eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 داستان کوتاه "پا را به اندازه گلیم خود درازکردن" می‌گویند که؛ "پادشاهی" روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود "لباس مبدل" پوشید و از قصر بیرون شد. چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که "گلیم کهنه‌ای" را روی زمین انداخته و بر آن "خوابیده است." چنان خود را "جمع و مچاله" کرده بود که حتی "نوک انگشتی" از گلیم بیرون نبود. پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد "مشتی سکه زر" برای او بگذارند. آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آن‌ها فردی بود که "طمع بسیار" داشت. از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در "مسیر بازگشت شاه" قرار داد. آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان "دست‌ها و پاهایش" را از دو طرف دراز کرد که "نیمی از بدنش" روی زمین بود و درازتر از گلیم. پادشاه این صحنه را که دید "مکدر شد،" "دستور داد" که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، "قطع کنند.!" یکی از "نزدیکان شاه" که این حرکت را دید، گفت: پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را "انعام دادی" و این‌بار دست و پای بریدی؟! "چه رازی در این‌ها نهفته است؟!" پادشاه در پاسخ گفت: "اولی" پایش را "به اندازه گلیمش" دراز کرده بود و "حد و حدودش" را شناخته بود اما "این یکی" پا را "بیش از گلیمش" دراز کرده. * از این رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که بخواهند به کسی "گوشزد کنند" که به "قاعده حد و توانایی‌های خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد. * http://eitaa.com/cognizable_wan
-717 -هوا که داره سرد میشه، هنوزم می برشون بیرون؟ -آره، ولی گفته این هفته که ببره دیگه می بنده طویله. پوپک با عجله خورشش را بار گذاشت. برنج را خیساند. تازه وقت کرد که بیاید و کنار سماور بنشیند. فورا چای را دم گذاشت. هیچ حرف مشترکی با آنها نداشت. زشت هم بود تنهایشان بگذارد. مانده بود چه کند؟ نواب و ترنج هم ساکت بودند. ظاهرا آنها هم دنبال یک حرف مشترک می گشتند. غریبه بودن واقعا کار را سخت می کرد. ولی شانس با پوپک بود. صدای هی هی خاله باجی نجاتش داد. بلند شد. باید خبر می داد مهمان دارند. ببخشیدی گفت و بیرون رفت. نواب لبخند زد. -دختر بیچاره معذب بود. -آره! خاله باجی در حالی که با لبخند دستانش را با پیراهنش پاک می کرد داخل شد. ترنج و نواب بلند شدند. خاله باجی سخاوتمندانه صورت ترنج را بوسید. -خوش اومدین. نواب را هم که از قبل می شناخت. پیشانیش را بوسید. -کم میای پیرم. -گرفتاریه. خاله باجی کمی از هر دو فاصله گرفت. من شرمنده تونم، لباسم بو میدم میرم عوضش کنم. -این حرفا چیه خاله، بفرمایید. خاله باجی به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. پوپک داخل شد. لبخند زد. واقعا احساس غریبی می کرد. هربار که مهمان داشتند معذب می شد. نمی خواست کاری کند یا حرفی بزند. با عذرخواهی به اتاقش رفت. مردم گریز نبود. ولی خب به این سرعت هم نمی توانست با کسی صمیمی شود. به گوشیش نگاه کرد. بدون اینکه بخواهد به خانه شان زنگ زد. فقط صدای پدرش را بشنود. البته که پدرش هیچ وقت هم گوشی را جواب نمی داد. صدای یکی از خدمه درون گوشی پیچید. بغض کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پیرزن بامزه ای بود. تند و فرز. دوستش داشت. بی شیله و پیله بود. البته غیر از آنکه وقتی کنار دخترهایش می نشست غیبت کردنشان حسابی گل می انداخت. با یادآوری هفته ی پیش خنده اش گرفت. نگاهی به قیمه اش انداخت. حسابی رنگ و روغن انداخته بود. بویش هم که خوب بود. کم کم داشت درون آشپزی ماهر می شد. به قول معصومه ترشی نمی خورد یک چیزی می شد. از آشپزخانه بیرون آمد. کنار خاله باجی نشست. خاله باجی در حال ریختن چای ا سماور بود. ترنج هم عین خودش ساکت بود و شنودنده. فعلا که حرفی برای گفتن نداشت. شاید اگر چند روز ماندند صمیمی تر شدند. در عوض نواب و پولاد مدام حرف می زدند. بیشتر هم در مورد همین پروژه ی سدسازی بود. نواب مشتاق بود بیاید و ببیند. از اول هم قرار بود نواب سر این کار باشد. ولی چون نزدیک خانه ی مادر پولاد بود. و البته پولاد می خواست مدتی از همه چیز فرار کند... قرعه به نام پولاد افتاد. که البته تا اینجا همه چیز خوب و مرتب بود. پولاد مهندس فوق العاده ای بود. تا الان هرچه ساخته بود که زیر دست پولاد بوده خوب از آب در آمد. مشتری ها هم چه دولتی چه خصوصی راضی بودند. با این حال با نواب وعده کرد عصر بروند سر سد. نواب هم از خدا خواسته موافقت کرد. پولاد انگار تازه حواسش به پوپک جلب شد. اشاره ای به پوپک کرد و گفت:خانم معلم مارو دیدین؟ آشنا شدین؟ ترنج با لبخند گفت:بله، ایشون درو برای ما باز کرد. پوپک به لبخندی اکتفا کرد. -گروگان گرفتیمش به خونه برسه. پوک خندید. خاله باجی فورا گفت:الله اکبر بچه، حرف تو دهن مردم ننداز. -شوخیه مامان. -با همه چی که نباید شوخی کرد. پوپک هنوز می خندید. خاله باجی همیشه زیادی نگران حرف مردم بود. برعکس پولاد که هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نمی داد. خاله باجی چای ها را مقابلشان گذاشت. -بفرمایید. ترنج با تشکر یک فنجن برداشت. پوپک زوم کرده بود روی ترنج. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
حس می کرد با این دختر می تواند راحت ارتباط برقرار کند. چهره اش مهربان بود. به نظر هم نمی آمد کم حرف باشد. فقط انگار دنبال حرف مناسب می گذشت. کاری که او وقتی وارد یک جمع غریبه می شد می کرد. پوپک با یک عذرخواهی بلند شد. برنجش پخته بود. باید دم می زد. کارش را تمام کرد. وسایل سالاد را آورد. ترنج هم که از نشستن خسته شده بود بلند شد. به سمت پوپک آمد. -می خوای کمکت کنم؟ پوپک با لبخند گفت:نه، یه سالاد دیگه. -از وقتی اومدیم سرپا بودی. -نه بابا، یه غذا بود دیگه. ترنج لبخند زد. دختر مهربانی بود. -چطوری از تهران انداختنت اینجا؟ پولاد دهان لق! -خودم درخواست دادم. -این همه دور؟ -لازمم بود. ترنج با کنجکاوی پرسید: چرا؟! پوپک جواب نداد. فقط لبخند زد. ترنج فهمید زیاده روی کرده. -ببخشید من یکم زیادی فضولی کردم. -نه خواهش می کنم. مواد سالاد را روی اپن گذاشت. همانطور که سرپا ایستاده بود مشغول خورد کردن شد. -می خوای بریم یکم اطرف رو نشونت بدم؟ ترنج با خنده گفت:اون گاوه که از دستش فرار می کردی چی؟ پوپک هم خنده اش گرفت. این گاوه با من سر دشمنی داره، روز اولی هم که اومدم داشت میومد دنبالم. -اوه اوه چه خطری. -فاجعه است. -چرا نمی بندنش؟ -صاحبش می بنده، اما از بس چموشه، هی خودشو تکون میده و بندو پاره می کنه. -پس وحشیه؟ -من که میگم یه گاو نر احمقه. -یاد گاو بازی تو اسپانیا افتادم. ترنج لبخند زد. سالادش را تند تند خورد کرد. تمام که شد درون یخچال گذاشت. زیر شیر دستانش را شست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به سمت ترنج برگشت. -میخوای تا ناهار آماده میشه این اطراف قدم بزنیم؟ ترنج فورا استقبال کرد. اصلا برای همین آمده بود. اگر قرار بر خانه نشینی بود که همان جا درون خانه ی خودش می ماند. پوپک از آشپزخانه بیرون آمد. -ببخشید، من و خانمتون یکم این اطراف قدم می زنیم. خاله باجی فورا گفت:حسنعلی باز این گاو دیوونه اش رو نبسته فرار کرده مواظب باشید. ترنج ندید. ترکشاش صبح که داشتیم میومدیم به تنش خورده. پوپک هم خندید. پولاد گفت:این گاوه بهت آلرژی داره پوپک. پوپک چشم غره ای به او رفت. داخل اتاقش رفت. روسریش را عوض کرد. همراه با ترنج از خانه بیرون رفتند. با اینکه دم پاییز بود. ولی هنوز سرسبزی به قوتش باقی بود. هر چند کم کم در حال زرد شدن بودند. سرما زودتر از موعود از راه رسیده بود. -اینجا همه محلین، مگه مسافر باشن. -دوس دارم لباس محلی امتحان کنم. -مغازه هایی هستن که اجاره میدن. -یه لباس قرمز با کلی پولک. پوپک لبخند زد. -شما از اصفهان میاین؟ -آره. -خوبه؟ راستش من تا حالا اصفهان نرفتم. -چرا؟...آها یادم نبود از تهران اومدی. ترنج دستش را درون جیب مانتویش فرو برد. -آره از تهرانم، ولی زیاد مسافرت نرفتم. -اصفهان خیلی قشنگه، حتما بیا، با پولاد بیا که بیای خونه مون. لبخندش گل و گشاد شد. همان با پولاد هم بیاید. مدام سرش غر بزند. -انشاالله. هرچند که واقعا دلش می خواست اصفهان زیبا را ببیند. فقط عکس دیده بود. همین جا هم که آماده بود اولین بارش بود. هیچ ذهنیتی نداشت. ولی خو گرفت. آدمی بنده ی عادت بود. -چندسالته؟ -24سال. ترنج با شگفتی گفت:خیلی بچه ای که، من 27 سالمه. پوپک شانه بالا انداخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
این روزها جواب "صداقت" را با"دروغ" میدهند جواب "محبت" را با"بی محبتی" جواب "با وفایی" را با "بی وفایی" وجواب دوستی را با دشمنی این مردمان چه خوب آرایه "تضاد" را بکار میبرند http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🤔حرف هايي كه ميزنيم،،،، دست دارند!!! دست های بلندی كه گاهی، گلويی را می فشارند و نفس فرد را می گيرند !!! 🤔حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند !!! پاهای بزرگی كه گاهی، جايشان را روی دلی مي گذارند و برای هميشه مي مانند !!! 🤔حرف هايي كه ميزنيم ،،، چشم دارند !!! چشم های سياهی كه، گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند، و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !!! پس 👈مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم زيرا سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!! ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﻡ ﻣﺪﺭﺳﻪ. . . . . . . . ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮﻡ ﺍﻭﻥ ﺩﮐﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﺍﺭﻭ ﺗﺠﻮﯾﺰ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺪﺭﮐﺸﻮ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ! خاک تو سرش 😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍎 در پارک ، در حال مطالعه بودم 🍎 مردی با همسرش ، 🍎 خندان و شاداب ، 🍎 به طرف من آمدند . 🍎 با ادب ایستادند و سلام کردند 🍎 از من اجازه گرفتند که کنارم بنشینند 🍎 من هم با خوش رویی و لبخند ، 🍎 آنها را کنار خودم نشاندم 🍎 آن مرد نگاهی به زنش کرد 🍎 و سپس روی خود را ، 🍎 به طرف من کرد و گفت : 💞 راستش حاجی ، ما یه سوال داشتیم 🌸 من هم با لبخند گفتم : 🌸 همش یک سوال ؟! 🌸 شما بیشتر بپرس 💞 گفت : ممنون همون یکی کافیه 🌸 گفتم : بگو عزیزم ، می شنوم 🌸 خوشحال میشم کمکتون کنم 💞 گفت : راستش ما تازه ازدواج کردیم 💞 می خواستیم ببینیم 💞 چکار کنیم تا زندگیمون ، 💞 عاشقونه بمونه ؟! 🌸 گفتم : آفرین ، خیلی سوال زیبایی کردی 🌸 چندتا کلید ناب و طلایی بهتون میدم 🌸 ولی قول بدید که عمل کنید 💞 گفت : چشم حاج آقا ، قول میدیم 🍎 دیدم مثل بچه ها ، 🍎 همه حواسشان را ، 🍎 به من داده بودند . 🍎 و با شور و اشتیاق فراوانی ، 🍎 به حرفام گوش می دادند 🌸 گفتم : 🌷 اولا ؛ خوب به سخنان یکدیگر ، گوش دهید و در حرف های همدیگر نپرید 🌷 دوما ؛ نسبت به اشتباهات و خطاهای یکدیگر ، تغافل و چشم پوشی کنید . 🌷 سوما ؛ اگر دعوا کردید ، خیلی زود آشتی کنید 🌷 چهارم ؛ نسبت به یکدیگر سخاوتمند باشید ، هر چه دارید ، به پای هم بریزید 🌷 پنجم : شوخ طبع و شاد و خندان باشید 🌷 ششم ؛ غذای سالم و طبیعی و گیاهی بخورید نه سوسیس و کالباس و نوشابه و ... چون اینها سنگدلی میارن 🌷 هفتم ؛ اگر عملی ، رفتاری یا کلام خوب و پسندیده ای ، از هم دیدید ، آنرا به زبان آورید و کنار هم یا پیش دیگران ، از همدیگر تعریف کنید . http://eitaa.com/cognizable_wan
‏از عجایب زن بودن اینه که سه ساعت پای تلفن ☎️حرف میزنه بعد ازش میپرسی خب سه ساعت چی میگفتین؟ میگه چیز خاصی نمیگفتیم 🤷🏻‍♀ 😐 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙لیاقت جوان چشم چران اینه که یه زن هرزه گیرش بیاد للخبیثین للخبیثات
از تو دور بودن پر توقعم کرده … حالا دیگر تمام تو را میخواهم تا بشوم ثروتمند ترین فرد روى زمین ! تمامت را به منزل عشقمان بیاور که سخت با کوچکترین دوری دلتنگ میشوم 😘 همسر خوبم خسته نباشید ڪلیڪ ڪنید👇👇👇 ❤️ ❤️🍻❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️🍻❤️ ❤️🍻❤️🍻❤️🍻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این هندیا ماشین عروسشونم متفاوته!😆 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ساعت خوابیدم⏰😐 مادرم شروع کرد جارو برقی کشیدن😐😔 مهمون اومد و رفت😏 تلفن صدبار زنگ خورد☎️ کم مونده بود کره شمالی بمب اتم تست کنه کنار گوشم💣😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آثار موبایل بر مغز انسان جالبه حتما ببینید Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
معجزه ها همیشه دور نیستن یه وقتایی اینقدر بهمون نزدیکن که متوجه شون نمیشیم .. مثل سلامتی داشتن خانواده خوب و خیلی چیزایی که معمولی شدن برامون اماخیلی باارزشن ! http://eitaa.com/cognizable_wan
دگرزیستی زنان: زنـــها ... در زمان نامزدی بال در ميارن ... پس از ازدواج دُم ... بعد از دیدن کارهای شوهر شاخ ... پس از مرگ همسر پــر ...! 😂✋ ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 در طول روز با به شوهرتان پیام دهید که منتظر قدومت هستم تا و اشتیاقش برای آمدن به خانه زیاد شود. 💠 انتظار خود را با الفاظ و گاه بیان کنید. 💠 مردها از بیان این انتظار به می‌آیند. 💠 با ابراز این انتظار، منزل را برای مرد تبدیل به پناهگاه او کنید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞چند دقیقه بخونید💞 " سی.پی.آر " بیمارستان جای جالبی ست، آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند، گریه میکنند، دعا میکنند، حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست. آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند؛ از "نبودن" ! از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان، از جای خالیه یک آدم. اتاق شوک جای بد و جالبیست، تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود، تمام خاطرات مرور میشود! تمام خوبی هایش یادآوری میشود! حالا چشمتان را ببندید. بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید. فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد، به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید، به جای خالیش . نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند! لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر، یک اتاق شوک داشته باشید و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید . بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند http://eitaa.com/cognizable_wan
-سن فقط یه عدده. ترنج هم سر تکان داد. -منم موافقم، همین که به خودت اهمیت بدی کافیه. پوپک به اطرافش اشاره کرد. -تا یه ماه پیش اینجا خیلی سرسبز بود. -پاییز خیلی سرد میشه. پوپک زیرچشمی به به شکم نداشته ی ترنج نگاه کرد. -واقعا بارداری؟ ترنج خندید. -پولاد دهن لق گفت؟ -نه، وقتی داشت تلفنی حرف می زد شنیدم. -هوم، تازه شده، یک ماهمه. -پس زیاد به خودت سخت نگیر. -نه بابا، از الان ناز کردن هام شروع شده. می دانست هم صحبتی با ترنج دلچسب خواهد بود. همین هم شد. تقریبا تمام اطراف خانه ی خاله باجی را گشتند. وقتی برگشتند غذا آماده بود. ترنج کمکش کرد و سفره را چیدند. بعد از ناهار باز هم خاله باجی رفت. ولی نه بیرون. رفت به طویله که اوها را بدوشد. ترنج هم رفت که ببیند. ولی پوپک خسته بود. با عذرخواهی به اتاقش رفت. بدجنسی نمی کرد. ولی آنها مهمانان پولاد بودند. باید برایشان وقت می گذاشت. فردا شنبه بود. از فردا می رفت سرکلاس و مدرسه. دیگر کمتر در خانه بود. پس مهمانانش می ماند برای خودش. هرچند که با ترنج مچ شده بود. ولی گاهی آدمی مهمتر از همه می شود. رخت خواب انداخت و دراز کشید. در اتاق را قفل کرده بو. می خواست راحت باشد. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. بدبختی این بود تا کمی هم تنها می شد شاهین برایش جان می گرفت. واقعا دوستش داشت. چقدر رویابافی کرده بود. چقدر ایده و نظر داشت برای زندگی با او... با اینکه شاهین بیشتر از ده سال از او بزرگتر بود. ولی دوستش داشت. ته دلش برایش غنج می رفت. اما حالا غیر از نفرت هیچ چیزی نمانده بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید... اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد. از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است. ندیده بود. ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت. از دست او هرکاری برمی آمد. مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد. می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد. ولی سگ بیچاره با سم مرد. با یادآوری آن روزها عصبی می شد. دلش می خواست شیدا را بکشد. دست مشت شده اش را زیر بالش برد. باید کمتر فکر کند. ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟ صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد. حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است. رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند. پوفی کشید. بدشانسی بود دیگر... آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود. ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد. با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد. رفتارش همیشه عادی بود. ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت. انگار که بخواهدش. برای خودش... حسادت به جانش افتاده بود. با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد. نفس عمیقی کشید. پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند. ولی نشد که نشد. مجبور شد و روی رخت خوابش نشست. کاش مدراس از امروز باز می شد. سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد. به سراغ کارتن کتاب هایش رفت. البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد. کتاب هایش را بچیند. یکی از رمان ها را بیرون آورد. تهران که بود خرید. "ویرانی" دوستانش که خیلی تعریف می دادند. به دیوار تکیه زد. صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد. آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد. صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت. بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خواهر داری یعنی دنیایی از مهر و عاطفه داری😌♥️ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
ادم زنده به محبت نیاز داره و مرده به فاتحه ولی ما برعکسیم برای مرده گل میبریم و فاتحه ی زندگی بعضی ها رو میخونیم http://eitaa.com/cognizable_wan
ناپلئون میگوید: دنیا پر از تباهی است، نه به خاطر وجود آدمهای بد، بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب. http://eitaa.com/cognizable_wan
این دسته‌ی تقریبا ۲۰هزارتایی از زنبورهای عسل به مدت ۲۴ ساعت یک خودرو را تعقیب می‌کردند، در نهایت مشخص شد علت تعقیب، گیر افتادن ملکه‌ی زنبورها درون خودرو بوده است. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ‌اَمیرِالْمُؤْمِنینَ 🌴 فرزنــدم زیـارت عاشـــورا را به هیچ‌عنوان ترک وفراموش نکن این زیارت دارای آثارو زیادی است که موجب سعادت مندی در دنیا و آخر تو می‌شود 🎙http://eitaa.com/cognizable_wan 🏴
مادرم میگفت : عشق بزرگترین هدیه‌ی جهان به انسان است، اما من فکر میکنم که فراموشی بزرگترین هدیه‌ی جهان است ...! http://eitaa.com/cognizable_wan