eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 🌹- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ... 🌹دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون... تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ... 🌹- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ... شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ... زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ... 🌹- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ... خندید ... - برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ... و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... 🌹با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ... 🌹- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ... اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ... ✍ادامه دارد‌...... ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 🌹بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ... - ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ... 🌹با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ... لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ... - منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ... 🌹هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ... 🌹موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ... - شما هنوز شراب می خورید؟ ... با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ... 🌹- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ... یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ... - یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ... 🌹تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ... - روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ... 🌹راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ... ✍ادامه دارد‌...... 🎀 🎀🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد . خودش پشت در منتظر نشست . امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد . ـ خوشت میاد ازش ؟ ـ از کی ؟ ـ خانم فاتح امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟! ـ جدی پرسیدم امیر رسولی ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟ ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید... ـ شما چیزی نمی دونین ـ بخوای بگی گوش میکنم . ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی ... ـ پس ... ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟! ـ از دلت پرسیدم ! ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد .... امیر راز دلش گفت : ـ پدر و مادرم ۲۳ سال پیش صاحب دو فرزند دو قلو شدن یه دختر به شکل مهتاب و یه پسر شیطون . اسم دختر رو ارام و اسم پسر رو امیر گذاشتن ، زندگی اونا روتین بود تا اینکه پدر امیر در یه سرمایه گذاری بشدت ضرر کرد بچه ها فقط ۴ سالشون بود که به این وضع دچار شدن روز ها سخت میگذشت تا اینکه یه روز یه نفر که خودشو دوست پدر امیر معرفی کرده بود وقتی امیر و آرام مهد کودک بودن آرامو دزدید برای اینکه امیر رو راضی کنه براش بستنی و شکلات خرید یه چک داد بهشو گفت بده به پدرش و بگه معامله خوبی بوده و جای آرام خوبه ، لازم نیست نگرانش باشن . امیر همان طور که اشک میریخت ادامه داد : امیر خواهرشو به بستنی و شکلات فروخت و پدر دخترشو به یه چک... اما اون چک به امیر و پدر و مادرش وفا نکرد نه تنها جای آرامو نگرفت بلکه همون پول بدبختشون کرد ، پدرش از غصه و ... به قمار روی آورد و مرتب باخت اینقدر باخت که جز یه خونه هیچی براشون باقی نموند میخواست همونم بفروشه مثل دخترش ، اما مادر امیر نذاشت ... به قدر در منجلاب فرو رفته بود که هیچی براش مهم نبود و مادر امیر رو اینقدر زد که از حال رفت امیر وقتی از مدرسه برگشت با مادری غرق در خون مواجه شد وقتی مادر توی بیمارستان بهش گفت چه اتفاقی افتاده امیر نوجوان افتاد دنبال پدرش اونو پیدا کرد سند خونه رو پس گرفت و برای جبران کتک هایی که مادرش خورده بود اونو زد و انتقام یک عمر بدبختی رو ازش گرفت و تو همون حال ولش کرد دو سال از این پدر بی خبر بودن که آخرش فهمیدن همون طلبکار اونو کشته ... مادر امیر افسرده شده بود و هر روز بدتر از دیروز از پدر امیر هم جز قرض و بدهی هیچی نمونده بود امیر خونه رو فروخت و با مادرش فرار کردن و اومدن اصفحان .... مادرش اصلا حال خوبی نداشت امیر همه جا هر جا و هر کاری رو کرد اما مادرش بی تاب دخترش بود ، امیرم هم افتاد دنبال خواهرش ... تنها بود خیلی تنها خیلی بی کس با خدا قهر بود بخاطر هر چی بدبختی کشیده بود ... از عالم و آدم شاکی بود حتی خودش تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود مادرش هر روز حالش بد تر و هزینه های درمانش بیشتر میشد ، امیر بیچاره تر از اونی بود که تصورش رو بکنی ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
: معامله دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي که بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ... - من ... نمي خواستم ... زبانش با لکنت باز شده بود ... - نمي خواستي يه مامور پليس رو بکشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي کنم؟ ... صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست کنترل شون کنه ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اينکه چطور مي تونيم پيداش کنيم ... منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي کنم ... و فراموش مي کنم که خيلي بلند و واضح گفتم ... من يه کارآگاه پليسم ... نظرت چيه؟ ... به نظر من که معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه که غذاي سگ نشدي ... اون وقت حکمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدي که بهش زدي ... ترسش چند برابر شد ... - اون يکي کار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ... از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ... - اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ... مطمئنم دادستان که با ديدنش خيلي کيف مي کنه ... دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد... - باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... کيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش سلناست ... اما همه لالا صداش مي کنن ... يه دختر بي کس و کاره و توي کوچه ها وله ... بيشتر هم اطرافِ ... اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ... چند قدم که رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمکت چوبي کنار سالن دراز کشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم ... اوبران نيم خيز کنارم روي زمين نشست ... - تو اينجا چي کار مي کني؟ ... فکر کردي تنهايي از پسش برنميام؟ ... لبخند تلخي صورتم رو پر کرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ... - نميري دنبال لالا؟ ... - يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش مي کنیم ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ... حس عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... - لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ... اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي کنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود. _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم! بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن! دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت: _"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه ــ ولی مهران اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته ــ مهران گفت؟؟ ــ آره ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟ شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: ــ زیاد فضول نکن ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ،الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت : ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی شهاب خندید و چشمان مهیا را بوسید ــ اینقدر گریه نکن دختر مهیا لبخندی زد و گفت ــ فردا کی میری ــ ظهر ساعت۱ ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون ــ جان من ۱۲ بیا مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت: ــ اِ شهاب شهاب خندید و گفت : ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟ مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید http://eitaa.com/cognizable_wan
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی . نگاه حق به جانبی می کند : - اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم. اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد : - نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟ نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم . بی خیال می شود و می گوید: - نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه . بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم . آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزه‌ی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشی‌اش ور می رود . می‌خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می‌گوید: - برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرت‌های طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی. شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم . تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد می‌گویم : - من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد . صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟ سرش را به تایید حرفم تکان می دهد : - سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم. حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است . من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ... نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan