eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان دوستی دردسرساز جوابی ندادم... عصبی تر داد زد _با توعم چه غلطی کردی؟ سرم و با دستام پوشوندم اگه هر وقت دیگه ای بود بی جواب نمی ذاشتمش اما الان... نفسی از روی حرص کشید و گفت _بیچاره بابات...اگه دختر من بودی که زندت نمیذاشتم. این حرف ترس بیشتری به دلم انداخت.واقعا بابام منو زنده نمی ذاشت؟ اگه پوریا باهام ازدواج نکنه اگه منو به چشم یه هرزه ببینه اون وقت چی؟ _بسه انقدر گریه نکن مخم سوراخ شد. به قیافه ی بی احساسش نگاه کردم... کاش آدم بود و یه لباس می پوشید نمیشد؟ کنارم نشست و آروم تر گفت _کاری باهات کرد؟ سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم _من... من باهاش... اخماش در هم رفت و حس کردم صورتش کمی با انزجار جمع ‌شد. _وقتی داشتی خودتو ول میدادی تو بغل یه پسری که معلومه هدفش چیه به بابات فکر کردی؟ نکنه واقعا فکر می کنی اون پسر عقدت می کنه؟ وحشت زده نگاهش کردم و گفتم _عقد نمیکنه؟ پوزخندی زد _هیچ مردی دختری که شریک جنسیش بوده رو شریک زندگیش نمی کنه. _اما پوریا... وسط حرفم پرید _پوریا یه لاشخوره که با صد نفر قبل تو حال کرده.تو هم یکی از همون دخترایی که با چهار تا جمله ی عاشقانه خر شدی و خودتو شل کردی توی بغلش _پوریا چنین آدمی نیست. با طعنه گفت _"واقعا؟ چند وقته میشناسیش؟ کجا باهاش آشنا شدی تو خیابون؟ با صدای ضعیفی گفتم _نه توی اینستاگرام. سری با تاسف تکون داد.نالیدم _من الان باید چی کار کنم؟میشه شما باهاش حرف بزنید امیر خان بگید من اون دختری نیستم که اون فکر میکنه تو رو خدا... _یعنی می خوای خودتو حقیر کنی تا بیاد بگیرتت؟ _پس چی کار کنم؟مجبورم میفهمی؟جز اون با کس دیگه ای نمی تونم ازدواج کنم.از اون گذشته بابام... روی مبل لم داد و پاش و روی میز گذاشت و گفت _اتاق مهمون سمت راسته اگه هم گرسنته می تونی زنگ بزنی و سفارش غذا بدی به خونه هم زنگ بزن نگران نشن خسته تر از اونم که بخوام با مشکلات کوچیک تو دست و پنجه نرم کنم.. با حرص نگاهش کردم. کوچیک؟ من نمی فهمم کل این ساختمون چرا این تحفه رو قبول دارن.انقدر آدم نیست تا بفهمه با مهمونش چطور برخورد کنه. از جا بلند شدم و با اخم گفتم _پاتو بنداز زمین رد شم.. با اون چشم های بی روحش نگاهم کرد و گفت _میز و دور بزن. واقعا عصبی شدم نکنه این بشر منو با نوکر پدرش اشتباه گرفته؟ از لجش صاف ایستادم و باز گفتم _بنداز زمین پاتو. یک تای ابروش بالا پرید و خیره نگاهم کرد 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻🔻
سفره را از دست مامان گرفتم وروی زمین پهنش کردم. میز ناهار خوری داریم ولی مامان همیشه توصیه می کند روی زمین غذابخوریم، دلایل زیادی هم دارد، مثلامعتقداست زودتربه انسان احساس سیری دست می دهدیاهضم غذابهترصورت می گیرد. اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم. مامان قیمه درست کرده بود. قیمه ی زرد خوش رنگ، آخر مامان هیچ وقت رب گوجه به خاطرضررهایش استفاده نمی کند. به جایش رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد. تغذیه برای مامان خیلی اهمیت دارد. چون تغذیه روی رفتار افراد هم تاثیر می گذارد. اسرا شروع به خوردن کرد و گفت: –وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم. مامان در حال رفتن به آشپزخونه گفت: –اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده واسه همین قیمه گذاشتم. با آرنج زدم به پهلوی اسرا وچشمکی زدم و گفتم: –چرا می خوای روزه بگیری؟ سرش راپایین انداخت و گفت: –همین جوری. خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مامان فلفل ساب به دست امدونشت و گفت: – دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم. اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید: –راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن. همانطورکه برای مامان غذامی کشیدم گفتم: –وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن. –توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت هرچی بهش می گفتم از این نمکدونها که سرش می چرخه، گفتم به مامان بگم براشون بخره. بشقابم روگرفتم جلوی دیس وگفتم: –حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید... مامان خندیدوروبه اسراگفت: –عیبی نداره، می گیرم براش. اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت: –راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه روازتو داریم. لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم: –حالا یه روزمی خوای روزه بگیری ها، چه خبرته.. بعدباخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم. فردا من هم باید روزه می گرفتم. اسرالقمه ی در دهانش را قورت دادو گفت: –مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه. مامان لبخندی زدو گفت: –نوش جان دخترم. بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید: –چیه تو فکری؟ –یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه. ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر. مامان دیگه چیزی نپرسیدولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. مامان معمولا اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از این که سوال پیچ نمی کردخوشحال میشدم.. بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم. الو، بفرمایید. ــ سلام، خوبید؟ ــسلام راحیل خانم،ممنون شما خوب هستید؟ از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم. ــ ممنون،نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟ ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید. بعدم با یه لحن قشنگ ادامه داد: –چقدر خوشحال شدم زنگ زدید،ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید. ــ خواهش می کنم،کاری نکردم. ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟ ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم. آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته. ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت: –ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید. نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم. بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است. ولی باز به خودم نهیب زدم، حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی دوطرفه صورتم میسوخت.بد زده بود تو صورتم.اینجوری نمیشد باید میرفتم دنبال کار وگرنه تلف میشدم از گشنگی ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• امروز باید خالی میکردیم خونرو این چندروز مثله خر دنباله کار گشتم ولی پیدا نمیشد یا قبول نمیکردن یا بیشرفای بی پدرو مادر میگفتن صیغم بشی یه کاره خوب بهت میدم.عوضیه شغال.داشتم ساکمو جمع میکردم که بابا اومد توی اتاق. بابا-زود وسایلتو جمع کن ۲ساعت دیگه راه میفتیم یا خدااا چه خبره انقدر زود.با تعجب به بابا گفتم من-پس وسایل چی.من جمع نکردم هنوز هیچی بابا-خونه رو با تمام وسایل فروختم.اون خونه ای هم که میریم کوچیکه فقط یک فرشو گازو یخچال با تلویزیونو برمیداریم با چند تا تشک وپتو اون روز بهت گفتم که دیگه چشمام از این گشاد تر نمیشد من اون حرفشو به مسخره گرفته بودم.دستام از عصبانیت مشت شد وناخونامو تا جایی که میتونستم توی پوست دستم فشار میدادم.انقدر حرصی بودم که حتی نمیتونستم یک کلمه به زبون بیارم بابا که دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون منم همه ی لباسامو عصبی توی چمدون پرت کردم. دیگه وقته رفتن بود بابا کنارم بود ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم من توی این خونه با مامان کلی خاطره داشتم.من از ۶سالگی اینجا بزرگ شده بودم ۱۶ سال اینجا زندگی کرده بودم دل کندن ازش خیلی سخت بود تنها جایی بود که یاده مامان میفتادم.مامان جونم من دیگه دارم از این خونه میرم دارم همه ی خاطره هامو اینجا جا میزارم فقط کمکم کن مامان.به کمکت نیاز دارم من نمیخوام ضعیف باشم.اشکامو پاک کردمو رفتم سمته تاکسی من-آقا ببخشید میشه صندق عقبو بزنید. با هزار بدبختی ۴تا چمدونو توی صندق جا کردم وبابا حتی نیومد کمکم کنه.راه افتادیم وانتی هم که وسایلمون توش بود پشته سرمون بود شاید هیچ کس باورش نشه ولی نمیدونم چرا من اون لحظه خندم گرفته بود کله زندگیمون توی یه وانت خلاصه شده بود واین اوجه تاسف بود ولی من انقدر توی لین مدت جوش زده بودم که فکر کنم زده به سرم شایدم دیوونه شدم واای نه خدا.معلوم نبود اون خونه چقدر کوچیک بود که فقط به انقدر وسیله نیاز داشت دوباره اروم خندیدم که ماشین وایستاد با دیدن دورو برم خنده از روی لبام محو شد اینجا کجا بود که بابا منو اورده بود.فقیر نشین ترین منطقه تهران کوچه های کوچیک وپر از بچه.همه زنا جلوی در نشسته بودنو یا حرف میزدن یا باهم سبزی پاک میکردن.یعنی من باید بیام اینجا زندگی کنم نهههه من نمیتونم واقعا از ماشین پیاده شدم بابا رفت سمته دره زنگ زده طوسی رنگی ودرشو با کلید باز کرد به نظرم نیاز به کلید نبود وبا لگد محکمی هم باز میشد حیاطه فوق العاده کوچیکی داشت بعدشم دره سفیده خونه بود رفتم تو اَه اَه این چه وضعشه از خونه گتد میبارید یه حال بود که یک فرش ۳در۴ میخورد.اشپزخونه کوچولو که سرامیک های سفید تهش خاکستری میزد.اتاقی هم داشت که درش از لُولا شل شده بود اتاقشم اندازه یک فرشع ۲در۳ بود وای خدا ما برای اینجا فرش نداریم که انقدر خونه کثیف بود که نذاشتم وسایلو تو بیارن وهمرو توی حیاط کوچیک روی همدیگه چیدن.بعدم رفتن بابا هم که انگار نه انگار همراهه اونا رفت http://eitaa.com/cognizable_wan