رمان دوستی دردسرساز
#پارت19
جوابی ندادم... عصبی تر داد زد
_با توعم چه غلطی کردی؟
سرم و با دستام پوشوندم اگه هر وقت دیگه ای بود بی جواب نمی ذاشتمش اما الان...
نفسی از روی حرص کشید و گفت
_بیچاره بابات...اگه دختر من بودی که زندت نمیذاشتم.
این حرف ترس بیشتری به دلم انداخت.واقعا بابام منو زنده نمی ذاشت؟ اگه پوریا باهام ازدواج نکنه اگه منو به چشم یه هرزه ببینه اون وقت چی؟
_بسه انقدر گریه نکن مخم سوراخ شد.
به قیافه ی بی احساسش نگاه کردم... کاش آدم بود و یه لباس می پوشید نمیشد؟
کنارم نشست و آروم تر گفت
_کاری باهات کرد؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_من... من باهاش...
اخماش در هم رفت و حس کردم صورتش کمی با انزجار جمع شد.
_وقتی داشتی خودتو ول میدادی تو بغل یه پسری که معلومه هدفش چیه به بابات فکر کردی؟ نکنه واقعا فکر می کنی اون پسر عقدت می کنه؟
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم
_عقد نمیکنه؟
پوزخندی زد
_هیچ مردی دختری که شریک جنسیش بوده رو شریک زندگیش نمی کنه.
_اما پوریا...
وسط حرفم پرید
_پوریا یه لاشخوره که با صد نفر قبل تو حال کرده.تو هم یکی از همون دخترایی که با چهار تا جمله ی عاشقانه خر شدی و خودتو شل کردی توی بغلش
#پارت20
_پوریا چنین آدمی نیست.
با طعنه گفت
_"واقعا؟ چند وقته میشناسیش؟ کجا باهاش آشنا شدی تو خیابون؟
با صدای ضعیفی گفتم
_نه توی اینستاگرام.
سری با تاسف تکون داد.نالیدم
_من الان باید چی کار کنم؟میشه شما باهاش حرف بزنید امیر خان بگید من اون دختری نیستم که اون فکر میکنه تو رو خدا...
_یعنی می خوای خودتو حقیر کنی تا بیاد بگیرتت؟
_پس چی کار کنم؟مجبورم میفهمی؟جز اون با کس دیگه ای نمی تونم ازدواج کنم.از اون گذشته بابام...
روی مبل لم داد و پاش و روی میز گذاشت و گفت
_اتاق مهمون سمت راسته اگه هم گرسنته می تونی زنگ بزنی و سفارش غذا بدی به خونه هم زنگ بزن نگران نشن خسته تر از اونم که بخوام با مشکلات کوچیک تو دست و پنجه نرم کنم.. با حرص نگاهش کردم. کوچیک؟ من نمی فهمم کل این ساختمون چرا این تحفه رو قبول دارن.انقدر آدم نیست تا بفهمه با مهمونش چطور برخورد کنه.
از جا بلند شدم و با اخم گفتم
_پاتو بنداز زمین رد شم..
با اون چشم های بی روحش نگاهم کرد و گفت
_میز و دور بزن.
واقعا عصبی شدم نکنه این بشر منو با نوکر پدرش اشتباه گرفته؟
از لجش صاف ایستادم و باز گفتم
_بنداز زمین پاتو.
یک تای ابروش بالا پرید و خیره نگاهم کرد
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻🔻
♡﷽♡
💜پارت جدید
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#پارت20☘
نیم ساعتی که گذشت ، ناگهان صداے ترکیدن چیزے بلند شد.
راننده ماشین را نگہ داشت . لاستیک عقب سمت راست پنچر شده بود.
.آقایون پیاده شدند و بہ راننده براے پنچرگیرے کمک کردند.
خانم شریفے دست کرد توے کیفش ، چند تا کیک در آورد. یکی از آنہا را رو بہ من گرفت.
شریفی_اینو بخور تا برسیم ضعف نکنے
_ممنون زهره خانم
درهمان حین سید طوفان اومد داخل و نشست.
زهره خانم بہ اون هم ڪیک تعارف کرد .
نگاهش بہ جلو بود.صداش اومد و من گوش هامو تیز کردم ببینم چی میگہ.
طوفان_لجبازے بعضے افراد ، آدماے دیگہ رو بہ رنج میندازه ...اگر مونده بودیم تو حرم الان اینجورے وسط این بیابون گرفتار نمیشدیم.
اومدم جواب بدهم ولی منصرف شدم.
کَل کَل کردن تو این شرایط اونهم با این آقا صحیح نیست.
زهره خانم نگاهے بہ من کرد و لبخندے زد .
زهره خانم_ این چیزا پیش میاد پسرم . اتفاقا خوبہ که داریم میریم اینجورے زودتر بہ بقیہ میرسیم.
از این جانب دارے زهره خانم خوشم اومد.
ماشین درست شد همہ سوار شدند.
همین کہ خواستیم حرکت کنیم یہ ماشین کنار جاده ایستاد و دو نفر با لباس نظامے از آن پیاده شدند.
بہ سمت مینے بوس اومدند.
دلهره گرفتم.
بہ راننده گفتند اینجا نا امن هست . ما پشت سرتون میایم تا از این منطقہ خارج بشید. یہ جورایے اسکورتمون کردند. منتها جلو ماشین حرکت کردند و ما پشت سرشان.
نمے دونم چرا دلشوره داشتم ، یہ جورایے حالت تهوع .
شاید ۲۰دقیقه نگذشته بود کہ یہ وانت تویوتا سفید رنگے از بغلمون رد شد و صداے شلیک تفنگ بلند شد.
همه فریاد زدند
_یاقمر بنے هاشم
_یاحسین
یکے صدا زد :
_بخوابید رو زمین
تا آن روز از تنها چیزهایے کہ ترسیده بودم ، تاریکے بود و بعضے از حشرات .
اما اینجا دیگہ فراتر از ترس بود.
ماشین جلویے ما متوقف شد و بالتبع مینی بوس هم ایستاد .
خم شدم زیر صندلے ، تمام بدنم میلرزید
فقط صداے گلوله میشنیدم .
تو دلم دعا میخوندم تا قدرے آرام بشم ولے نمیشد.
چندتا تیر بہ بدنہ اتوبوس خورد. شیشہ بالاے سرم فرو ریخت.
چند دقیقه ای کہ گذشت صداے شلیک قطع شد. آروم سرم رو کہ بالا آوردم دو مرد کہ بہ صورتشون چفیه عربے بسته بودند بہ سمت ماشین نظامي جلویے رفتند و داخلش رو گشتند.
صداے داد حاج آقا پناهی رو شنیدم
_ یا حسین
طوفان بود کہ داد زد
_حاج آقا عمامه و لباستو دربیار ...حاجیییییے اگر ببینند این لباسو ...حاجییییییے
اما حاج اقا ممانعت میکرد. عمامه و قبای حاج اقا رو بزور کشید و به زیر صندلے پرتشون کرد.
طوفان_ خانمها سرتون رو بالا نیارید.
همونجا بمونید.هیچکس بالا نیاد
یعنے اینجا آخر دنیاست؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
#پارت20
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش.
کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت20
اول خونرو کامل شستم اشپزخونه رو تیرک زدم و صد درجه فرق کرد وخیلی سفید شد.کلا انقدر کوچیک بود سریع جم میشد فرششو پهن کردم ومیز تلویزیونو گذاشتم ال ایدی کوچیک و گذاشتمو رفتم اتاق یک موکت لای وسایل بود که توی اتاق پهن کردم کمد مامانمو اورده بودم لباسای خودمو بابا رو چیدم توش ولحافت هارو هم اونور اتاق روی هم دیگه چیدم.اشپزخونه سرامیک بود وفرش نمیخواست برای همین کفشو خشک کردم ظرفهارو قابلمه هارو چیدم یخچال یک دروهم با بدبختی اوردم توی اشپزخونه موقعی که گازو خواستم بیارم یه لحظه احساس کردم کمرم شکست از بس سنگین بود وزور میخواست.با هزارتا بدبختی اونو هم جابه جا کردم.یه عکسه سه نفری بزرگ هم از خودمون داشتیم اورده بودمش زدم به دیواره حال عکسو توی جنگلای گرگان گرفته بودیم چقدر قشنگ بود.یعنی میشه دوباره من خوشی رو تجربه کنم.نه .فکر نکنم بدونه مامان بشه تجربه کرد.پرده اتاقمو که سفید بودو اورده بودم البته یواشکی اونو هم توی حال وصل کردم البته یکم بزرگ بود پرده ولی چین هاشو زیاد کردم.واای خدا کمرم داره درجا در میاد اصلا کمرم قفل کرده بود ۴ساعت بود که داشتم خونه جمع میکردم و وسیله سنگین جابه جا کردم یه دوش اب گرم گرفتمو یه بالشت توی حال انداختمو دراز کشیدم بهتر شده بود ولی درد میکرد هنوز تنهایی پدرم دراومد.چشمامو بستم که بخوابم خیلی زود هم از خستگی بیهوش شدم
با صدای در بیدار شدم یکی داشت با مشت به در میکوبید سریع پاشدم یه چادر رو سرم انداختمو دررو باز کردم بابا بود که داشت مثله همیشه با اخم نگام میکرد اومد توی حیاطو گفت
بابا-چرا این دره بی صاحابو باز نمیکنی
من-خسته بودم خوابم برد
بابا-مگه چ..
با دیدن خونه که همه چیزش از تمیزی برق میزد و سرجاش بود نگاهه تحسین امیزی بهم انداختو گفت
بابا-افرین فکر نمیکردم این خونه انقدر تمیز و مرتب بشه
http://eitaa.com/cognizable_wan