eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
636 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد. یوسف_از پدرتون . اون روز حرفهامون نصفه موند. بانو؟!😍 ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️ از میان جمع بلند شدند.... یوسف با نگاهش از عمومحمد گرفت. که خلوتی کند با بانویش.. قدم میزدند... یوسف مستقیم نگاهش کرد... کم نمی آورد... پشت سرهم میگفت... ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳 اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود. بودند درست اما خب... بانو بود.. بود.. با احدی حرف نزده بود.. دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست. اما باز هم به نگاه مستقیم...🙈 هرچه یوسفش میگفت.. یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد. یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد. ریحانه سوالی ذهنش را... مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد معشوقش. ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️ یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊 _بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈 یوسف_ نمیشه بگم😇 ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊 یوسف_ نچ..! 😎 ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت: _عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌 ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد.. یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️ 💭یادش افتاد به مهمانی ها.. چقدر بود ها.. چقدر کشید.. چقدر را صدا زده بود... سرش را بالا گرفت... چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت: _خدایا .. که رو بهم دادی.. .. بخاطر همه چیز😍 یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود. راه میرفتند... این بار، با سکوت و آرام.... یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊 _چشم آقا🙈 یوسف بسمت آخر باغ میرفت... و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، نزند... که معذب هست. گونه سیب کردنش را، که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁 _ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊 ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️ ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت: _چشم یوسفم🙈 چقدر رضایت داشت. _آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️ به آخر باغ رسیدند... گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند. ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود. یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست. یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊 اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی ، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم.... رسیدن به شما... برای . برای دورشدن از . برای . میخواستم از هرچی هست دوربشم. باید میخوندم.. هم بخاطر روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن و هم نگران بودم.. قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨ دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست... اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو... هرچه میخواست گفت... سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش. تک تک جملات یوسف... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ میدانست مردش الان، دلخور است... از درون ناراحت است... گرچه بخندد.. گرچه دنبالش بدود.. او را بگیرد.. قلقلک دهد.. اما دارد که با این چیزها برطرف نمیشد..😣😞 یوسفش را صدا زد برای شام.. یوسف پای سفره نشست. چقدر سفره شان شبیه آقابزرگ و خانم بزرگ بود. باهمان .. به همان .. طرح روی املت را دید.. اما حسش خوب نبود.. غذا را خورد و بدون هیچ حرفی به اتاق برگشت.. ریحانه دلخور ..😊 میدانست حال مردش را.. که سخت است برایش،... که نتوانسته در عرض کمتر از ٢ماه ٣٠ میلیون تومان داشته باشد تا خانه رهن کند..🙁 ، همه اینها ظاهر اوست.. اما غمش.. مشکلش.. ... ریحانه در تماس بود.. خانواده خودش، 😍خانواده همسرش،😍 دوستانش.. 😍اما دوست نداشت مشکلش را کسی بداند.. میدانست اگر یوسفش بفهمد.. عصبانی میشود..😠 دوست نداشت را زیر سوال ببرد.. نیمه اول آبان بود.. اثاث کشی کردند. 💨🚙💨🚛در خانه ای که تازه رهن کرده بودند. ریحانه حوصله اش سر رفته بود.. مردش از صبح تا شب که نبود.. خودش بود و خودش.. در شهری غریب.. 🙁 ارتباط تلفنی سرگرمی نبود.. اماباید خودش را میکرد..☺️ خوشنویسی میکرد... ادامه تحصیلش را گذاشته بود وقتی از شیراز برمیگردند.☺️ چند کلاس ثبت نام کرد. گل چینی، خوشنویسی، والیبال.😍👏👏 خیلی خوب بود برنامه اش.. تا بعدازظهر کلاس میرفت. آمدن یوسفش، او خانه بود.😍 کم کم توسط مسجد محله شان، به حلقه صالحین پیوسته بود... چنان خودش را سرگرم میکرد، مطالعه میکرد که نخواهد . نتواند ..😊☝️ نزدیک ظهر بود... با صدای آیفون، قلمش🖋 را زمین گذاشت. متعجب بود.. کسی آنها را در این شهر نمیشناخت.😧 پس کیست.!؟😟 یوسفش کلید داشت.. شاید حاج حسن دوست پدرش باشد.. به خیال اینکه حاج حسن است. پشت ایفون رفت. رسمی صحبت میکرد. _بفرمایید کیه؟! سمیرا_ باز کن ریحانه منم..😠 ریحانه لحظه ای شک کرد. پس سکوت کرد. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan