#رمان_آنلاین_رویای_وصال🌹
#ادامه_قسمت_نهم
دايے حبیب چشمهاش رنگ تعجب و نگرانے گرفت .
دايے _ چے؟پاش شکستہ ؟ برا چے؟
_ چہ میدونم ، از پلہ ها افتاده
دايے_از پله؟آخہ چطورے؟ حالا حالش چطوره؟ دستپاچہ شده بود .
من و مامان بہ هم نگاهے کردیم
دایی_بگو دیگہ
_اے بابا دايے جان اصول دین میپرسی؟ خوبه حالش بہ جاے اینکہ بہ من کمک کنے نگرانِ زه ...
ناگهان برگشتم چشمامو ریز کردم و عمیق نگاهش کردم .
کہ نمیتونم ازت آتو بگیرم نه؟
هول شد سریع بحث رو عوض کرد
دایی _حالا نمیدونی مسئول کاروانشون کیہ؟
لبخند زدم کہ یعنے باشہ دارم برات
_چرا، زهرا گفتہ بود آقای ثبو....نه ثابتی. آره اقای ثابتی
دايے_ حاج محمود ثابتی؟ اگر حاج محمود باشه خودم میتونم باهاش صحبت کنم مسئول کاروان خودمون هم بود. یادت میاد آبجے؟
مامان _ آره ... حبیب چے میگے برا خودت؟کجا بفرستمش تنها؟
دايے_شما چے میگے حوریہ جان مگہ حُسنا بچہ است . آبجے جون نگرانیت رو درک میکنم اما دخترت تصمیمش رو گرفته ، خوب نیست شمام جلوش سنگ اندازے کنید... تنها هم نیست .برادر زهرا خانم با خانمش هم هستند. توکل بہ خداکن
بسپرش دست امام حسین ...
مامان سکوت کرد و بعد زیر لب حرفے زد :به خودت میسپرمش ...
ومن در دلم کارخونہ قندسازے بہ پا شد .
❣«مژده اے دل کہ کنون وقت وصال است
و غمت رو بہ زوال است ☘
به عشّاق بگویید ، رہ وصل بپویید ...❣
*
طی پنج روز باقیمانده تمام کارهامو انجام دادم، پروازمان پنج شنبه ساعت 2 ظهر ، به مقصد بغداد بود.
شب قبل چمدانم را درآوردم وچیزهایی که لازم بود در آن گذاشتم.
باید با احسان خدا حافظے میکردم چون صبح میرفت .در حمام مشغول مسواک زدن بود. آرام داخل شدم و از پشت محکم به گردنش زدم. از همان پس گردنی هایے کہ عجیب میچسبد.
_آش خورے خوش میگذره؟
تکان ناگهانی خورد و سرش را برگرداند. با اخم و دهان کف کفی حرف میزد
احسان_چیکار میکنی روانے؟
_هیچی، فردا دارم میرم کربلا، گفتم از من یه خاطره ای قبل رفتن داشته باشی
احسان_تو دیوونه ای ،ان شاء الله بری اسیر داعش شی یه نفس راحت بکشیم.
با چشم غره گفتم
_زبونت رو گاز بگیر بچه
داعش جرأت داره بیاد سمت ڪربلا
احسان_شانس ماست متاسفانہ بادمجون بم هم آفت نداره...
_دلِتَم بخواد خواهرے مثل من داشتہ باشے. رفتم کربلا دلت برام تنگ میشہ
بعد برای آن که از دلش درآرم پیشونیش رو بوسیدم. بادی به غبغب انداختم. صدام رو کلفت کردم به شانه اش زدم و گفتم : در نبود من مواظب مامان باش. چقدر بزرگ شدی مرد ...
پوزخندی زد، تاخواست به سمتم حمله کنه پا به فرار گذاشتم.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_آنلاین_رویای_وصال🌹
#قسمت_دهم
صبح مامان سفره صبحانه رو چیده بود اما من از شوق هیچ اشتهایی نداشتم .
تو اتاقم مشغول جمع کردن وسایل بودم که مامان خانوم باظرف صبحونه وارد شد.
مامان _بیا این صبحونه ات رو بخور دیر نمیشه
_هیچ اشتهایی ندارم.
مامان _یعنی چی؟ ضعف میکنی تا ظهر، تازه ساعت 3 شاید تو هواپیما بهتون ناهار بدهند بیا چند لقمه بخور
_از گلوم پایین نمیره
مامان_ بگیر اینو ببینم و بزور لقمه را در دهانم گذاشت. پشت بندش هم یک استکان چای در حلقم ریخت
مامان _به تو باید زور گفت وگرنه حرف خوش تو کَتت نمیره
_قربونت بشم تو با این زورگویی هات
رفتم شهید شدم جام خالیه ها...
اخم های مامان در هم رفت
ای وای حالا چه وقت شوخی بود حسنا خان
مامان _میگم ناامنه نرو تو گوش نمیکنی. نگاهی به من کرد و یک نگاه به چمدان
بعد با حرکت ناگهانی چمدان رو از دستم کشید
_بده من اصلا نمیخوام بری، دلم از دیشب یه جوریه، همش شور میزنہ
_إه مامان چیڪار میکنے؟ خب دلتنگی طبیعیہ ، اصلا این حال رو باید داشته باشے، یادتونہ موقع رفتنِ شما ،من چقدر گریه کردم ؟ کربلا همینجوریه
این حالتون طبیعیه بخدا
قول میدهم مواظب خودم هستم
صداش بغض داشت، قطره اشکی از چشمش افتاد
مامان_ اگر دست من بود نمیذاشتم بری ولی حالا که کسی دیگه دعوتت کرده به خودش میسپرمت .
بعد هم بلند شد ورفت .
وسایلم را چیدم، ساک دستی ام را دوباره چک کردم.
لباس هامو پوشیدم. نگاهی به دور و بر انداختم
چیزے جا نذاشتم؟
اممم... وسایل پزشکی. شاید لازم بشه
الهی با نام و یاد تو
وارد سالن شدم. مامان و دايے حبیب آماده منتظرم بودند. مامان قرآن به دست گرفت که از زیر آن رد شم به یک باره چیزی یادش اومد وقران را به دایے داد و خودش رفت.
و من از زیر قرآن رد شدم.
ولی مگر نه رسم بر این است که دم رفتن معمولا مادرها قرآن به دست میگیرند... بدرقه شدن با قرآنِ مادر چیز دیگری است.
و دلِ من ازآن بدرقہ ها میخواست.
وارد حیاط شدم مادر اومد و به دستم پارچه ی کوچک مشکی داد.
_اینو بگیر بزار تو کیفت، یه وقت لازمت میشه
_این چیه؟ و همزمان آن را باز کردم
«پوشیه»
نگاهی به مادر انداختم، منظورش را خوب متوجه شدم ...
_ممنون مامان
همگی سوار ماشین شدیم.
ساعت 11:30 به فرودگاه رسیدیم .
دايے چمدان و مدارک را از من گرفت و با آقای ثابتی تماس گرفت. به سمت کانتر رفت. ما هم با راهنمایے اقای ثابتے به همسفرهاےدیگر پیوستیم.
طاهره سادات را با یک دختر حدودا 10 ساله چادری دیدم که به سمتمان می آمد.قبل از رسیدنشان رو به مامان گفتم
_مامان این طاهره خانمه، زن داداش زهرا
مامان با طاهره سادات خوش وبشے کرد و با راهنمایے او بہ سمت دیگہ اے رفتیم.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯