eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 دايے حبیب چشمهاش رنگ تعجب و نگرانے گرفت . دايے _ چے؟پاش شکستہ ؟ برا چے؟ _ چہ میدونم ، از پلہ ها افتاده دايے_از پله؟آخہ چطورے؟ حالا حالش چطوره؟ دستپاچہ شده بود . من و مامان بہ هم نگاهے کردیم دایی_بگو دیگہ _اے بابا دايے جان اصول دین میپرسی؟ خوبه حالش بہ جاے اینکہ بہ من کمک کنے نگرانِ زه ... ناگهان برگشتم چشمامو ریز کردم و عمیق نگاهش کردم . کہ نمیتونم ازت آتو بگیرم نه؟ هول شد سریع بحث رو عوض کرد دایی _حالا نمیدونی مسئول کاروانشون کیہ؟ لبخند زدم کہ یعنے باشہ دارم برات _چرا، زهرا گفتہ بود آقای ثبو....نه ثابتی. آره اقای ثابتی دايے_ حاج محمود ثابتی؟ اگر حاج محمود باشه خودم میتونم باهاش صحبت کنم مسئول کاروان خودمون هم بود. یادت میاد آبجے؟ مامان _ آره ... حبیب چے میگے برا خودت؟کجا بفرستمش تنها؟ دايے_شما چے میگے حوریہ جان مگہ حُسنا بچہ است . آبجے جون نگرانیت رو درک میکنم اما دخترت تصمیمش رو گرفته ، خوب نیست شمام جلوش سنگ اندازے کنید... تنها هم نیست .برادر زهرا خانم با خانمش هم هستند. توکل بہ خداکن بسپرش دست امام حسین ... مامان سکوت کرد و بعد زیر لب حرفے زد :به خودت میسپرمش ... ومن در دلم کارخونہ قندسازے بہ پا شد . ❣«مژده اے دل کہ کنون وقت وصال است و غمت رو بہ زوال است ☘ به عشّاق بگویید ، رہ وصل بپویید ...❣ * طی پنج روز باقیمانده تمام کارهامو انجام دادم، پروازمان پنج شنبه ساعت 2 ظهر ، به مقصد بغداد بود. شب قبل چمدانم را درآوردم وچیزهایی که لازم بود در آن گذاشتم. باید با احسان خدا حافظے میکردم چون صبح میرفت .در حمام مشغول مسواک زدن بود. آرام داخل شدم و از پشت محکم به گردنش زدم. از همان پس گردنی هایے کہ عجیب میچسبد. _آش خورے خوش میگذره؟ تکان ناگهانی خورد و سرش را برگرداند. با اخم و دهان کف کفی حرف میزد احسان_چیکار میکنی روانے؟ _هیچی، فردا دارم میرم کربلا، گفتم از من یه خاطره ای قبل رفتن داشته باشی احسان_تو دیوونه ای ،ان شاء الله بری اسیر داعش شی یه نفس راحت بکشیم. با چشم غره گفتم _زبونت رو گاز بگیر بچه داعش جرأت داره بیاد سمت ڪربلا احسان_شانس ماست متاسفانہ بادمجون بم هم آفت نداره... _دلِتَم بخواد خواهرے مثل من داشتہ باشے. رفتم کربلا دلت برام تنگ میشہ بعد برای آن که از دلش درآرم پیشونیش رو بوسیدم. بادی به غبغب انداختم. صدام رو کلفت کردم به شانه اش زدم و گفتم : در نبود من مواظب مامان باش. چقدر بزرگ شدی مرد ... پوزخندی زد، تاخواست به سمتم حمله کنه پا به فرار گذاشتم. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯