#فراری
#قسمت_485
روی کاپوت ماشین نشسته بود و نگاهش می کرد.
موزیک ملایمی هم در حال پخش از ماشین بود.
تمام درهای ماشین باز بود تا صدا برسد.
چندتا مرغ ماهی خوار هم بالای سرشان پرواز می کردند.
نسیم خنکی از روی آب می وزید.
با این که هوا گرم تر از اصفهان بود.
ولی خنکیش ملس بود.
آیسودا با خنده به سمتش برگشت.
-بیا بریم تو آب!
پیشنهاد خوبی بود.
کمی خیسش کند.
از روی کاپوت پایین پرید.
این چند روزی که خوزستان بودند حسابی پوستشان برنزه شده بود.
پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید.
-شنا که بلدی؟
-نه!
پژمان با بدجنسی نگاهش کرد.
-سرمو نکنی زیر آب!
پژمان دستش را گرفت.
شال را از روی سرش برداشت.
اینجا که کسی نبود رو بگیرد.
شال را روی سنگ ها انداخت.
آیسودا را تا زانو درون آب کشاند.
آیسودا کمی از آب و غرق شدن می ترسید.
برای همین با احتیاط پا برمی داشت.
-غرق نشیم؟
پژمان به ترسش خندید.
-تو دختر شجاعی هستی.
-نه همیشه.
زیر پایش کمی گود بود.
یکباره کمی فرو رفت.
جیغ گوشخراشی کشید.
پژمان دو دستی محکم گرفتش!
-من پیشتم.
آیسودا سفت به پژمان چسبید.
-بابا من می ترسم.
پژمان خم شد.
با لبخند گونه ی آیسودا را بوسید.
آیسودا با شرم سرش را درون یقه ی باز پژمان فرو برد.
پیراهن سفید و جین آبی روشن پوشیده بود.
هارمونی خاص و جذابی بود.
خصوصا که موهایش ژولیده روی پیشانیش ریخته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_486
دکمه ی پیراهنش را تا انتها باز گذاشته بود.
سینه اش کمی مو داشت.
ولی مردانه بود و دلبر.
باد که می وزید پیراهم به عقب می رفت.
سینه ی پهنش مشخص می شد.
برای این مرد جان می داد.
-بشین تو آب.
آیسودا از ترس محکم بازوی پژمان را گرفت.
-نه نکن.
-اتفاقی نمی افته.
-نمی خوام.
پژمان خندید.
-اصلا من می خوام برم بیرون.
پژمان که جواب نداد گفت: بریم چای بخوریم ها؟
دستش پژمان را گرفت و از آب بیرون کشید.
دمپایی های ابریش را پوشید.
از صندوق عقب ماشین سبد کوچکی که پر از میوه و چای و تنقلات بود بیرون آمد.
زیر انداز را پهن کرد و وسایلش را با سلیقه چید.
دو لیوان چای ریخت که پژمان عینک آفتابیش را از ماشین بیرون آورد.
به چشم زد و کنار آیسودا نشست.
صدای مرغ های ماهی خوار از بالای سرشان می آمد.
آیسودا لیوان چای را به دستش داد.
-اینجا خیلی قشنگه.
پژمان لیوان چای را از دستش گرفت.
-بهار خوزستان تا عیده، بعدش گرما شروع میشه.
-تو اومدی اینجا؟
-چندسال قبل آره.
-قبل از چهارساله پیش؟
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-هیچ وق قرار نیست یادت بره؟
آیسودا اخم کرد.
-نه، یادم نمیره.
-چرا؟
-چهارسال از عمرمو می تونم فاکتور بگیرم؟
-چرا که نه!
-برای من آسون نیست، البته شاید اگه با دید الان می دیدم همه چیز یه جور دیگه بود.
پژمان ساکت شد.
هرموقع در مورد چهارسال پیش حرف به میان می آمد، اجازه می داد آیسودا خودش را خالی کند.
سخت نمی گرفت.
چون می دانست حق با این دختر است.
تا حد خیلی زیادی در حقش بد کرد.
فکر نکرده عمل کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan