#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت9
خشکم زد... انقدر مسمم گفت که مطمئن شدم راست میگه.
ناچارا به دنبالش راه افتادم و سوار شدم.
در پارکینگ رو با کنترل باز کرد و گفت
_آدرس.
نگاهی به اس ام اس پوریا انداختم و گفتم
_الهیه..
نگاهم کرد و گفت
_خونه ی دوستت اونجاست؟
لبم و گاز گرفتم و گفتم
_آره.
بدون حرف راه افتاد و نیم ساعت بعد جلوی آدرسی که گفتم نگه داشت.
بدون تشکر خواستم پیاده بشم که بند کیفم رو گرفت.
برگشتم... نگاه سردش رو به نگاهم دوخت و گفت
_به خاطر یه دوستی احمقانه سرت و به باد نده دختر جون اون آدمی که این وقت شب با بهونه کشوندتت اینجا اون بالا برای تنت دندون تیز کرده
اخمام و در هم کشیدم و گفتم
_پوریا چنین آدمی نیست.
پوزخندی زد و گفت
_همه ی شما دخترا ساده این راحت میشه با دو جمله رام تون کرد.
با طعنه گفتم
_مگه چند تا دختر و رام کردی که میگی همتون؟هه... هه... کافر همه را به کیش خود پندارد. شب بخیر
پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم.
به شماره ی پوریا اس دادم رسیدم که اون هم گفت برم طبقه ی پنجم. در ساختمون باز شد و من بدون توجه به سنگینی نگاه امیرخان وارد شدم و در رو بستم
#پارت10
آب دهنم و قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.
بوی دود میومد،با این جمع چندان شلوغی نبود اما همون ها چنان سر و صدا داشتن انگار هزاران نفر توی خونه ن
پوریا دستش رو دور کمرم انداخت و کشدار گفت
_خوش اومدی نازنینم.
لبخند اجباری زدم و طاقت نیاوردم.گفتم
_تو مشروب خوردی؟
خندید و گفت
_حالا یه پیک طوری نیست بیا راهنماییت کنم لباساتو عوض کنی.
خواست به سمت پله ها هلم بده که گفتم
_زیاد نمیمونم.
سر تکون داد
_اوکی هانی.
به سمت دوستاش رفتیم. هر کدوم به نحوی رفتار عجیبی داشتن.
رفتاری فرا تر از مستی.پوریا دو جام پر کرد و یکیش رو به سمت من گرفت و گفت
_امشب که نمیخوای سخت بگیری؟
لیوان و از دستش گرفتم و گفتم
_نه.
خودش یک نفس لیوانش رو سر کشید اما من معذب به لیوان نگاه می کردم.
من اینجا چی می کردم؟اگه یک درصد بابام م فهمید من اینجا بین این همه جوون مست.
تنم لرزید و به دروغ به لیوانم لب زدم.
یکی از دختر ها به سمتم اومد و کنارم نشست.
از جعبه ای خاص قرصی بیرون کشید و گفت
_میخوری؟
پوریا نگاهی بهش انداخت و گفت
_ترنج اهلش نیست.
کنجکاو پرسیدم
_این چی هست؟
با طعنه گفت
_قرص سر درد.
متعجب گفتم
_سر درد؟ممنون اما من سرم درد نمیکنه.
دختر قهقهه ی بلندی کرد و با خنده گفت
_چه عزیز پاستوریزه ای این با بقیه ی قرص های سردردی که خوردی فرق داره اونا درد سرت و آروم میکنه این کل تنت و آروم میکنه یه جوری که انگار رفتی رو ابرا میخوای؟
با تردید نگاهش کردم و سر کج کردم.
قرص و کف دستم گذاشت.
پوریا با لبخند محوی نگاهم میکرد. برای اینکه پاستوریزه به نظر نیام قرص و دهنم گذاشتم و بدون آب قورتش دادم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت9
*راحیل*
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
«چقدر راحت است.»
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست...
به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت.
نگاه با تاملی به من انداخت و گفت:
–یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟
ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم:
–هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید...
بی تفاوت به حرفم پرسید:
–چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟
ــ یه جورایی میشه گفت.
عمیق نگاهم کرد.
–دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟
نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم.
بعد با اکراه زیر لبی گفتم:
– بله
"چه عجب متوجه شد."
–ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد.
"من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ "
ایستگاه مترو را که دیدم گفتم:
–ممنون دیگه پیاده می شم.
–تا ایستگاه بعدی می رسونمتون.
ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم.
ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.
کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست.
–خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه.
من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم.
–خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟
با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم.
به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد.
–اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد.
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سلام گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود.
تماس که قطع شدگفتم:
– ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت9
چشمامو باز کردم توی همون اتاقی بودم که لحظه اول توش بهوش اومدم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.وای خدا یعنی همه چیزایی که میدیدم کابوس بوده.واااای خدایا شکرت سریع از روی تخت بلند شدم وخوشحال اومدم قدمه اولو به سمته در بردارم که درجا خشکم زد بابا بود که گوشه ی دیوار نشسته بود زانوهاشو حدودا توی بغلش گرفته بود وسرشو تکیه داده بود به دیوار وای خدایا چی میدیدم بابام آقا مصطفی داشت گریه میکرد مثله بچه ها.ولی اخه چرا؟مگه همه اونایی که من دیدم کابوس نبود.مگه همشون یه خوابه بد نبود.
منم اروم رفتم و کنارش نشستم وخیلی اروم گفتم:
من-بابا چرا گریه میکنی؟
به بابا نگاه نمیکردم خیره به دیواره سفید رنگه جلوم بودم.خدایا مارو مسخره کردی یا بازیت گرفته چرا اینجوری میکنی باهامون؛دوباره با همون لحنه اروم گفتم:
من-بابا.با شما بودم!میگم چرا گریه میکنی؟
بابا گریش شدید تر شد.پس واقعیت داشت الکی نبود،خواب نبود،کابوس نبود،با لحنی که فقط بابا میشنید گفتم
من-بابااا یه چیزی بگم؟
چند لحظه مکث کردم وادامه دادم
من-چی میشد اگه الان پا میشدیم ومیدیدیم تو خونمونیم.چه میشد اگه بازم با صدای غرغرهای مامان بیدار میشدیم.
رومو کردم سمته بابا وبا همون لحن بدونه اینکه حتی بغض داشته باشم گفتم:
من-یا اصلا نه اینا نه!چی میشد اگه ماهم توی اون هواپیما مرده بودیم،چی میشد اگه ماهم میرفتیم تو کما.اصلا چی میشد اگه ما بجای مامان میرفتیم.
سرمو به طرفین تکون دادم وگفتم:
من-نه نه مامان تحمله نبودنه مارو نداشت.درسته غرغرو بود ولی عاشقمون بود.حتی دوست نداش یه خار تو پامون بره.
بلند تر از لحنه قبلم گفتم
من-نه بابااا؟
مشتی به شونش زدم ودوباره با صدای بلند هیستریک وارانه گفتم
من-با شمام چرا جوابمو نمیدی؟
بابام دستامو گرفت وبا اشک پرستارو صدا زد که سریع دوتا پرستار پریدن تو وهر کدومشون یک دستمو گرفت.با لحنی که دوباره اروم شده بود گفتم
من-نه ولم کنین فقط میخوام بدونم چرا جوابمو نمیده.
سرمو کج کردم سمته بابا وگفتم
من-بابااا
پرستار-عزیزم پاشو باید بهت مسکن تزریق کنین
دوباره صدام بلند شد اون لحظه واقعا تُنِه صدام دسته خودم نبود
من-آخه باید جوابمو بده.بابا چرا جوابمو نمیدی جوابمو بده
محکم کوبیدم روی سینش وبا صدای باند گفتم:
من-جوابه منو بده.چرا درو دیوارو نگاه میکنی؟!
پرستارا دوباره دستامو گرفتم و کشون کشون بردنم سمته در این دفعه با چشمای تَر بابارو صدا میکردم ولی بابا دستاشو روی صورتش گذاشته بود وداشت گریه میکرد یعنی اصلا صدامو نمیشنید؟!
http://eitaa.com/cognizable_wan