#فراری
#قسمت_481
-بندرعباسم خوبه، من عاشق لباس های خانم هاشونم.
-مگه دیدی؟
-آره تو تلویزیون.
پژمان کنار گوشش را بوسید.
-میخرم برات.
-نمیخوام.
خودش را بیشتر درون آغوش پژمان جا کرد.
-چقدر خوبه که هستی.
"من و تو با هم...
فکر کرده ای اگر سعدی بود چند تا دیوان می سرود؟
گاهی دلم می خواد یک جا بایستم....
از دور خودمان را ببینم...
قربان صدقه ی قد و بالای خودمان بروم.
کم از سعدی که نداریم.
عاشقیم و پر از شعر!"
-فکر می کنم گاهی دلم می خواد شاعر بشم، از تو بگم، از خودم...ولی استعدادشو ندارم.
خندید.
-من کلا هیچی بلد نیستم.
دوباره خندید.
-یاد میگیری.
-میخوام برم تو گلخونه ات، توت فرنگی بکارم.
پژمان خندید.
-باحال نیست، بعد هر روز با یه سبد توت فرنگی میام خونه.
-تو لازم نیست کار کنی.
-کار نمی کنم که، دوس دارم یاد بگیرم.
-باغچه ی خونه هست.
-کوچیکه.
-خوبه.
-دوس نداری بیرون باشم.
نگاهش را بالا کشید و به پژمان نگاه کرد.
-نه!
-چرا؟
-لازم نیست بقیه مدام زن منو ببینن.
-من که کاری نمی کنم.
-می دونم.
-حسود!
پژمان لبخند زد.
-حق نداری محدودم کنی.
-نمی کنم.
-حسود!
-می خوای مدام بگی حسود؟
-آره، مگه نیستی؟
پژمان صادقانه گفت: هستم، پس چی؟
-پس تو هم بیرون نرو.
-چرا؟
-چون حسودم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_482
پژمان بلند خندید.
-چطوری پس زندگی کنیم؟
-به سختی.
موی آیسودا را از پشت کشید.
-بخواب بچه، فردا کار دارم.
آیسودا با شیطنت گفت:اگه نذارم بخوابی چی؟
-مجبورت می کنم بخوابی.
-نمی تونی.
پژمان فورا از کمر گرفتش.
با احتیاط روی تشک خواباندش.
خودش هم کنارش دراز کشید.
جوری آیسودا را قفل کرد که ابدا نتواند حرکت کند.
آیسودا هر چه دست و پا زد تنوانست خودش را نجات بدهد.
ولی اینکه آخرش نبود.
زبانش را درآورد.
زیر گلوی پژمان کشید.
-نکن بچه.
-دلم می خواد.
-نکن.
آیسودا زبانش را نرم زیر گلوی پژمان می کشید.
آنقدر ادامه داد تا بلاخره پژمان شل کرد.
حلقه ی دستانش شل شد.
آیسودا هم از فرست استفاده کرد.
چرخید و خودش را سوار پژمان کرد.
روی شکمش نشست.
-خب داشتی چی می گفتی؟
-هیچی!
آیسودا ریز ریز خندید.
-نه خب، بگو ببینم.
پژمان خندید.
می توانست زمین بزندش..
ولی صدای خنده هایش را دوست داشت.
قدرت طلبیش دوست داشتنی بود.
وقتی سعی می کرد مالکیتش را حتی به رخ او بکشد.
-من تسلیمم.
-بازم نمی ذارم بخوابی.
-نمی خوابم.
آیسودا صورتش را نزدیک کرد.
بوسه ی ریزی به گونه ی پژمان زد.
-تو چی داری که من اینقد دوست دارم؟
-هیچی!
آیسودا نرم صورتش را نوازش کرد.
-من خیلی دوست دارم، خیلی، اگه یه روز نباشی...حتی نمی خوام بهش فکر کنم.
پژمان شنونده ی خوبی بود.
می توانست ساعت ها به عاشقانه ی آیسودا گوش بدهد.
همان عاشقانه ای که سال ها منتظرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan