eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم -: مگه وقتي شما و ناهيد خانوم خصوصي صحبت ميکنيد من ازتون چيزي ميپرسم؟چشاشو ريز کرد. محمد-: خودت خوب ميدوني که قضيه ما فرق مي کنه... پسره احمق.. حالا چي ميشد به رخم نميکشيدي که دوسش داري؟ بي اختيار از دهنم پريد...-: از کجا ميدوني قضيه من و علي فرق نميکنه؟چشاش درشت شد... چند ثانيه اصلا نفس نکشيد . اوه نفس بکش... دارم تنگي نفس ميگيرم لعنتي... ولومش رفت پائين ...محمد-: چي گفتي؟ اوهوع... مثل اينکه بدجور گند زدم...محمد-: علي؟خاک به سرم يه آقا هم نذاشتم تنگش. بايد در مي رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا يه ماه کبود ميشد... الفرار... دستشو از روي در کنار زدم و رفتم بيرون. شايان و ناهيد روي مبل نشسته بودن و صحبت ميکردن. قدمامو تند کردم. رفتم جلو و کنارشون نشستم-: شرمنده دير شد..ـشايان-: شروع کنيم؟ من و ناهيد سر تکون داديم . شايان شروع کرد . جلسه اول بود و به توضيح نت ها وچيزاي مقدماتي مشغول شد . دو ساعت تموم شايان فقط صحبت کرد و درس و توضيح داد. ما هم مشتاقانه گوش مي داديم و نت برداري ميکرديم. کلاس تموم شد ولي محمد هنوز از استديوش بيرون نيومده بود . شايان يکم منتظر موند و وقتي ديد محمد نمياد از جا بلند شد و با خنده گفت شايان -: محمد باز اون تو داد و بيداد راه انداخته ...بهتره که برم...يعني چي؟ متوجه منظورتون نشدم شايان-: آخه عصبي بود... هر وقت عصباني باشه خودش رو اون تو حبس ميکنه و پشت ميکروفون بلند ميخونه اين طور خودشو خالي ميکنه ...هممون خنديديم -: من بايد منتظرش بمونم شما اگه عجله دارين معطل نشين...شايان وناهید رفتن . خونه رو يکم جمع و جور کردم و نشستم پشت ميزم و نت هايي که از صحبتهاي شايان برداشته بودم رو مرور کردم . و هم درساي امروز دانشگاهم رو...خعلي خوش به حالم شده بود ... عاشق موسيقي بودم و حالا داشتم ياد ميگرفتم...از توي کتاب ها و برگه هام که اومدم بيرون ديدم ساعت ۴:۳۰ ...محمد هنوز تو استديو بود . ناهارم نخورده بوديم از بس حواسمون پرته. رفتم پشت در ايستادم. مردد بودم که در بزنم يا نه .دستم رفت بالا که منصرف شدم ... ترسيدم به قول شايان هنوزم عصباني باشه. خيلي ترسناک ميشد عصبي بودني. با دستمال کشيدن کمد ها و ميزا و بقيه وسيله هاي خونه خودمو سرگرم کردم . شام هم عدس پلو پختم . ساعت ۸ شد . خيلي گرسنه ام بود. ولي محمد بيرون نمي اومد. خودم رو انداختم روي مبل جلوي تلوزيون که چشمم خورد به عکسش روي ديوار. تا حالا يه دل سير نديده بودم اين عکسشو. ميترسيدم نگاه کنم و مچمو بگيره . ساعت ۹ شد ولي محمد ... تصميم گرفتم به علي زنگ بزنم و گندي که زدم رو توضيح بدم و ازش کمک بگيرم .رفتم تو اتاقم و درو هم بستمـ با علي تماس گرفتم و همه چيو براش تعريف کردم ...کلي خنديد...علي -: آجي خانوم بايد دهنت رو طلا گرفت که حرف بسيار بسيار باحال و به جايي زدي... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ تعجب کردم -: چطور ؟ علي-:شايد اين حرفت به تصميمش کمک کنه... شايد...-: داداش ميشه واضح حرف بزني؟ علي-: بيخيال... ولي حرفت خعلي توپ بود اصلا به ذهن خودم نرسيد ...-: به خدا ازدهنم پريد... علي-: خب ميگم خوب بود ديگه... آبجي يه چي ميگم قبول کن... هيچ کدوم ضرر نميکنيم...کنجکاو شدم -: چي؟ علي-: بيا رو اين حرفي که زدي يه کم مانور بديم... بقيشو نپرس...-: نهههه... اخه خيلي ناراحت ميشه...علي-: آره ميدونم نبايد غيرت يه مرد رو تحريک کرد ولي اين بار يه کوچولوش برامحمد لازمه...بسپرش به من.. خودم درستش ميکنم ... تو فعلا کاري نکن و از منم چيزي بهش نگو ...-: اگه پرسيد چي؟ علي-: اگه پرسيد؟ خب...يه جوري بپيچونش... نذار لو بره...اول بايد بدونم موقعيت و شرايط روحيش چطوريه ؟ شايدم خطر مرگ تهديدمون ميکرد و کلا عمليات رو کنسل کرديم...دوتامونم خنديديم. -: باشه داداش.. لطف کردي... شرمندم اينقد مزاحم ميشما...علي-: اي بابا اين چه حرفيه؟ تو اينجا مهموني و تنها... رو من حساب نکني چکار کني؟ -: ممنون...کاري نداري؟ علي-: نه.. مواظب خودت باش... ياعلي خدافظ . خدافظ ... روز ها تند و پشت سر هم ميگذشت .. کلاساي دانشگاهم تعطيل بود... فرجه هاي امتحانا بود.حسابي سرم گرم درس بود...بايد سنگ تموم ميذاشتم . نميخواستم شکست بخورم وبازنده باشم.گاهي هم به عنوان استراحت آشپزي ميکردم يا داستان کوتاه مي نوشتم. محمدم ديگه اون حرفمو به روم نياورد . از علي و مرتضي هم که کلا خبري نبود . کلاس هاي موسيقي سر جاش بود. کلي چيز ياد گرفته بودم . و آشنايي زيادي پيدا کرده بودم با دنياي موسيقي. عالي بود . هم اين دنيا هم مربيمون. شايان انصافا سنگ تموم مي ذاشت و ريز و درشت همه چي رو بهمون ياد ميداد . بعد آشنایي کامل با نتها و خوندن و نوشتنشون کم کم قرار بود بريم سمت پيانو. ناهيدم کلي تشکر مي کرد به خاطر اين که ازش خواستم همراهيم کنه . معمولا نميذاشتم حرفي بينمون رد و بدل شه ولي باز صم بکم که نميتونستم بشينم . محمد و ناهيدم پيش مي اومد که با هم پچ پچ کنن... بهتره از توصيف حال اون روز هام بگذرم. ديگه خودم رو آماده رفتن کرده بودم. ميدونستم فوق فوقش تا عيد اينجام و ديگر هيچ . سرم رو تکون دادم که فعلا اين فکرا رو از سرم بريزم بيرون و و به آشپزيم برسم . امروز رو به خودم استراحت داده بودم . دو هفته شب و روز درس خونده بودم.حتي تموم مدتي که تو خونه محمد بودم جز اون شبي که خودش ازم خواست تلوزيونم نگاه نکرده بودم.با اينکه جز دانشگاه هيچ جاي ديگه اي نميرفتم اصلا دپرس نبودم و حوصله ام سر نميرفت.وقتي محمد بود واسه چي بايد ناراحت ميبودم؟ از يه طرفم اين شهر و تنهايي خيلي خوب شده بود واسم. حداقل خوب به درس هام ميرسيدم. غذام تقريبا آماده بود. قاشق تميز برداشتم و يه کم از قورمه سبزيم چشيدم. انصافا خوب شده بود . بعد اون همه تمريني که کردم . در قابلمه رو گذاشتم و قاشق رو گذاشتم توي سينک.زير برنجم رو کم کردم. با صداي گوشيم پريدم هوا . روي اپن بود هم زنگ ميخورد هم ويبره ميرفت. از بس خونه سوت و کور بود و محمد هم صبح تا شب تو استديوش بود با کوچکترين صدايي ميپريدم هوا . رفتم سمت گوشيم و نگاهش کردم. شماره نا شناس بود . جواب ندادم. قطع شد و دوباره زنگ خورد. آرنجام رو گذاشتم روي اپن و گوشيو گذاشتم روي گوشم .... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ صدا-: الو ؟ -: سلام بفرماييد...با ذوق گفت -: سلااااممم عاطفه ي خودم.... خوبي عزیزمم؟چقد اين صدا واسم آشنا بود . ضربان قلبم تند شد . با يه دنيا مهربوني و خنده حرف ميزد. صدا-: ... عاطفه؟ نشناختي بيمعرفت؟ داشتم همه مغزمو زير و رو ميکردم و صدا رو آناليز ميکردم تا صاحب صدا رو پيدا کنم . بد جور واسم آشنا بود.به نتيجه نرسيدم. -: نه... نشناختم... شما؟ صدا-: بله ديگه ... از دل برود هر آنکه از ديده برفت... شهابم خاااانووم...مغزم هنگ کرد . چند ثانيه نفسم قطع شد. اصلا انتظارش رو نداشتم . دلم ميخواست بدوم و از خوشحالي فرياد بزنم . انگار به گوشام اعتماد نداشتم -: چييي؟کي هستييي؟خنديد. صدا-: شهابم خوووو...ديگه نميتونستم خوشحاليمو پنهان کنم . داد ميزدم. فرياد مي زدم -: شهاااب بی تربیت خودتیی؟ اره؟ خودتييي؟ بمن ميگي بي معرفت؟ داشتم داد و بيداد مي کردم و همراهش قهقهه ميزدم از خوشحالي. اونم مثل من ميخنديد. شهاب-: آره خودمم... چرا داد مي زني حالا؟ -: نامرد ... چرا داد مي زنم؟ کجااا بودي تو اين همه مدت ؟ چرا بمن خبر ندادي؟ من که ديگه واسه تو غريبه نبودمممم... شهاب-: عزيزم اين مدتي که نبودم خيلي با ادب شديا؟؟ ... واستا برات توضيح بدم خببب ... من الان ايرانم ... خيلي دلم واست تنگ شده...ميخوام ببينمت...من هنوز داشتم داد ميزدم. -: منم دلم واست تنگ شده شهاب.... خيييلييي.... کجاييي؟کی اومدي؟ خنديد. شهاب-: يه هفته اي ميشه که کاملا مستقل و مستقر شدم ... فقط تهرانم ... چطور ميتوني بياي ببينمت؟ -: شهاب منم تهرانم ... واسه دانشگاهم ... تو فقط بگو کجايي ؟ شهاب کجايي؟ آدرسو برات اس ميکنم همين الان...کي مياي ؟ -: تو ادرسو بفرست من ساعت چهار اونجام شهاب ... دوساعت ديگه ...شهاب-: باشه ... عاليه .. خيلي منتظرتم... باي ...خنديدم -: اوه ... چه باي باي هم راه انداخته ... منم باي ...دوتامونم خنديديم و قطع کردم . فقط خدا ميدونست که چقققد خوشحال بودم . تو عمرم اينقدر ذوق نکرده بودم . البته چرا . اين خوشحالي حتي يک هزارم خوشحالي محرم محمد شدن نميشد . يه بوس واسه خدا فرستادم . صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . -: خدايا عاشقتم... همونطور که گوشي تو دستم بود چرخيدم تکيه بدم به اپن و اس رو بخونم که سينه به سينه محمد شدم . البته سينه به سينه که نه. سر به سينه . ماشالا قد ... گوشيو از تو دستم کشيد بيرون . خيره شدم تو چشماش . يه جور خاصي نگاهم ميکرد .محمد-: کي بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ هيچ کي... يکي از دوستاي قديمي ...يه نگاه به صفحه گوشي انداخت ولي پيام رو باز نکرد. اون دستش که گوشيم توش بود رو انداخت پائين. مطمئن نبودم الان مودش چيه ؟ ولي عصبي به نظر نميرسيد . انگار رنجيده و غمگين بود. محمد-: ميخواي بري ببينيش؟ سر تکون دادم . چند ثانيه خيره شد بهم . نگاهمو ازش نگرفتم.حس ميکردم داشتم ذوب ميشدم تو نگاهش . همينطور خيره به چشمام بود . نميدونم چرا حس ميکردم يه غمي داره . کاش ناهيد زودتر مي اومد و از اين همه ناراحتي و تنهايي درش مي آورد. چشمام پر شد. يه خورده اومد جلوتر. نميتونستم نگاهمو بگيرم ازش . باز اومد جلوتر . نميفهميدم قصدش چيه . اشکام خشک شدن و قلبم بدجور داشت حالم رو لو ميداد . ديگه نزديک تر نيومد . يکم ايستاد . گوشيو گذاشت روي اپن و رفت بيرون . با نگاهم دنبالش ميکردم . خودش رو پرت کرد روي مبل جلوي تلوزيون . ميز رو چيدم . بعد نهار محمد دوباره رفت تو استديوش . ساعت سه و نيم کاملا آماده بودم. يواشکي به بيرون سرکي کشيدم . محمد نبود . پاورچين پاورچين رفتم از اتاق بيرون و از خونه خارج شدم . ميترسيدم ببينه و نذاره برم . باز تو استديوش سرگرم بود . همون دم در آژانس . آدرسو دادم و سر راه هم يه جعبه شيريني و دسته گل خريدم . دل تو دلم نبود . جلو درشون پياده شدم و زنگ رو زدم . کلي استرس داشتم.در باز شد. درو آروم باز کردم و رفتم داخل. يه خونه ويلایي با حياط خيلي خوشگل و ناز . يه گوشه هم تاب دونفره بود. دوتا درخت و کلي گل و گياه . رفتم جلوتر و پشت در ساختمون ايستادم . قبل از اينکه در بزنم در به روم باز شد . کيميا بود .کيمياي خودم ... واي که چقد دلم براش تنگ شده بود . کنارشم شهاب ايستاده بود . هر دو زديم زير گریه و محکم همديگه رو بغل کرديم . خيلي خوشحال بودم . سکوت مطلق بود و کسي حرفي نميزد . شهاب هم چشماش پر شده بود . بالاخره از کيميا جدا شدم و ميون اشک خنديديم و محکم چندين بار همو بوسيديم . چقدر به هممون سخت گذشت اون روز ها کيميا-: سلام مهمون نور چشمي من... بفرما تو قربونت برم .... دوساعته دم در نگهت داشتم... اشکام رو پاک کردم و همراهشون رفتم داخل . يه سالن که دور تا دورش مبل سلطنتي چيده شده بود . همه وسايلا تازه بود . دعوت شدم سمت مبل ها . همين که جلوتر مي رفتم چند تا اسباب بازي ديدم . روي زمين . پشت ميز و وسط سالن....خدااااي من....داد زدم -: کيميا... بچه توعه؟ شهاب و کيميا زدن زير خنده . چادر و کيفم رو پرت کردم روي زمين و دويم سمت بچه . عزيزم ...فدات بشم ... يه دخمل تپل و سفيدو لپالو... محکم بغلش کردم و کلي بوسيدمش . طفلک بچه هنگ کرده بود ... وقتي حسابي بچه رو آب لمبو و آبياري کردم . دوباره گرفتمش بغلم و بلند شدم . کيميا و شهاب کنار هم هنوز وسط سالن ايستاده بودن و من رو ديد مي زدن . دستم رو گذاشتم پشت گردن بچه . نگاهشون کردم. -: حقتونه ديگه تو روتون هم نگاه نکنم ... اينقدر غريبه بودم ؟ با عشق به هم نگاه کردن و خنديدن . دلم هزار تيکه شد . ياد محمدم افتادم . دلم براش تنگ شده بود . حالا که مقايسه مي کنم مي بينم حاضرم همين الان شهاب و کيميا رو ول کنم و برم پشت در اتاق محمد بشينم . بودن کنار محمد و حس کردنش رو بيشتر ترجيح ميدادم . به بچه نگاه کردم و آروم لپش رو گاز گرفتم . قلقلکش اومد و خنديد . -: اشمت چيه خاله جون؟ کيميا اومد جلو و من رو نشوند روي مبل و گفت کيميا-: اسمش غزاله اس خالش... -: کيميا چن ماهشه؟ اخم شيريني کرد... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ کيميا-: يه سالشه خاله ژووووون... بازم هزارتا بوس نثار غزاله کردم. بعد همه نشستيم دور هم و کلي گفتيم و خنديديم و خورديم و حسابي خاطرات تعريف کرديم به هم.از قديم و جديد .ازين مدتي که دور بوديم از هم. يهو چشمم خورد به ساعت. يا حسين... ساعت ۸:۳۰ بود. دستپاچه شدم و سريع گوشيمو برداشتم ببينم محمد زنگ زده يا نه.واي گوشيم خاموش شده بود. شارژش تموم شده بود . اي بترکي... هول شدم-: من خيلي ديرم شده بايد برم... شهاب-: خوابگاهت تا چند بازه؟ -: خوابگاهي نيستم خونه اجاره کرديم با بچه ها...شهاب-: خب چه بهتر... شب رو پيش ما بمون....-: نه ... نه... به بچه ها گفتم برمیگردم.... فرداهم امتحان دارم وسيله هام پيشم نيست ...اصلا نميشه... باز ميام ... بلند شدم. کيميا هم غزاله رو گرفت تو بغلش و بلند شد به پام ... آماده که شدم شهابم کتش رو تنش کرد شهاب-: واستا من ميرسونمت...-: نه مزاحم نميشم با آژانس ميرم ديگه... شهاب-: مگه من مردم که تو نصف شبي با آژانس بري؟ -: خدانکنه... کيميا رو بوسيدم و ازش کلي تشکر کردم. شهاب يه گاز کوچولو از لپاي غزاله گرفت شهاب-: بابايي... مواظب مامان جون باش تا من برگردم...رفتيم بيرون و سوار اتومبيل شهاب شديم. راه افتاد. به بيرون نگاه کردم و در همون حال ازش پرسيدم-: شهاب چرا اين دوسال بهم زنگ نزدين؟ شهاب-: به خاطر خودت ... ميدونستم واسه تو دردسر شديم و شديدا سختگيري ميکنن برات ... کنترلت ميکنن ... دوست نداشتم بدتر بشه ...-: شهاب نميدوني مامانت... شيدا .. شيده ... چي کشيدن تو اين دوسال طفلکي ها...شهاب آهي کشيد شهاب-: اومدم که ديگه همه چيو درست کنم.... بايد يه زندگي آروم رو شروع کنيم -: ان شاء الله شهاب هم زمزمه کرد شهاب -: ان شاءالله بقيه راه تو سکوت سپري شد. آدرشو به شهاب داده بودم. جلو در خونه ايستاد. شهاب-: اون جعبه هم واسه توئه ... برش دار...نگاهي به صندلي پشت انداختم که شهاب بهش اشاره ميکرد. با تعجب پرسيدم -: واسه من؟؟ برا چي؟؟ چي هست؟ شهاب-: يه سوغاتي ناقابل ... البته اگه اندازه ات نشد عوضش مي کنيم.. سليقه کيمياست...باذوق گفتم -: مرسي... سليقه کيميا تکه و حرف نداره...مطمئنم.. البته به جز يه مورد...با تجب نگام کرد شهاب-: تو چه مورد؟-: تو...از ته دل خنديد. شهاب-: بازم تاکيد ميکنم که به کسي خبر نده ما اومديم.. خودم ميخوام يه کارايي کنم... بازم حتما به ما سربزن... -: مطمئن باش به فاميل چيزي نميگم... دستتم درد نکنه رسوندي منو...خدافظ...جعبه رو برداشتم و دوباره تشکر کردم و پياده شدم. « محمد » کاش ميفهميدم چه مرگمه؟ من... محمد نصر ... با اين همه غرور و پرستيژ الان نشسته بودم روي جدول تو خيابون... اونم جلوي در آپارتمان... دستام سرم رو محاصره کرده بودن . نميدونستم کجا برم دنبالش بگردم؟ گوشيش هم که خاموش بود. يعني من اينقدر براش بي رنگ و بي ارزشم که حتي يه خداحافظي هم نکرد باهام؟ پشت تلفن داشت با يه پسر حرف ميزد... شهاب... همه مکالمه اش رو شنيدم ... ولي باتوجه به شناختي که ازش داشتم بهش شک نکردم.نخواستم زود قضاوت کنم.اشتباه کردم باید می پرسیدم ازش .باید توضیح میخواستم . ديگه داشتم رواني ميشدم. يعني اين همه مدت رو پيش اون شهاب بوده؟اگه ديگه برنگرده؟يه بنز مشکي جلوي آپارتمان ايستاد. يه نيم نگاه بهش انداختم و دوباره رفتم توي لاک خودم. دوباره دستام بودن و سر بيچاره ام. -: خدايا؟ چي کار کنم. به علي بگم؟ علي.. علي... مرتضي... اي خدا چرا همه دوستام شدن ملائک عذاب من؟ يهوو صدايي تو سرم پيچيد که همه فکرام يادم رفت ... صداي يه پسر... پسر-: عااااطفه...سريع سرم رو گرفتم بالا . همون راننده بنز بود . عاطفه وسط کوچه ايستاد. برگشت و به پسره نگاه کرد. عاطفه-: بله؟ دقيق شدم رو چهره پسره. پسره-:يه دنيا ممنون... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* ❌وای بر مامان و باباهایی که در هفت‌سال اول به بچه‌ ثابت نمی‌کنند که عاشق او هستند! درحالی‌که بچه در این سن، باید آخرِ کیف باشد! برخی از مادرها مدام به بچه می‌گویند «دیگر دوستت ندارم ها!»؛ چرا بچه را تهدید می‌کنی؟! خُب این بچه یادش می‌ماند و می‌گوید «من موجودی هستم که به‌همین سادگی، مادرم می‌تواند من را دوست نداشته باشد!» این را به بچه‌ات نگو. منّتش را بکش! مثلاً این‌طوری بگو: «من که تو را دوست دارم، این کار را نکن...» مدام به او بگو دوستت دارم، بگذار این بچه، وجودش پُر بشود خانم در برخورد با بچه‌ها، نباید حالت حقوقی به خودش بگیرد و مثل فرمانده‌ها رفتار کند، بلکه باید دلبری کند! مثلاً به بچه‌ها بگوید: «بچه‌ها، اگر این کار را بکنید من دلم می‌سوزد» و بابا هم به بچه‌ها یاد بدهد که «دل مامان‌تان را نشکنید» این‌ها اساس خانواده است پدر و مادرهای محترم! بچه‌ها از روی الگوی شما «امامت» را می‌فهمند، از روی الگوی مهربانی مادر، می‌فهمند که امام مهربان است، از روی الگوی مهربانی مادر می‌فهمند که خدا مهربان است و حسن ‌ظنّ به خدا پیدا می‌کنند ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔴 # *قضاوت_ناقص_فیلی* 💠 در مثنوی آمده است در اتاق تاریک بود عدّه‌ای با چشمان بسته وارد اتاق شدند. یکی دست به زد و گفت این ناودان است فردی پاهای فیل را لمس کرد و گفت این است شخصی گوش‌ او را گرفت و گفت این باد بزن است نفر بعدی دستی بر پشت فیل کشید و گفت این است. یعنی هر فرد، فیل را بر اساس نگاه متّکی بر حسّ لامسه‌ خود کرد. در حالیکه اگر فیل را کامل دیده یا لمس می‌کردند قضاوتشان به واقع نزدیک‌تر می‌شد. 💠 در زندگی مشترک، گاهی زن و مرد با دیدن جزء یا از رفتارهای همسر، قضاوت کلّی درمورد شخصیّت او کرده و حتّی برداشت کلّی از ظاهر رفتار یا گفتارش می‌کنند. 💠 هیچ‌گاه با دیدن یک یا چند رفتار همسر به طور و کلّی نگوییم همسرم آدم خوبی نیست، اصلاً مرا درک نمی‌کند، آدم زندگی‌‌کُنی نیست و دهها قضاوت کلّی دیگر. 💠 دیدن تمام ابعاد و شخصیّت و رفتارهای همسر از برداشت‌ها و تصمیمات غلط یا جلوگیری می‌کند. 💠 به فرض اگر همسرم‌ بدزبان یا تندمزاج است با قضاوت نگویم "اخلاقش اصلاً خوب نیست یا اخلاق بدرد بخوری ندارد." چرا که در کنار بدزبانی ممکن است برای خرجی زن و بچه زحمت می‌کشد، دل و قلبش است، فرد کینه‌ای نیست، زبان عذرخواهی و دهها صفات و رفتارهای دارد. 💠 در واقع باید تمام رفتارها و اخلاق‌های خوب و اشتباه او را کنار هم‌ گذاشته و با پازل شخصیّت او، نسبت به نقص یا اشتباه او عکس‌العمل و قضاوت عادلانه و صحیح داشته باشیم تا قضاوتمان مثل اتاق تاریک و نباشد. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱🌸 تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم حاج آقا مجتهدی (ره) ...♡ ┄┅═✨🕊🌷💌🌷🕊✨═┅┄ 💌 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺علت گریه آیت الله بهجت در نماز🌺 «تهران زندگی می‌کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت‌الله بهجت )ره( می‌خواندند را دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیت‌الله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه می‌شود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامه‌ام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم. یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح می‌رفتم قم نماز می‌خواندم و برمی‌گشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه می‌کرد که چرا از کار و زندگی می‌زنی و به قم می‌روی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … . کم کم نسبت به فریادهای آیت‌الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد می‌کشه؟ چرا داد می‌زنه؟ چرا با درد سلام می‌ده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلام‌های آقا سلام می‌دادم. به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد می‌کشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران می‌خونم، این هفته هفته آخرمه … یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطه‌ور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف می‌زدم، آقا اگر بهم نگی می‌رم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیت‌الله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی می‌گفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟ سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم می‌گفتم آقا چطور حرف‌های من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیت‌الله بهجت )ره( ایستادم و در صف اول نماز می‌خوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمی‌توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول! خوشحال بودم و پشت آقا نماز می‌خواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوه‌ای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم. یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد می‌کشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم می‌رفتم و سپس به تهران بازمی‌گشتم تا آقا رحلت کردند.» این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیت‌الله العظمی بهجت )ره( بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیت‌الله بهجت )ره( در مسجد صاحب الزمان )عج(ورامین بازگو شد. ---~☆•💎🍃°•📝•°🍃💎•☆~--- 📝 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🖌🍃🖌🍃 💕 👌حتمابخونید خیلی قشنگه💐 ⁉️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید 💥آنها هرروز باهم جروبحث میکردند 🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و... ✨توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد ✔️هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد 💥تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند ✅داروساز لبخندی زد و گفت آنجه به تو دادم سم نبود سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است ✅مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود میکند... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
درحرم خانه ی دل جلوه سرمد دارم خبرازآمدن حضرت احمد (ص) دارم افتخارم همه اینست که درمکتب عشق شیعه صادقم (ع) و نورمحمد (ص) دارم فرخنده ميلاد رسول معظم اسلام حضرت محمد مصطفي (ص) و امام جعفر صادق (ع) برشما مبارك باد. 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
همه میگویند: روز خوبی داشته باشید. اما من میگویم: روز خوبی را برای خودت خلق کن! به فکر اومدن روزهای خوب نباش؛ آنها نخواهند آمد. به فکر ساختن باش روزهای خوب را باید ساخت... آرزو ميكنم بهترين معمار روز قشنگ خودت باشی و خداوند هم بزرگترین حامی ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan