°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_سیزدهم
🌷حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده، بعد از تموم شدن ساعت درسی، نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم. حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه.
🌷چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود. خیلی تعجب کردم، مطمئن بودم خونه خالی نیست. از زیر در نگاه کردم، ماشین بابا توی حیاط بود.
ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست.
🌷سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا. رفتم سمت ساختمون، صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید.
مامان با دیدن من وسط هال جا خورد.
🌷انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن. از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من. تا چشمش بهم افتاد، گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد.
ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟
🌷و محکم خوابوند توی گوشم، حالم خراب شده بود، اما نه از سیلی خوردن، از دیدن مادرم توی اون شرایط . صورت و چشم هام گر گرفته بود و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد.
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد. مادرم آشفته و بی حال، الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون و این تازه اولش بود.
🌷لشگر کشی ها شون شروع شد. مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن، مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن.
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم، یا حتی به کسی خبر بدم.
🌷ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران، تو امسال فقط درست رو بخون.
اما دیگه نمی تونستم. توی مدرسه یا کتابخونه، تمام فکرم توی خونه بود و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت. به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت.
🌷فایده نداشت، تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی. دایی#تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره. مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من، طاقت دیدنش رو نداشتم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_چهاردهم
🌷حدود ساعت ۸ شب بود که صدای زنگ، بلند شد و جمله ی “دایی محمد اومد” فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد. سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود. دایی محمد هیبت خاصی داشت، هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت.
🌷با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید، از در اومد تو. پدرم از جا بلند شد، اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه، سیلی محکمی از دایی خورد.
ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون، بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه.
🌷عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد.
ـ به به حاج آقا، عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید، توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید. بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره.
دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد.
🌷ـ مرد دو زنه رو میگن: خونه این زنش، خونه اون زنش. دیگه نمیگن خونه خودش. خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن. حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست. اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه. اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل.
🌷عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت. پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد.
ـ اونطوری بهش نگاه نکن. به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی.
🌷از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد. آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید.
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه #وکیل حرفه ای و کار کشته، سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت.
🌷مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد.
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن، من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم. الهام هم با وجود سنش، گاهی کمک می کرد.
🌷هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه، اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من، در چنین شرایطی بود که #کنکور دادم.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهاردهم
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید، دلداریام میداد و به غمخواری قلب غمزدهام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم را ندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد.
حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسردهام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگیهای عاشقانهی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم.
میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. چادر سورمهای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم.
با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریههای بینتیجه و وعدههای دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan