eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
باید هم هیچ وقت در ذهن آیسودا پاک نشود. هرچند که آیسودا هم دختر بی نهایت لجبازی بود. سرکشی می کرد. مدام در فکر فرار بود. اما او به خاله کتی قول داده بود مراقبش باشد. اصلا خاله کتی به کنار... به دلش قول داده بود. قول داده بود از هر چیزی در این دنیا حفظش کند. همین کار را هم کرد. تا آخر عمرش هم حفظش می کرد. -فراموش نکن. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -ولی تورو ناراحت می کنه یادآوریش! -همیشه. -ناراحت بودی زندانیم کردی؟ -اصلا! آیسودا متعجب نگاهش کرد. -واقعا؟ -نگه ات داشتم. -که خراب نشم؟ -که حفظت کنم. اوضاع متفاوت شد. با کنجکاوی پرسید: از کی؟ -از هر چیزی؟ -ولی فکر کنم می خوای از آدم خاصی اسم ببری. پژمان چایش را مزمزه کرد. خوب دم کشیده بود. بوی خوبی هم می داد. -نه اصلا. به بدنه ی ماشین تکیه داده بودند. موزیک همچنان در حال پخش بود. آیسودا هم لیوان چایش را برداشت. -تا تو هستی کسی به من آسیبی نمی زنه. پژمان با جدیت گفت: نمی ذارم که بزنه. آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. همین کارها را می کرد که دوست داشت برایش تب کند و بمیرد. جان که می گفتند این مرد بود و تمام! پژمان لیوان خالی چایش را روی زیرانداز گذاشت. -می خوای شب اینجا بمونیم؟ -نه برگردیم هتل. پژمان با لبخند نگاهش کرد. -باشه خانم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آسمان پر از ستاره بود. تازه شام خورده و به اتاقش آمده بودند. درون تراس ایستاده و به شهر نگاه می کردند. هیاهویی که ظاهرا تمامی نداشت. جالب بود که مردم اهواز شب ها اصلا خواب نداشتند. تا نزدیکی صبح هم خیابان ها پر از رفت و آمد بود. بدون خستگی می تابیدند. -اینجا خیلی خوبه! پژمان دستش را دور شانه اش انداخت. -جنوبی ها خونگرمن. -و دوست داشتنی، آدم از بودن بینشون سیر نمیشه. آیسودا سرش را بالا کرد و به آسمان پر از ستاره خیره شد. -تو اصفهان هیچ وقت آسمون رو این همه پرستاره ندیده بودم. -اینجا اگه ریزگرد نیاد عالیه. -خدا کنه هیچ وقت نیاد. -انشالله. سرش را روی شانه ی پژمان گذاشت. -اینجا خوش می گذره ولی دلم تنگ شده که برگردم. -می خوای فردا برگردیم؟ -میشه؟ -چرا که نه! -پس بریم. -میریم، مطمئنی نمی خوای جای خاصی رو ببینی؟ آیسودا برای جواب دادن مکث کرد. ولی خیلی زود گفت: نه، دیدیم دیگه! -فردا میریم. باد خنکی می آمد. آیسودا دستانش را دور بازویش انداخت. -بریم داخل! برگشتند، در تراس را باز کردند و داخل شدند. آیسودا شال را از روی موهایش برداشت و روی تخت دراز کشید. -باید برم حمام حال ندارم. -می خوای کمکت کنم؟ لحن پژمان جدی بود. ولی آیسودا خنده اش گرفت. -مثلا چه کمکی؟ پژمان هم عین خودش جواب داد: بیام کیسه بکشم ها؟ آیسودا بلند زیر خنده زد. -نه ممنون، فردا قبل رفتن دوش می گیرم. -یه کیسه کش مفت رو از دست دادی. -فدای سرم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan