eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
با پول می شود خانه خرید ، ولی آشیانه نه ...! رختخواب خرید ولی خواب نه ... ساعت خرید ولی زمان نه ... میتوان مقام خرید ولی احترام نه ! میتوان کتاب خرید ولی دانش نه ! دارو خرید ولی سلامتی نه ... خانه خرید ولی زندگی نه .... و بالاخره میتوان قلب خرید ، ولی عشق را نه ...! http://eitaa.com/cognizable_wan
کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید. پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید. یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید. کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست. بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود کاملا متوجه آن کارگر می شود. در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد. با خود می گوید وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می کنم و به گریه اش می اندازم. از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند. در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم. پدر و مادر می خوابند. نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد. در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید. از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند. در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند. همین که دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند. همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار، در حالی که پول را بدست گرفته می میرد. اهل خانه نجات پیدا می کنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد. پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد که پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می گردند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
* که با همرنگ شدن با او و سنخیت پیداکردن و شبیه شدن با او ، به «مقام معیت» و همراهی و سربازی امام زمان علیه السلام می‌رسی ! از عاشورا تا ظهور ! از ثارالله تا بقیة الله 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس... دلم پر می زد... اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭 با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،... روي قلبش که آرامش بگیرم،... ولی ترکش ها مانع بود.... اون روز هم نذاشتن،.. چون کالبد شکافی شده بود.... صورتش رو باز کردم.... روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن... گفتم: _"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم " ... .... هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن... گفتم: _"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭 چشماشو بستم و بوسیدم... مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم... دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم... سفارش کردم توي قبر رو ببینن،.. زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه.... بعد از مراسم،.. خلوت که شد رفتم جلو.... گلا رو زدم کنار... و خوابیدم روي قبرش.... همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣 بعد از چند روز بی خوابی،... دو ساعت همون جا خوابم برد.... تا چهلم،.. هر روز می رفتم سر خاك.... سنگ قبر رو که انداختن، دیگه رو حس کردم.... رفتم کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه.... گفتم: _"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...." گریه امانم نداد....😭😩 دلم میخواست بدوم.... جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم.... این چند روزه... اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم... دویدم بالاي پشت بام.... نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭 آنقدر که سبک شدم .... تا چهلم نمی فهمیدم... چی به سرم اومده... انگار توي خلأ بودم... نه کسی رو میدیدم،... نه چیزی میشنیدم... بعد از اون بود.... نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد.... یه شب بالاي پشت بوم نشستم... و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم... دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست... عصبانی شدم.😠 داد زدم: _"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ " اومدم پایین.... تا چند روز نمیتونستم بالا برم.... کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت.... علی آوردش پایین.... هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم... ... گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه.... بوي تنش میپیچه توي خونه... بچه ها هم حس میکنن... سلام میکنه و می شنویم.... میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه.... اونجا تنهاست و من این جا... تا منوچهر بود،.... رو ندیده بودم. حالا رو نمیفهمم.... این همه چیز توی دنیا اختراع شده،.... ... 🕊🕊 پایان 🕊🕊 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 ❤️مقدمه❤️ بسم الله الرحمن الرحیم داستان زندگی و شهادت از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند😊 با ماهمراه باشید😍 در به قلم مینودری ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت _زهرا!😊 با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐 سریع جواب میدهم: _بله😅 +همه وسایلات رو برداشتی؟😊 دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم😇 صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟😳 سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی...☺️ به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁 آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟😃😜 صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد، آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش😊 بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم...☺️😘 فاطمه کنارم می آید ، محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم... 💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم... قدم هایم را آرام برمیدارم... صدای فرحناز در گوشم میپیچد: _یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳 میخندم و زیر لب میگویم: _راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅 «مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید: _میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁 فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁 چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم... سوار اتوبوس میشویم🚌 اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست یک ساعتی فاصله داریم ... لبم را از ذوق میگزم☺️😍 در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم... به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم 😍😢 مزارش خیلی خلوت است تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم... و مداحی را پلی میکنم ... اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند... صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد... صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: _بله فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید _کجا رفتی تو؟ درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم: -هیس چه خبرته؟😊 صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد: _نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵 -اومدم مزار آقاسید ...😊 فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐 ❣❣❣❣❣❣❣ در فکر فرو میروم... قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی را بنویسم...✍ فرحناز کنارم مینشیند: _زهرای من از من ناراحته؟☹️ _زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕 حرفم را قطع میکند و میگوید: _آخه نگرانت شدم...😒 لبخندی نثار چهره پاکش میکنم: _دیگه که گذشت ولش کن... فرحناز نفس عمیقی میکشد: _گوشیت داره زنگ میخوره👀 مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید: _گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃 با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم: _سلام «مهدیه» جان...خوبی چند لحظه مکث میکند و میگوید: _سلام...کجایین مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید _کیه!؟...😟 همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم: _مهدیه س..☺️ فرحناز بلند صدایم میزند: _زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁 بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم: _کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت... خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍 فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد: _چی گفت مهدیه؟ با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم: _چیزی خاصی نگفت ...😜😉 مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید: _چی گفته داری از خوشحالی میمیری...! همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم: _گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه، مکث میکنم و بلند میگویم: _یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد حرم میشوم،...🕌🕊 قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید: _سلام،من اینجام!😄✋ نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم: _مامان شدنت مبارک😊👶🏻 دستم را میگیرد و آرام میگوید : _آرومتر، آبرومو بردی.😅 فرحناز با خنده به سمتمان می آید: _ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜 سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم... مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد: _اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉 لحظه ای مکث میکند و میگوید: _بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد: _نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁 مهدیه لبخندی میزند : _قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم: _دلت بسوزه فرحناز خانم.😌 کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید: _زهرا بریم زیارت؟😊 مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد: _بریم عزیزم.😊 لب میزنم: _آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅 فرحناز زبان درازی میکند: _الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂 چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم: _زهرا جان بریم؟ سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد: _خدافظ زهرا☺️👋 بوسه بر صورتش میزنم و میگویم: _خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘 با شیطتنت لب میزنم: _میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید: _نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂 زیر چشمی نگاهش میکنم: _من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌 مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕 ماشین جلوی خانه می ایستد: _بفرمایید خانم.😊 زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید: _زهرا بدون معطلی میگویم:_بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️ مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند: _زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند: _برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊 خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم... عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود: _زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم😊 مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید: _رحمتی خانم☺️ و بعد سریع ادامه میدهد: _زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم: _ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌 مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید: _فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم: _نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود: _ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم: _نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم: _جانم😴 آرام میگوید: _عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅 ❣❣❣❣❣❣ چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم... صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد: _هیچی جا نذاشتی زهرا؟ به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: _نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم، ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر تو دعوا بود 🎥لطف حسین ما را تنها نمی‎گذارد بنی‎فاطمه - محرم ۱۴۰۰ 🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
Mohammad Hossein Pooyanfar - To Aslan Ba Hame Fargh Dari (128).mp3
13.12M
تو با همہ فرق دارے!🙂 تو اصلا نفسات، نفس توی هوات، هوای کربلاٺ استثتاعہ!🖐✨
زن ها برای نشان دادن مشارکت و ایجاد رابطه با شما حرف می زند. حرف زدن زیاد او با شما نشان دهنده ی این است که دوستتان دارد. اما اگر با شما گفت و گو نکند به دردسر افتاده اید.... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ✍کافیست که زن و شوهر باور داشته باشندکه 👌بنای یک زندگی بی تنش و با "گذشت "پایه ریزی می شود 👈 اگرهرکدام زندگی را براساس فداکاری، عشق و گذشت بنا کننک ❤️ باصفاترین خانواده را خواهندداشت. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹تو هم بایدبگردی مراپیداکنی🌹 ✅آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): ⚪ یکی از رفقا نقل می کرد: در روز عرفه ای کربلا بودم، توی صحن نشسته بودم که یک عربی که با پای پیاده به کربلا آمده بود، 🍃 پای مجروح و خونینش را بلند کرد و به زبان عربی با امام حسین (ع ) صحبت می کرد، ⚪ من از مسافری که عربی بلد بود پرسیدم: او به امام حسین چه می گوید؟ 🍃 گفت : می گوید امام حسین من از راه دور آمدم و تو را پیدا کردم ، تو هم باید در روز قیامت و در صحرای محشر بگردی و مرا پیدا کنی !  🌷 خوش بحال این افراد، خوش بحال این عقیده ها، خدا کند ماهم مثل اینها چنین عقیده ای داشته باشیم. 🔴امام ، دور و نزدیک ندارد.🔴 📝 ایت الله مجتهدی تهرانی (ره) 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️✔️تفاوت زنان و مردان در شکست عاطفی مردان دیرتر از زنان به پذیرش می‌رسند! تحقیقات نشان می‌دهد میزان اندوهی كه پس از شكست عاطفی تجربه می‌شود در زنان بیشتر از مردان است. اما زنان چون در مورد جزئیات رابطه خود با دیگران بیشتر از مردان صحبت می‌كنند زودتر می‌توانند مشكل خود را حل‌و فصل كرده، به پذیرش برسند. مردان از آنجا كه اغلب عادت به گفت‌وگو درباره روابط عاطفی خود ندارند مدت ‌زمان بیشتری برای رسیدن به پذیرش نیاز دارند و در بعضی افراد شكست عشقی به‌طور كامل حل نخواهد شد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️هرگز شب قبل را نخورید 🔴 در برنج مانده باکتری به نام سرئوس رشد میکند که مواد سمی حاصل از این باکتری، موجب گرفتگی عضلات،اسهال و تهوع شدید می شود 🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍خوردن به رشد قد كودك كمک میكند. 🔺مادرانی كه ميخواهند قد فرزندشان بلند شود باید را در برنامه غذايي کودکشان قرار دهند. 🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱 ✍یک‌ لحظه‌ غفلت‌ و عمری‌پشیمانی؛ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯکـﻢ ﻭﺯﻥ‌ترین‌ چیزهایی‌است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ حمل‌ میشود، ولی شاید از ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ‌ وسیله‌هایی‌ باشد که‌ در ﺁﺧﺮﺕ گناهش‌ ﺑﻪ‌ ﺩﻭﺵ‌مان‌ کشیده میشود... مراقب‌ محتویات‌ِ موبایل‌مان‌ باشیم کجا میرویم؟چه‌میبینیم؟چه‌پستی میگذاریم؟با چه‌ کسی‌ گفتگو میکنیم؟ یادمان‌نرود، نامحرم، نامحرم‌است، چه دردنیای‌واقعی، چه‌درفضای‌مجازی.. ┄•❁ ❁•┄ 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
در علم تاثیر کلام میگویند اگر شما بگویی انجام کاری سخت است، سخت میشود اگر شما بگویی راحت است! راحت میشود. اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود! شما اگر بگویی حالم عالیه، تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود اگر شما بگویی امروز چه روز عالییه!میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده. اگر بگویی من گیجم! کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد. در انتخاب کلمه ها حتی به شوخی هم دقت کنید 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
‎حتما حتما خانم ها بخوانند از هرده خانومی که به مرکز مشاوره مراجعه می کنند 9 نفر دچار غمباد و بغض ِ درونی هستند... و اگر کمی سربه‌سرشون بذارید چشم‌هاشون پر از اشک میشود‌ ! از هر ده خانوم، هفت نفر عصبانی هستند و آماده‌ی پرخاشگری! از هر ده خانوم، پنج نفر عفونت ِ ناحیه لگنی / مجاري اداري دارند! از هر ده خانوم، سه نفر کیست ِ تخمدان، رحم یا سینه دارند! غمباد... غم‌هایی ست که روی هم انباشته می شود! بادی در بدن بوجود می آورد که از نظر طب چینی می‌تواند چرخه‌ی انرژی ِ بدن را مختل کند و روی عمل کرد دستگاه گوارش اثر منفی بگذارد!!! انواع قرص و داروی شیمیایی می‌خورند و در نهایت، چرا جوابی نمی‌گیرند؟! حرفم با پدرها، برادرها، پسران و همسرها نیست که چرا با سهل‌انگاری به این امر دامن می‌زنند!!! اون ها تربيت شدهِ من و مادرِ من و شما هستند !!!!! روی سخنم با خود ِ خانم‌هاست... که چرا همیشه منتظر هستند یکی از راه برسد بغض‌هایشان را بشکند و اشک‌هایشان را پاک کند...؟! گریه کردن خیلی خوبه امّا، منتظر کسی نباشید. زیرا اگر کسی بودکه کارشما به اینجا نمیرسید!!! روش خوب‌کردن ِ حال ِ خودتون رو یاد بگیرید، وقت صرفش کنید، آزمون و خطا کنید. شما را بخدا... کمی هم به سلامتی ِ جسم و روح و روان خودتان اهمیت دهید. چون زن یعنی زندگی... زن اگر حالش خوب باشه یک زندگی حالش خوب است... شما باید با رفتارتان، شادی را به دخترانتان بیاموزید... بغض داری گریه کن... وقتی خالی شدی؛ بخند... بخند تا خداوند رحمت‌ش را سرازیر کند. كينه، حسادت، من و تويي، بغض، گذشته، جاري، خواهرشوهر، همسايهِ بد، نداري همه بهانه اي است تا تو، خودت را فراموش كني! سلامت جسم و روحت را .... درست غذا بخور، مطالعه كن، ورزش كن، منتظر قضاوت نباش، عشق بورز و مهربان باش .... زندگي ات شيرين خواهد شد! به إندازه وسعت مالي خود و خانواده ات شادي و مهرباني را برنامه ريزي كن ! مهم نيست النگو در دست داري يا نه، وقتي معاينه چك آپِ ساليانه انجام نمي دهي، مهم نيست خونه چند اطاق خوابه داري وقتي دندانِ خراب داري و أضافه وزن ! مهم نيست جهيزيه و سيسموني دخترت چگونه است وقتي دو تا سفرِ بي دغدغه با شوهرت و بچه هات نرفتي و يك عالمه خاطره نساختي....! مهم نيست بچه هات چه مدركي دارند وقتي هنوز روحيه حسادت و رقابت با بقيه مردم آرامشِت رو از گرفته و شب دير مي خوابي و عصبي هستي ....! زن باش و زنانگي كن ........! زود دير ميشه ! خيلي زود! این متن تقدیم به همه شما عزیزان http://eitaa.com/cognizable_wan
￸￸🌹🌹🌹🌹🌹 ￸ این شعر فریدون مشیری را هرشب قبل از خواب بخوانید￸ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ، ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎشم ﺑﺪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ‌ﺑﻪ ﻫﻮﺍ، ﺁﺏ، ﺯﻣﯿﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻝ، ﺑﺘﮑﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺰﺩﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺎﺭ ﮐﺪﻭﺭﺕ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺻﺪﻕ، ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺨﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺴﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺳﻪ‌ﺍﯼ ﺁﺏ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮم ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ￸ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ، ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ عاشقانه زندگی کنید￸ ￸￸❣️❣️❣️ http://eitaa.com/cognizable_wan