eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت دست چروک افتاده ی خشایار را نوازش کرد. -کم حرص بخور عزیزم، خیلی لاغر شدی. خشایار آه کشید. ویلچرنشین بود. وگرنه با پاهای خودش می رفت به دنبال دخترش! یادگار عشقش بود. زنی که تمام جانش بود. پوپک خوشبخت بود. نمی فهمید چرا رفت؟ چطور توانست پدرش را تنها بگذارد و برود؟ همه اش بخاطر اینکه خواسته بود با شاهین ازدواج کند؟ او که شاهین را دوست داشت. -نمی تونم بفهمم، پوپک دلیلی برای رفتن نداشت. شیدا با بدجنسی گفت:عزیزم ما اصلا نمی دونیم اون با کیا بوده با کیا نبوده، پوپک هیچ وقت در مورد کارهاش باهامون حرف نمی زد، اصلا نمی فهمیدیم چیکار می کنه. -تو فکر می کنی پای یه پسر در میونه؟ -عزیزم من نمی خوام ذهنتو خراب کنم، ولی هر چیزی ممکنه. -چرا بهم نگفت؟ -حتما ترسیده، از تو از شاهین، بیچاره شاهین که عاشقش بود. شاهین بارها در مقابل خشایار به پوپک ابراز عشق کرده بود. جوری که همه می دانستند شاهین پوپک را از دل و جان می خواهد. -شرمنده ی این پسر هم شدم. -غصه نخور عزیزم، همین که مطمئن شدیم زنده اس یه قدم مثبته. واقعا هم همینطور بود. پوپکش زنده بود. نه در بیمارستان بود نه سردخانه. از کشور هم خارج نشده بود. پس در همین کشور زنده و سالم نفس می کشید. -پلیس تو جریان هست، بلاخره پیداش می کنن، شاهین هم که مدام پیگیره. دست خشایار را روی شکمش گذاشت. -یکم به پسرمون هم فکر کن، یادت رفته یه تو راهی داریم؟ -همین منو تا الان زنده نگه داشته. -دور از جونت عزیزم، نفوس بد نزن. خشایار آه کشید. شیدا واقعا زن خوبی بود. هرچند که تمام این سالها اجازه ی بچه دار شدن نداد. ولی بلاخره این آرزوی قبلیش که یک بچه بود را هم برآورده کرد. چیزی از این بهتر؟ -نمی دونم برای خدا چیکار کردم که تورو بهم داد شیدا. شیدا لبخند زد. -قربونت برم عزیزم، خدا تورو هم به من داد. اگر دست خودش بود بابت این حرف های زوری عق می زد. خدمتکار برایشان چای عصرانه آورد. -می خوای یکم بریم تو حیاط؟ آفتاب شهریور خیلی گرم و خوبه. مخالفتی نکرد. فقط سر تکان داد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شیدا با آن شکم برآمده پشت ویلچر ایستاد. به سمت بیرون هولش داد. در حالی که نیشخندی هم روی لبش بود. بلاخره کاری می کرد برای همیشه از پوپک ببرد. * صدای فاتحه خوانی از مسجد می آمد. روستا به شدت دلگیر شده بود. کم کم به مدارس نزدیک می شدند. خانواده هایی که کمی بیشتر بضاعت داشتند به شهر می رفتند. برای بچه ها رخت و لباس نوی مدرسه می خریدند. بچه های با کیف های رنگی رنگی مدرسه در حالی که سربه سر هم می گذاشتند از پی هم تند از کوچه های گلی می گذشتند. امروز بیکار بود. برای همین پیاده به سمت خانه بهداشت رفت. به معصومه دوستش زنگ زده بود که می آید. او هم عین همیشه بیکار بود. خدا را شکر معمولا اینجا همه بنیه ی خوبی داشتند. کمتر کسی مریض می شد. بیشتر خانم های باردار یا بچه دار می آمد. آن هم اگر واکسنی یا بیماری خیلی بدی باشد. از پله های جلوی خانه ی بهداشت بالا رفت. ساختمانش نوساز بود. با آجر و تمیز. داخل شد و یکراست به اتاق معصومه رفت. روی صندلیش لم داده مشغول بازی با گوشیش بود. -پخ! معصومه کاملا غافلگیرانه از جا پرید. -ذلیل بشی پوپک. پوپک بلند خندید. -اینقد غرق نشو تو گوشی تقصیر منه؟ روی صندلی روبرویش نشست. -تو کلا خل و چلی. -آره خب، اگه خل و چل نبودم که با تو دوست نمی شدم. معصومه از جا قندی کنار دستش یک دانه قند برداشت و به سمتش پرت کرد. -دیوونه! پوپک خندید. -چه خبرا؟ -سلامتی، بیکار و الافم اینجا. -منم، فقط میگم کاش زودتر از این مدرسه بار بشه حداقل یه نیمروز برم سرکار. -دیوونه میشی، بچه ها آدمو پیر می کنن. پوپک لبخند زد. -من دوس دارم. -همینه میگم خل و چلی. پوپک همان قندی که معصومه پرت کرده بود را به سمتش پرت کرد. -از آقا مهندس جون چه خبر؟ -سلامتی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan