eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی_دردسرساز خشکم زد... انقدر مسمم گفت که مطمئن شدم راست میگه. ناچارا به دنبالش راه افتادم و سوار شدم. در پارکینگ رو با کنترل باز کرد و گفت _آدرس. نگاهی به اس ام اس پوریا انداختم و گفتم _الهیه.. نگاهم کرد و گفت _خونه ی دوستت اونجاست؟ لبم و گاز گرفتم و گفتم _آره. بدون حرف راه افتاد و نیم ساعت بعد جلوی آدرسی که گفتم نگه داشت. بدون تشکر خواستم پیاده بشم که بند کیفم رو گرفت. برگشتم... نگاه سردش رو به نگاهم دوخت و گفت _به خاطر یه دوستی احمقانه سرت و به باد نده دختر جون اون آدمی که این وقت شب با بهونه کشوندتت اینجا اون بالا برای تنت دندون تیز کرده اخمام و در هم کشیدم و گفتم _پوریا چنین آدمی نیست. پوزخندی زد و گفت _همه ی شما دخترا ساده این راحت میشه با دو جمله رام تون کرد. با طعنه گفتم _مگه چند تا دختر و رام کردی که میگی همتون؟هه... هه... کافر همه را به کیش خود پندارد. شب بخیر پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم. به شماره ی پوریا اس دادم رسیدم که اون هم گفت برم طبقه ی پنجم. در ساختمون باز شد و من بدون توجه به سنگینی نگاه امیرخان وارد شدم و در رو بستم آب دهنم و قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم. بوی دود میومد،با این جمع چندان شلوغی نبود اما همون ها چنان سر و صدا داشتن انگار هزاران نفر توی خونه ن پوریا دستش رو دور کمرم انداخت و کشدار گفت _خوش اومدی نازنینم. لبخند اجباری زدم و طاقت نیاوردم.گفتم _تو مشروب خوردی؟ خندید و گفت _حالا یه پیک طوری نیست بیا راهنماییت کنم لباساتو عوض کنی. خواست به سمت پله ها هلم بده که گفتم _زیاد نمیمونم. سر تکون داد _اوکی هانی. به سمت دوستاش رفتیم. هر کدوم به نحوی رفتار عجیبی داشتن. رفتاری فرا تر از مستی.پوریا دو جام پر کرد و یکیش رو به سمت من گرفت و گفت _امشب که نمیخوای سخت بگیری؟ لیوان و از دستش گرفتم و گفتم _نه. خودش یک نفس لیوانش رو سر کشید اما من معذب به لیوان نگاه می کردم. من اینجا چی می کردم؟اگه یک درصد بابام م فهمید من اینجا بین این همه جوون مست. تنم لرزید و به دروغ به لیوانم لب زدم. یکی از دختر ها به سمتم اومد و کنارم نشست. از جعبه ای خاص قرصی بیرون کشید و گفت _میخوری؟ پوریا نگاهی بهش انداخت و گفت _ترنج اهلش نیست. کنجکاو پرسیدم _این چی هست؟ با طعنه گفت _قرص سر درد. متعجب گفتم _سر درد؟ممنون اما من سرم درد نمیکنه. دختر قهقهه ی بلندی کرد و با خنده گفت _چه عزیز پاستوریزه ای این با بقیه ی قرص های سردردی که خوردی فرق داره اونا درد سرت و آروم میکنه این کل تنت و آروم میکنه یه جوری که انگار رفتی رو ابرا میخوای؟ با تردید نگاهش کردم و سر کج کردم. قرص و کف دستم گذاشت. پوریا با لبخند محوی نگاهم می‌کرد. برای اینکه پاستوریزه به نظر نیام قرص و دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم 🔻🔻🔻🔻🔻🔻http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
ــ خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟ یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم. درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد. نگاهی به گوشی دستم انداخت. –میشه بپرسم کی بود؟ انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم: – من پرستاره دخترشم. با چشم های متعجب پرسید: –کاری که گفتید این بود؟ ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم. انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد. –خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. – من یه تاکسی دربست می گیرم می رم. ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم. اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند. به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم: – چی شد؟ ــ مگه دارو نمی خواستید؟ اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم. اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود. خوش تیپ و خوش هیکل بود. و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم. به چند دقیقه نرسید برگشت. نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم. همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم. زیر لبی گفتم: – چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود." اخمهایش کمی باز شد. –اصلا زحمتی نبود. مسیر زیاد دور نبود. وقتی رسید سر کوچه گفتم: – لطفا همین جا نگه دارید. ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟ ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد. لبخندی زدو گفت: –باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ. تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم. تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی صدای گریه همه میومد.همسایه ها.همکارهای بابام وآشناها.الهی مامان بمیرم برات که یکدونه فامیل هم نداشتی.دستمو که روی زمین بود مشت کردم یک مشت خاک توی دستم جمع شد اوردم بالا و به خاکا نگاه کردم یعنی باید باور کنم که مامان نیست دیگه بابا حالش خیلی خراب بود من اینوره قبر وبابا اونورش نشسته بود وگریه میکرد درست برعکسه من.خیلی حالم خراب بود ولی حتی نمیخواستم جلوی بقیه یک قطره اشک بریزم نمیخواستم برام دل بسوزونن ولی انقدر این بغضه لعنتیو قورت داده بودم که احساس میکردم نفسم داره میگیره احساس خفگی شدیدی داشتم هرچی نفسه عمیق میکشیدم انگار وارد ریه هام نمیشد.بهتر بزار بمیرم راحت شم .باورش برام سخت بود چجوری این همه غم میتونه یه روزی وارده وجودم بشه.احساس خیلی بدی داشتم مثله حسه مرگ صدای گریه اون زنا رو مخم بود بلند شدم.همه نگاهاشون چرخید سمته من.توی همون حالت گفتم من-فضایه اینجا اذیتم میکنه میخوام یکم این دورو بر هوا بخورم. یکی از همسایه ها اومد سمتم که گفتم من-میخوام تنها برم. همه با غم نگام میکردم.بدم میومد از این نگاه ها از اینکه بگن الهی وبا تاسف نگام کنم.رومو برگردوندم و رفتم یک سمته دیگه قبرستون نمیتونستم درست راه برم تلوتلو میخوردم.وقتی میخواستم قدمی بردارم زانو هام خم میشد از اونجا دور شده بودم ولی نمیخواستم واستم داشتم همینجوری گیج راه میرفتم که دیگه نتونستم خودمو روی پاهام نگاه دارم و افتادم روی زمین.بالاخره بغضم سر باز کرد واشکام روی گونه هام ریخت.صدام بلند شده بود ولی خداروشکر کسی اون دورو بر نبود حتی قدرته اینو نداشتم که پاشم ویکجا بشینم همون جور روی زمین زانو زده بودم وگریه میکردم.خدایا این بدترین کاری بود که میتونستی در حق من انجام بدی تو که میدونی من چقدر دوستش داشتم.میدونستی من چقدر وابستش بودم.دستامو روی زمین گذاشتم وسعی کردم بلندشم ولی واقعا نمیتونستم حتی نمیتونستم زانو هامو راست کنم.همینجوری داشتم با گریه با خودم کلنجار میرفتم که یکی دستشو به سمتم دراز کرد به صورتش نگاه کردم یه پسره جذاب وخیلی خوش پوش بود پوسته گندمی وچشم ابرو مشکی بود دماغ کوچیک و لب های غنچه ای وصورتی رنگ داشت همراهه ته ریش یک تای ابروشو انداخت بالا که فهمیدم مثله خل ها زل زدم بهش وقتی دید دستشو نگرفتم بازوم رو از روی لباس گرفت وکمک کرد بلند بشم و روی یک صندلی اون اطراف بشینم خودشم با فاصله از من کنارم نشت و یک پاشو روی پای دیگش انداخت به تیپش نگاه کردم یک پیراهن طوسی رنگ پوشیده بود با شلوارو کت مشکی واقعا که خوشتیپ بود سرمو زیر انداختم وبا صدایی که به زور در میومد گفتم من-ممنون پسره-خواهش میکنم.از دور که دیدمت معلوم بود حالت چندان خوب نیست. با این حرفش چونم لرزید ودوباره اشکام سرازیر شد با صدایی که توش بغض موج میزد گفتم: من-اصلا. پسر-تسلیت میگم بهت با چشم های اشکی با تعجب نگاش کردم وگفتم: من-تو از کجا میدونی؟ لبخند کوچیکی زد وگفت: پسر-خب دخترجون کی لین موقع روز با این حال وروز و لباس های مشکی اونم توی اینجا کسیش فوت نکرده. سرمو انداختم پایین.بازم خنگ بازیت گل کرد هستی.اینم سوال بود که تو پرسیدی.به صورتش نگاه کردم وگفتم: من-مادرم یک تای ابروشو بالا انداختو گفت: پسره-چی؟ من-مادرم.مادرم فوت کرده. با یاد آوری این حرفم دوباره زدم زیر گریه.پسره کلافه گفت: پسر-من میتونم کمکت کنم؟ سرمو به طرفین تکون دادم آخه چیکار میتونست برای من بکنه.بلند شد لباسشو تکوند وگفت: پسره-ببخشید ولی من کار دارم باید برم. من-بازم ببخشید اعصابتو خورد کردم پسره-نه بابا این چه حرفیه. اومد بره که گفتم: من-میشه اسمتو بدونم؟ برگشت سمتم لبخندی زد وگفت: پسره-من احسان هستم.احسانه آرمان لبخندی زدم که رفت.شاید اگه زمان دیگه ای بود محلش نمیدادم واونو در حده اینکه بخوام اسمشو بپرسم نمیدونستم.ولی الان واقعا حوصله این مسخره بازی هارو نداشتم.نیم ساعتی همونجا نشستم تا یکم حالم بهتر شدم وبرگشتم پیش بقیه http://eitaa.com/cognizable_wan