داري نگاه ميکني. نه دو تا حرف میزنی نه لبخند مي زني ادم بفهمه خوب خونده يا بد؟به خودم اومدم . خنديدم به حرفش با لحن مسخره اي گفتم . -: افرين ... خيلي خوب بود ... واقعا نمي دونستم چي بگم و چطور ازش تعريف کنم . مخم هنگ کرده بود . عين يه کوه اتشفشان فوران کرد. چشماش گرد شد . خيلي عصبي به نظر ميرسيد. عاطفه -: فحش مي دادي از اين تعريفت بهتر بود ...-: چي ؟ بلند گفت .عاطفه -: گفتم اين تعريفت از صد تا فحش برام بدتر بود ... فقط نگاهش کردم . اصلا نميتونستم کاري کنم . قيافه اش خيلي بامزه شده بود . لبخند زدم .داد زد. عاطفه -: بي احساس ... بي احساس..دستاشو مشت کرده بود . رفت سمت در . پريدم و دستشو گرفتم . دستمو پس زد و گفت. عاطفه -: بي احساسه خيارشور...رفت بيرون و در رو کوبيد . خودم رو پرت کردم رو صندلي . چند دقه همينطور به مانيتور سيستم خيره شده بودم . دست بردم و صداش رو پلي کردم . و هدفون روگذاشتم روي گوشم . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ تمام مدت لبخند مي زد . چقدر حال کردم وقتي سعي ميکرد صداي من رو تقليد کنه . ياد حرفش افتادم .-: حالا چرا خيار شور؟ بلند زدم زير خنده . راست ميگفت خب طفلک... عين خيارشور ازش تعريف کردم . ولي چيکار ميکردم؟ حداقل يه عزيزم ميذاشتم تنگش ...اوه ... چه غلطا ...نميدونم چطوري بايد از دخترا تعريف کردچون هر چی ميگي عصبي ترميشن .بلند شدم برم از دلش دربيارم... رفتم سمت اتاقش. در زدم -: عاطفه خانوووم ؟ از تو داد زد .عاطفه -: بله ؟ خنديدم -: در رو باز کن خب .چند ثانيه بعد در به روم باز شد . موباز بود. چقدر چهره اش عوض شده بود . نه انگار ديگه عصبي نبود و اروم شده بود-: ميخواستم بگم خيلي عالي خوندي ...واقعا عالي بود ...لبخند زد و گونه اش چال افتاد. عاطفه -: ببخش که اون حرفو زدم ، نميدونم چرا عصباني شدم درحالي که تو چيزي نگفتی ...سکوت طولاني اي بينمون حاکم شد. هيچ کدوم نه حرف مي زديم نه چيزي ميگفتيم . اون به زمين نگاه ميکرد و من به اون . مغزم فرمان يه کاري رو مي دادو انگارحرکاتم دست خودم نبود . دلو زدم به دريا و يه قدم رفتم جلو . داشت نگاهم ميکرد. با تعجب . خودمم از خودم داشتم تعجب ميکردم . خم شدم آروم پيشونيش رو بوسيدم . نميدونم چه مرگم بود و چرا اينکارو کردم؟ يه لحظه لرزيد . بهش حق ميدادم . يکم مکث کردم و ازش جدا شدم . چراغا رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم . دراز کشيدم رو تخت و چشمامو بستم . لبخند بي دليلي رو لبهام بود. قلبم هنوز تند ميزد . مرور کردم خاطراتمو . از روز اولي که اومده بود اينجا تا امروز. لبخندم از روي لبام نميرفت. با همون خاطرات خوابم برد . صبح با صداي الارم گوشيم بيدار شدم. همه روزاي هفته رو ساعت هفت صبح تنظيم شده بود . براي نماز صبح هم خودم به طور اتوماتيک! بيدار ميشدم . عاطفه داشت چايي دم ميکرد .حواسش بهم نبود. يه لبخند زدم و سلام دادم . نمي دونم چرا يه مدته همش نيشم بازه ؟ برگشت و جوابم رو داد . رفتم دستشويي ابي به سر و صورتم زدم . اومدم بيرون . اوه چه سرعتي؟ ميز صبحانه رو چيده بود . حوله رو انداختم رو دوشم و رفتم سر ميز . -: خوبي؟ صبحت بخير...عاطفه -: خوبم ... صبح شما هم بخير ...مشغول شدم. عاطفه چاي اورد و نشست روبروم . يه لقمه کره عسل گرفتم . خواستم بخورم که وسط راه پشيمون شدم . لقمه رو گرفتم طرف عاطفه . با کمي مکث گرفت ازم . خدايي زده بود به سرم . عاطفه لقمه رو فرو داد عاطفه -: -: اقاي خواننده ؟ من با ناهيد صحبت کردم و قبول کرد که بياد ...لقمه ام پريد گلوم . به سرفه افتادم .داشتم خفه ميشدم. عاطفه سريع بلند شد و اومد زد پشتم. يه کم از چاييو فرو دادم و راه گلوم بازشد . انگار داشت پشتم رو ناز ميکرد انقدر اروم زد . دوباره برگشت نشست سرجاش .عاطفه -: ببين چقدرذوق زده شدي ...جوابش رو ندادم . جوابي نداشتم .-: حالا اينکه واسه اموزش بياد اينجا رو ميشه يه جوري توجيه کرد ولي من از دهنم پريد گفتم اقا مازيار اين کارو به عهده ميگيره ... حالا ميگم بنده خدا شايد نخواد ... ميشه شما باهاش صحبت کني؟ هزينه ای رو هم که ميگيره بپرس... هزينه خانومتون رو هم خودتون زحمت بکشيد ...خنديد. خانوممون؟اصلا يه حال عجيبي داشتم . ازش سر در نمي اوردم . تصميم گرفتم بهش فکر نکنم... http://eitaa.com/cognizable_wan
میلاد سراسر نور پیامبر اکرم صل الله علیه واله و امام جعفر صادق علیه السلام بر تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت باد. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ # *والدین_آگاه_بخوانند* تا زمانی که توجه فرزندتان را جلب نکردید، شروع به صحبت نکنید قبل از اینکه شروع به صحبت کردن کنید، با او ارتباط برقرار کنید. شما نمیتوانید از آن سمت اتاق فریاد بکشید و او دستورات شما را اجرا کند. به او نزدیک شوید، خود را هم قدش کنید. ببینید مشغول انجام چه کاریست و با نظر دادن در مورد آن کار با او ارتباط برقرار کنید؛ "وای، چه قطار خوشگلی!” تحقیقات نشان داده که وقتی ما با فردی ارتباط برقرار می کنیم، امکان تأثیر پذیریمان از او بیشتر است و به حرف او بیش‌تر گوش میکنیم. شما با اینکار او را فریب نمیدهید، بلکه اعتراف میکنید که به آنچه برای او مهم است احترام میگذراید. صبر کنید تا سرش را بالا بگیرد، به چشمانش نگاه کنید و سپس شروع به صحبت کردن کنید. اگر به شما نگاه نکرد، مطمئن شوید که با پرسیدن یک سؤال توجه او را جلب کنید : "آیا می‌توانم یک چیزی بهت بگم؟” وقتی سرش را بالا آورد، آنوقت حرف بزنید. اگر فرزندتان قبل از پاسخ دادن به شما از این تکنیک برای سوال کردن از شما استفاده کرد تعجب نکنید، اگر میخواهید به حرفتان گوش دهد، باید به حرفش گوش کنید! ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ -:باشه ... بعد صبحونه بهش زنگ ميزنم ...صبحونه رو که خورديم به مازيار زنگ زدم و گفتم که واسه يه سري اموزشا لازمش دارم . قطع که کردم براي عاطفه توضيح دادم حرفاشو -: گفت شايان سابقه تدريس داره و بهتر ميتونه کمک کنه ... گفت که خودش با شايان صحبت ميکنه ... نميخواستم جایی برم . پس پشت ميز نشستم و گفتم -: اگه زحمتي نيست ميشه دوتا نسکافه درست کني باهم بخوريم ؟عاطفه -: -: حتما رفتم تو استديوم . چند دقه بعد عاطفه با سيني اومد دم در -: اجازه هست ؟ -: اختيار داريد ... خونه خودتونه ...اومد داخل و روي يکي از مبلها نشست و سيني رو هم گذاشت رو يکي از ميز ها .عاطفه -: بفرماييد ...-: دست شما درد نکنه...تکيه دادم به صندلي و نگاهش کردم . باز شال سرش بود . با دقت داشت همه اتاقم رو تجزيه و تحليل ميکرد. سيستم رو روشن کردم و صداش رو براش گذاشتم. اسپيکر ها رو هم روشن کردم . صداش که پخش شد سريع سر چرخوند طرفم. بهش لبخند زدم . يکم تو سکوت گوش داديم . انصافا کلي حال کردم. نسکافه ام رو برداشتم -: خيلي عالي بود . من اولين باري که پشت ميکروفون خوندم کلي خراب کردم تا بالاخره يه چيز خوب از اب در اومد . ولي تو خيلي خوب بودي ...عاطفه -: خب ... من اولين بارم نبود ... سومين بارم بود ...چشمام گرد شد... :چي؟ يعني چي؟عاطفه -: من از اول راهنمايي تا اخر دبيرستان عضو گرود مدرسمون بودم ... ازاين گروه هاي معمولي نه ها ... حرفه اي کار ميکرديم ... هميشه اول بوديم و برنده و کلي جاها دعوتمون ميکردن ... به خاطر همين هم دو سه بار رفتيم استديو استادمون و تکي خونديم -: واقعا؟ -: بله واقعا ...بعد خودشو لوس کرد عاطفه -: تازشم استادمون هميشه از من تعريف ميکرد ... خيلي از خوندن من خوشش مي اومد هر وقت دستش خالي ميشد ميگفت عاطفه بخون ...فکم بي اختيار منقبض بود -: خانم بود ديگه؟ -: نه .. اقا بود ... فنجون رو تو دستم فشار دادم . -: جوون بود؟ ...عاطفه -: اره ... بيست و شش سالش بود ...فنجون رو گذاشتم رو ميز . بچه پررو عين خيالشم نمياد جلو شوهرش داره اين حرفا رو ميزنه ... من چمه حالا ؟ -: تو جلوي يه پسر غريبه ميخوندي و اون کيف ميکرد ؟ عاطفه -: نه ...من مساله اش رو پرسيدم گفتن اگه استاد شاگرديه عيبي نداره ...فکم منقبض تر شد -: شايد از نظر تو استاد شاگردي بوده باشه ولي از نظر اون ...عاطفه -: نه بابا ... فک نکنم ... تو از کجا مطمئني اصلا ؟ صدام رفت بالا -: چون خودمم يه پسرم و خودم همين ديشب خوندنت رو شنيدم ...صداي اس ام اس گوشيم نذاشت حرفمو رو تموم کنم . سرش رو انداخت پائين . نگاهي به گوشيم انداختم -: شايانه ... اس زده ميگه من در خدمتم ... بگم از کي بياد؟ عاطفه -: از همين فردا ...بلند شد و رفت بيرون. فکرم به شدت مشغول بود. بلند شدم . در رو بستم و دوباره صداش رو پلي کردم . با شايان هم سه شنبه ها و جمعه ها صبح ساعت ده تا يازده و نيم قرار گذاشتم . عاطفه هم اون موقع ها کلاس نداشت . صداي عاطفه همينطور پشت سر هم پلي ميشد و من خودکار به دست ايراداشو يادداشت ميکردم که در باز شد . چرخيدم . علي بود . سريع صداي عاطفه رو قطع کردم .علي اومد تو . لبخندي زد علي -: صداي کي بود؟ يه چشم غره بهش رفتم -: خانمم. حرفي داري؟ اومد طرفم و باهام دست داد . علي -: اوه اوه خانمت ؟ پيشرفت کردي ...-: اره خانمم... چيه ؟ چرا همه تعجب ميکنن ؟ مگه غيراز اينه که عاطفه الان خانم منه؟ علي نشست همونجايي که عاطفه نشسته بود . عين برق گرفته ها از جا بلندشدم و دست علي رو کشيدم و جاي ديگه نشوندمش. نميخواستم حتي گرماي تنش با گرماي تن کسي ديگه قاطي بشه . چشماش چهار تا شده بود با تعجب نگام کرد ولي چيزي نگفت . علي -: نه داداش ... تو راست ميگي ...زنته ...نشستم و براش همه نقشه عاطفه رو تعريف کردم . زمزمه وار گفت... http://eitaa.com/cognizable_wan