زن: چرا قبل از ازدواج نگفتی اینقدر فقیر و بیچیزی؟!😡
مرد: من که همهاش بهت میگفتم تو این دنیا غیر از تو هیچی ندارم، تو هم خوشحال بودی و می خندیدی!☹️😂
به جمع ما بپویندید👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از ,,دانستنی های زیبا,,
#شادی_روح_درگذشتگان
🍂پنج شنبه که میشود.
ثانیـه هایمـان
🍂سخت بوی دلتنگي میدهد.
وعده اي ازعزیزانمان،
آن طرف
🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند.
بافاتحـه وصلواتي،
هوایشان را داشته باشیم.
☆━━●◉✿♡✿◉●━━☆
اینم لینگ کانال 👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال💖👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فقط #بخند
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
⁉️👆آیا میدانید تخم کدو حلوایی برای افرادی که صفراوی مزاج هستند و بی خوابی های شبانه دارند، مفید است.
برای استفاده از تخم کدو حلوایی باید آن را کوبید و درون توری ریخت، سپس توری را در آب در حال جوش گذاشت و بعد از چند دقیقه آن را بیرون آورد.
بعد از آن باید توری را فشرد تا شیره تخم کدو حلوایی بیرون بیاید. شیره تخم کدو حلوایی را باید داخل شیر و عسل ریخت و نوشید. 🍵
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 30
اما خود پولاد با اشتها می خورد.
انگار زیادی گرسنه باشد.
آیسودا دست زیر چانه اش زد و نگاهش کرد.
هنوز هم عین قبل عادت داشت تند تند غذا بخورد.
بلند شد و برایش آب آورد.
-آب بخور!
پولاد لیوان آب را برداشت و یک نفس سر کشید.
واقعا تشنه بود.
اما تشکری نکرد.
غذایش که تمام شد از پشت میز بلند شد و بدون توجه به آیسودا روی مبل جلوی تلویزیون لم داد.
تلویزیون را روشن کرد و مشغول شد.
آیسودا با کلافگی بلند شد و ظرف ها را جمع کرد.
-ظرفارو بذار، فردا یکی میاد خونه رو تمیز کنه!
با حرص ظرف ها را درون سینک رها کرد و آمد و دقیقا کنار پولاد نشست.
-این وضع تا کی ادامه داره؟
-عادت کن!
آیسودا برو بر نگاهش کرد.
-یعنی چی؟
پولاد برگشت و با جدیت گفت: نمی ذارم از اینجا بری!
آیسودا با حرص و خشم داد زد: تموم کن این مسخره بازی رو، تو صاحب اختیار من نیستی!
پولاد با بی رحمی گفت: هیچی حالیم نیست آسو، زدم به سیم آخر، خودتو برای راضی کردن کسی که نمی فهمه چی میگی خسته نکن!
آیسودا از جایش بلند شد وجیغ کشید.
-مسخره شو درآوردی پولاد، هدفت از این کار چیه؟
پولاد هم بلند شد.
-زجر دادنت!
انگار تمام خشمش تبدیل به بغض شده باشد.
با نگاهی لرزان به پولاد نگاه کرد.
-بی رحم نبودی!
-تنهایی بی رحمم کرد.
دستی به صورتش کشید و گفت: راحتم بذار آسو!
-راحتی دیگه!
با تنی لرزان به اتاق رفت.
دلش گریه می خواست.
پولاد واقعا دوستش نداشت.
مردی که روبرویش حرف زده بود نه عشقی داشت نه رحمی!
چه تفاوتی با پژمان داشت؟
واقعا هیچ چیز!
هر کدام به روش خودشان می خواستند او را زجر بدهند.
اگر شانس داشت که پدرش در 8 سالگی تنهایش نمی گذاشت.
مادرش نمی مرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان فراری
پارت 31
بدبختی که شاخ و دم ندارد.
از هر طرف می آید.
مهم او بود که بایستد و مقاومت کند ولی نمی توانست.
ضعیف تر از آن چیزی بود که همه توقع داشتند.
یک دختر 26 ساله مگر چقدر توان داشت؟
واقعا هیچ!
اما هیچ کس درکش نمی کرد.
تنها بود!
خیلی تنها!
کاش حداقل پولادی که با تمام جانش او را می پرستید درکش می کرد.
انگار او بدتر از همه بود.
با بغضش از پنجره اتاقش به خیابان نگاه کرد.
این دنیا اصلا قرار نبود روی خوش به او نشان بدهد.
بدبختی و بدبختی و بدبختی!
*
عصبی و ناآرام بود.
بیشتر از چهار روز بود که خبری از آیسودا نداشت.
زیادی مراعاتش را کرد که دم آخری فرار کرد.
کلافه درون باغ آلوچه اش قدم می زد.
فصل بی برگی بود.
همه ی درخت ها زرد بودند.
خبری از نادر نبود.
معلوم نبود مردیکه سرش به چه کاری گرم است که حتی تلفنش را جواب نمی داد.
این دست دست کردن فایده ای نداشت.
باید خودش دست به کار می شد.
این بار شده به زور پای سفره ی عقد می نشاندش!
اگر تمام مدت مراعاتش را کرد محض این بود که تجربه ی مادرش تکرار نشد.
مادرش هم بزور زن پدرش شد.
دست آخر هم خودکشی کرد.
5 ساله بود که مادرش رفت.
خودش ماند و خواهر سه ساله اش!
پدرش هم با تمام عشقش به زنش تا آخر عمرش زن نگرفت تا بلاخره مرد.
اگر از روز اول با محبت با مادرش برخورد کرده بود شاید کار به اینجا نمی کشید.
می خواست مثل پدرش نباشد.
خود آیسودا نمی گذاشت.
می رفت اصفهان!
شده این شهر را وجب به وجب کند پیدایش می کرد.
این بار دیگر به همین راحتی ها قضیه تمام نمی شد.
چهار سال صبر کرد و نفرتش را به جان خرید تا رامش کند.
حالا که چموش بود و رام نمی شد حالیش می کرد.
نگاهی به درخت خشکیده ی مقابلش انداخت.
این درخت را باید ریشه کن می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 32
احتمالا از ریشه کرم زده شده بود.
درختی که حاصلی نداشت به درد نمی خورد.
برگشت که از باغ خارج شود.
خیلی کار داشت!
امشب جلسه ی شورای شهر بود.
او هم رئیس شورا!
بماند که کارهای خلافش زیر زیرکی بود.
همه می شناختنش!
اما کسی جرات مقابله با او را نداشت.
زیادی قدرت و نفوذ داشت.
و البته پول کافی که دهان هر کسی را ببندد.
با پول هم بسته نشود خیلی راحت بر حسب یک تصادف شرش کنده می شد.
سوار ماشین شاسی بلندش شد.
مرد قد بلندی بود و فقط این ماشین ها جوابگوی قدش!
خودش را به سرعت به خانه رساند.
خواهرش چند مدت پیش اطلاع داده بود که دارد برمی گردد.
چندسال پیش که با شوهرش به انگلیس مهاجرت کرد قرار بر ماندن همیشگی بود.
اما با هم خوابگی شوهرش با چند فاحشه ی دیسکوهای انگلیس، طلاق گرفت.
ماند تا روی پای خودش باشد.
نشد و بلاخره تصمیم گرفت برگردد.
خصوصا که شوهر سابقش هم معتاد شده بود عین یک آویزان همه جا به دنبالش!
از ماشینش پیاده شد و وارد خانه شد.
هیچ کسی نبود.
غیر از چندتا از خدمه و نگهبانان!
حوصله ی هیچ کدامشان را نداشت.
آیسودا که بود هر شب به اتاقش می رفت.
مجبورش می کرد شطرنج بازی کنند.
آنقدر بازی کرده بودند که آیسودا حرفه ای شده بود.
این اواخر مدام او را می برد.
هر بار هم سر رفتنش شرط می بست.
اما پژمان زیرش می زد.
شطرنجش را جمع می کرد و از اتاق بیرون زده در را قفل می کرد.
روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشست.
می توانست هر جای اصفهان باشد.
فقط باید دوستان سابقش را پیدا می کرد.
احتمالا باید سراغ یکی از آنها رفته باشد.
غیر از این امکان نداشت.
تازه آیسودا اصلا نمی فهمید یک خواهر هم دارد.
کسی هم خبری به او نداده بود.
ولی پژمان می فهمید.
از جیک و پوکش خبر داشت.
باید مجبورش می کرد که برگردد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
یه استادی داشتیم خیلی ب دخترا گیر میداد دخترام ناراحت میشدن
یه روز دخترا تصمیم گرفتن اگه استاد تیکه انداخت بهشون کلاسو ترک کنن
از اون ور یکی از پسرای کلاس این تصمیمو ب استاد گفت
جلسه بعد استاد نیم ساعت دیر اومد و گفت ببخشید تو خیابان انقلاب یه صف طولانی بود برا اون دیرکردم یکی پرسید چ صفی؟استاد گفت داشتن با کارت دانشجویی شوهر میدادن
اینو ک گفت دخترا بنا ب تصمیمشون بلند شدن کلاس ترک کنن ک استاد گفت
بشنید بشینید دیگه صف تموم شده ب شما نمی رسه😃😃
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف میره پیش حیف نون براش خالکوبی کنه....
میگه رو کمرم یک مطلب از پدر و مادر خالکوبی کن،
حیف نون میگه شعر باشه؟
یارو میگه مهم نیست،معروف باشه، میخوام حتما مربوط به پدر و مادر باشه و با معنی باشه.....
حیف نون هم پشتش مینویسه:
(لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد)😃😛😂😂😂😁
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
به جمع ما بپیوندید 👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فقط #بخند
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
❄️راشد همدانی و امام زمان(عج)
یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا
باعث شده تا صبح به یادش بنشینیم
ده قرن ز عمر پسرفاطمه بگذشت
یک شب نشد از داغ فراقش بنشینیم!
احمد بن فارس ادیب از اساتید شیخ صدوق می گوید:
راشد همدانی از مردم هَمَدان به حج می رود. هنگام بازگشت، کاروان در بیابانی منزل می کنند تا شب را به روز آورند.
مرد، در انتهای کاروان به خواب رفته بود. وقتی که از حرارت آفتاب بیدار شد، کاروان رفته بود و اثری از آن به جای نمانده بود.
حاجی همدانی در این زمینه می گوید:
در آن لحظه وحشت زده از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا می روم، با توکل له خدا به راه افتادم. مقداری راه رفته بودم که سرزمین سبز و خرمی را دیدم و در وسط آن منطقه سرسبز، خانه ای را دیدم که دربانی بر درِ آن ایستاده است. به سوی دربان رفتم، تا مرا راهنمایی کند.
دربان، مرا با خوشرویی پذیرفت و بعد از اجازه گرفتن از صاحب خانه مرا به درون خانه نزد صاحب خانه برد. جوانی در اتاق نشسته بود و در بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان بود. سیمای آن جوان مانند ماه شب چهارده می درخشید. سلام کردم بعد از پاسخ فرمود: می دانی من که هستم. گفتم: نه.
فرمود: من قائم آل محمد هستم. من آن کسی هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتی که از ظلم و بیداد پر شده باشد.
تا این سخن را شنیدم، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم. فرمود: این کار را نکن سرت را بلند کن.
من اطاعت کردم. سپس فرمود: تو فلانی هستی و نام مرا بر زبان آورد. از شهری هستی که در دامن کوه قرار دارد و هَمَدانش گویند.
گفتم: آری سرورم چنین است.
فرمود: می خواهی نزد خانواده ات بازگردی.
گفتم: بلی ای آقای من، و به آنان مژده دیدار شما را خواهم داد.
حضرتش به خادم اشاره ای فرمود.
خادم، دستم را گرفت و کیسه ای به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپّه و ماهورها و درختانی و مناره مسجدی را دیدم.
پرسید: این شهر را می شناسی. گفتم: نزدیک ما شهری است به نام اسد آباد و این بدان شهرماند.
گفت: این همان اسد آباد است برو به خوشی و سعادت. دیگر او را ندیدم. وقتی که داخل اسد آباد شدم، کیسه را باز کردم. دیدم محتوی چهل یا پنجاه دینار زر است. پس به سوی همدان رفتم و تا دینارها باقی بود روزگار خوشی داشتم.
همسفران او که در حج بودند، پس از زمانی نه چندان کوتاه رسیدند و گم شدن او را به همه می گفتند. وقتی او را در شهر خودشان دیدند، تعجب کردند. فرزندان و خاندان او و بسیاری از کسان، از سفر این مرد هدایت یافتند.[1]
پی نوشت
[1] كمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص 188
منبع : امام زمان (ع) سرچشمه نشاط جهان، ص: 147؛ پاک نیا، عبدالکریم
⭕️ 🇮🇷
⭕️ 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
🔻چه کسی امضا کرد؟
در سالهای گذشته دولت با کنار گذاشتن سند تحول آموزش و پرورش تلاش بی وقفه ای را برای الحاق به ۲۰۳۰ شروع کرده اند و علیرغم تذکرات متعدد حضرت آیت الله خامنه ای هنوز از فعالیت خود در این زمینه عقب نشستهاند.
طبق اسناد که از سازمان تحت مدیریت معاون رئیسجمهور منتشر شده است حکایت از اجرای #سند2030 توسط وزارتخانههای مختلف دولت دارد! در این سند سرپرست مرکز امور بینالملل و کنوانسیونهای سازمان محیط زیست بهعنوان سازمان تحت مدیریت معاون رئیسجمهور در قالب نامهای رسمی خطاب به سازمان برنامه و بودجه، وزارت امور اقتصادی، وزارت نیرو و وزارت راه و شهرسازی خواستار ارائه گزارش اجرای سند 2030 یا همان سند توسعه پایدار جهت ارائه این گزارشها توسط نمایندگی ایران در نیویورک شده است.
🖋️ http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️⚡️ فوری! مهم! اختصاصی!
متن زیر را به اشتراک عمومی بگذارید 👇
برنامه جامع اقدام مشترک!!
امشب یعنی پنج شنبه ساعت ۲ بامداد ۱۲ اردیبهشت، قرار است ترامپ تمدید معافیت های تحریمی خود را لغو کند!
اخبار موثق نیز حاکی از آماده باش وزارت نفت و زنگنه برای اعمال سهمیه بندی و گران کردن بنزین دقیقا برای روز جمعه ۱۳ اردیبهشت ۹۸ بود. اما ناگهان خبرگزاری تسنیم با درج یک پوستر در سایت و کانال خود افکارعمومی را متوجه این #خیانت می کند. کدام خیانت؟
برنامه جامع اقدام مشترک ترامپ و زنگنه!!
حالا با لو رفتن این #برجام جدید که هدفش نشان دادن اثرات برق آسا و واکنش سریع بازار و اقتصاد ایران به تصمیم ترامپ بوده، زنگنه ناچار وارد عمل شد و همه چیز را تکذیب کرد!!
آیا این برجام یا برنامه جامع اقدام مشترک ترامپ و زنگنه برای شما تَکراری نیست؟
آیا برجام ترامپ و سیف
برجام ترامپ و آخوندی
یا برجام اوباما و ظریف
یا برجام ...
را فراموش کرده اید؟
این برجام ها یعنی #نفوذ و نفوذ یعنی:
*" اعمال و پیاده سازی اراده دشمن در داخل مرزها برای تحت تاثیر قراردادن توده های مردمی در جهت اعتراض، آشوب و براندازی*"
این را بدهید روحانی جهانگیری از روی آن تا صبح مشق بنویسند!!
#خیانت_خواص
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 33
عاشق نشده بود که بگذارد همه چیز با یک فرار تمام شود.
آیسودا فراری بود.
اما به خانه برش می گرداند.
فکر می کرد می تواند از دست پژمان رها شود.
اما کور خوانده!
زیر زمین هم می رفت پیدایش می کرد.
چیزی که پژمان می خواست مطلقا باید در دستان او باشد.
آیسودا حقش بود.
بیشتر از 10 سال بود که می خواستش!
همان وقت ها که دختری 16 ساله بود.
با لپ های گلی و چادر سیاه بی نقشش!
دبیرستان می رفت.
سر به زیر و متین بود.
برای اولین بار که با ماشین از کنارش رد شد و آب و گل روی چادرش ریخته شد یادش مانده بود.
با حرص پشت سرش داد و بیداد کرد.
اصلا نمی خواست به این دختر بچه محل بدهد.
اما همین که در آینه او را دید نفهمید چه شد!
چه اتفاقی برایش افتاد.
دنده عقب گرفت.
ماشین را کنارش نگه داشت.
پیاده شد و در مقابل داد و بیدادش سکوت کرد.
هرچه آیسودا گفت را به جان خرید.
دست آخر گفت: معذرت می خوام، می تونم برسونمت به جاش!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد و راهش را گرفت و رفت.
در این سن هم مغرور بود.
از یادآوری آن روز لبخند زد.
پیدایش می کرد.
این دختر مال خودش و دلش بود.
*
فصل سوم
-بیرون نمیای!
دلشکسته نگاهش کرد.
زندانیش کرده بود تازه طلبکار هم بود.
جایش عوض شده!
با پررویی گفت: تو تعیین نمی کنی من بیرون بیام یا نیام، خیلی دلت می خواد نباشم در این کوفتی رو باز کن بذار برم!
پولاد خونسرد نگاهش کرد.
همان وقت ها بلبل زبان بود.
زیاد هم تغییری نکرده بود.
فقط انگار جاافتاده شده باشد زیباتر از قبل بود.
-می تونم تو مقیاس کوچیکتری زندانیت کنم.
از بی شرمی پولاد متعجب شد.
با حرص داد زد: بس کن پولاد، بس کن، دیگه نمی تونم خودخواهیت رو تحمل کنم، چته تو؟ چی می خوای از من؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 34
پولاد خونسرد گفت: میری داخل بیرون هم نمیای!
با عصبانیت به سمت گلدانی که کنار مبلمان گذاشته بود رفت.
با تمام خشمش آن را برداشت و به سمت پولاد پرت کرد.
پولاد غافلگیر شده، در لحظه ی آخر خودش را تکان داد.
گلدان به کف خورد و هزار تکه شد.
-دست از سرم برنداری تمام این خونه رو داغون می کنم.
هیچ اهمیتی برایش نداشت.
بگذار خشمش را خالی کند.
دست آخر خودش هم مجبور می شد تمیزش کند.
-برو تو اتاق!
-باشه، خودت خواستی!
هرچیز شکستنی که دم دستش آمد را روی زمین زد و شکاند.
پولاد هیچ واکنشی نشان نداد.
هیچ کدام برایش مهم نبود.
چیزهای ارزشمندش را هیچ وقت در دید نمی گذاشت که یک دختر دیوانه خوردشان کند.
آیسودا خسته شده با بغض به دسته گلش نگاه کرد.
خانه پر از شیشه ریزه بود.
همه چیز پخش و پلا بود.
انگار درگیری سختی پیش آمده باشد.
-تموم شد؟
-تمومش کن پولاد!
-برو تو اتاق!
نمی خواست بیشتر از این تحقیر شود.
با قدم های تند وارد اتاق شد.
در را پشت سرش بست.
حتی قفل کرد.
پولاد عصبی و کلافه، چهره اش خونسردیش را از دست داد.
به وضع پیش آمده نگاه کرد.
افتضاح بود.
ولی جمع نمی کرد تا خود آیسودا مجبور شود جمعشان کند.
فردا جمعه بود و تمام وقت درون خانه!
یعنی می ماند تا ببیند همه جا را تمیز می کرد.
هیچ چیزی بدون عواقب نمی ماند.
میان شیشه های شکسته روی مبل نشست.
کنترل تلویزیون را برداشت و روی شبکه ی 3 گذاشت.
امشب دربی بود.
نواب و ترنج هم برای همین می آمدند.
می آمدند که کل خانه را با سرو صدا بترکانند.
فردوسی پور نشسته بود و یکی دوتا کارشناس هم کنارش!
تا شروع بازی نیم ساعتی مانده بود!
بچه ها هم باید دیگر می رسیدند.
گفته بود نواب سر راه تخمه بگیرد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 35
بازی بدون تخمه که معنی نداشت.
صدای در باعث شد لبخند بزند.
می دانست وضع خانه اش اصلا نرمال نیست.
اما برایش مهم نبود.
از جایش بلند شد.
در را برایشان باز کرد و با هر دو دست داد.
از جلوی در کنار رفت و گفت: بیاین داخل!
ترنج زودتر داخل شد.
با دیدن خانه شوکه شد.
به سمت پولاد برگشت و گفت: اینجا چه خبر بوده؟
نواب که داخل شد فقط سر تکان داد.
مشخص بود با آیسودا درگیر شده.
این شکستگی ها هم یا کار آیسودا بود یا خودش!
-جارو کجاست جمعشون کنم؟
پولاد اخم کرد و گفت: به هیچی دست نزن، برو بشین فوتبالتو ببین.
ترنج به وضع افتضاح خانه با دست اشاره کرد و گفت: با این وضع؟
نواب که می فهمید درد پولاد چیست، دست ترنج را گرفت و گفت: نمی شناسیش تو؟ بیا بشین دختر!
-حداقل بگو چی شده؟
پولاد به سمت آشپزخانه رفت.
با دمپایی که روی شیشه ها می رفت صدای خورد شدنشان را می شنید.
-قهوه یا چای؟ آبمیوه هم هست؟
-کنیاک داری؟
-نئشگیشو نمی خوام.
ترنج کنار نواب نشست و گفت: همون قهوه رو بیدار!
با چشم غره به نواب گفت: می خوای مست بشی یا با فوتبال حال کنی؟
نواب خندید و گفت: هر دوتاش حال کردنه دیگه!
صدایشان آنقدر بلند بود که به گوش آیسودا درون اتاق برسد.
بغضش بیشتر بود.
دوستانش حداقل یکیشان دختر بود.
و صدای مردی که به شدت آشنا بود.
کلید را از قفل در درآورد.
از سوراخ کوچکش نگاه کرد.
پشت مرد به طرفش بود.
فردوسی پور تند تند در حال حرف زدن بود.
چندسالی بود فوتبال ندیده بود.
دقیقا از وقتی که از پولاد جدا شد.
مردی که جانش به فوتبال بند بود.
برای برد و باخت تیمش تب می کرد.
دوباره از قفل نگاه کرد.
نواب سرش را چرخاند و آیسودا از ذوق شناختنش دستش را روی دهانش گذاشت که جیغ نزند.
نواب از رفیق فابریک های پولاد بود.
آنقدر برای همدیگر ته رفاقت بودند که جانشان را برای هم می دادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 36
پس تمام این سال ها هیچ وقت همدیگر را رها نکردند.
از سوراخ قفل به ترنج نگاه کرد.
با صمیمیت با نواب حرف می زد.
یعنی دوست دختر نواب بود؟
دلش می خواست بیرون برود.
با نواب حرف بزند.
اما از ترس پولاد نمی توانست.
جراتش را نداشت.
در این وضع افتضاح هم نواب و آن دختر نشسته بودند.
خدا مرگش بدهد.
کنار در روی زمین نشست.
صدای پولاد هیجان بازی را داشت.
قهوه اش را درست کرده حالا کنار دوستانش می نشست.
او هم درون اتاقی با مقیاس کوچکتر زندانی بود.
می رفت می مرد بهتر بود.
پولاد دقیقا کنار ترنج نشست.
دست دور شانه اش انداخت و گفت: شرط ببندیم؟
نواب محل نداده گفت: حوصله ی جرزدن هاتو ندارم.
پولاد خندید.
ترنج به آرامی پرسید: اینجا چه خبر بوده پولاد؟
-فکر کن کشتی گرفتم با خودم.
-منو نپیچون پولاد!
-به فوتبال توجه کن دختر!
رو به نواب گفت: تخمه هاتو رو کن ببینم.
نواب پلاستیک تخمه روی میز گذاشت و گفت:ترش لیمویی!
ترنج فنجان قهوه اش را برداشت و گفت: حوصله تونو ندارم، وای به حالتون که داد بزنین.
پولاد برای نواب ابرویی بالا انداخت و خندید.
ترنج با حرص سر تکان داد.
بازی با سوت داور شروع شد.
هیجان از حرکات پسرها مشخص بود.
ترنج هم کمرنگ لبخند می زد.
همین که دوستان خوبی داشت برایش کافی بود.
در اصل او کارمند نواب و پولاد بود.
اما با صمیمی شدن و بودن در شرایط سخت کنارشان توانست پایه ی ثابت جمع دونفره شان شود.
البته تا پارسال چهارنفره!
ولی نواب با دوست دختر طماعش بهم زد و تنها شد.
ابدا هم پشیمان نبود.
خوش گذرانی هایش را می کرد.
می دانست پولاد هم گاهی به تنش و رخت خوابش صفایی می داد.
مگر می شد که نباشد؟
این دوره که حلال و حرامش دیگر برایشان مهم نبود.
با اولین کرنر نواب داد کشید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🎯 تلنگر
میخواستم چند کلمه درباره عشق های مجازی که حتی بعضی مذهبی ها هم درگیرش شدن صحبت کنم....
💐خواهرم
تو دنیای مجازی هیچ پسری برای ازدواج یا عشق، با دختر آشنا نمیشه شاید بتونه علاقه مند بشه...
اما عاشق نمیتونه بشه و بلکه فقط یک حس زودگذره...
پس مراقب باش. ارزش نداره حیا و نجابتت رو ببری زیر سوال😡
یادت باشه
طرز حرف زدنت
نوع استیکردادنت
نوع مطلب فرستادنت
دل هیچ پسری رو نلرزونه❌
برادرم
حواست باشه
اون عکسهایی که با مدل ها و ژست های مختلف میذاری رو پروفایلت دل هیچ دخترخانومی رو نلرزونه،
بعضی دخترها زودباورن
ممکنه همان دوستت دارمه، اولت را باور کنن و دل بدهند...
یادت باشد که شکسته شدن قلب را خدا میشنود💔
قلب دختر مثل چسبه،نمیچسبه بچسبه کنده نمیشه کنده هم بشه دیگه نمیچسبه👍
🌸خواهرم
حواست باشد چه عکسی برای پروفایلت انتخاب میکنی
از اون دخترا هایی باش که میگن
قلب❤️م مثل قبرم جای یه نفره✅ نه از اون دخترایی که میگن گور بابای بعضی ها پیش بسوی بعدی ها❌ اصلا میدونی که دختر باید اولین مرد زندگیش باباش باشه
آخریشم همسرش⁉️
🌼برادرم
آن دختری که تو فضای مجازی دل میده اگه یه عکس پروفایل بهتر از تو ببینه میره سمتش🚷
پس مراقب باش.
من قبول دارم که میگن
تو عشق اگه شکستی باشه
پسرا بچه میشن
و دخترا بزرگ میشن
اما اینو بدون دخترها اونقدر بزرگ میشن که یه شبه پیر میشن😞
خواهرم غرور مردی رو نشکن
زینب وار زندگی کن🌺
در آخر
🌹 عشق حرمت داره
بیایید کاری نکنیم تا عده ای نسبت به عشق بدبین بشن
مجازی جای عشقبازی نیست چون
آبرو مثل آبه بریزه زمین دیگه نمیشه جمعش کرد موقع چت به آبروی خانواده هم فکر کنیم😔😔😔
🌹 التماس دعا🌹
🌸🍃💐🍃🌸🍃💐🌸
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🍂اين دوازده جمله را حتماً بخوانيد...
۱_یادت باشه تا خودت نخواي هيـچ کس نميتونه زندگيتو خراب کنه❕
⚪⚪⚪
۲_یادت باشه که آرامش رو بايد تو وجود خودت پيدا کني❕
⚪⚪⚪
۳_یادت باشه خدا هميشه مواظبته❕
⚪⚪⚪
۴_يادت باشه هميشه ته قلبت يه جايي براي بخشيدن آدما بگذاري ....
⚪⚪⚪
۵_منتظر هيچ دستي در هيچ جاي اين دنيا نباش ...اشکهايت را با دستهاي خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند❕
⚪⚪⚪
۶_زبان استخواني ندارد اما آنقدر قوي هست که بتواند قلبي را بشکند
مراقب حرفهايمان باشيم .
⚪⚪⚪
۷_گاهي در حذف شدن کسي از زندگيتان حکمتي نهفته است .اينقدر اصرار به برگشتنش نکنيد❕
⚪⚪⚪
۸_آدما مثل عکس هستن،زيادي که بزرگشون کني کيفيتشون مياد پايين❕
⚪⚪⚪
۹_زندگي کوتاه نيست ، مشکل اينجاست که ما زندگي را ديرشروع ميکنيم❕
⚪⚪⚪
۱۰_دردهايت را دورت نچين که ديوارشوند ، زيرپايت بچين که پله شوند…
⚪⚪⚪
۱۱_هيچوقت نگران فردايت نباش ، خداي ديروز و امروزت ، فرداهم هست…
اگر باشي ...❕
⚪⚪⚪
۱۲_ما اولين دفعه است که تجربه بندگي داريم ولى اوقرنهاست که خداست …
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فقط #بخند
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دختره توی گوگل سرچ میکنه
طریقه تخم مرغ آپز
گوگل میگه منکه جوابتو میدم
ولی خاک بر سر اونی که میاد تورو بگیره
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﯾﻪ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺩﻡ ﺗﺮﻣﯿﻨﺎﻝ ﻫﺴﺖ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺶ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺮﻩ ﺗﺎ ﺷﻬﺮﺵ!😐
بیشعور ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺍﻻﻥ مرزو رد کرده بود!😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ ببینید| آخرین گفتگوی منتشرشده مادر شهید طهرانی مقدم با رهبرانقلاب
🏴 مادر شهیدان طهرانی مقدم امشب به فرزند شهیدش ملحق شد.
#آقایون_بدانند
💢زنان، مردانی كه خیلی تودار هستند راه نمیپسندند
✍مرد ایدهآل با همسرش حرف میزند. مسائل زندگی در ابتدا از طریق ارتباط کلامی، بهویژه بحث درمورد افکار، احساسات و آرزوهای ما مطرح میشود و با یکدیگر در میان گذاشته میشود. افکار، احساسات و آرزوها را نمیتوان با رفتار مشاهده کرد و به آنها پی برد. یکی از عمیقترین آرزوهای یک زن این است که همسرش را بشناسد.
وقتی مرد از افکار، احساسات و آرزوهای خود حرف میزند همسرش احساس میکند اجازه ورود به دنیای خودش را به او داده است.
وقتی مردی مدتهای طولانی درباره احساساتش حرف نمیزند، همسرش احساس میکند که رابطهاش را با او قطع کرده و در نتیجه، احساس انزوا و تنهایی میکند.
زنان، مردانی كه خیلی تودار هستند را نمیپسندند و در عوض دوست دارند همسرشان درمورد احساسات و باورهایش با آنها صحبت كند.
💕💍 http://eitaa.com/cognizable_wan