eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💢چند نکته تربیتی : 👈 به فرزندت نگو دستتو بده من گم نشی بگو دست همو بگیریم تا همدیگرو گم نکنیم. تاهم به او شخصیت داده باشید وهم لجبازی نکند 👈 کنترل و تذکر بیش از حدّ به کودک و نوجوان، تأثیر معکوس داشته و اعتماد به نفس آنها را از بین می برد. 👈 برای تنبیه،کودک را دراتاق حتی برای۱دقیقه زندانی نکنیدتابه کارهایش فکرکند، کودک به کارش فکر نمیکند،فقط خشمش بیشتر می شود باخلافکاران همین کار رامیکنند و وقتی از زندان بیرون می آیند جری تروبدترمیشوند 👈 درخیلی از موارد کارهای بد بچه ها راباید نادیده گرفت وتغافل کرد مثلا زمانی که حرف زشتی یادگرفت وبرزبان آورد 👈 والدین باید مقتدرباشند، اقتدار یعنی آنقدر خوب ومهربان باشی که فرزندت تحمل ناراحتی ات را نداشته باشد. ┏━━━🍃🍂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━🍂 🦋
🔳⭕️خود را قبول داشته باشید : 〽️بررسی عملکرد سالانه نباید تنها زمانی باشد که برای کار سخت به خود اعتبار می‌دهید. شما می‌توانید هر روز این کار را انجام دهید. 💥هنگامی که یک مهارت جدید را یاد می‌گیرید، جشن بگیرید. هنگامی که یک مشکل پیچیده را حل می‌کنید، به خود پاداش دهید. هنگامی که صدای خود را پیدا کرده و در مورد موضوعی که نیاز بود صحبت می‌کنید،از خودتان قدردانی کنید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️فقر جامعه را به فساد می کشاند و نابود می کند . 💥هر فقیر 100 برابر 1 فرد عادی برای جامعه هزینه دارد و مانند یک بمب ساعتی است که هر لحظه آماده ی انفجار است. 👤نخست وزیر ژاپن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم، شاید رنگ مورد علاقه ی یکدیگرنباشیم ! اما روزی برای کامل کردن نقاشی هایمان دنبال هم خواهیم گشت ! به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
*کدهای اضطراری* @cognizable_wan 📮 110 پلیس 📮 111 ارتباط با دولت 📮 112 هلال احمر 📮 113 اداره اطلاعات 📮 114 اطلاعات سپاه 📮 115 اورژانس 📮 116 حراست انتظامی 📮 117 خرابی تلفن ثابت 📮 118 اطلاعات تلفن ثابت 📮 119 اعلام ساعت رسمی 📮 120 پلیس راه 📮 121 اتفاقات برق 📮 122 اتفاقات آب 📮 123 اورژانس بهزیستی 📮 124 مبارزه با گرانفروشی 📮 125 آتش نشانی 📮 129 دادگستری ☎ 131 جهاد کشاورزی ☎ 132 ارتباط با قوه مقننه ☎ 133 تاکسی برون شهری ☎ 134 هوا شناسی ☎ 137 شهرداری ☎ 190 شکایت از اورژانس ☎ 192 تقویم و ساعات شرعی ☎ 193 اداره پست ☎ 194 خرابی گاز ☎ 195 شکایت از مخابرات ☎ 197 شکایت نیرو انتظامی ☎ 199 فرودگاه هواپیمایی کدهای چهار رقمی : ☎ 1504 حفظ منابع طبیعی ☎ 1540 حفظ محیط زیست ☎ 1480 مشاوره بهزیستی ☎ 1490 وزارت بهداشت ☎ 1520 اموزش و پرورش ☎ 1590 پزشک خانواده ☎ 1544 اینترنت اسیا تک ☎ 1690 نظارت نظام پزشکی ☎ 1616 بنیاد شهید ایثارگران ☎ 1819 شکایت از درمان ✅ در نظر داشته باشید شماره هایی که با نماد 📮( یعنی تا شماره 129) علامت گذاری شده اند ؛ هزینه تماس آنها کاملا رایگان و شماره هایی که با نماد ☎(یعنی از شماره 1.31به بعد ) علامت گذاری شده اند ؛ هزینه تماس را بر عهده تماس گیرنده گذاشته می شود. ⭕ چندتا شماره استعلام جدید که ممکنه به دردتون بخوره : @cognizable_wan 🔹سامانه استعلام تعداد سیم کارت ⬅ ارسال کد 511 به سامانه 20526 🔹استعلام نمره منفی و میزان تخلفات رانندگی ⬅ ارسال کد 512 به سامانه 20526 🔹استعلام خلافی و شکایت نسبت به جریمه ها ⬅ ارسال کد 513 به 20526 🔹استعلام سابقه بیمه (سوابق کاری) ⬅ ارسال کد 514 به سامانه 20526 🔹استعلام وضعیت یارانه و اعتراض حذف شدگان ⬅ ارسال کد 515 به سامانه 20526 🔹استعلام وضعیت سربازی و معافیت های 95 ⬅ ارسال کد 516 به سامانه گ20526 هزینه هرکدومش صدوپنجاه تومنه *این پیام رو همیشه نگه دارید چون* *احتمالا بدردتون بخوره @cognizable_wan
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد ، درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند. جوان هر چه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.پس از آن که مگس ها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند ، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد. عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید .جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد. قاضی گفت: مقصر مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و مگس هر جا دیدی بکش. جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی ، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود بگیرم. قاضی نوشته ای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان ، دید مگسی در صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان دست نوشته قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت: دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 *احترام برای مردان اکسیژن است*... 💖آنها به محیطی جذب می شوند که در آن مورد احترام قرار می گیرند و از محیطی که به آن ها احترام گذاشته نشود دوری می کنند چون بی حرمتی برایشان است. 🔸وقتی به شوهرتان احترام میگذارید دنیای او را پر از اکسیژن میکنید و او به سمت شما کشیده می شود. ❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نه به اعدام به روایت ننه غفوریان 🤣😂😅 مرگ دست خداست نوید افکاری ها، وسیله ان🤪😂😂 ┄┅┅❅🖤❅┅┅┄ ☑️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی که از هر راهی مال‌ومنال می‌اندوخت، روزی با همسرش در منزل مشغول خوردن مرغی بریان بود که مسکینی درب خانه را کوفت. مرد چند بار همسرش را فرستاد تا را از در خانه براند، اما آن مسکین دست‌بردار نبود تا اینکه مرد خود برخاست و با تندی و پرخاش مسکین را راند. مدتی گذشت دست روزگار مرد را به خاک و رساند تا جایی که مجبور شد زنش را هم طلاق دهد. روزی مرد ثروتمند دیگری برای خوردن مرغی بریان با زنش سر سفره نشست که ناگهان مسکینی در زد. مرد در را باز کرد مسکینی را دید، به داخل خانه برگشت و مرغ بریان را به زنش داد تا به مرد مسکین بدهد. هنگامی‌که زن به داخل خانه برگشت چشمانش پر از بود، شوهر علت گریه را از او سؤال کرد، زن گفت: این مرد، مسکین شوهر قبلی من بود. روزی مشغول خوردن مرغ بریانی بودیم که مسکینی در زد و شوهرم او را با از دم در راند، تا اینکه شوهرم به فقر شد و ناچار مرا طلاق داد. امروز این مسکین همان شوهرم بود. مرد ثروتمند (شوهرش) گفت: و آن روز آن مسکین من بودم. •••✾•┈🍃💐🍃┈•✾••• 🔻http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما رو تنها میزارم با یکی از حرفه ای ترین سارقین دنیا وانت بودش خودش نبینی ضرر کردی😳🙄🙄🙄 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۴۸ ثانیه هم در یکی از خیابانهای 🔥 رسما شده میدون جنگ ‼
🔅از معجزات زیارت عاشورا🔅 ✍️مرحوم آیت الله دستغیب در کتاب داستان های شگفت می فرمایند : علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود: اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی . سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند: زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید. ☘️علامه فرید فرمودند: وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد. 📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂😂 سر چهار راه بودم یهو ی وانت چراغ قرمزو رد کرد پلیس تو بلندگو گفت وانت کجا میری؟ وانتیه هم تو بلند گو گفت دارم میرم بار بیارم دیرم شده عجله دارم... یعنی ی همچین ملت شادی هستیما...😂😂😂 😂👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر ظلم ،اجحاف، رانت خواری، باند بازی کرد تا آخرش همونا جمع شدنو وخونشو ریختن عالی در جهت بینش افزایی و تحلیل مسائل امروزی جامعه . ✌️
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی دستمو روی پیشونیم کشیدم ودماغمو بالا کشیدم... من-مامان فکر نکنی من فراموشت کردم هاا.نه.اصلا اینطور نیست.اتفاقا من همیشه به فکرتم...همیشه به یادتم.همش با خودم میگم اگه مامان الان اینجا بود چی میشد.راستییی مامان.امیر اومده خواستگاریه بهار هااا.میدونم اگه الان بودی میگفتی بهارم شوهر کرد ولی تو هنوز روی دسته ما موندی. میون گریه خندیدمو ادامه دادم. من-بالاخره بهاره دیوونه هم شوور پیدا کرد..مامان...دلم میخواد کنارم باشی تا از صبح تا شب بشینم وباهات حرف بزنم چشمامو با دست مالیدم و به دورو برم نگاه کردم.قبرستون تاریکه تاریک بود.ترس برم داشت.یاخدا.این موقع شب.وسط یه مشت قبر.ارواحه خبیثه بلند نشن بیان بگیرنم.با این فکر سریع بلند شدم خدافظی سرسری با مامان کردم واز قبرستون زدم بیرون.ساعت ۱۱ شب بود.اه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی از قبرستون که بیرون اومدم.با دستایی که میلرزید.توی کیفمو گشتم که کیف پولو پیدا کنم.باید با آژانس برم.عمرا اگه اتوبوس این موقع شب پیدا بشه...وااای هرچی گشتم کیف پولمو پیدا نکردم.نکنه موقعی که جای مامان بودم چون سریع پاشدم وکیفمو چنگ زدم افتاده باشه.ای خداااا.چقدر من گند شانسم...به هرحال من اگه ۱۰۰ میلیون پولم بهم بدن حاضر نیستم دوباره برم اون تو؛مگه مغز خر خوردم..اروم اروم شروع کردم از گوشه خیابون رفتن.خیابون خلوت بود وفقط یکی ۲تا ماشین رد میشدن ولی بازم خیلی شلوغ نبود مثله خررر کلمو انداخته بودم پایین وراهمو میرفتم که ماشینی کنارم ترمز کرد -خانوم خوشگله بپر بالا سرمو اوردم بالا وبا چشمای گرد شده نگاش کردم تو همون حالت گفتم من-مزاحم نشو آقا پسره-جووونه آقا بپر بالا نفس من-بیشعور.گمشو میگم پسره-خیله خب بابا حالا چرا رَم میکنی با حرص دسته کیفمو فشار دادم وسعی کردم هیچی نگم.چون این پسرا هرچی بیشتر جوابشونو بدی بیشتر پیله میشن.انقدر همونجوری زل زدم بهش که راشو کشید رفت.اه میمونه خر.رومو کردم سمت دیوار تا یکم اردم بشم ودوباره راه بیفتم که بوق یک ماشین دیگه در اومد -بیا برسونمت وای.چقدر این صدا اشنا بود؛با تعجب برگشتم سمتش که دیدم بللللله خودشونن.فقط یه چیزی ایشون به یک دختر تنها چیکار دارن که میخوان برسوننش.با خنده ای که سعی داشتم انکارش کنم و ابروی بالا رفته نگاش کردم که وقتی قیافمو دید انگار هول کرد که گفت سینا-اِ هستی همونجوری نگاش کردم وبا لحن طنز وتیکه اندازی گفتم من-میخواین منو برسونین آقاسینا انگار فکر کرده بود من حرفشو نشنیدم چون تا اینو گفتم دوباره هول کرد.پشت گردنشو با دست خاروندو گفت سینا-نه اخه من فهمیدم تو هستی برای همون اینو گفتم دوباره با همون لبخنده خبیثم گفتم من-پس چرا وقتی منو دیدین تعجب کردین سینا-مممن؟نهههه.من تعجب نکردم تو اشتباه متوجه شدی دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم...سرمو انداختم پایین واروم خندیدم.سینا هم که فهمید دیگه سوتی داده وهیچ جوری درست نمیشه با خنده گفت سینا-حالا بیا برسونمت منم با خنده گفتم من-دست شما درد نکنه.مزاحم اوقات فراغتتون نمیشم. سینا-مزاحم چیه.بپر بالا خب چی بهتر از این.الان پول که ندارم باید پیاده برم که یک ساعت تو راهم.اینجوری هم سوار ماشین با کلاس میشم هم زود میرسم...با لبخند کمرنگی رفتم سمت در ماشین وسوار شدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 همین طور که داشتم توی ماشین میشستم گفتم من-ببخشیدا اگه مزاحم شدم دهن کجی کرد وگفت سینا-حالا که اومدی دیگه چه فرقی میکنه مزاحم بودی یا مراحم لبخندی بهش زدم و به بیرون نگاه کردم.که پرسید سینا-آدرس خونتونو بده. وای.به اینجاش فکر نکرده بودم.حالا چی بگم بهش..اصلا خجالت میکشم اسم اون محله رو بیارم چه برسه که بگم اونجا زندگی میکنم سینا که سکوت منو دید یک تای ابروشو بالا انداخت وگفت سینا-چیزی شده هستی؟ تا کی باید ازشون قایم کنم...بالاخره که میفهمیدن..با کمی مِن مِن آدرس خونرو دادم که فقط برای چندثانیه یا تعجب نگام کرد وراه افتاد..خب معلوم بود.کدوم دختری با این لباسای گرون وتمیز واین ریخت وقیافه اهل چنین منطقه ای بود.چند دقیقه ای ساکت بودیم که آه پر سوزی کشید وگفت سینا-حیف نیست توی به این دسته گلی زیر دسته اون شمره مغرور هلاک بشی چشمام شد قد دوتا سکه ۵۰۰ با تعجب گفتم من-شمرررر؟ با قیافه ای که معلوم بود داره تو دلش میگه چقدر خنگی بهم نگاه کرد وگفت سینا-احسانو میگم دیگه من که حالا دوهزاریم افتاده بود گفتم من-اهاااااا ویهو زدم زیر خنده..پسره دیوونه اخه کی به دوستی که باهاش بیشتر از ۱۰ سال دوسته میگه شمر..با لبخنده گشادی گفتم من-یادم باشه حتما فردا اینو به آقا احسان بگم.. با لحن حرصی گفت سینا-هستی.من دارم طرف داری تو میکنم.بعد میخوای بری راپورت منو به احسان بدی من-بالاخره من باید طرف داره رئیسم باشم که اگه یه وقت مرخصی یا چیزی خواستم قبول کنه دیگه سرشو با خنده تکون داد تا جلوی در خونه سینا همش چرت وپرت میگفت ومنو میخندوند.من نمیخواستم باهاش خیلی صمیمی باشم وبخواد یخ هامون آب بشه برای همین من زیاد حرف نمیزدم وفقط گوش میدادم.البته سینا با همه ی دخترا همینجوری بود.جلوی خونه که رسیدیم نفس عمیقی کشیدم ورو به سینا گفتم من-دستتون دردنکنه آقا سینا..خیلی زحمت کشیدین. لبخندی زد وچیزی نگفت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در خونه که چیزی یادم اومد برگشتم سمت ماشین سینا که منتظر بود من برم خونه.اروم تقه ای روی شیشه سمت اون زدم که شیشه رو داد پایین سینا-بله هستی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی سرمو انداختم پایین و به انگشتای دستم خیره شدم و همونطوری اروم گفتم من-آقا سینا..میخواستممم...میخواستم بگم..که اگه میشه..یعنی لطفا.. سرمو با خجالت اوردم بالا وادامه دادم من-آدرس خونم رو به آقا احسان یا هر کس دیگه ای نگین..ممنون میشم سینا با همون چشمایی که گاهی مهربون وگاهی شیطون بود نگام کرد.قیافش خوب بود.خیلی خوشگل نبود ولی بامزه بود.ولی قیافه احسان از سینا بهتر وخوشگلتر بود..لبخنده محوی زد وگفت سینا-هستی جان مطمئن باش که من حرفی به کسی نمیزنم...ولی اینو مطمئن باش که تو برای ما عزیزی چون فهم وشعور داری با یه قلب مهربون نه اینکه خونتون کجای تهرانه یا اینکه مارک لباست چیه لبخند گشادی زدم حرفش خیلی به دلم نشست.یعنی واقعا من مهربون بودم.نه بابا!جون من؟!من از کی یه قلب مهربون داشتم وخودم خبر نداشتم..دوباره به چشمای سینا نگاه کردم وگفتم من-خیلی ممنون آقا سینا به اجازتون سری تکون داد منم سریع رفتم تو خونه ودرو بستم ساعت نزدیک یک بود.پوووف.در حیاطو اروم بستم و اومدن خونه در خونرو هم اروم بستم و بهش تکیه دادم.دستمو روی پیشونیم گذاشتم و نفسمو بیرون فوت کردم که یهو همه چراغای حال روشن شد..همچین میگم چراغا انگار توی کاخ سفیدم بابا یکدونه لامپ از سیم اویزونه دیگه..سیخ سر جام واستادم بابا اروم اومد سمتم و با یک لحنی که اروم ولی عصبی وتند گفت بابا-کجا بودی تا الان؟! رومو ازش گرفتم واروم گفتم من-بیرون بودم اومدم یک قدم بردارم که صدای فریادش بلند شد بابا-میدونم بیرون بودی ولی تا یک شب بیرون چه گهی میخوردی من-اِ..درست صحبت کن بابا با لحنی بلند تر از فریاد قبلیش داد زد بابا-میگم کدوم قبرستونی بودی؟ با گستاخی وبی پروا توی صورتش نگاه کردم ومثل خودش فریاد کشیدم من-قبرستون دلم گرفته بود.دلم برای مامان محبوبم تنگ شده بود.وحالا بابا خوب بهانه ای دستم داد بود تاومنم دق ودلی هامو سرش خالی کنم.فرصت خوبی بود ومنم حسابی منتظر همچین روزی بودم.قبل از اینکه حرفی بزنه با داد گفتم http://eitaa.com/cognizable_wan