🍂🍂🍂🍂🍂
❣#مــتـــــــــر
🌼🍃در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد...
🌼🍃دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
🌼🍃ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
🌼🍃گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود
شمعی در آنجا روشن است.
🌼🍃دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
🌼🍃دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
🌼🍃ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
❣با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﻢ ،
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ :” ﻣﮕﺮ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍینگوﻧﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ ؟ ”
ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ: ” ﺧــــُـــﺪﺍﯾﺎ ؟ ”
ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﯽ : ” ﺟﺎﻥِ ﺩﻟﻢ…؟”
میشود ؟
الــهـی !!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند: نظرتان درباره زن و مرد چیست؟
جواب داد:
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر
هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
📔#داستان_کوتـاە
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ... ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...
👌ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود هم را لمس کنیم بیتفاوت بودن خصلت زیبایی نیست...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
كشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد * بر شوره زار دلها، باران نخواهد آمد
شاید به شعر تلخـم خـرده بـگیری اما * جایی كه سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد
رفتی كلاس اول، این جمله راعوض كن * آن مرد تـا نیاید، باران نخواهد آمد
كشتی نساز اى نوح، طوفان نخواهد آمد * بر شوره زار دلها، باران نخواهد آمد
شاید به شعر تلخـم خـرده بـگیری اما * جایی كه سفره خالیست، ایمان نخواهد آمد
رفتی كلاس اول، این جمله راعوض كن * آن مرد تـا نیاید، باران نخواهد آمد
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند
صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل
کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند
امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،
چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند
و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند
و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که
دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است
که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت
می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ
فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها
بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🖋 #فرهنگ_نوشت
💠💠💠
استفاده از گوشی همراه یه سری آداب داره که متاسفانه خیلی رعایت نمیشه📱
درواقع یه کارهایی هست که شایداصلا از دید خودمون زشت و نادرست نباشه ها
ولی خوب.....❌
مثلا👇👇👇
قرار ندادن گوشی تلفن همراه در حالت سکوت در مکان عمومی به خصوص بیمارستان ها، کتابخانه ها، موزه ها و اماکن مقدس.....🏥 🏫 ⛪️ 🕌
یا مثلا استفاده نکردن از آهنگ های مناسب برای زنگ تلفن همراه🎶🎶
😣😣😣
بیاین از امروز رعایت کنیم و اینو به بقیه هم آموزش بدیم😉
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتي تير به پهلو ميخورد، نفس كشيدن سخت مي شد...
🗓روايتگري #حاج_حسين_يكتا
بمناسبت شهادت حضرت زهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️الله اکبر این همه جلال/ الله اکبر این همه شکوه
▪️الله اکبر در راه علی/ فاطمه ایستاده مثل یک کوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 چادرت را بتكان...
✏️ نقاشی با شن | با هنرمندي خانم #فاطمه_عبادي
🎙 با مداحی زیبای محمدحسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تازه شروع شده.../ حاج اسماعیل قاآنی/ #انتقام_سخت
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت115🍃
دلم براے مادرم میسوزد.حیف ڪہ ڪنارش نبودم.
امان از این روزگار ڪہ با من بدجور سر جنگ داشت.
اما من همچنان باید قوے باشم. قوے هستم بہ عشق ...
بہ عشق ڪسے ڪہ مجنون وار دوستش دارم اما دلش را بدجور شڪستہ ام.
_فاطمہ دلم گرفتہ میاے بریم بیرون؟
فاطمه_ڪجا بریم؟ من حرفے ندارم .تو میتونے بیاے؟
_ بزار بپرسم
از مرضیہ خواستم ڪارے ڪند ڪہ بتونم بیرون برم .اول مخالفت ڪرد اما بعد وقتے حالم را دید گفت:
بزار با رضایے هماهنگ ڪنم .همہ مون با هم بریم
بعد از هماهنگے همہ آماده شدیم. وقتے خواستم پایین بروم ، مرضیہ دستشو دراز ڪرد و گفت:
اینو بزن
روبنده بود، نباید شناختہ میشدم.
این روبند چہ جاهایے ڪہ بہ دادم رسید.
همدم خوبے بود برایم.
صدایش در گوشم میپیچد:
* :حُسناگلے؛ جان من این خوشگلے هاتو ڪسے نبینہ ها ، حیف ڪہ نمیشہ وگرنہ میگفتم همیشہ روبند بزنے. *
سیدعلے را بغل گرفتم و
سوار ماشین شدیم.مرضیہ جلو ڪنار اقای رضایے نشست.
_فاطمہ ڪے سید علے رو میبرے؟
فاطمہ_ظہر، بعضے روزها دو شیفت هستم صبح تا عصر .امروز ڪہ تعطیل بودم. باید به همه بگم هر روز ڪلاس دارم.
_شرمنده تو هم از ڪار و زندگے افتادی؟
فاطمہ_نہ این حرفہا چیہ ، میدونے اون موقع ڪہ گفتے فاطمہ تو مراقب سیدعلے باش . همہ تعجب ڪردند ،من ڪہ نمیخواستم تو اون خونہ باشم گفتم میبرمش با خودم مہدڪودڪ ، اتفاقا براے اونہا هم خوبہ .مامانت کہ الہام درگیرشہ ، طاهره ڪہ میدونے بارداره و تازه شش ماهش شده
عمہ لیلا هم ڪہ بنده خدا دل ودماغ بچه دارے نداره فقط شبہا سیدعلے رو میگیره.
آقاسید هم ڪہ ...
چند روزے خونہ موند ولے انگار حالش بدتر میشد .صبح میره بیرون و شب میاد.
از لابہ لاے خیابونہا ڪہ میگذشتیم چشمم بہ مزون لباس عروسے افتاد
یادش بخیر انگار همین دیروز بود:
★★★★★★★★★★★★★
همہ براے چیدمان وسایل خونہ رفتہ بودند .مامان بہ ڪمڪ الہام و زهرا و دایے حبیب وسایل خونہ را خریده بودند و قرار بود امروز چیدمان باشد .
سید طوفان زنگ زد و گفت دنبالم میاد تا اونجا بریم و در مورد نوع دکوراسیون و چیدمان خونہ نظر بدهم .
سوار ماشین شدیم .قبل رفتن بہ خونہ جلوتر از یڪ آبمیوه فروشے نگہ داشت .
در واقع روبہ روے یڪ مزون لباس عروس .
همہ نگاهم بہ آن مزون ولباسهایش بود ڪہ یڪ لیوان آب هویج بستنے جلو صورتم قرار گرفت.
طوفان_بفرما خانم، حواست نیست انگار ،چندبار صدات زدم
_ممنون ،ببخشید متوجہ نشدم
لبخندے زد و گفت
طوفان_آره دیدم حواست بہ این لباس عروس هاست.
ڪمے از آب میوه ام رو خوردم
طوفان_تو فڪرے.حرف نمیزنے.
_آره ، میدونے بہ چے فڪر میڪنم؟ اینڪہ هر دخترے دوست داره یڪے از این لباس ها رو بپوشہ موقع عروسیش .بعد هم نفسم را آه مانند بیرون دادم.
طوفان دستم و گرفت .
طوفان_اوه اوه عجب آهے هم میڪشہ ، حُسنا منو نگاه ڪن ...
میدونم من در حقت ظلم ڪردم ، آرزوهاتو بر باد دادم .منو ببخش باشہ؟
لبخندے زدم
_مہم نیست بہش فڪر نڪن.
طوفان_الان هم دیر نیست.
_چے دیر نیست.
طوفان_لباس عروس رو میگم.
آخرهفتہ ڪہ میخوایم بریم تو خونمون با لباس عروس میاے .
خندیدم و گفتم
_فڪر نمیکنے دیر باشہ؟
طوفان_نہ چرا دیر باشہ. لباس عروس رو ڪہ نمیخواد جلو بقیہ بپوشے حتما ،جلو من بپوش
ڪمے ڪہ فڪر ڪردم دیدم پیشنہاد بدے نیست.
_ اتفاقا یہ دوستے دارم خودش آتلیہ داره . مطمئنہ ، قبلش هم میریم آتلیہ عڪس میگیریم .
طوفان_خیلے هم خوبہ ، شما هرچے میخواے فقط لب تر ڪن من برات آماده میڪنم خانم خانما
_اه هرچے؟
طوفان_حالا هر چے ،هرچے هم نہ ولے سعے میڪنم تا جایے ڪہ راه داره.تو رو هم میشناسم چیز نامعقولے نمیخواے.
باز هم خندیدم .گاهے از توے آینہ عقب را نگاهے مینداخت و سرش را بہ حالت تاسف تڪان میداد.
_چیزے شده؟
طوفان_این سعید هم مثلا میخواد نامحسوس مراقب من باشہ.اینقدر تابلوئہ
_هرجا برے همراهتہ؟
طوفان_متاسفانہ تقریبا ، من ڪہ نمیخوام ،خودشون سر از خود راه افتادن
_یعنے همہ محافظ ها هر جایے آدم بره و هر ڪارے بخواے انجام بدے در صحنہ هستن؟
طوفان_فعلا براے من بیچاره اینجوریہ.
ڪمے معذب بودم از اینڪہ یڪے آمار همہ ڪارهاے ما را داشتہ باشد. اما باید عادت میڪردم.
ماشین را ڪنار ساختمونے نگہ داشت . پیاده شد و بہ طرف من آمد و در را برایم باز ڪرد.
طوفان_بفرمایید حُسنا بانو اینهم خونمون
از حُسنا بانو گفتنش دلم غنج میرفت.
_بقیہ رسیدن؟
طوفان_آره
ڪلید انداخت و در را باز ڪرد وارد آسانسور شدیم ، در بستہ شد و دڪمہ طبقہ ۵ را زد
نزدیڪم ایستاده بود .نگاهم را بالا آوردم خیره ام بود و خیلے سریع گونہ ام را بوسید .لبخند زد و گفت
_خیلے خوشحالم داریم میریم خونمون
آسانسور ایستاد هردوخارج شدیم .
با ڪلید در را باز ڪرد و گفت :
بفرما خانومم اینهم منزلتون
خوش اومدید
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
مکاشفه شهیدعبدالحسین برونسی با حضرت زهرا( س )
شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه.
سید کاظم حسینی میگه :
من معاون شهید برونسی بودم،
اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفعه دیدم شهید برونسی بی سیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...😭
بهش گفتم: حالا وقت این حرفا نیست ، پاشو فرماندهی کن !بچه های مردم دارن شهید میشن، ولی شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.
گفت : بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم ؟ گفتم: بله ؟
گفت: سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ،
بعد 40 قدم ببر جلو.
گفتم : بچه ها اصلا نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟ گفت : خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.
گفت : وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،
بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت : آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم
گفت : بگو یا زهرا و شلیک کن.
می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.
تمام فضا آتیش گرفت و روشن شدفضا، گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.
چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد 😭
نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.
قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.
شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفعه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟
گفت سید کاظم دست از سرم بردار!
گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،
گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی
گفتم باشه!
گفت : تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم
به من گفت چی شده؟
گفتم بی بی جان موندم؛😔 اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟😭
گفت : آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاءالله تانک منفجر میشه و شما ان شاء ا... پیروز میشی
✳ حالا ای برادر و خواهر از عملیات روانی دشمن نترسید؛
این مملکت صاحب دارد و شما مامور خدا هستید ؛ پشت سر فرزند زهرا حرکت کنید که فرمودند جوانان امروز در آینده نزیک عزت و فخر جمهوری اسلامی را در دنیا خواهند دید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 یا زهرا
💐 و باز هم قصه ی مادر...
🌼 حاجی تو گفته بودی در کربلای ۵ مادر را دیدی! و از قدرت او گفته بودی! اما...
🌸 خدایا به حق حضرت مادر عاقبت ما را هم ختم به شهادت و سعادت در راهت قرار بده.
#حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر این همه جلال
الله اکبر این همه شکوه
الله اکبر در راه علی
ایستاده فاطمه مثل یه کوه
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
..💔✵°
زنیکههمسرشازنسلخیبروبدراست
وخود به نَصِّ روایات لیلهالقدراست
به جرم تفرقه انداختن محاکمهشد
دفاعِ از حیدر ، اتهام فاطمه شد
#فاطمیه_میراث_ماندگار ..💔..✵°
از #مقداد سوال شد؛
هنگام حمله به خانهی فاطمه"س"
چهميكردی؟
گفت:مامور به #سكوت بوديم.
اما من دستبرقبضه و چشمدرچشم علی"ع"منتظر #اشاره بودم.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 وقتی رهبر انقلاب چشم در چشم #روحانی و #ظریف میگوید: #مذاکره به طور قطع منتقی است!
✖️جناب ظریف و روحانی هم مثل همیشه..😊
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤اظهارات جالب پدرام لطیف از کاندیداهای ریاست جمهوری افغانستان در مورد شهید سپهبد سلیمانی و نبرد با آمریکا:
🔸ما در خاورمیانه با آمریکایی ها نبرد داریم؛ سردار سلیمانی مانع سلطه آمریکایی ها در منطقه بود.
🔸شهید سلیمانی با دعوت رسمی دولت عراق به این کشور سفر کرده بود که توسط تروریست های اشغالگر آمریکایی در یک عملیات تروریستی با نقض آشکار قوانین بین المللی به شهادت رسید.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
15.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سخنانِ جالبِ استاد #حسن_عباسی راجع به آیتالله مایک!
🔹بشنوید از جنایات این خبیث(مایک دیاندریا افسر ارشدِ اطلاعاتي آمريكا)
👈 این کلیپ همان کلیپیاست که کانالهایِ وابسته به دولت ۳۰ ثانیهاش را تقطیع کردند و به عنوان #حجامت_نظام منتشر کردند؛ کاملش را ببینید!
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچکس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) و امام حسین(ع) نبود
البته از نظر بعضیها درس عاشورا مذاکره...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فــاطــمـیــہ که شروع میشود دݪ برای #فــاطــمـہ میگیرد؛...🖤
تمـام که میشود برای #علے...💔🥀
#مـابچـہهاےمـــادرݒــہلوشڪسٺــہایم...🍂
🏴
🍂 🏴
💢کاش هرچه زودتر بفهمیم آنچه که شیعیان مدینه نفهمیدند:
اینکه حضرت زهرا در روزهای پایانی عمر شریفش، برای دوری از پدری چون رسول الله، برای درد پهلوی شکسته؛ و حتی برای محسن از دست رفته اش گریه نمیکرد.
♦️زهرای مرضیه بر این گریه میکرد که با اینکه برای اتمام حجت بر شیعه با تمام وجود به دفاع از امامش برخواست، اما مردم بی بصیرت مدینه در دفاع از ولایت با او همراهی نکردند.
♦️حضرت زهرا گریه میکرد چرا که می دانست تا شیعه نخواهد، امامش در غربت و مظلومیت خواهد بود.
♦️مادرمان زهرا نه از آتش در، که از دیدن دست های بسته امام زمان خود سوخت.
♦️مادر جان ما را ببخش که سال های سال است به تماشای دست های بسته امام زمانمان، در زندان غیبت نشسته ایم. ما را ببخش و با همان دست شکسته برایمان دعا کن که برای یار او شدن، سخت محتاج دعای مادرانه شماییم...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت116 🍃
وقتے وارد شدیم هرڪسے مشغول یہ ڪارے بود.
مارا ڪہ دیدند دست از ڪار ڪشیدند و همگے شروع بہ دست زدن کردند.
زهرا _مبارڪہ ... مبارڪہ
حبیب_خوش اومدید بہ خونتون
مامان_بیا زودتر ببین مبل هاتون رو چطورے میخواے بچینے ؟
اینجا واقعا خونہ من بود؟
جلو رفتم و مشغول نظر دادن شدم و دایے حبیب و طوفان هم اجرا میڪردند.
لحظہ آخر یڪے از مبل ها ڪج گذاشتہ شده بود.خم شدم و با هل دادنش سعے ڪردم جاشو درست ڪنم .
طوفان سر قالے دستش بود
سریعا قالے را رها کرد و بہ طرف من دوید
طوفان_دست نزن ، چیڪار میڪنے حسنا ،حواست نیست مگہ . برات خوب نیست.
بیا برو بشین لازم نڪرده بہ چیزے دست بزنے .مگہ اینجا آدم نیست ڪہ تو بخواے ڪار ڪنے.
من براے چے اینجام .فقط بہ من بگو چیڪار ڪنم
از این همہ توجہ ذوق ڪرده بودم .
وسایل خونہ من ساده و در عین حال،شیک وزیبا ڪہ براے خونہ ۱۳۰ مترے عالی بود.
وارد یڪے از اتاق ها شدم . یہ تخت و ڪمد بچہ هم گذاشتہ شده بود.
یہ تخت بچگانہ سفید خیلے قشنگ
_اینو دیگہ ڪے خریده؟
مامان داخل اومد و گفت :
خوشت اومد؟ قشنگہ نہ؟ موقعے ڪہ داشتیم وسایلتو میخریدیم اینہم دیدم بہ سید طوفان گفتم .اونہم پسندید ولے گفت بہت چیزے نگیم،میخواست سورپرایزت ڪنہ.
طوفان_قشنگہ؟
برگشتم در چارچوب در ایستاده بود و دست بہ سینہ با سرے ڪج و لبخند گوشہ لبش نگاهم میڪرد.
_سورپرایز ڪردن هم بلدے آره ناقلا؟
مامان بیرون رفت .
بہ سمتم اومد و برم گردوند بہ طرف تخت نوزاد ، از پشت دستشو دور شڪمم ڪرد و سرشو ڪنار گوشم آورد .
آروم گفت:
_حالا ڪجاشو دیدے .
براے اولین بار بہ شڪمم دست ڪشید.
_ گل پسر بابا خوبہ؟
از هیجان خون در بدنم بہ جریان افتاده بود و قلبم تند تند میزد.
و من در دلم براے این خوشے هاے شیرین وان یکاد میخواندم.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت117🍃
دلخوشے آدمہا همیشگے نیست. همانطور ڪہ غم ها همیشگے نیستند.
روز عروسے ما روز خاصے بود.
ساعت یک ظهر ،دقیقا قبل از رفتن بہ آرایشگاه و آتلیہ موقع لباس پوشیدن تلفنم زنگ خورد. شماره آقاے سعیدے روے گوشے افتاد .
_بفرمایید
_سلام خانم حڪیمے خوب هستید؟ببخشید باید حتما امروز شما رو ببینم .موضوع مهمے هست باید باهاتون صحبت ڪنم.
_سلام ممنون، بلہ متوجہم ڪجا باید بیام؟
سعیدے_ما تو ماشین ،ڪنار ڪوچہ تون منتظر هستیم.فقط یہ جورے بیاید ڪہ ڪسے متوجہ نشہ.
باید دنبال بہونہ اے براے تنہایے بیرون رفتن میگشتم .
الہام لباس پوشیده توے سالن ایستاده بود.
الہام_بیا دیگہ دیر شد
_ببین الہام تو بخواے بیاے اونجا ڪلے معطل میشے، بہ نظرم یہ جورے بیا ڪہ لباسم رو برام بیارے .از آخر بیا ڪہ بعد با ما بیاے آتلیہ
الہام_آخہ اینجورے تو تنہایے ؟
_نگران منے؟الحمدللہ حال من خوبہ، اگر هم چیزے لازم داشتم بہت میگم برام بیارے
با اکراه قبول ڪرد .
گفتم با تاڪسے میرم.
چادرم را پوشیدم و سریع از خونہ بیرون زدم .
نمیدونستم در چہ راهے قدم میگذارم.راهے ڪہ سرانجامش نا پیدا بود و تا پاے جان براے داشتہ هایم باید میجنگیدم.
ماشینشون رو دیدم و سریع در عقب را بازڪردم و سوار شدم.
آقاے سعیدے جلو نشستہ بود و ڪنارش هم راننده اے جوان در حال رانندگے بود.
مسیر را پرسیدند و در طول راه آقاے سعیدے مسائلے را مطرح ڪرد ڪہ تقریبا ترس برم برداشت.
سعیدے_خلاصہ اینڪہ باید مراقب باشید ،اینجا جاے ریسڪ نیست.ممڪنہ حتے خونتون رو هم شنود بزارن.
اونہا اینقدر بہ آقاسیدطوفان نزدیڪ هستند ڪہ ڪوچڪترین حرڪتش را پیش بینے میڪنند و در جریان هستند.
ما باید بتونیم خط ارتباطے این گروه رو پیدا ڪنیم.
خانم حڪیمے ما براے این ڪار نیاز بہ
یہ واسطہ داریم تا اطلاعات را از شمابہ اقاے ڪریمے برسونہ.میتونستیم از نیروهاے خودمون استفاده ڪنیم اما بخاطر بعضے مسایل نمیتونیم ریسڪ ڪنیم و ترجیح میدیم یہ خودے یا آشنایے باشہ . شما ڪسے رومیشناسید؟یہ آدم مطمئن وقابل اعتماد.
تو اون لحظہ هرچے فڪر ڪردم ڪسے رو با این مشخصات اطرافم پیدا نڪردم.بجز ... فاطمہ ، آره بہترین گزینہ تو اون شرایط براے من فاطمہ بود .
_تنہا ڪسے ڪہ میشناسم ،فاطمہ رضوے هست.دختر عمہ سیدطوفان.
_باید طے یڪ جلسہ اے همدیگر رو ببینیم و با ایشون هم صحبت کنیم.
خبرشو بهتون میدهم .
سعیدے _ فقط مراقب باشید تحت هیچ شرایطے،خانم حڪیمے دارم تاکید میکنم تحت هیچ شرایطے نباید سیدطوفان متوجہ بشہ. اگر ڪوچڪترین مسئلہ اے متوجہ بشہ جونش در خطره .
_بلہ میدونم
سعیدے_ هنوز خبرے نشده ، پیامے ،چیزے ...؟
_نہ قرار بود بہ محض آمادگے ،خودم بہشون پیام بدهم .
سعیدے_هرچہ سریعتر اینڪارو انجام بدید چون برنامہ نظامے ما وارد موضوع جدیدے شده و اونہا دست بہ ڪار شدند.
پس منتظر باشید .
پیوندتون هم ان شاء اللہ بہ مبارڪے و میمنت
قبل از آرایشگاه پیاده شدم .
داخل رفتم و خانمها ے آرایشڱر بعد از ڪلے اظهار نظر و مشورت شروع بہ کار کردند.
سه الی چهار ساعتے گرفتار بودم.
ڪہ بہ الہام زنگ زدم و گفتم لباسم را برایم بیاورد.
الہام اومد و وقتے لباسم را پوشیدم .جلو اومد و بغلم ڪرد ...
واے ماه شدے، قطره اشڪے از چشمش افتاد.
الہام_بعد این همہ سختے ، این خوشے حقتہ ، امیدوارم بهت بچسبہ .ان شاء اللہ خوشبخت بشید.
بہ طوفان زنگ زدم ڪہ گفت پایین تو ماشین نشستہ.
الہام ڪمڪم ڪرد شنل و چادر سفیدم را پوشیدم.
لحظہ آخر خانم آرایشگر گفت :
حیف این همہ زحمت ، خب الان با اینہا آرایش و موهات خراب میشہ.
_نگران نباشید طورے چادرم رو گرفتم ڪہ اصلا هیچ چیزیشون نمیشہ
چادرم را تا روے سینہ ام پایین آوردم .
بہ ڪمڪ الہام پایین رفتم .
از زیر چادر متوجہ شلوار اتو ڪشیده و ڪفش هاے ورنے براقے شدم ڪہ در را برایم باز ڪرده بود.
بہ سختے سوار شدم و نشستم.
الہام هم عقب نشست .
سیدطوفان سوار شد.
طوفان_سلام عرض شد خانم عروس، مبارڪہ
_ممنون آقا داماد
طوفان_ما ڪہ شما رو نمیبینیم ولے از همون زیر صداتو شنیدیم هم قبولہ
ماشین را روشن ڪرد و با آدرسے کہ الہام میداد بہ سمت آتلیہ رفت.
وارد آتلیہ شدیم دوتا از دوستاے الہام اونجا بودند.
مرا بہ اتاقے بردند و سیدطوفان توے سالن آتلیہ منتظرنشستہ بود. چادر و شنلم را در آوردند.
الہام طوفان را صدا زد و او هم وارد اتاق شد .
بہ محض وارد شدن بہ اتاق
منو ڪہ دید بزور لبخندش را جمع کرد.مثلا میخواست جلو بقیہ خوددار باشد.
ڪت و شلوار سورمہ اے خیلے شیکے پوشیده بود .با بلوز یقہ دیپلمات سفیدے
سارا دوست الہام بہمون میگفت چطورے باید ژست بگیریم .
طوفان ڪنارم اومد و با شیطنت خاصے گفت:
میگم حورے جون میدونم خوشگلے ولے بہ حسنا خانوم ما نمیگے بیاد شوهرش منتظرشہ .
دوست داشتم زمان در آن لحظات براے همیشہ از حرڪت بایستد.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️