eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
638 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🥦 کلم بروکلی، یکی از گیاهان بسیار مفید است. بخشی از خواص این سبزی به این قرار است: ❀ از بروز سرطان پیشگیری می کند ❀ از پرخوری جلوگیری می کند ❀ در تقویت سیستم ایمنی بدن موثر است ❀ با دیابت مقابله می کند ❀ با بیماری قلبی مقابله می کند ❀ از سرماخوردگی پیشگیری می کند ❀ به بهبود عملکرد استخوان ها کمک می کند ❀ فشار خون را تنظیم می کند 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✅ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 برای بار سوم اومدم درو بکوبم که در باز شد و قیافه نحس احمدو دیدم.با چندش نگاش کردم.لبخند چندش تری زد و از جلوی در کنار رفت که رفتم تو احمد-سیندرلا خانووم.چند وقت بود ندیده بودمت.دلم تنگ شده بود برات. بی توجه به حرفش رفتم تو که بابا رو دیدم.روی زمین نشسته بود و گیج میزد خونه هم اگه بگم کثافت خونه بود دروغ نگفتم.تلویزیون همونجایی که افتاده بود دقیقا همونجا بود نیم سانت هم جابه جا نشده بود.همونجور در حال نگاه کردن خونه بودم که دستی رو شونم نشست.از ترس جیغی کشیدم و به عقب برگشتم که احمدو و دیدم..دستمو گرفت که محکم پسش زدم و داد زدم من-دست کثیفتو بهم نزن عوضی لبخند کثیفی زد و اومد جلو دوباره دادم بلند شد من-نزدیک نیا...گمشو بیرون. اومد جلو احمد-ناز نکن.بیا جلو من-ببند دهنتو آشغال گمشو بیرون. اومدم برم عقب که چسبیدم به دیوار با یک قدم خودشو رسوند بهم.و خنده خبیثی سر داد.از ترس بدنم میلرزید.به بابا نگاه کردم.همونجا غش کرده بود.تنشو بهم نزدیک کرد.که دستمو اوردم بالا و محکم کوبیدم تو دهنش من-حالیت نیس میگم جلو نیا؟!برو گمشو عقب. با دستام محکم هلش دادم که یک قدم رفت عقب .انقدر محکم زده بودم دستم درد میکرد.اونم انگار وحشی شده بود که حمله کرد سمتمو داد زد احمد-منو میزنی پدر سگ؟! دستشو برد بالا کوبید تو صورتم.انقدر محکم زد که چشمام سیاهی رفت و افتادم رو زمین..شروع کرد به لنگ زدن با دستم سرمو گرفتم و پشت هم هر چی فحش بلد بودم بهش میدادم.اونم ده تا روش میزاشت و جواب میداد.دیگه داشتم از درد ضعف میکردم.لگدی با مچ پاش زدم که افتاد رو زمین.سریع بلند شدم اونم بلند شد با داد و گریه گفتم من-میگم برو بیرون.میفهمیییی؟!برو بیرون. محکم هلش دادم و از در انداختمش بیرون.زورم بهش نمیرسید که از حیاطم بیرونش کنم.برای همین در حال و سریع قفل کردم و پشت در نشستم.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه اونم با پا به در میکوبید و داد میزد که درو باز کنم.دستامو جلوی دهنم گرفتمو.به حال خودم زار زدم.چقدر بدبخت بودم من.به بابا نگاه کردم.همونجور روی زمین افتاده بود....هرچی سعی کردم جلوی زبونمو بگیرم نتونستم.دستامو روی گوشیم گذشتم تا صدای احمد به گوشم نرسه توی همون حال بی جون و میون گریه جیغ کشیدم من-ازت متنفرم بابا...ازت متنفرررررم.کاشکی بمیرییی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 نمیدونم دیوونه شده بودم یا هرچی...احساس میکردم سرم داره منفجر میشه...روانی شده بودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.صدای احمد توی سرم آکو میرفت.توی یک تصمیم آنی بلند شدم و قفل درو باز کردم...احمد که از اینکارم تعجب کرده بود ساکت نگام کرد...که با صدای بلند که مطمئن بودم حداقل تا ۴-۵ تا خونه اونور تر میره جیغ کشیدم من-چیههه؟!چی میگییی؟! محکم زدم تو سرم و فریاد کشیدم من-چرا دست از سرم بر نمیدارین.چرا ولم نمیکنینننن؟! احمد که از دیوونه بازی های من ترسیده بود آروم گفت احمد-خیله خب..باشه..آروم باش پامو محکم کوبیدم روی زمین و به در اشاره کردم و این دفعه بلندتر جیغ زدم من-از اون در برو گمشووو بیرون...برو نمیخوام ریخت نحستو ببینم. اروم عقب عقب رفت و از در بیرون رفت و در پشت سرش بست.ولی من حرصم خالی نشده بود.همه جوره قاط زده بودم.درو با تمام توانم به هم کوبیدم و رفتم سمت بابا.با دستم محکم تکونش دادم و بلند گفتم من-بابااااا؟!!بابااااا؟! ولی جواب نداد دستمو روی نبضش گذاشتم...میزد...با ناراحتی نگاش کردم و از لای دندونام غریدم من-کاش نمیزد... واستادم و این سری بلند تر گفتم من-کاااش نمیزدد بابا. از بالای سرش کنار رفتم و شروع کردم راه رفتن توی خونه از اینور میرفتم اونور و با صدا گریه میکردم.حالم واقعا خراب بود.همینجوری دیوونه وار گریه میکردم و راه میرفتم که صدای زنگ گوشیم به گوشم خورد.رفتم سمتش و برداشتمش.از پشت پرده اشک چشمام تار میدید.با پشت دست اشکامو کنار زدم که اسم احسان روی صفحه گوشیم واضح شد..آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که از بغض میلرزید جواب دادم من-الو؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی احسان-هستی؟! بینیمو بالا کشیدم و صدایی که توش غم موج میزد گفتم من-آقا احسان؟! صدای آروم و مهربونش توی گوشم پیچید احسان-جانم؟! با این حرفش دوباره اروم زدم زیر گریه و گفتم من-حالم خیلی بده آقا احسان. احسان-خونه ای؟!! من-آره.. احسان-گریه ات براچیه هستی؟! با انگشتام اشکامو کنار زدم. من-نمیدونم...حالم بده. چند ثانیه سکوت بینمون بود که صدام بلند شد من-کارم داشتین؟! حس کردم پشت گوشی لبخند زد احسان-نه همینجوری بهت زنگ زدم. لبخند عمیقی زدم که گفت احسان-هستی الان حالت خوب نیست.برو دراز بکش.ولی نخواب چشمام گرد شد من-چرا نخوابم؟! صدای جدیش توی گوشم پیچید احسان-چون من میگم آروم خندیدم.عجب مغرور وپررو بود.خنده منو که شنید خودشم اروم و کوتاه خندید و گفت احسان-برو دیگه مزاحمت نمیشم.شب خوش..ولی نخوابی ها من-چشم...نمیخوابم..شب خوش. تلفنو قطع کردم ونفس عمیقی کشیدم..دیگه سرم درد نمیکرد.دیگه عصبی نبودم.گریه نمیکردم...آروم بودم.شاید اینم به قول آرشام یکی از ویژگی های عاشق شدن بود..اینکه یک صحبت چند دقیقه ای تونسته بود حالمو زیر و رو کنه.چند دقیقه ای دراز کشیده بودم.که صدای زنگ در اومد...حتما احمد بود.بدبخت شدم خدا.اصلا ولش کن درو باز نمیکنم..دوباره سرجام دراز کشیدم.چندباری در صدا کرد ولی محل ندادم که بالاخره خسته شد.صدای پیامک گوشیم بلند شد..پیامو باز کردم《تا صبح باید همین جا واستم؟!》چندبار پیامو خوندم که هر بار چشمام گرد تر میشد.سریع بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم.با دیدن چهرش رفته رفته چشمای متعجبم خندون شد و با خنده نگاش کردم اونم لبخندی زد من-آقا احساان؟! لبخندش پررنگ تر شد احسان-خودم هستم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 از چارچوب در بیرون اومدم و در و پشت سرم بستم چون خیلی دیر وقت بود هیچکی توی کوچه نبود و خیالم راحت بود با خنده گفتم من-شما اینجا چیکار میکنین؟! لبخند کجی زد احسان-راستشو بخوای خودمم نمیدونم...حالا اینارو ول کن.بیا بریم یه دوری بزنیم. لبخند متعجبی زدم و در همون حال که عقب عقب میرفتم گفتم من-پس بزارید لباسامو عوض کنم سریع میام. سرشو تکون داد که درو با لگدی باز کردم و رفتم تو ولی پشت سرم نبستمش.لباسام خیلی افتضاح و داغون شده بود سریع پیراهن ساده سفیدی تنم کردم.پالتوی بلند مشکیمو هم روش پوشیدم با شلوار مشکی.پیراهنم بلند بود و تا روی رون پام بود پس دکمه های پالتومو باز گذاشتم و موهامو فرق کج کردمو شال سفیدی روی سرم انداختم و یک دور دور گردنم شل پیچوندم.هرکی منو میدید انگار میخوام برم مهمونی.یکی نیست بگه آخه دختر ساعت ۱شب انقدر تیپ زدن میخواد.گوشیمو توی جیب پالتوم انداختمو و اومدم بیرون.رفتم سمت ماشین که توش بشینم که صدای احسان که کنار در خونه بود بلند شد احسان-کجا میری؟! با تعجب نگاش کردم من-خب میخوام توی ماشین بشینم دیگه احسان-مگه میخوای با ماشین جایی بری؟! با این حرفش گیج تر شدم و با خنگی گفتم من-خب مگه نگفتین بریم بیرون؟! لبخند محوی زد احسان-من گفتم بریم بیرون ولی نگفتم که با ماشین بریم. آهایی گفتم و از ماشین فاصله گرفتم و رفتم سمتش که با هم هم قدم شدیم...اگه بگم داشتم از راه رفتن کنارش ذوق مرگ میشدم دروغ نگفتم...به قدش نگاه کردم.قد بلندی داشت و من یجورایی تا جای شونه هاش بودم شایدم یکم کوتاه تر..به ظاهرش نگاه کردم.شلوار جین مشکی رنگی پوشیده بود با پیراهن مشکی.کاپشن کوتاه چرمی هم پوشیده بود که سورمه ای بود و با ساعت دستش ست بود.کفشای کتونی مشکی رنگی هم پاش کرده بود.نگامو از تیپش گرفتم و به روبه روم دوختم...دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی نمیدونستم چجوری باید سر بحثو باز کنم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 بعد یکم فکر کردن لب باز کردم من-آقا احسااان؟! همونطور که به جلوی پاش نگاه میکرد گفت احسان-احسان!! با تعجب گفتم من-چیی؟! سرشو بلند کرد و مهربون نگام کرد احسان-منظورم اینکه احسان صدام کن.اینجوری که صدام میکنی حس میکنم فقط یه رئیس و دستیاریم. با این حرفش چشمام گرد شد و سرجام واستادم.هرکاری کردم لبخند نزنم نمیشد.توی همون حال اروم و با شیطنت گفتم من-خب مگه نیستیم؟! با کنکاش همه صورتمو از زیر نظر گذروند و آروم گفت احسان-هستیم به نظرت؟!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم من-نمیدونم. اینکه بخوام در جا درباره احساساتم حرف بزنم اذیتم میکرد.دوباره شروع کرد به راه رفتن و که منم دنبالش راه افتادم..دستامو بغل کردمو گفتم من-خیلی دلم برای حنا تنگ شده؟!نمیشه بیارینش شرکت؟! احسان-شرکت که نمیشه.ولی من فردا حنا رو میارم خونه...شب بیا پیش ما. لبخندی برای تشکر زدمو گفتم من-نه بابا..دست شما درد نکنه.تازع تا امروز صبح اونجا بودم. بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت احسان-خب باشی..من دارم دعوتت میکنم به عنوان مهمون. حرفی نزدم..من که از خدام بود.توی خونمون که همش جنگ و دعوا بود.حداقل پیش احسان راحت و آروم بودم.یکم دیگه راه رفتیم. من-جای خاصی میخواین برین؟! احسان-چطور؟! من-آخه انگار دارین از یه راهه مشخص شده میرین!! سرشو تکون داد و گفت احسان-آره..میخوام ببرمت یه جایی. از این حرفش هم تعجب کردم هم خندم گرفت.آخه ساعت ۱ونیم شب کجا میخواست منو ببره؟!.. چند دقیقه دیگه به راه رفتمون ادامه دادیم که صداشو شنیدم احسان-ایناهاش رسیدیم. به اطرافم نگاه کردم که یه قهوه خونه رو دیدم.با کمال تعجب باز بود..پشت سر احسان داخل شدم و به دور و بر اونجا نگاه کردم....هیچکی نبود و دکورش کاملا مثل این قهوه خونه های ۵۰-۶۰ سال پیش بود.احسان اشاره کرد روی یکی از تخت ها بشینم http://eitaa.com/cognizable_wan
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوچرخه گازی😂😂😂 ما رو از تحریم نترسونین http://eitaa.com/cognizable_wan
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز باید باشد : 💥 محبت 💥حرمت 💥 مشورت 💥مدیریت 💥جایی ڪه محبت هست 💥 دو چیز وجود ندارد 💥 یڪی قدرت 💥 دیڪَری دشمنی... http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃💝🍃 🎀 🎀 . 💑روزهای اول عاشق شدن، هیچ کاری برای‌تان سخت نیست. لبخند زدن بخشیدن یا هر روز عاشق‌تر شدن در  آن روزها از هر کاری آسان‌تر است اما هر سال که از ازدواج‌تان می‌گذرد، سادگی این اتفاقات هم کمتر می‌شود. با این وجود، شما می‌توانید بعد از گذشت چند دهه از زندگی مشترک‌تان، باز هم آرام و عاشق بمانید. ✅ کافی است هرروز تزریق عشق ومحبت و انرژی به زندگی مشترک‌تان داشته باشید ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌼🌺🌼𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎
😏 از ارسطو پرسیدند در زندگی کارها چیست؟🤔 گفت: اینکه انسان را بشناسد.🤯 پرسیدند کار چیست؟😎 گفت: اینکه را نصیحت کنند....🤥 ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🆔️ http://eitaa.com/cognizable_wan