eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مکالمه کوتاهشان نشان میداد صبر و مهربانی فاطمه کار خودش را کرده و روح پر از درد همسرش را التیام بخشیده است و وجود این موجود کوچک محبت را در دل پدر و مادرش پرورده ، محبت به خود و به یکدیگر . رو به مشکات گفت ‌: برو بابا اجازه داد ــ دوست دارم مامانی ــ منم دوست دارم قشنگم ولی ، مشکات ! اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها ، تو قول دادی . با ترس و اندوه سری تکان داد و پا به فرار گذاشت . ــ فاطمه ؟ مشکات خیلی از باباش حساب میبره ها ! ــ بیشتر دوسش داره ، اصلا نفسش میگیره باهاش قهر کنه ، یه بار با مهدیار دعواش شد ، دست مهدیار رو گذاشت وسط ماهیتابه داغ ، باباش باهاش قهر کرد ، باورت میشه دو ساعت نشد از گریه و غصه تب کرد ؟! فاطمه با چنان ناراحتی تعریف کرد که اگر یه کلمه دیگر میگفتی اشکش اش سرازیر میشد . ــ آره ، شنیدم هیراد گفت آوردینش بیمارستان ــ سید تا صبح به پاش نشست و ... ، هانا از رابطه عاطفی شون خیلی میترسم ... ، جدایی اینا هر دوشون رو نابود میکنه ــ این حرفا چیه ، آینده هر جا دانشگاه قبول شد باهاش برین ــ ما دو تا بچه دیگه هم داریم هانا ، ولی سید با مشکات طور دیگه است ــ همه میدونن ــ گاهی میگه فاطمه این شوهر کنه بره من دق میکنم ــ اوه ، شما دو تا هم تا کجا رفتین ــ منم بهش میگم ، تازه گاهی واسه داماد آینده مون خط و نشون میکشه با چندش گفتم :‌ ــ تو شوهرت هم شیش و هفت میزنینا !! خندید و گفت : ــ درست حرف بزن من رو ناموسم حساسم به این لحن داش مشتی که استفاده کرده بود خندیدم و گفتم :‌ ــ حالا اینقدر حرف نزن خسته میشی بعد شوهرت میاد میگه ؛ ادای آقا سید رو در میارم و ادامه میدم ، چرا باز بهش کار دادین ؟! خداوکیلی مردم مثل چی ..... !! دنبال کارن اون وقت آقا میگه چرا به زنم کار دادین !!! ــ خب نگرانمونه و به شکمش اشاره کرد . با لودگی گفتم : ــ حالا انگار مردم زن حامله ندارن با هاگ زایی و قطعه قطعه شدن ، تولید مثل میکنن !!! بلند خندید ، میوه ای را از روی میز برداشت و به سمتم نشانه گرفت که پشت در پناه گرفته و گفتم : ــ چته ؟! این وحشی بازیا جلو سید جونت بکنی که طلاقت میده !! دوباره خندید و گفت :‌ به خدا بچم کج و کوله بشه تقصیر توئه ، خفه شدم بس خندیدم . ــ شما دوتاتون زن و شوهری دیوونه اید به من چه ! بچه تون هم مثل خودتون . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ، یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی احترام می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد . گفتند : نه .   آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم . این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدندو من هم حرف خودم را . تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم . فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم ، اما مصطفی مخالف بود ، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود .می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید . من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد . با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد .وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند . اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
: چهره های دردسرساز موهای ژل زده و نیمه بلند ... تی شرت مشکی ... و ... حالت موها و چهره اش توی عکس ... دقیقا عین گنک های شر دبیرستانی بود ... با اون چهره های دردسرساز و خراب کار ... سرم رو بالا آوردم و به معاون پوزخند زدم ... - اون مدیر فوق العاده تون که گفت بچه های شرور رو نمی پذیره ... تشخیصش در مورد شناخت مسئله دارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچه به دلیل خیلی مخصوصی، استثناء پذیرش شده بوده؟ ... چند لحظه صبر کرد ... حرف های زیادی پشت چشم هاش بود و از توی مغزش حرکت می کرد ... در نهایت فقط لبخند سنگینی زد ... - بابت برخوردهای آقای مدیر عذرمی خوام ... ذاتا فرد بدی نیست اما این دبیرستان از همه چیز واسش مهمتره ... مکث کرد ... و دوباره ... - از همه چیز ... تاکیدش روی " از همه چیز" ... قابل تامل بود ... و با تاکید خود مدیر روی آبرو و اعتبار علمی دبیرستان همخونی داشت .... غیر مستقیم می خواست حرف بزنه؟ ... یا در شرایطی بود که با کمی فشار و هل دادن ... خیلی چیزها برای گفتن می تونست داشته باشه ... - و چی شد که کریس رو قبول کردید؟ ... - قبل از اینکه آقای ... به عنوان مدیر اینجا انتخاب بشه ... کریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقای مدیر هیچ دانش آموزی رو به راحتی و بی دلیل اخراج نمی کنه ... پرونده رو دادم دست خانمی که کنار دستگاه کپی و فکس ایستاده بود ... - یه کپی می خوام ... از تمام صفحات ... چیزی جا نیوفته ... و دوباره چرخیدم سمت معاون ... کپی گرفتن، بهانه چند لحظه ای بود که زمان بیشتری برای فکر روی سوال بعدی بخرم ... - از وقتی مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج کردید؟... با چه بهانه هایی؟ ... حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادی برای غیر مستقیم صحبت کردن داره ... لبخند رضایت کوچکی که چهره اش رو پر کرده بود و سعی در کنترلش داشت ... - این چیزها، چیزهایی نیست که در موردش حرف بزنیم ... اومدم توی حرفش ... - مشکلی نیست ... می تونم ازتون دعوت کنم برای پاسخ به سوالات به اداره پلیس بیاید ... یه دعوت کاملا دوستانه ... حالت رضایت توی چهره اش بیشتر شد ... - بدون میکروفن و دوربین؟ ... - بدون میکروفن و دوربین ... چرا باید از دعوت به اداره پلیس و بازجویی غیر مستقیم خوشحال بشه؟ ... یه آدم انسان دوسته که کمک به بشریت برای مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یک نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... یا دنبال اهداف دیگه ای توی این گفت و گو می گرده؟ ... حداقل توی چهره اش نشانی از ناراحتی برای مرگ کریس تادئو رو نداشت ... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد. برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود. چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت. و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..." باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود. حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد. هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید: "من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!" خندید و با خودش گفت: "تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!" نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت. صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ... صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستادبا هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت. _بله؟ _الو٬سلام خانم رنجبر صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود! _سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش _متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟ ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟! _نه خواهش می کنم،بفرمایید _احوال شما؟ _تشکر _چه خبر؟ بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود! حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت : _ترشی‌ درست می کردم و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای! _بسلامتی کمی مکث کرد و ادامه داد: _ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد: _خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن! مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید: _ا...الان کجاست؟ _بیمارستان _آخه چرا؟!ارشیا که... _اتفاقه دیگه،بهرحال میفته _گفتین کدوم بیمارستان؟ _آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ... _نه ،نه نه خودم الان راه می افتم و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍یه لبخندی زد ایستاد به نماز بدون توجه به من در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره اما پاهام به فرمان من نبود وضو گرفتم ایستادم به نماز نماز که تموم شد دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم غذاش رو گرفت و نصف کرد نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم غذای شیعه، غذای حضرت قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم کم کم سر صحبت رو باز کرد منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... http://eitaa.com/cognizable_wan ‌🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
حدود ساعت هفت صبح است که با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب پامیشم. با عصبانیت ازجام بلند میشم که دررو باز کنم.اما روناک قبل از من دررو بازکرده... ــ کی بود؟ ــ نمیدونم؛ گفت برم دم در...تو هم بیا! شاالش رو روی سرش میندازه و من هم چادر گل گلیم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و دنبال روناک به سمت در کوچه میرم. پشت در می ایستم و روناک دررو بازمیکنه ــ سلام... باصداش یک لحظه حس میکنم قلبم از تپش افتاده... نیماست.... هیچ کار این بشر به ادم نرفته روناک ــ سلام بفرمایید؟ ــ من با خانوم روشنا غفوریان کاردارم. محکم با دست توی پیشونیم میکوبونم.و کنلر در سر میخورم... روناک ــ من خواهرشم.... نیما انگار حضور من رو پشت در متوجه میشه و صداش را بلندتر میکنه ــ من عاشـــق خواهر شما هستم خانوم..... گناه کردم؟ روناک چشمش رو از نیما میگیره و با تعجب به من خیره میشه... از روی زمین پا میشم و پشت سر روناک می ایستم. به نیما خیره میشم. چشماش سرخه سرخ هست. معلومه لیلی خوب کارش رو انجام داده... نیما ــ اینقد از من بدت میاد؟هـــــاـ؟ باصدای دادش از جا میپرم... روناک انگار تازه فهمیده چی به چی هست... لبخندی میزنه و رو به من میگه ــ بروتو ابجی ــ روناک... ــ بــرو... نگاهی اندوهگین به نیما میندازم و وارد خونه میشم بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در بلند میشه و روناک داخل خونه میشه. بالبخند به من خیره میشه ــ امشب با خانواده اش میاد... ــ هـــــا؟ صدای زنگ بلند میشه.... برای صدمین بار خودم رو توی آینه نگاه میکنم. روسری بنفشم زیر چادر گل گلی سفید خودنمایی میکنه. روناک با خوشحالی در اتاقم رو باز میکنه اما با دیدن من لبخند روی لبهاش محو میشه... ــ مگه میخوای بری مسجد؟ ــ روناک تورو خدا شروع نکن... ــ باشع.... یه نیم ساعت دیگه چای رو بیار ــ باشه چشمکی میزنه و دررو میبنده پشت در می ایستم صدای سلام علیکشون بلند میشه ومن سعی میکنم صدای نیما رو از بین اون همه صدا تشخیص بدم رب ساعتی میگذره... دررو اروم بازمیکنم و وارد آشپز خونه میشم مشغول ریختن چای میشم... صدای مامان بلند میشه و باعث میشه استرس تمام وجودم رو پرکنه ــ روشنا جون چایی رو بیار دیگه... نفس عمیقی میکشم و چایی رو میبرم.
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ?? ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد ـــ بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد ـــ بیدارت کردم بابا مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت ـــ بهتری بابا ـــ الان بهترم ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه ــــ اهوم ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت ــــ نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت ـــ شبت بخیر دخترم ـــ شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد ـــ بابا ـــ جانم ــ منم میام احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند... ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
باور کن‌ قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ... چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ درس عملی دادم. می‌دونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن می‌مونه. منتظرم ببینم معذرت خواهی می‌کند یا نه. خبلی جدی دستش را توی جیب شلوارش می‌کند و می‌گوید: _ باشه باشه. بقیش رو می‌ذاریم بعداً. نمی‌خوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت می‌کنیم. چند قدم عقب عقب می‌رود و بعد هم با سرعت از در بیرون می‌زند. حالا با این لباس‌های خیس چه‌ کنم؟ سرما می‌پیچد توی تنم. لباسم را که عوض می‌کنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی می‌افتد. ذوق می‌کنم. چه‌قدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شده‌ام که دیگر فکر نمی‌کنم در اتاق من چه‌کار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟! علی گاهی چند خطی از نوشته‌هایش را برایم می‌خواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم می‌کرد هرجور و هروقت شده نوشته‌هایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی می‌کردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش می‌گیرم. قفل کمدم خراب است؛ دنبال جان‌پناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه می‌کنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آن‌جا چیزی پنهان نمی‌کند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل می‌دهم زیر مبل سه نفره. مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون می‌آید‌. فوری خودم را جمع و جور می‌کنم و به استقبالش می‌روم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظه‌ها را می‌شمارم. به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانه‌ی من را در خود جا داده است، چه‌قدر نیاز داشتم! خم می‌شوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون می‌آورم. صفحه‌ی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آن‌چه می‌بینم و می‌دانم بنویسم، حتی سختی‌ها و رنج‌هایش را بازنویسی‌ نمی‌کنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست می‌بیند، درست قدم بر می‌دارد و خوشبختی را رقم می‌زند." حس غریبی احاطه‌ام می‌کند. احساس می‌کنم با یک علیِ جدید روبه‌رو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق می‌زنم و می‌خوانم: *** دو نخ موازی، با لحظه‌ای بی‌توجهی درهم می‌پیچد و گره می‌خورد. بعضی از گره‌ها را راحت می‌توان باز کرد، اما گاهی گره‌ها چنان کور می‌شود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان می‌شوی. گاهی هم انسان خودش کور می‌شود و نمی‌بیند. در هر صورت، هر دوی این‌ها زندگی را سخت می‌کند.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم. نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد... نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم: -چرا.......نمیری؟ سرش را پایین انداخت و رفت... یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم... چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود... گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید... با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم... -یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی... از بیمارستان بیرون رفتیم. نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم: -این چهره رو شاید بازم ببینی... کمی مکث کردم و دوباره گفتم: -تحملش کن... بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم. پدر_فاطمه زهرا؟؟ -بله؟ -خیلی ناراحتی؟ -برای چی؟ -برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت... با بغض گفتم: -بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟ پدر دستم را گرفت و گفت: -نه عزیزم... ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔 ... http://eitaa.com/cognizable_wan
۷-۸تا بوم در ابعاد کوچک و بزرگ خریدم مدادهای مخصوص طراحی B6-B8 خریدم بومارو گذاشتم صندوق خودم سوارشدم دوتااز تابلوها مذهبی بود دوتا عاشقانه بقیه عادی تابلوبزرگ برداشتم خطای اولیه طرح روش زدم لب تاپم باز کردم شروع کردم به تایپ تحقیق حوزه علمیه بعضی اسمهارو پررنگ میزدم مثل محمد بن عبدالوهاب مستر همفر انگلیس مشروب اعتقادات وهابیت ۱.تعمیرقبور اولیای الهی و ائمه شیعه کفر است ۲.مسجد سازی در کنار قبور صالحان شرک است ۳.بزرگداشت موالید(ولادت ها)و وفات علی بن ابی طالب و فرزندانش بدعت است ۴.‌تبریک آثار اولیای الهی شرک است ۵.‌درخواست از اولیای الهی کفر است ۶.‌درخواست شفاعت از شافعان شرک است به چشم بهم زدنی دهه دوم محرم هم تمام شد امشب آغاز دهه سومه داشتم رو بومی که قرار بود عکس آقا بزنم کار میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره وحید و تصویر وحید-مهلا رو گوشی نمایان شد -الو سلام وحید:الو سلام دخترخاله میای هئیت کارت دارم ؟ -چشم تا یک ساعت دیگه اونجام مانتو مشکیم پوشیدم روسری مشکیم لبنانی بستم خونه ما رسم بود همه تا اربعین سیدالشهدا سیاه میپوشیدیم بعد اربعین پدر مارو از سیاه در میاورد راهی هئیت شدم وحید داشت با برادر عظیمی حرف میزد منتظر موندم تا حرف زدنشون تمام بشه 😕😕 تا تمام شد وحید صدام کرد :خانم احمدی -چی شده ؟ وحید:باید چیزی شده باشه؟ شما خانمها چرا منتظر سومالی، زلزله بم هستید؟ -وحید 😡😡😡 بگو دیگه وحید:باشه بابا حاجی شالباف زنگ زد گفت از صبح هرچقدر ب خانم احمدی زنگ میزنم جواب نمیده بهشون بگید از بین هر گروهی که که خیّرین سرپرستی شون دارند به نیت حضرت عباس ۳۴نفر قرعه کشی کنن ببریمشون مشهد هزینه کل سفر میدن + بچه ها هئیت که تو دهه اول تو مراسم نذری کمک کردن حاجی گفت تا پس فردا ساعت ۹صبح به دستشون برسونی دختر خاله یه تماس هم با حاجی بگیر صبح کجا بودی ؟ -هیچ بابا رفته بودم جایی وحید: پریا تورو باید MI6 بگیره از زیر زبونت حرف بکشه -خیلی ممنون شماره سارا گرفتم کل واقعه براش تعریف کردم سارا:پریا من یه ذره خستم تا یه ساعت دیگه میام -باشه فدات بشم خیلی خسته شدی سارا:ن بابا خدا لایقت بده تا آخر عمر تو این راه باشیم -ان شالله پس میبنمت سارا:یاعلی صبح منو سارا وسحر یه سری اقلام غذایی بردیم اطراف قزوین از طرف خیّرین برای خانواده های که وضع مالی شون خوب نبود http://eitaa.com/cognizable_wan
به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پَر میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم -شرط بندی؟ خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه .. حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم .. سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید .. آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد . تا وارد خونه شدیم .. مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی .. -مامان من قصد ازدواج ندارم !!! مامان: حداقل بپرس کیه؟ شاید نظرت عوض شد ..! -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه؟ مامان:سید مجتبی حسینی -حسینی ؟؟!!!! مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام رو کنم ، با پدر مشورت کنم چشم ... مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه .. جواب بده -چشم هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟ یه ذره استراحت کردم .. بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم . بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم .. این بار با ماشین خودمون رفتم. درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم .. به سمت مزار بابا حرکت کردم . درب گلابو باز کردم .. سلام بابایی ... دلم برات تنگ شده .. بابا ببین دخترت بزرگ شده.. براش خواستگار میاد .. بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم .. پسر خوبیه .. اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..! بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم ! بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!! بــــــــــــــابــــــــــــا . . .. تا ساعت ۶پیش بابا بودم .. بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.. ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه .. -سلام مامان جونم سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم .. _آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!! _باشه دختر خوشگلم حالا بگو ! -بگو بیان مبارک باشه.. برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد.. 📎ادامه دارد . . . http://eitaa.com/cognizable_wan
*آيت الله بهجت در ادامه پرسيده بودند اسم شما چيست ؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ايشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. آيت‌الله بهجت فرموده بودند: شما در تاجگذاری امام زمان (عج) ‌به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع ميكنيد😯.* وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خيلی سريع اقدام به تعويض اسمش كرد. با هم رفتيم گلستان شهدا و سر مزار شهيد جلال افشار گفت ميخواهم يك مسئله‌ای را با شما در ميان بگذارم كه تا زنده‌ام برای كسی بازگو نكنيد بين خودم، خودت و خدا بماند. عبدالمهدی گفت شما در جوانی من را از دست ميدهيد. من شهيد ميشوم. گفتم با چه سندی اين حرف را ميزنيد. گفت كه من خواب ديدم و رفتم پيش آيت‌الله بهجت و باقی ماجرا را برايم تعريف كرد. من خودم را اينگونه دلداری ميدادم كه ان‌شاء‌الله امام زمان (عج) ظهور ميكند.ايشان در ركاب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) خواهند بود. امروز كه جنگی نيست كه شهادتی باشد. اين حرف‌ها را با خود مرور ميكردم تا اينكه عبدالمهدی كاظمی با لباس سبز سپاه به جمع مدافعان حرم پيوست.😟 http://eitaa.com/cognizable_wan