#فراری
#قسمت_493
با یادآوریش سرخ شد.
از تخت پایین آمد.
حوله برداشت و به حمام رفت.
وقتی برگشت متوجه ی چند قطره خون روی تخت خواب شد.
باز هم خجالت کشید.
روتختی را جمع کرد و کنار گذاشت.
لباس های پراکنده اش را هم کنار گذاشت.
کولر روشن بود.
سردش شده بود.
کولر را خاموش کرد.
از چمدانش لباس در آورد و پوشید.
موهای خیسش را هم شانه زد.
باز هم خبری از پژمان نشد.
مجبور شد زنگ زد.
این وقت صبح کجا رفته بود؟
قرار بود صبح زود حرکت کنند.
ولی همچنانماندگار بودند.
تازه هفتم عید بود.
با اینکه این مسافرت حسابی مزه داده بود ولی تنگ خاله سلیم و حاج رضا بود.
بلاخره بوق چهارم پژمان جواب داد.
-جانم؟
-کجایی؟
-بیرون بودم، دارم برمی گردم هتل.
-بیرون چرا؟
یه چندتا چیز خریدم.
-مگه به چیزی نیاز داشتیم؟
-یکم.
متعجب شد.
آنها که خریدهایشان را کرده بودند.
-خب باشه، منتظرم.
تماس را قطع کرد و بلاتکلیق روی تخت نشست.
نگاهی به ملاف خونی انئاخت.
یعنی خدمه ی هتل می آمدند متوجه می شوند این خون برای چیست؟
نکند درون اتاق دوربین باشد؟
با ترس به دور و برش نگاه کرد.
بعد با ضربه ای به سرش زد و گفت:خل شدی دختر؟ دوربین می ذارن تو اتاق آخه؟
رسما هم خل شده بود.
حس می کرد عالم و آدم فهمیده اند دیشب شب زفافش بوده.
احساس شرم می کرد.
جمع شده در خودش نشست.
حالش اصلا بد نبود.
تجربه ی دیشب نه دردی داشت نه از نظر روحی او را بهم ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_494
برعکس علاقه اش به پژمان بیشتر هم شد.
جالب بود که حس می کرد شدت علاقه اش پررنگ تر شده.
چند دقیقه بعد صدای در آمد.
آیسودا بلند شد و در را باز کرد.
پژمان بود و یک سینی در دست.
-این چیه؟
پژمان با لبخند گفت: کاچی.
آنقدر قرمزی به صورت آیسودا آمد که دختر بیچاره حس آب شدن داشت.
پژمان داخل آمد و در را بست.
خجالتش آنقدر قشنگ بود که دلش می خواست درسته قورتش بدهد.
-خب...
پژمان دستش را گرفت و روی تخت نشاندش.
سینی را مقابلش گذاشت.
-اصلا تو اینو از کجا آوردی؟
-رفتم به آشپزخونه ی هتل گفتم.
آیسودا با دست صورتش را پوشاند.
-وای نگو.
پژمان خندید.
-مهم نیست.
-چرا هست، من خیلی خجالت می کشم.
-خجالت نداره، برای هر کسی پیش میاد.
-حالا همه فهمیدن.
پژمان با خنده کنارش نشست.
-دیوونه شدی دختر؟
-نشم، خب من کاچی نخورم می میرم؟
-برات خوبه!
از دست پژمان و کارهایش سر به بیابان می گذاشت.
یک کاره بلند شده بود رفته بود سفارش کاچی داده.
-کاچی رو فقط واسه این نمی خورن که.
-پس واسه چی؟
-من که گفتم یه خانم گفت خانمت ماهیانه شده؟ گفتم آره.
آیسودا با تردید نگاهش کرد.
-واقعا؟
-آره.
نفس راحتی کشید.
-دو تا قاشق بخور.
-دوسش ندارم.
-به زور بهت میدم.
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-واقعا که!
-بخور بچه.
قاشق را از پژمان گرفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan