eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم ایام شهادت امام جعفر صادق علیه السلام و سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) را تسلیت گفته، یاد شهیدان سرافراز بویژه شهدای پانزده خرداد و امام شهیدان وشهید سلیمانی عزیز را گرامی می داریم و به روان پاک آنان درود می فرستیم و با آنان بر سر آرمان های اسلام عزیز و انقلاب اسلامی پیمان می بندیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت عطیه ناهار درست کردما میخوری یایه ساندویچ درست کنم ببریم؟ عطیه:وای قووررمه سبزی نه بخوریم بریم😁 _خخخ شکموی کی بودی؟😄 داشتیم ازخونه بیرون میرفتیم که گوشیم زنگ خورد _عه از معراج الشهداست عطیه: خب حالا جواب بده :الو سلام خانم عطایی فرد خوب هستید؟ _الو سلام بفرمایید آقای مقدم؟ مقدم:غرض ازمزاحمت معراج الشهدای گمنام قراره اربعین میزبان ۸ شهیدگمنام بشه.. خانم رضایی گفتن زمانیکه نبودن برای پذیرایی خواهران با شماهماهنگ کنم _ان شاءالله فردا باخانم اسکندری میایم معراج الشهدا.. که ان شاءالله بریم مادرشهید قربانخانی رو دعوت کنیم مقدم:منتظرتون هستم. خانم عطایی فرد؟ _بله بفرمایید؟ مقدم: خبر دارین محسن(منظورش همون آقای لشگری بود)برای حفاظت از زایرین رفته کربلا؟ دلم میخواست ازپشت گوشی مقدموخفه کنم😤 _نخیردرجریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی😡 گوشی رو که قطع کردم عطیه گفت: _چته چرا قرمز شدی؟😕 _بزنمش بمیره ها،بی نزاکت برگشته میگه خبرداری محسن رفته کربلا.. 😠برای حفاظت.. به من چه اصلا عطیه:خب حالا آروم با‌ش بگو چی گفت؟ _نمیزارن که.. مهمان داریم هشت شهیدگمنام عطیه : چه عالییی با مامان وخواهر شهیدمجید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون شهیدقربانخانی.. یابهتر است بگویم "" شهیدی که از مال وثروتش گذشت و حضرت زینب مهمانش کرد🕊 وقتی رسیدیم یافت آباد،خیلی راحت منزل شهید رو پیدا کردیم. وقتی مامان مجید رو دیدیم ازکلامش میبارید😢 مادر شهید: _منو شهید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانیکه گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت به مامیگفت میخواد بره آلمان ولی از کاراش مشخص بود که زمینی نیست _حاج خانم اربعین ۸ شهیدگمنام داریم خوشحال میشیم تشریف بیارین☺️ حاج خانم: ان شاءالله حتما میایم عزیزم😊 وقتی ازخونه خارج شدیم گفتم: _عطیه بریم کهف امشب؟ عطیه: به شرطی که حالت بد نشه دوباره _قول ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت سوار مترو شدیم به مقصد ولنجک (کهف الشهدا) عطیه:باز چرا کلت تو گوشیته؟😐 -دارم زندگی نامه شهید قربانخانی رو سرچ میکنم ببینم چی میگه😅عطیه حالا اونو ول کن این متنم در مورد داداش مجیده ببین 🌷برخی از خصوصیات شهید جاوید الاثر مجید قربانخانی: ✨تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰ ✨تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ ✨فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان ✨خییییییلی خاکی و مهربون ... ✨دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک... ✨بااااااا ادب ✨بیشتر از سنش مسائل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت . ✨خیلی خوشتیپ بود. از همه نظرشونو می پرسید درباره تیپش ،براش مهم بود ✨نتررررررس و شجاع ✨توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و با معرفت بود ✨خانواده دوست و عزیز دردونه و تک پسر خونه ✨با همه می جوشید. ✨خیلی با غیرت بود ✨خیلی ام راستگو بود . ✨اهل گردش و تفریح ✨اصلاااا آدم آرومی نبود. ✨خییییلی صبور بود . ✨تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود. ✨اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده ✨عاشق عکس بود ،"هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگفت جاتون خیلی خالیه " ✨بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد ... ✨عاشق مادرش بود ✨طاقت نداشت غم کسی رو ببینه . سریع یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرفت.... ✨هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد. ✨اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش ✨به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود. ✨عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف !...و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور... اینا رو دوست و آشنا در موردش گفتن -عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردیش عطیه : از کانالش ، تازه چند وقت پیش بهار هم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخوای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام رو بخونی لینک کانالشم برات فرستادم ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم. اشکهایم میبارید...😭یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی! _عطیه سخته بخدا😭.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم: 🔈سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات مراقب باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد😭 به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستامو فشاردادم.. که گوشی خودمم زنگ خورد _شماره عراقه عطیه: خب جواب بده _الو بفرمایید مرتضی: سلام ابجی جونم _سلام عزیز دل ابجی خوبی؟ مرتضی:آجی جوونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیییلی دعا کردم داداش حسین بیاد به خواب شما و مامان کمتررگریه کنین _الهی من فدای توبشم دیگه چیکار کردی مرتضی:اوووووم آها عمومحسنم دیدم _خب؟ مرتضی:عمومحسن بهم گفت رفتی حرم خیلی دعام کن اون خاله ای که من دوسش دارم باهام ازدواج کنه.. منم خیلی دعا کردم😅 _عمومحسن گفت اینو؟ مرتضی:اره آجی از بازار یه جادر گرفتم برات _آجی فداتوبشه گوشی رو میدی به مامان؟ مامان:سلام دختر قشنگم خوبی؟ _سلام این محسن چرا چرت وپرت به بچه گفته؟😡😒 مامان:خخخ حرف دلشو زده خب توچیکار داری؟ _خیلی هم ممنون شماهم طرفداری اونو میکنی؟ مامان:من به عنوان داماد قبولش دارم😊 _مامان من برم خدافظ😬😡 صدای خنده مامان میومد که میگفت خدافظ😄 وقتی گوشیو قطع کردم عطیه گفت:بازچرا گوجه شدی؟ _وای محسن روانی رفته به مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه عطیه:پاشو پاشو تا سکته نکردی _این محسنو باید خفه کرد عطیه:نامحرمه ها!😜 _کوووفت😤😡 وارد غار شدیم آرامش وصف ناشدنی وجودم رو فرا گرفت عطیه:زززییینب اینجا این شهید هویتش مشخصه دفترچمواز تو کیفم درآوردم 🌷"شهیدمجیدابوطالبی"🌷 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊 یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم.. در حقیقت من مرده بودم.. بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه باشیم☺️ -ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊 وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢 تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢 با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢 با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢 حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به بودم..😢 تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به باش..😢 خواهرت زینب عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅 -آره عالیهههه😍👏 رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یه دره خیلی سبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : _کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه : چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟ عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد _بیا اینم گوشیت 📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟ بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام از معراج چه خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊 -بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم. چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم -بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊 - آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده -آره اسمش چی بود یادم نیست بهار : نهال😊 -آره نهال بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهر جان بهار : زینبم - جانم بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊 -باشه مواظب خودت باش.. بوس بهار : تو هم مواظب خودت باش _یاعلی عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت : _زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی -واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه : بدو تو روخدا تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم هو الرحیم قبل ازدواج ... هر خواستگاری که میومد ، به دلم نمی نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.. میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله.... شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ... این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ... با چهل لعن و چهل سلام ... کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود .... ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان .... ۴،۳ روز بعد اتمام چله... خواب شهیدی رو دیدم.. چهره ش یادم نیست ولی یادمه .... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود .... دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان.. ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت : " حاجت روا شدی ..." به فاصله چند روز بعد اون خواب .... امین اومد خواستگاریم ... از اولین سفر سوریه که برگشت گفت : " زهرا جان... واست یه هدیه مخصوص آوردم ..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت : زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه به همه جا تبرک شده و .... با حس خاصی واست آوردمش... این تسبیحو به هیج کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم : خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش.... خوابم برام مرور شد ... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... . ✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨ تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی -یاعلی تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم😅 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 شبلی را در اواخر عمر به جنون متهم ڪردند و خانه‌نشین شد. روزی چند تن از دوستان به ملاقات شبلی آمدند تا او را نصیحت ڪنند شبلی سنگی برداشت و سوی هر ڪدام پرتاب ڪرد. اما سنگ‌ها از بیخ گوش‌شان گذشت ولی به‌ آنان نخورد و همه دوستان فرار ڪردند. شبلی گفت: بروید ڪه شما دوستانِ خودتان هستید و نه دوستانِ من!!! ڪه تحمل دردِ خوردنِ سنگِ ڪوچڪی از مرا نداشتید. دوست من خداست ڪه این همه نافرمانی او را ڪردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم٬ اما او باز مرا از خود نراند. و زمانی‌ڪه نیت ڪردم به شما سنگ بزنم٬ از او خواستم سنگ‌ها را از شما دور ڪند، او دوستی خود را با من ترڪ نڪرد و سنگ‌ها به شما نخورد. بروید ڪه من دوست خود را پیدا ڪرده‌ام و او را شاڪرم مرا در چشم شما دیوانه‌ای نشان می‌دهد تا شما را از من دور ڪند تا همیشه با خودش باشم. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ تکنیک های درمان ناخن جویدن در کودکان 1. به کودک مهارت مدیریت استرس را بیاموزید قبل از شروع هر کاری برای ترک عادت کودک باید بدانید ریشه بسیاری از این عادت‌ها داشتن استرس و اضطراب است . به‌عنوان اولین قدم کمک کنید فرزندتان استرسش را مدیریت کند و آن را پایین بیاورد . تنفس عمیق کمک زیادی به آرام شدن کودکان می‌کند . طریقه صحیح آن را یاد بگیرید و با فرزندتان تمرین کنید . از او بخواهید در موقعیت‌های استرس‌زا تنفس عمیق را انجام دهد تا آرام شود . 2-آرام باشید : بچه‌ها خصوصاً در سن پایین ممکن است احساس بدی نسبت به ناخن جویدن خود نداشته باشند و راضی کردن آن‌ها برای ترک این عادت سخت باشد . سعی کنید در این مواقع آرام باشید و با برخورد شدید به کودک فشار وارد نکنید . هر نوع واکنش عصبی شما و فشار بیشتر بر کودک نتیجه برعکس دارد و علاوه بر زیادشدن ناخن جویدن کودک اعتماد به نفس او نیز کم می‌شود . و ممکن است برای جلب توجه شما اینکار را تکرار کند . 3-اضطراب کودک را پایین بیاورید : بچه‌ها معمولاً انعطاف‌پذیری بالایی دارند اما موقعیت‌های اضطراب زایی در زندگی وجود دارند که کنار آمدن و سازگاری با آن‌ها نیاز به‌وقت و انرژی بیشتری دارد مثل فوت عزیزان ، طلاق والدین ، تغییر مکان زندگی و… این موقعیت‌های خاص ممکن است ممکن است شروع‌کننده نشانه‌هایی مثل ناخن جویدن باشد . اگر از این قبیل اتفاقات پر تنش در زندگی کودک اتفاق افتاده است بهتر است در این مورد با او صحبت کنید . اجازه دهید فرزندتان در مورد احساسات ناخوشایندی که تجربه می‌کند با شما گفتگو کند و تخلیه احساسات شود . 4- در زمان ناخن جویدن او را از این کار دور کنید : خیلی وقت‌ها بچه‌ها مشغول ناخن جویدن هستند بدون اینکه خود متوجه باشند . و این کار کاملاً ناخودآگاه و از روی عادت انجام می‌شود . یک نشانه یا علامت بین خود و کودک تعیین کنید تا حتی وقتی در جمع هستید بتوانید او را متوجه ناخن جویدنش بکنید بدون اینکه دیگران متوجه شوند و او خجالت بکشد. 👶🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻راه‌های افزایش عزت نفس در کودکان 1. شب هر کاری دارید کنار بزارید و برایش قصه بگید 2.اشتباه‌ش راحت ببخشید 3. خوبیهاشو بزرگ کنید 4. به حرفاش خوب گوش بدید 5. بی‌دلیل بغلش کنید و ببوسید 6. مقایسه‌ش نکنید 7. «اگه نکنی وای به حالت» رو نگید 8.گاهی باهاش کارتون‌هایی که دوست داره ببینید 9.بهش نگید «تو دیگه بزرگ شدی بچگی نکن» 10. اگر اشتباه کردید راحت عذرخواهی کنید 11. در سفر تلفن کنید و به او بگویید دلتان تنگ شده 12.القای بینش: میدونم از عهده انجام اون بر میایی 13. روابط‌تان را با همسرتان ترمیم و تصحیح کنید 14. برای تفریح و بازی وقت بزارین. 🍃🌸 🌸JOin👇 👶🏻http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۲ کلید افزایش بهره وری شخصی ۱.اهداف شفاف داشته باشید و آنها را بنویسید ۲.یک طرح و نقشه عملیاتی شفاف بنویسید ۳.اولویت هایتان را مشخص کنید ۴.بر روی هدف هایتان متمرکز شوید و آشفتگی ها را حذف کنید ۵.روز کاری خود را طولانی تر کنید، ولی اوقات تعطیلی را افزایش دهید ۶.در هر کاری که انجام می دهید، سخت کوش و پرتلاش باشید ۷.سرعت عمل داشته باشید ۸.هوشمندانه تر و مفیدتر کار کنید ۹‌.کارتان را با مهارت هایتان هماهنگ کنید ۱۰.کارهای مهم تان را دسته بندی کنید ۱۱.گام های اضافی را حذف کنید ۱۲.اراده، پشتکار، ممارست داشته باشید 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻮﺍﻫﯽ رفتار ﺁﺩﻣﻬﺎ با خودر ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ؟ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ "اﯾﺠﺎﺩ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ" ﺍﺳﺖ حد و مرز اشخاص را مشخص كن ﺗﻮ به ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ ( قبول كن مهم ترين فرد زندگيت خود تو هستي) ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ، ( نه با حسادت ، كينه و غيبت) ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ که ﺑﺎﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ . 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
موجودی که ارزشمندی یا بی‌ارزش بودن آن، وابسته به نظر دیگران باشد، چه موجود اسفباری است...! در باب حکمت زندگی/شوپنهاور 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از قوی‌ترین محرک‌های موفقیت اشتیاق است. وقتی کاری انجام می‌دهید، آن را با قدرت و با تمام وجود انجام دهید. فعال، پرانرژی، با اشتیاق، با اعتماد‌به‌نفس و با ایمان باشید تا به هدف خود برسید. هیچ هدف بزرگی بدون اشتیاق و علاقه به ‌دست نمی‌آید. رالف والدو امرسون 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 خواص کلم بروکلی 🥦 🔹پیشگیری از سرطان های پروستات،سینه،معده و روده 🔹افزایش سطح تستوسترون 🔹مفید در پیشگیرى و کنترل دیابت 🔹جلوگیرى از پوکى استخوان ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
پادشاهي بود که فقط يک چشم و يک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا يک پرتره زيبا از او نقاشي کنند. اما هيچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه مي‌توانستند با وجود نقص در يک چشم و يک پاي پادشاه، نقاشي زيبايي از او بکشند؟ سرانجام يکي از نقاشان گفت که مي‌تواند اين کار را انجام دهد و يک تصوير کلاسيک از پادشاه نقاشي کرد. نقاشي او فوق‌العاده بود و همه را غافلگير کرد. او شاه را در حالتي نقاشي کرد که يک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گيري با يک چشم بسته و يک پاي خم شده. چرا ما نتوانيم از ديگران چنين تصاويري نقاشي کنيم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان. http://eitaa.com/cognizable_wan
شهادت امام صادق علیه السلام تسلیت
🦋🐾 مورچه عجول" یه روز یه مورچه سیاه با پاهای بلند تو دشتی زندگی میکرد ، مورچه های دیگه چون كه مورچه سیاه پاهای بلندی داشت و با سرعت به این طرف و اون طرف میدوید بهش مورچه عجول میگفتن. همه مورچه‌ها در طول بهار و تابستون برای فصل زمستونشون آذوقه جمع میکردن تا گرسنه نمونن اما مورچه عجول اصلا به فکر جمع کردن غذا نبود. مورچه‌های دیگه كه كوچیکتر بودن همیشه نگران گرسنه موندن مورچه عجول تو زمستون سرد بودن ولی خودش به فكر نبود. هر روز مورچه ها کار میکردن و برای زمستون سرد دنبال غذا بودن ولی مورچه عجول هر روز استراحت میکرد و میخورد و میخوابید. روزها گذشت و گذشت تا اینکه فصل زمستون فرا رسید و مورچه‌ها هم مقدار زیادی غذا تو لونه‌هاشون جمع‌ كرده بودن و دیگه نگران سرمای زمستون نبودن. تا اینکه چند روزی هوا سردتر شده بود خبری از مورچه عجول تو دشت نبود و هیچکسی ازش خبر نداشت. یکی از همون شبهای سرد زمستون که همه مورچه ها تو لونه باتجربه ترین مورچه دشت دعوت بودن که اونجا مورچه پیر پرسید؟ شما نمیدونید مورچه عجول کجاست؟ که یکی از مورچه ها که اسمش مورچه قرمزی گفت: مورچه عجول پشیمونه و ناراحته برای اینکه نتونسته تو تابستون غذا جمع کنه برای همین از لونش بیرون نمیاد و روش نمیشه از ما کمک بخواد. مورچه پیر گفت: مسئله مهمیه چون مورچه عجول الآن به کمک ما نیاز داره ولی باید یاد بگیره که از سال بعد خودش باید دنبال غذا بگرده. از بین مهمونا یه مورچه گفت: من یه فکری دارم. فردای اون روز مورچه پیر به لونه مورچه عجول رفت و بهش گفت: چیشده چرا چند وقته که توی دشت نمیای همه دلشون برات تنگ شده. مورچه عجول گفت: من همه بهار و تابستون رو استراحت کردم و اصلا به فکر روزای سرد نبودم الآن روم نمیشه بیام و از دوستام کمک بخوام. مورچه پیر گفت: ما با هم اینجا زندگی میکنیم و این بد نیست که از ما کمک بخوای ولی برای اینکه این زمستون رو به خوبی سپری کنی یه پیشنهاد برات دارم‌. مورچه عجول گفت: چه پیشنهادی؟ مورچه پیر گفت: هر کدوم از مورچه های دشت برای زمستون امسال بهت یه دونه قرض میدن و خودت باید برای سال بعد بیشتر تلاش کنی و هم دونه های مورچه ها رو بدی و هم برای خودت غذا برای زمستون جمع کنی. مورچه عجول که خیلی خوشحال شده بود گفت قبوله. مورچه پیر گفت: امشبم همه اهالی دشت میخوان مهمونی بیان لونت تا با هم باشیم. مورچه عجول گفت: چشم اینم قبوله. اون شب همه دعوت مورچه عجول بودن و تو مهمونی و غذاها بهش کمک کردن و کلی بهشون خوش گذشت و مورچه عجول از همه بخاطر کمکی که بهش کردن تشکر کرد و قول داد از سال بعد بیشتر تلاش میکنه تا کمکهای دوستاش رو جبران میکنه. 🍃🌸 🌸JOin👇 👶🏻http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات 🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷 🕊نام : مهدی 🕊نام خانوادگی : قاضی خانی 🕊نام پدر : جمشید 🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵ 🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ 🕊محل شهادت : خان طومان حلب 🕊محل دفن : قرچک ورامین 🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی.. شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد.. و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد.. و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید. عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد... و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت. ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت هفتم چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود... این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..😊👌 همسرشون تعریف میکردن: باور کنید از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد... مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد... رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او می‌نشیند.☺️👦🏻 اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود.. آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت😨😅 دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم .🏃‍♀ با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی😁 عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین عطیه : بالا چی میگفتی؟😕 - داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم😅 عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟😁 -هر هر گلوله نمک😜😆 به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن _سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : _نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی؟ احمدی یهو پرید وسط گفت : _منظورمون کربلایی محسن بود.. بعد مشکوک پرسید.. _شما نگران محسنید یعنی ؟ از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم _نخیر عطیه وارد شد : _سلام بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم _آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟ مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون... فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت) _اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ - اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه... خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟ - بله از حسینیه که خارج شدیم عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده _🙈😊 عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟ - نمیدونم شاید😅 روز ها از هم گذشتن... من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم که صدای مقدم و چند تا پسر میومد صدای مقدم یواش شد : _فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ......... چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم : _من چی رو نباید بفهمم😨 مقدم : _خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه مقدم : محسن ..... - شهید شده ؟😰 مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan