eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه سوزناک استاد حاج شیخ حسین انصاریان... برای شفای استاد، دعا بفرمائید اجرکم عندالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوستان گرامی از ویروس کرونا نترسید، این ویدیو که توسط یکی از پزشکان متعهد تهیه شده، موارد قابل قبولی در پیشگیری از ابتلا را شرح داده است ، لطفا با دقت گوش و عمل کنید و نشر دهید. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاندار کربلا تا ۱۳ محرم رفتن ب کربلا رو ممنوع کرد روزششم سکته کرد وفلج شد... دوستان کلیپ رو دانلود کنید جانم جسین 😭 @cognizable_wan
عشـــق یعـنی از خـ♡ـدا خواهـش کنـی بـا تمـام رنـج‌ها سـازش کنـی عشـــق یعـنی از جهـان غـافـل شـدن نیمـه شـب‌ها بـا خـ♡ـدا کامـل شـدن عشــق یعـنی بـا خـ♡ـدا تنهـا شـدن لحظـه‌ای دور از همـه دنیـا شـدن 🌙http://eitaa.com/cognizable_wan
. ༻﷽༺ دختر شهیدی که برای حاج قاسم کلاس می‌گذاشت!! خیلی دوست داشتم حاج قاسم را ببینم. وقتی خبر دادند در مصلای بابل مراسمی است نگفتند که قرار است با سردار سلیمانی دیدار کنیم. محمد جواد کوچک بود و زهرا ۶ سالش بود. مادر شوهرم هم پا درد شدید داشت و باید بیشتر حواسم به او بود. زهرا دختر بزرگم که ۱۲ ساله بود را با خودم بردم. چون تاکید کرده بودند همراه نیاورید دو بچه دیگر را مجبور شدم بگذارم خانه. به سختی خودمان را رساندیم مصلا. مراسم که تمام شد باز هم نگفتند قرار است چه ملاقاتی باشد که لااقل اطلاع دهیم بچه‌های دیگر ما را هم بیاورند. اعلام کردند بروید برای نماز جماعت. وقتی رفتیم داخل مصلی دیدم حاج قاسم آنجاست و می‌توانیم از نزدیک او را ببینیم. حسرت خوردم کاش اطلاع داده بودند تا دو فرزند دیگرم را هم می‌آوردم با دیدن سردار آرام می‌شدند. به فاطمه گفتم برو با سردار عکس بینداز. فاطمه خیلی خجالتی بود. سردار نگاهی به او کرد گفت: می‌خواهی با من عکس بیاندازی؟ بیا بیا. چادر او را به سمت خودش کشید. واقعا با چنان حس پدرانه‌ای برخورد کرد که ما هم راحت رفتیم عکس انداختیم. حاج قاسم سر همه میز‌ها رفت و یک ربعی صحبت می‌کرد. سر فاطمه را نوازش کرد و خندید گفت: من به تو می‌گویم با هم عکس بگیریم تو کلاس می‌گذاری؟ بعد یک انگشتر به فاطمه داد. گفتم: حاج اقا یک دختر هم در خانه دارم میشه برای او هم انگشتر بدید؟ گفت: بله. گفتم یک پسر سه ساله هم دارم پدرش به او توصیه کرده دوست دارم بزرگ شدی جزو افرادی باشی که اسراییل را فتح می‌کنی. برای او نامه می‌نویسید؟ نامه هم نوشت و روی عکس آقا مهدی امضا زد. وقتی رفت فاطمه که تازه خجالت را کنار گذشته بود، گفت: من با عکس بابا و حاج قاسم با هم عکس نینداختم. سردار که متوجه شد دوباره گفت: معلومه که با شما باز هم عکس می‌گیرم. فاطمه را کشید سمت خودش گفت: شما تازه ما را تحویل گرفتی مگه میشه عکس نندازیم؟ دوباره عکس گرفتند. انرژی بسیار قوی و آرامش خاصی به من در آن دیدار داده شد که همه اش حسرت می‌خورم کاش دو فرزند دیگرم هم بودند و این ارامش را می‌گرفتند. آن دیدار بسیار فاطمه را عاشق حاج قاسم کرده بود. وقتی خبر شهادت را بچه‌ها شنیدند شوکه شدند انگار دوباره خبر شهادت پدرشان را شنیده بودند. فاطمه‌ای که در مراسمات پدرش به سختی شرکت می‌کرد و باید به زور می‌بردیمش مرا مجبور کرد برای تشییع حاج قاسم به تهران بیاییم. شادی ارواح طیبه پاک شهدا، صلوات http://eitaa.com/cognizable_wan ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
-رسول خدا (ص) : هر زنی که به خداوند سبحان و روز قیامت ایمان دارد، زینتش را برای غیر شوهرش آشکار نمی‌کند و همچنین موی سر و مچ [پای] خود را نمایان نمی‌سازد و هر زنی که این کارها را برای غیر شوهرش انجام دهد، دین خود را فاسد کرده و خداوند را نسبت به خود خشمگین کرده است… (مستدرک حاکم، ج ۲، ص ۵۴۹) -امام علی (ع): پاداش رزمنده شهید در راه خداوند، بالاتر از پاداش انسان پاک‌دامنی نیست که توان انجام گناه را دارد ولی خود را آلوده نمی‌سازد. انسان پاک‌دامن، نزدیک است که فرشته‌ای از فرشتگان الهی گردد. (نهج‌البلاغه، حکمت ۴۷۴) http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 ساعتو نگاه کردم هنوز ساعت ۴ بود.کارام وزود تموم کرده بودم که برم جای بهار ولی این احسانه گاو وقتی برای مرخصی ساعتی گفتم.نه گذاشت ونه برداشت سریع پشت بندش گفت نه....میگم چطوره اگه بگم بهار باشه بیاد اینجا.مطمئنم قبول میکنه.خوشحال گوشیو برداشتم وشمارشو گرفتم که بعد ۱۰-۱۱ تا بوق برداشت..خوب شد قطع نکردم بهار-چیه؟ معلومه هنوز از دستم بخاطرع اونکار ناراحته.با لحن کشدار وچاپلوسی گفتم من-اووو سلام جیگره خودم.خوشگله خودم.نفس خودم.الهی من قربون اون چشمای سبزت بشم.الهی من فدای اون موهای فرفریت بشم.الهی من قربون پوست سفیدت بشم الهی من قر.. بهار-هستی خفه میشی.یا میخوای همینجوری تا شب زرزر کنی ریز خندیدم من-اخه میمون.من اگه نازتو نکشم که توی خر نه زنگی میزنی نه یادی از من میکنی بهار-کارا خوبی میکنم.مثله توعم من-حالا خانمه ناز نازو آشتی میکنی یا باید تا شب منتتو بکشم. بهار-تا شب باید منت بکشی من-خیله خب..پس هیچی؛من میخواستم بگم پاشی بیای شرکتی که کار میکنم..ولی مثل اینکه تو قهری.پس خدافظ بهار-هستی صبر کن. با لحنی که سعی میکردم مثلا جدی باشه گفتم من-چیه؟ بهار-حالا که یکم فکر میکنم میبینم چون من خیلی دل رحمم دلم نمیاد بزارم تو از افسردگی جون بدی من-اهااااا.یعنی تو الان نگران منی؟! بهار-نگران تو که نیستم.ولی چه کنم که این دله بی صاحاب خیلی شکنندس دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم وزدم زیر خنده بهار-هستی من یک ربع دیگه اونجام اومدن حرفی بزنم که تلفونو قطع کرد سگه بیشعورپاشدم قشنگ دورو برمو تمیز کردم وچنددقیقه منتظر موندم که سر وکله بهار پیدا شد.با ذوق پریدم تو بعلش آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود من-وااای دیوونه نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود همینجوری محکم بغلش کرده بودم ومثل خلا اینور اونور تابش میدادم منو کشید عقب وگفت بهار-اتفاقا من برعکس اصلا دلم برات تنگ نشده بود.اتفاقا داشتم لذت میبردم که تورو نمیبینم پشت چشمی براش نازک کردم وروی صندلیم نشستم.اونم روبروم نشست بهار-خب انترخانم چه خبرا؟ نیشمو تا جایی که جا داشت باز کردم من-من که بی خبرم..تو چه خبر؟خیلی وقته ندیده بودمت با این حرفم انگار تازه داغه دلش تازه شده بود.مثل دیوونه ها شروع کرد تند تند ور زدن بهار-دختره ی میمون خر شغال گاو سگ گوساله بزه گاو میش بزغاله ی الاغِ قاطر ِشامپانزه ی گوزن کوه.. اومد حدفشو کامل کنه که در باز شد وسر من وهستی همزمان به سمت در چرخید.نمیدونم چرا ولی با دیدن احسان مثله مجرما سرجام ایستادم که بهار هم به تبعید از من بلند شد..احسان با ابرو های بالا رفته جلو اومد وگفت احسان-هستی معرفی نمیکنی؟ دستپاچه لبخندی زدم وگفتم من-چرا.ایشون بهار هستن دوست خیلی صمیمیه من. کلشو تکون داد وگفت احسان-خوشبختم بهار خانم.اخه چون هستی قبلا هماهنگ نکرده بود تعجب کردم. بهار سرشو تکون داد وبا نیشی که تا جایی که امکان داشت باز بود شروع کرد به زر زدن بهار-سلام.خوبید؟بله..راستش من تا حالا اینجا نیومده بودم که هستی جونو ببینم.الانم که اومدم خیلی خوشم اومد.ماشالا چه شرکت باکلاسی.چه رئیس خوش تیپی.اصلا از سر وروی این شرکت با کلاسی میباره.مبارکتون باشه شرکتتون.موفق باشین همیشه. من داشتم با چشمای گرد شده ودهن باز نگاش میکردم که با تموم شدن حرفش سرمو چرخوندم سمته احسان اونم داشت با ابروهای بالا رفته ولبخندی که سعی میکرد انکارش کنه به حرفای بهار گوش میداد.عجب کثافتی بود این بهتر تا قبل از اومدن احسان که هرچی حیوون روی کره زمین بود به من نسبت داده بود حالا چجوری حرف میزد..چشم آرمان روشن. احسان-خیلی ممنون.به هر حال خوش اومدید به اینجا.خوشحال شدم از دیدنتون. بعد حرفش کلشو کشید ورفت.بهار همونجور که نیشش تا بناگوش باز بود دوباره روی صندلی نشست وگفت بهار-وااای هستی عجب پسره جیگری بود.عوضی چرا انقدر خوشتیپ بود. با تاسف کلمو تکون دادم وگفتم من-قورتش ندی یه وقت..اخه دخترم انقدر هیز..چشماتو درویش کن.بزار به امیر بگم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی خسته وکوفته کیفمو پرت کردم یه گوشه ورو زمین دراز کشیدم رو به بهار گفتم من-بهار خره پاشو یه کوفتی درست کن که حسابی خستم. بهار-زر نزن بابا من امشب اینجا پلاسم.تا صبح باید با هم حرف بزنیم درحالی که داشت این حرفو میزد اومد کنارم و ولو شد کنارم.روی آرنجم تکیه دادم به پهلو چپم خوابیدم من-اون وقت عمه من میخواد فردا بره سرکار شونه هاشو بالا انداختو گفت بهار-خب نرو من-اِااااا نه بابااااا اون وقت سره برج از تو دماغ عمم پول در بیارم خرج کنم. صورتشو توی هم جمع کرد ومحکم وبا مشت زد تو سرم بهار-اووق...حالمو بهم زدی..کثیف ریز خندیدمو دوباره طاق باز دراز کشیدم.امروز تا ساعت ۸با بهار تو شرکت موندیم وبعدش پیاده برگشتیم.۱ساعت داشتیم راه میرفتیم.تقصیر بهار کثافت بود که یکدفعه هوس پیاده روی کرد.چشمامو روی هم گذاشتم تا یکم استراحت کنن. با حس کردن اینکه یکی داره بالا سرم جیغ جیغ میکنه لای چشمامو باز کردم. بهار-الهی مرده شورتو ببرن دختر..پاشو گمشو دیگه..اَه هستییی هستییییییی همونجوری با چشمای بسته نشستم وگفتم من-کوفته هستی!چته تو؟بیدارم کردی. بهار-دختر ساعت ۱۱ شبه.۲ساعته خوابیدی هنوزم میخوای کپه مرگتو بزاری.پاشو دیگه. با شنیدن ساعت چشمام تا اخر باز شد ساعت ۱۱ شب بود.وای.پس شام چی؟ سوالمو بلند تکرار کردم که بهار گفت بهار-بهار کوزت شام رو آماده کرده فقط مادمازل باید پاشه وشامشو بخوره.با نیش باز بلند شدم ومحکم گونشو بوسیدم من-الهی من قربونت برم عزیزم. بهار-خوبه.خوبه.نمیخواد چرب زبونی بکنی.برو سفررو پهن کن شام بخوریم همونجوری که داشتم میرفتم سمت اشپزخونه یکدفعه یاد چیزی افتادم. http://eitaa.com/cognizable_wan