بسم رب الشهدا
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت اول
از خواب پاشدم
تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود
موهامو شونه کردم
وارد پذیرایی شدم
-مـــــــــــــــامــــــــــــــان
هیچ صدای نیومد
یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام
دیشب خیلی بهانشو میگرفتم
تا دم دمای اذان گریه کردم
پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده
اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده
یه زن جوان باسه تا بچه کوچک
حسین -زینب -رقیه
زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده
زینب ۴
منم ک همش ۲۰ روزم بوده
از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده
این نامه تنها محرم منه از کل مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش
شماره مامان و گرفتم
با بوق سوم برداشت
مامان:سلام دخترگلم
از خواب بیدارشدی ؟
-سلام مامان گلی
اوهوم
رفتی پیش بابا؟
مامان:آره دخترم
پیش باباتم
بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری و با خاله ها انجام بدیم
-چشم
مامانی
کار نداری ؟
مامان:نه گلم
مراقب خودت باش
-چشم
فدات بشم
یاعلی
صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم
کیف پولم رو چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برانداز کردم
ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا آرام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم
از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود
ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر آروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے ۱۷ است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم برگرده
راستی فدای بابا بشم از امشب نذری میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم و پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه
و ب سمت خونه خاله راه افتادم
دیگ دیگ
-سلام رقیه جون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-ممنون
دختر خاله یلدا ۵ سالش بود
عاشقش بودم
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_دوم
بیشتر بچه های هئیت رفته بودن
که سیدجواد صدام کرد .
رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره ..
چشم الان میام ..
حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود.
جانباز و شیمیایی جنگ ،
الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن..
استاد مهدویت منم هستن ..
و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن ....
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود .
خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ...
سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم ..
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه ..
چه کاری استاد ؟!!!!!
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . .
جلسه است
چشم
منوربه جمال مهدی زهرا (س)
ان شاالله
ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد ..
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ...
صفحه اول ک باز کردم
بابا تو ۳-۴سالگی بود
دست کشیدم روی عکس ..
بابا قرار مربی مهدویت بشم ..
بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده ..
مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد...
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش ...
این عکس اوج حسرت منه
بابا و مامان ...
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادر هم منو باردار بود ..
تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود ..
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ...
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ...
اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ...
حسرت آغوش پدر . . .
هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر !
بالاخره اون دو روز تموم شد.
دو روز سخت و طاقت فرسا ..
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ،
انقدر بی تاب بودم
که همه رو نگران میکردم ...
بالاخره امروز رسید
ساعت ۷/۵ صبحه
همه آماده ایم ..
به سمت تهران راه افتادیم
توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ...
ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !!
پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم
که باز بی حال شدم ...
راوی زینب
زینب: وای خاک تو سرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد ..
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده ..
میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم ..
تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم..
رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ...
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداروشکر حالش زود خوب شد ...
رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته
پاشو عزیزم
_رقیه :
به هزار یک زحمت از جا پا شدم
زینب دستمو تو دستش گرفت ..
حسین بالای پله برقی ظاهر شد
دستمو گذاشتم روی شیشه ..
حسین بالاخره به جمع ما پوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من
حسین :بیا فدات بشم
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش ؟
حسین :فدات بشم
📎ادامه دارد . . .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_سوم
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت می کنم ..
در را باز می کنم می بینم معصومانه خوابیده ..
چقدر ضعیف شده ..
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه !!!
به سمت تختش میرم
-رقیه جان
خواهرگلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا
رقیه با صدای خواب آلود:
- چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی رو برداشتم
-سلام سید
سید مجتبی :سلام علیکم برادر
-خخخ
خوش مزه
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه ؟!!
سید:عرض به حضورتون برادر جمالی...
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه ..
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی ..!!!؟
سید؛هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ما هم هست ؟!!
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه ..
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی...
سید: یاعلی
تق تق
رقیه:داداش من حاضرم
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر؟!!!
رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه..
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-إه موفق باشی
راوی رقیه:
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم...
وارد معراج الشهدا
تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم .
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن
چند بار یاالله میگه ..
ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد ..
همه به احترامش بلند شدیم ..
با برادران دست داد ..
حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببنید
قراره همتون جزو بچه های جمع آوری آثار شهدا بشید ...
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن
اسامی تک تک خونده می شود ..
حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن ...
همه بچه ها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه..
همه این لیست فرمانده هستن ...
ازتون توقع کار عالی دارم ...
نه مصاحبه معمولی ...!!!
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم ..
حاج آقا:
خوب بچه ها من دارم میرم مزار شهدا ..
اگه می خوایید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد. ..
سر راهم میریم دنبال دخترم
-آخ جون حسنا میاد ...
به سمت ماشین حرکت کردیم ..
-داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا..
داداش سرش رو انداخت پایین و قرمز شد ..
وا اینجا چه خبره !!!
این چرا قرمز شد خدایا ..؟!!!
به جان خودم یه خبریه اینجا!!
تو راه حسنا هم به ما اضافه شد،
حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن
حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد..
رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج می زد گفت سلام آقای جمالی ..
دیگه به یقین رسیدم اینجا یه خبریه
باید به مامان و زینب بگم ...
بالاخره به مزارشهدا رسیدیم
استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم ؟؟
بعدا" شما اضافه بشید..
این سه تا چرا سرخن ؟؟!!
خدایا اینجا چه خبره ؟!!!
-بچه ها شما روزه سکوتید عایا ؟؟؟
حسنا خانم و داداش جان
یا خدا این دو تا چرا سیب قرمزن !!
شما دو تا که روزه سکوتید ...
استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم..
حسین :باشه مراقب خودت باش
-باشه داداش جان
به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم ...
شهید ابوالفضل ململی
شهیدی که عاشقش بودم
دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده ..
تو عملیات کربلای ۴ شهید شده
منطقه ای که
آدم توش پرواز می کرد تا صحن بین الحرمین میره ...
بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ...
ساعت ۱ظهره داریم میریم خونه
قراره شب بریم دعای کمیل .
اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنارو به مامان بگم ..
📎ادامه دارد . . .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_چهارم
مادر پای تلفن نشست ..
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت ..
مادر حسنا تلفن رو جواب داد ..
بعد از صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت :
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم ..
هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم...
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
راوی حسین :
وای از این رقیه شیطون
بدجنس ...
ای خدا نوکترم ..
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!!
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم ..
توکلت علی الله ...
اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ ..
فوقش از عشق زمینیم میگذرم !!
گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم ..
(ز کودکی خادم این تبار محترمم)
بالاخره روز جعمه از راه رسید .
کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید ..
سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ...
مادر ،من ،زینب ،رقیه
فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!!
زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد ..
با حاج خانم برای استقبال ما اومدن ..
وارد شدیم
حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار ..
حسنا خانم با چادر وارد شد ..
سرم رو انداختم پایین
بالاخره نوبت من بود چای بردارم...
استرس داشتم...
تو دلم غوغا بود..
سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ...
آروم چای رو برداشتم
یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم..
مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش ..
منم کل تنم و گر گرفته بود ..
حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست ..
صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون..
مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید
این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!!
حاج خانم :بله حتما ..
حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن ..
-حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه
سخته کارم ..
اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید ..
نظرتون چیه ؟!!!
درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ......
-مبارک باشه
با هم از در خارج شدیم ..
کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید ....
مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!!
حسنا:هرچی مامان و بابا بگن ..
حاج آقا: مبارکه ان شالله ...
📎ادامه دارد . . .
🔰 #دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن
ممنونم از صبرتون ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_پنجم
راوی رقیه
خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم
چرا اونطوری رفتار کرد !!!
رسیدم خونه ..
-مامان
مامان
حسنا:سلام خواهرشوهر جان..
مامان خونه نیست ؟
-إه عروس گلی
خوبی؟
حسنا: مرسی معراج چه خبر؟
-سلامتی
شب بریم هئیت ؟
حسنا:بله
بریم
حاج آقای من مداحه
-من فدای حاج آقای شما بشم ..
حسنا:شوهر منه..
-داداش منه ها ...
حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر
ناهار نمیاد ..
حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴
بعدش میره هئیت ..
بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم
بعد میریم هئیت ...
-باشه
ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت
حسنا هم رفت تو اتاق حسین
همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود..
ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ...
-حسنـــــــــــــــــــــا
عــــــــــــــــــــروس گلی
پاشو
حسنا در حالی که خمیازه می کشید
باشه ...
بریم ...
-بچه تو هنوز خوابی !!!!
برو حاضر شو...
وارد حیاط هئیت شدیم
بچه هارو از دور دیدم
یه خانمی به سمتم اومد
خانم:ببخشید خانم جمالی ؟!!
-بله خودم هستم شما
خانم:خواهر آقای محمدیم
- بفرمایید
خانم محمدی:حقیقتش می خواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم ...
همون موقعه آقای حسینی وارد حیاط شد ..
دستش رو مشت کرد و گذر کرد ..
-خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ...
یاعلی
فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود..
میشناختم شاید،از دوران دبیرستان
پسر خوبی بود
چرا بدون فکرگفتم نه !!
من چمه خدایا !
خوابم نمی برد از پس غلط زده بودم روانی شدم..
رفتم تو حیاط وضو گرفتم
خونه ما آپارتمانی نبود ..
برای همین راحت بودیم
همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود
قامت نماز شب بستم ...
۱۱رکعت نماز عاشقی بود
بعدش زیارت عاشورا خوندم
نمی دونم چرا دلم خواست همون جا تو حیاط بخوابم !!!
رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو رو برداشتم ...
أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم !!!!
شاید ده روز ...!!!
خخخخ ده روز خیلیه ...
خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم ..
اووووم ..
آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه ..
من شهید زین الدین رو دوست دارم ..
فردا صبح باید معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم ..
تا محرم فقط ۲روز مونده ..
أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه
برم ؟!!!
منم ک چقدر رفتم
الان منو دار میزنه ...
ساعت گوشی رو نگاه کردم
خاک عالم ۳صبحه ....
حالا اشکال نداره بذار پیام بدم ...
-سلام عروس خانم
فرحناز جونم
این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم...
ارسالش کردم
وییی هر دو تیک خورد ...
فرحناز : می کشمت
اصلا قهرم ...
اصلا بی خود چک نکردی ..
اصلا دیگه دوست ندارم ..
وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی ...!!!
-وییییی
کدوم محمد هادی ؟
فرحناز :خاک تو .....
محمد هادی مهدوی
آقاهمون ..
-بچه پرو
درکل آقا مبارک باشه ..
ما هم عروس دار شدیم ..
فرحناز :ویییییی منو نمیدیدی بگیری
حالا کی عروستونه؟
-حسناکریمی
فرحناز :ویییی عزیزم
فردا معراج الشهدا هردوتون رو میکشم ....
خخخخخ
مزاحم نشو شب بخیر ...
بخوابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است ..
اذان ۵:۳۰ صبحه
یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟
خوابم برد..
برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد .
نماز که خوندم بازم خوابیدم .
ساعت. ۹بعد از صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا ...
برای سیاه پوش کردن
📎ادامه دارد . . .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_ششم
به بچه ها نزدیک شدم
فرحناز :رقیه پَر
میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...!
-فرحناز: چی میگی؟
فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه
-برو بابا
دیوونه
فرحناز:اگه شد چی ؟
-اگه نشد چی؟
فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم
-شرط بندی؟
خاک عالم
فرحناز:نه خیرم
هدیه ..
حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم ..
سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید ..
آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید
دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد .
تا وارد خونه شدیم ..
مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده
-هان ؟
چی؟
خواستگار؟
مامان: بله خواستگار
تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی ..
-مامان
من قصد ازدواج ندارم !!!
مامان: حداقل بپرس کیه؟
شاید نظرت عوض شد ..!
-مگه فرقی هم داره
مامان:بله داره
-خوب کیه؟
مامان:سید مجتبی حسینی
-حسینی ؟؟!!!!
مامان:حالا داری؟
-اجازه بدید فکرام رو کنم ،
با پدر مشورت کنم چشم ...
مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه ..
جواب بده
-چشم
هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟
یه ذره استراحت کردم ..
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم .
بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم ..
این بار با ماشین خودمون رفتم.
درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم ..
به سمت مزار بابا حرکت کردم .
درب گلابو باز کردم ..
سلام بابایی ...
دلم برات تنگ شده ..
بابا ببین دخترت بزرگ شده..
براش خواستگار میاد ..
بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم ..
پسر خوبیه ..
اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..!
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم !
بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!!
بــــــــــــــابــــــــــــا . . ..
تا ساعت ۶پیش بابا بودم ..
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم..
ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه ..
-سلام مامان جونم
سلام دخترم
بهشون چی بگم؟
خندم گرفت از سوال مامانم ..
_آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!!
_باشه دختر خوشگلم حالا بگو !
-بگو بیان
مبارک باشه..
برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد..
📎ادامه دارد . . .
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_هفتم
با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم..
گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است ..
بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه شدیم
دو تا رینگ ساده ..
عاشق سادگیشون بودم..
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه ..
سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون رو بخونه ..
برای همین به وسیله سید محمد (پسرعمو سید مجتبی) تونستیم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علمای مشهد هماهنگ کنیم ...
بالاخره روز عقد رسید ..
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود!! خودمم نمیدونم !!
ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود..
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم همسفر بهشت ..
مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم رو گرفتن ..
فرحنازم در حال قند سابیدن ..
سید قران رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره ی نور اومد..
همزمان چشممون به ایه افتاد :
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم ...
عروس رفته گل محمدی بیاره
وااای خدایا ...
عروس رفته گلاب محمدی بیاره ...
و بالاخره بار آخر ... ....
و صدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم :
با استعانت از آقا امام زمان(عج) و با اجازه پدرم و برادرم بله . . .
صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد اشک تو چشمای مادرم حلقه زد ...
بعد از خونده شدن خطبه سیدمجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه رو دستم کرد ...
اولین بار برخورد چه شیرین و خجول شد ...
بعد از عقد زن عموی آقاسید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوستت محدثه قصد ازدواج داره ؟
برای سید محمد می خوام ...
محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه ..
آره زن عمو قصد ازدواج داره..
انقدرم دختر خوبیه ..
زن عمو : پس شماره خونشون رو بده ..
بله حتما ...
خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه !!
سید گفت بریم تپه نورالشهدا ...
با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم ...
شهدا من آغوش پدرم رو ندیدم ..
همسرمو خودتون حفظ کنید ..
حالم حال عجیبی بود ..
با حضرت دلبر در مرکز دلبری
بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم ..
مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود ...
خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد ..
پیش حسنا نشسته بودم
ژن دایی ..
-جانم عزیزم !
میجم شما دایی جونو خیلی دوشت دالید؟
حسنا می خنید ..
به سید نگاه کردم که می خندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده ...
-آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ...
بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد.
تورو خدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری می کنه ...
ساعت ۱۱ شب همه رفتن ..
داشتم تو اتاق روسریم رو باز می کردم ...
که در زدن ..
تق تق
-بفرمایید
حسین وارد اتاق شد.
چهره اش فوق العاده غمگین بود
-داداش چرا ناراحتی ؟
چی شده ؟
حسین :رقیه بشین
حسین:این حرفا رو باید پدر بهت می گفت ..
اما حالا که نیست وظیفه منه
نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم ...
ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره
سید مجتبی مردتوه
پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی ...
باید مرکز آرامش باشی
باید مرکز آرامشت باشه
آقای حسینی و آقاسیدو بریز دور
الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان ...
آقا سیدم باشه برای جمعتون
باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری. .
سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش می دادم به حرفاش.
مشکلت رو باید اول به اون بگی
اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی ...
سید پسر عالیه
خوشبختت میکنه ...
یاعلی شب بخیر ...
حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد .
چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیمو برداشتم و اسم مجتبی رو از آقای حسینی به سیدمن تغییر دادم ...
یهو گوشی تو دستم لرزید
سیدمن ...
خخخخ
سید:سلام خانمم خوبی؟
-مرسی شما خوبی؟
سید:شمارو دارم عالیم
_با لبخند گفتم سلامت باشید ..
سید:قربونت بشم خانومی خودم ...
فردا حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی ..
-کجا ؟!!!
سید:فردا میفهمی
شبت زهرایی عزیزم
_همچنین
کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم؟!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_هشتم
سه روز از آغاز سفر میگذشت که
بیسیم صداش در اومد ..
صدای سید بود
خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین ..
-چشم
به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید رو دیدم
گفتم سلام چه خبره؟
سید:سلام خانمم بیا بریم داخل
تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هر دو داخل اتاقک بودن ..
بعد از ۴۵ دقیقه خارج شدیم
دلم می خواست فقط گریه کنم ..
سید خوب حالمو فهمید ..
رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه ..
امام خامنه ای داره میاد هویزه ..
-مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا
مجتبی دستمو گرفت ..
به سمت اتاقی برد ..
مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی
بغضتو بشکن عزیزم
سرمو به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاقو برداشت ..
بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان
من
من
میبنمشون
بالاخره بعد از یه ربع با حرفهای سید آروم شدم
هویزه شدیدا" امنیتی شده بود ..
بعد از ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد ...
سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن
و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد
من که فقط اشک می ریختم ..
سید:آقاجان دعاکنید اعزام ما هم به سوریه درست بشه ..
حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شاءلله ..
من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی رو متوجه نشدم ..
حضور چند ساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود ..
۱۰ روز خادمی ما تموم شد ..
و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم
تو این ۱۰ روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست
تو راه برگشتم یهو به مجتبی گفتم ،
-مجتبی
سید:جانم خانم
-میگم یادته چند ماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟
سید:بله عزیزم یادمه
اما منظورت
-اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم..
اما الان من و محدثه
سید: نگو اسم کوچک دوستاتو .
-چشم چشم
خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر
پسرعموت ،آقای مهدوی
سید:فکرت عالیه
رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم..
این جلسه هم میذاریم ..
بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون
سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت
-جانم
سید:میای خونه ما ؟
-بله بریم
سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن ..
صبح به همه توضیح دادیم
بعد از اینکه طرح رو کامل گفتم ...
سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم ها ..
سید:خانم جمالی بخش مجوز هم با من ...
مطهره :طراحی و تزئین با من
مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما ..
-ممنونم از همتون بزرگوارها
قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_نهم
تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم ..
وای من که رو پا بند نبودم
-سیدم
سید:جانم خانم
-پس چرا این قطار نمیاد
سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه
-خخخخ
آخه این سفر فرق داره
من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر
سید: من فدای خانمم بشم
بالاخره قطار اومد
سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم
رفتیم هتل بعداز غسل زیارت
لباسمونو پوشیدیم
رفتم سمت سید شال سبزشو انداختم رو شانه اش
و دستی ب محاسنش کشیدم
مجتبی خیلی دوست دارم ..
سید: منم خیلی دوست دارم
چادرمو سر کردم
و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم
چشمم که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام می فشردم ارامش دل بی قرارم بود...
از باب الجواد وارد شدیم ..
از صحن جامع رضوی گذشتیم
وارد صحن اصلی شدیم
روبه روی ایوان طلا نشستیم
اشک از چشمام جاری شد
آقا ازتون ممنونم که مجتبی رو بهم دادید ..
آقا یه دنیا ازت ممنونم
مجتبی سرمو کشید به سینه اش
_مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان ..
-توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو ...
پاشدم راه برم
سرم گیج رفت
مجتبی:رقیه رقیه جان
خانمم ..
-هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری
حالا بیا یه سلفی بندازیم ...
چیک 📷
حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸
سید از کارام خندش گرفته بود
رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی..
ماشاءالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ
با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد
برای نماز صبح،ظهر و مغرب می رفتیم حرم ..
بهترین روزای عمرم بود
خیلی مزه می داد ..
سید:رقیه بانو
بریم بازار دو دست لباس بخریم
برای نماز..
-فدای ایده های سیدم بشم
سید:خدانکنه
یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید
برای نماز خریدیم
ما که از سفر برگشتیم
محدثه و سیدمحمد
فرحناز و مهدوی
حسنا و حسین
همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا
سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم
نشد بریم کربلا
منم پرو پرو گفتم منو با جوجه هامون ببر ..
سید- ای به چشم
رقیه جان
از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن ..
-چشم حتما
به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون رو ببینیم ..
مطهره و منو سید،
-أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه
سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده ..
-أه خونه کیه؟
سید:خونه مامان بزرگم
بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده
خانم رادفر بچه ها کی میان؟
مطهره :سه روز دیگه
سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه ها بیان ..
مطهره:آقای حسینی منم میام کمک
سید:ممنونم
ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری ..
الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد ..
مونده بود رنگ آمیزی که
قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی ..
آقایون هم سقف هارو رنگ کنن
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_دهم
روزها از پس هم میگذشت و من هر روز به زمان وضع حمل نزدیک می شدم ..
دقیقا ۴-۵ساعت دیگه بچه ها دنیا میان
سید بهم نزدیک شد ..
خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا (س) ..
-سید چند ساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان
سید: آره خانمم ..
تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم رو بوسید ..
بعد از یک ساعت و نیم دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم ..
بعد از چندساعت به هوش اومدم .
سید: مامان خانم خوبی؟
-بچه ها کجان؟
سید: تو اتاق کودک
الان میارنشون
سید حالت قهر به خودش گرفت
_بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت!!
خندم گرفت ...
دوقلوهای من با هم وارد اتاق شدند ..
سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون و بغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون رو بغل کرد ..
-سید کوچولوی مامان خوش اومدی ..
سیدمجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو باز کن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم ..
نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشمامشونو باز نمی کردن ..!
-سیدجان این دوتا چرا چشماشونو باز نمی کنن!!!!
وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه ..!!!
سید:باهوش ادیسون
خانم دکتر
این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن
-خب چیکار کنم من که ندیده بودم..
سید: بذار رو قلبت بچه سیدهارو ...
با صدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو باز کرد
-وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توعه ...
سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه
-إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیای منه ...
تق تق
مجتبی در را باز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم
حسین خیلی خوشحال بود .
مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون می کرد، که یهو حسنا گفت اقایی بچه ها تموم شدن ولشون کن..
با حرفش همه زدیم زیر خنده
بعداز ۳-۴روز از بیمارستان مرخص شدم
تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸روزشونه
سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره ؟😡😡😡
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است
-چی شده 😡😡😡
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو
-کدوم سیدعلی؟ 😳😳😳
محدثه:سیدعلی خودمون
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین باهم بگو
مطهره:چشم
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو 😳😳😳
-کیو دوست داری؟
مطهره :بخدا ....
-قسم دورغ
مطهره:جواد 🙈🙈🙈
-جواد رفیعی ؟
مطهره:اوهوم
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟
مطهره:روشو نداره
-منو سید میگیم
گوشیم زنگ خورد
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم
-منتظرم عزیزم
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم
بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا
سید: آفرین خانم گل
فعلا یاعلی
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_یازدهم
با کمک فرحناز حسنارو بردیم دکتر
دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید
خونه هامون سیاه پوش شد
مردای خونه نبودن
وای از فکرامون
الان داعش با سید داره چیکار میکنه
بچه ها خوابیدن
به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم
برداشتم
مجتبی کجایی؟
کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن
کجایی تا پناهگاهم باشی
مردمن زیر شنکجه ای
خدایا کاش کاش شهید میشد اما گیر این حرمله ها نمی افتاد
اشکام باهم مسابقه داشتن
وای برادرجوانم
بچه اش
خدایا برادرم کی برمیگرده
کت شلوار گذاشتم سر جاش
یه مانتوی سیاه تن کردم
روسری سیاهمو لبنانی بستم
تن بچه ها هم لباس سیاه کردم
هنوز نه خبر اسارت سید به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسینو
چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر
چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت
یا زینب کبری کمکم کن
روسری سیاه فاطمه رو به سرش بستم
دخترم ایام دور از پدریت شروع شد
گوشیو برداشتم الو سلام مامان جون
مامان جون(مادرسید):سلام دخترم خوبی؟
صدات چرا گرفته؟
-چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون
مامان جون: قدمتون سر چشم
استارت رو با ذکر خدا به امید خودت
بهم کمک کن زدم
یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون
زنگ زدم
مادر مثل همیشه اومد استقبالمون
مامان جون:سلام دخترم خوبی؟
چرا سیاه پوشیدی؟
چیزی شده ؟
-خوبم مادر
آقاجون هستن ؟
مامان جون:آره تو خونست رقیه چی شده مادر؟
داخل شدیم
-سلام آقاجون
آقاجون :سلام باباجان
-مادر میشه بیاید بشینید
-من امروز سپاه بودم
حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه ای به اسم خان طومان عملیات میشه
بچه های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن
مامان جون:یاامام حسین
مجتبی چی ؟
-مامان مجتبی من اسیر شده
حسین داداشم شهید شده ...
مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت
با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد
بعداز چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه ؟
-تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا
مامان جون:به مادرت گفتی؟
-نه
مامان جون:منم میام باهات بریم به مادرت بگیم
رقیه اشک نریز
دشمن شاد میشه
مارو از خلقت ، مدافع حرم آفریده اند
روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم
حسنا اومده پیش مامان ، چون وضعش خیلی اضطراری بود
سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره
من و زینب خونه مادر بودیم
که گوشیم زنگ خورد
-الو بفرمایید
آقای حسن پور:سلام خانم حسینی
ببخشید مزاحمتون شدم
-سلام آقای حسن پور مراحمید
خبری شده؟
آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید
و حدود ۲۵روز دیگه شهدا وارد ایران میشن
بعد از معاینه یعنی حدود ۵روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه
-خیلی ممنونم آقای حسن پور
اجرتون با امام حسین
گوشی قطع کردم
حسنا:آجی خبری شده ؟
-با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است
حسنا:وای خدایا شکرت
اشکاش جلوی حرف زدنشونو گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد ترسیدم دوییدم سمتش
-حسنا جان خوبی؟
با چهره ایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد:نه آجی
-بریم دکتر
حالش وخیم بود سریع رسوندمش
به محض ورود رفتم داخل بیمارستان و به همراه چندتا پرستار برگرشتم
بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل
اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن خدایا این مادرو بچه رو نجات بده خدای تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونه های تسبیحو روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم
بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰از اتاق عمل خارج شد
سراسیمه به سمتش رفتم
_اقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر:هر دوشون خوبن
_خدایا شکرت اهی کشیدمو گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدیدی
دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟
با بغضی که گلومو چنگ میزد گفتم:برادرم شهید شده
_متاسفم حلالم کنید
اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش،مرد خونش اسم بچه مظلومشو انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرشو گذاشت حسین
روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#رمان
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_دوازدهم_اخر
#پایانی
امروز روز مادره
تصمیم گرفتیم یه جشن تو کانون بگیریم
جشن عالی برگزار شد
بعد از جشن به سمت خونه راه افتادیم
سیدعلی و فاطمه سادات بدوبدو رفتن تو اتاق
سید:مامان میشه چشماتو ببندی؟
-آره پسرم بیا
باهم با صدای بلند گفتن: مامان جون روزت مبالک
هردوشون باهم گرفتم در آغوش با بغض گفتم مامان فداتون بشه
فاطمه سادات:مامانی من دیشب تو نماژم دعاکلدم بابای زود بیاد شما دیکه غشه نخولی
آخه همس گلیه میتونی
-مامان فدای دل مهربونت بشه عزیزم
سیدعلی:إه اجی دوباله اشک مامان درآورلی
مامان غشه نخولیا من خودم مردم
-من فدای مردم بشم
امروز همزمان با ولادت آقاامیرالمومنین چهلم مادر و پدره
میخام با حسناوزینب و میبنا سادات حرف بزنم خونه ها رو به محل نگهداری کودکان کار تبدیل کنیم
بازهم مثل داغهای قبلیم قطره ای اشک تو جمعیت نریختم
نمیذارم دشمن بگه اشک همسران مدافعین حرم درآوردیم
مراسم غلغله بود همه همرزمای سیداومده بودن
بعداز اتمام مراسم رفتیم خونه ما
-بچه ها اگه شما راضید بریم دنبال کارهای انحصاروارثت خونه هارو برای بچه های کار یه مجتمع درست کنیم
حسنا:من که راضیم
زینب:منم راضیم ولی چون قم هستیم باید بهت وکالت بدم
میبناسادات:منم مثل زینب
رقیه جان ما که اهوازیم
مادر که قبلا سهم سید به تو بخشیده منم وکالت میدم
-پس فردا بریم محضر؟
بچه ها:اوهوم
امروز با بچه ها رفتیم محضر بچه ها به من وکالت دادن
عصری زینب راهی قم و مبینا راهی اهواز شد
شوهرمبینا سادات نظامی بود تو تیپ دریایی
از فردا باید برم دنبال مجوزها
وای شدم توپ فوتبال اوقاف ،کمیته امداد و.....
هرروز کارم همین بود ازاین اداره به اون اداره
بازم نبودن سید واضح بود
یاد مجوز کانون قرآنی افتادم
چه عاشقانه میرفت دنبال کارا
امروز بالاخره بعداز یک سال موافق به گرفتن تمام مجوزا شدم
الانم با فرحناز داریم خونه مامانمو
اول وسایل جمع و جور کنیم
اون اساسی که کاملا نو بود رو تصمیم گرفتیم بدیم به کسی
دکورهای مادر جمع کردیم تو جعبه نمیدونستم باید چیکارشون کنم بفروشم نفروشم
وای خدا چقدر وسیله !!
درحالی آخرین وسیله بار کامیون شد
بچه ها گفتن جهاز مادر بفروشیم
با پولش فرش خریدیم
خونه فرش شد
چندتا همرزمای سید که جانباز بودن شده بودن حامی خیریه ما
تختهای بچه ها سفارش و تو اتاق ها قرار گرفت
تاپ و سرسره برای حیاط ها سفارش و بعد نصب شد
امروز بعداز یک ماه خیریه ها آماده پذیرش بچه هان
تابلوها نصب شد
موسسه خیریه شهدای مدافع حرم
موسسه خیریه چشم به راه
امروز قراره با فرحناز بریم برای شناسی بچه های کار
-فرحناز تو ماشین منتظرتم
فرحناز:باشه
گوشیم زنگ خورد شماره ی جواد بود
-الو سلام آقا جواد خوب هستی؟
آقاجواد: ممنون آجی خانم
آجی میگم فرحناز خانم پیشت که نیست ؟
-نه چطور ؟
جواد:آجی یه خبر بد دارم
محمد هادی زیر شنکجه داعش شهیدشده
-وای یا امام حسین بعداز دوسال انتظار
جواد:آجی مطهره میاد کانون به سیدمحمد هم زنگ زدم
محدثه خانم بیان یه جوری بهش بگید
پیکر محمدهادی یک هفته دیگه برمیگرده شهر
آمادش کنید
-باشه کاری نداری؟
جواد:نه مراقب خودت و بچه ها باش
یاعلی
جوادپسرخاله من بود
سرم گذشتم روی فرمان اشکام جاری شد
وای خدایا
فرحناز میزد به شیشه چی شده چرا گریه کردی؟
-هیچی بابا
دلم گرفت یهو
فرحناز:رقیه نمیدونم چرا از دیروز حس میکنم محمدهادی آرومه دیگه اذیتش نمیکنن
انگار داره میاد
-فرحناز عصر بریم مزار شهدا
محدثه هم از قم میاد
فرحناز:آره عزیزم
بچه ها اومدن کانون
همه رفتیم مزار
محدثه :فرحناز خوبی خواهر؟
فرحناز:بچه ها برای محمدهادی اتفاقی افتاده ؟
-فرحناز محمدهادی
فرحناز:شهید شده؟
محدثه:فرحناز آروم باش عزیزم پیکرش میاد تا یک هفته دیگه..
http://eitaa.com/cognizable_wan