#فراری #قسمت_704
-کم نه!
ایشی گفت.
به سمت سماور رفت و گفت:چای بریزم؟
-مامانم کجاست؟
-رفته گاوهارو بیاره.
-یه چای خوش رنگ بریز.
پوپک پای سماور نشست.
پای ریخت و همان جا گذاشت.
-بیا ببر.
-چقدر تنبلی دختر.
-اینقد با من کل ننداز، یه چی بهت میگما...
پولاد اینبار واقعا خنده اش گرفت.
دختر خجالتی روزهای اول حالا حسابی دلبر و پرحرف شده بود.
دعوا می کرد.
شاخه و شانه می کشید.
حرف را جوییده نجوییده بیرون می انداخت.
با این حال بانمک بود.
-خیلی خب.
فنجانش را برداشت.
چای حسبای خوش رنگ بود.
-دستت درد نکنه.
-نوش جان.
پوپک به چای کمی لب زد.
حسابی داغ بود.
باید می گذاشت کمی سرد شود بعد بخورد.
-بازی ساعت چنده؟
-نیم ساعت دیگه.
-ای وای تخمه نداریم.
پولاد ابرو بالا انداخت.
-فکرشو کردم، خریدم.
پوپک خنده اش گرفت.
جنسش خراب بود.
از اول فکر همه چیزش را کرده بود.
-باشه برو بیار، تا منم یکم میوه بیارم.
این تقسیم کار را دوست داشت.
عین دو تا رفیق باهم رفتار می کردند.
اگر از دور نگاه می کردی ابدا نمی فهمیدی که این دو هیچ نسبتی با هم ندارند.
جوری بود که حس نزدیکی بینشان موج می زد.
انگار خواهر و برادر باشند.
همینقدر صمیمی.
پولاد چایش را داغ داغ خورد.
استکان را پای سماور گذاشت و رفت.
خریدهایش صندلی عقب ماشین بود.
تا رفت و برگشت پوپک هم میوه ها را درون سینک ریخت و مشغول شستن شد.
صدای هی هی خاله باجی هم آمد.
پیرزن حالا نای حرف زدن هم نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_705
باید از این به بعد در غذا پختن کمکش می کرد.
و البته کمی هم تمیزکاری.
زنان روستای واقعا پرتلاش بودند.
تازه زن بیچاره باد الان گاوها را بدوشد.
بعد هم لباس هایش را بشوید.
دست آخر اگر حال داشت حمام برود.
وگرنه شامش را می خورد و رخت و خوابش را پهن می کرد و می خوابید.
گاهی واقعا دلش برایش می سوخت.
برای همین بود که تصمیم داشت از این به بعد خودش غذا بپزد.
البته که غذا درست کردن زیاد بلد نبود.
ولی می توانست از خاله باجی یا معصوم یاد بگیرد.
معصومه آشپز قهاری بود.
لامصب هر نوع غذایی را بلد بود.
یکی دوباری هم از دست پختش برایش آورده بود.
طعم غذاهایش محشر بود.
میوه های شسته را درون جا میوه ای گذاشت.
سه تا بشقب و چاقو هم گذاشت.
نگاهی به غذایش هم نداخت.
حسابی جاافتاده بود.
رنگش که محشر بود.
تکه ای مرغ را به دندان کشید.
مزه اش فوق العاده بود.
زیر ماهیتابه را خاموش کرده بود.
برنج نگذاشته بود.
هرچه شب برنج نمی خوردند بهتر بود.
پولاد هم با تنقلاتش آمد.
همه را روی اپن گذاشت.
پوپک با سلیقه ی خودش همه را درون بشقاب و کاسه ریخت.
پولاد هم تلویزیون را روشن کرد.
روی شبکه ی سوم گذاشت.
مصاحبه ی اول بازی بود.
پارپه ی خوشرنگی چهل تکه دوزی شده را پهن کرد.
تنقلات را روی پارچه گذاشت.
تا خاله باجی گاوها را بدوشد و لباس هایش را بپوشد یک ساعت دیگر بود.
بعدش می توانست شامش را بکشد.
این غذا را از معصومه یاد گرفته بود.
پولاد به پشتی لم داد.
جوری نشسته بود که پولاد خنده اش گرفت.
کنارش با فاصله نشست.
-جوری نشستی هرکی ببینه فکر می کنه پسر رئیس جمهوری.
پولاد چپ چپ نگاهش کرد.
-من یه سدسازم، نباشم و مهندسیم خراب بشه یه سیل می تونه کل این روستاها رو تخریب کنه.
-اعتماد به نفستو دوس دارم.
-برو بچه تو فکر تیمت باش که امشب باخته.
-هه، جمع کن بابا، تو باید نگران باشی.
تا خد فوتبال که شروع شود برای هم کری خواندند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺8 نکته کلیدی برای داشتن آرامش در زندگی
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ
فقط به او گوش کن!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
خودت را با کسی مقایسه نکن!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟
به دیگران کمک کن؛ تو توانایی ...
شاید همه توانایی روحی و جسمی
برای یاری کردن نداشته باشند!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍهی ؟
با همه بی هیچ چشمداشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽاﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ،
هدف داشته باش!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ!
🌺آرامش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ؟
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش!
ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ ...
💞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸منافذ باز پوست صورت مانند چالههای کوچکی روی پوست هستند که باعث میشود چهره کسلکننده و مسن به نظر برسد و یکی از آن چیزهایی است که بر زیبایی تاثیر میگذارد.
✨دو ق.غ شکر یا شکر قهوه ای
✨ یک ق.غ روغن زیتون و چند قطره آب لیمو را باهم مخلوط کنید.
⚜️به آرامی روی پوست بمدت ۲۰ تا ۳۰ ثانیه ماساژ دهید.سپس با آب سرد شستشو دهید.
🍯میتوانید به این ترکیب عسل هم اضافه کنید. این کار را به طور منظم، یک یا دو بار در هفته انجام دهید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°👫°🌸°❀°
#همسرداری
🌷 یه روایت در مورد زن خوب
پیامبر فرمودن : زنی ، زنِ خوبه که وقتی ازدواج میکنه تو خونه نسبت به شوهرش #فروتنی میکنه
ولی نسبت به پدر و مادرش #مهربانی میکنه و دیگه فروتنی مثل شوهرش نمیکنه 👏👏
و میفرماید "زنِ بد" زنی که نسبت به پدر و مادرش فروتنی میکنه ولی برای شوهرش قیافه میگیره...🚫
👌🏼 خیلی دقیق فرموده پیامبر عزیز اسلام. هر چی مطالعه روانشناسی میکنی میبینی درسته.
⭕️ بعضی از خانم ها میگن مرد ما اون مردِ مقتدری که بخوایم بهش تکیه بکنیم نیست....
خانم شما اینقدر زدی تو سرِ این مرد دیگه چیزی ازش باقی نمونده! ⛔️
✅ بعضی از خانم ها خودشون باید مردشونو #تربیت کنند .
💍 زنها طبیعتا دنبال مردی هستند که قابل اتکا باشه. خب این ویژگی رو خودت باید به مردت بدی 💯
چندبار به مردت گفتی سرور من،آقای من😊💖
✔️ شوخی شوخی هم بگی خوبه ؛
👈🏼 هم بچه ها "مقام پدر" رو میفهمن
👈🏼 هم اون مرد خام میشه فکر میکنه برای خودش پادشاهی هست ☺️
دیگه تو خونه دعوا راه نمیندازه 👏
⚠️ بعضی وقت ها آقایون دعوا راه میندازن، برای اینه که غرورشون لطمه خورده♨️
👈🏼 پس غرورشو تامین کن #آروم میشه
📌 مثلاً میتونی بگی؛ هر چی تو بگی سلطان من
سرور من ، آروم باش 😊❤️👌🏼
🔹 حالا خانم ها نسبت به آقایون چی؟ یه وقت خانم ظرفها رو میزنه بهم و عصبیه 😤
← این خانم میخواد نازش کشیده بشه. بهش بگو؛ محبوبِ من، الهه من، چی شده😊💕
✅ آقایون مواظبِ دلِ خانم ها باشید، نذارید دلشون بشکنه
🔰 البته نه اینکه آقایون اصلاً دل ندارن یا خانم ها اصلاً غرور ندارن ❌
👈🏼 اولویت آقا غرورشه
👈🏼 اولویت خانم دلشه
⚠️ نزنی غرورِ خانمتو خورد کنی بعد بگی حواسم به دلش هست 😒
یا دل آقا رو بشکنی بعد بگی غرورشو حفظ میکنم😒
❌ ما اینو نمیگیم حواستون باشه
🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
#فراری #قسمت_706
به محض زدن سوت داور، سروصدا شروع شد.
آنقدری که این دو داد و هوا می کردند تماشاپی های درون ورزشگاه سروصدا نداشتند.
جوری که خاله باجی وقتی آمد گفت:سرم رفت.
پولاد اهمیتی نداد.
با هیجان بازی را دنبال می کرد.
پوپک اما از خاله باجی خجالت می کشید.
و البته نمی خواست پسرخاله شدنش با پولاد به چشن خاله باجی بیاید.
بلند شد و گفت:شام بکشم؟
-آره دخترجان خسته ام.
-چشم.
زود بلند شد.
ولی پولاد در هوای دیگری بود.
کاری به هیچ کس نداشت.
فقط زل زل فوتبال را نگاه می کرد.
پوپک با سلیقه ی خودش غذا را آماده کرد.
سفره را چید.
پولاد و خاله باجی را صدا زد.
پولاد به غذای خوش رنگ مقابلش نگاه کرد.
-خوبه دختر شهری.
خاله باجی تکه ای از گوشت را درون دهان گذاشت.
-آفرین، تو که آشپزی بلد نیستی.
-از معصومه یاد گرفتم.
خاله باجی سر تکان داد.
-نوش جانتون.
پولاد که زیاد در بند طعم و مزه نبود.
فقط می خورد.
چون فوتبال مهمتر بود.
پرسیپولیس با یک گل جلوتر بود.
برای همین کری خواندن های پولاد بیشتر شد.
ولی پوپک هم کوتاه نمی آمد.
مدام جوابی در آستین داشت.
کور خوانده بود پولاد که فکر می کرد پوپک به این زودی کوتاه می آید.
خاله باجی هم کم کم به سروصدایشان عادت کرد.
مجبور بود دیگر.
مگر این دو دست برمی داشتند؟
بلاخره با برد پرسپولیس بازی تمام شد/
پولاد سینه جلو داد.
-خب کی بود که تا الان داشت کری می خواند.
-بهتون آوانس دادیم بدبختا.
-آوانس؟ خواب دیدی خیره بچه.
-همش واقیته.
-آسمون پاره ها بهتره دیگه حرف نزنن.
پوپک فقط لبخند زد.
در اصل پوپک آنقدرها هم فوتبالی دو آتشه نبود.
فقط یک جورهایی می خواست با ایجاد نقطه مشترک به پولاد نزدیک تر شود.
حس عجیبی داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_707
مانده بود اصلا چرا می خواهد نزدیک شود؟
پولاد، پولاد بود.
آقای مهندس دهات و پسر مادرش...
هیچ رابطه ای با او نداشت.
کارش که تمام می شد برمی گشت شهر اصفهان.
او هم بعد از این یک سال ممکن بود برگردد تهران.
باید با پدرش و آن جادوگر تسویه حساب کند.
آنوقت پولاد بی پولاد.
تازه او که حسابش نمی کرد.
علاقه ای در بین نبود.
فقط شب به شب با هم فیلم می دیدند.
هیچ کار دیگری با هم نداشتند.
تازه اول کاری نزدیک بود پسر مردم را به کشتن هم بدهد.
پوفی کشید.
افکارش همگی منفی بود.
بلند شد و سفره را جمع کرد.
-چی شد؟ زبونتو موش خورده؟
خاله باجی با بی حالی گفت:پولاد پاشو جای منو بنداز که هلاکم.
پوپک جواب داد: دارم به چیز دیگه ای فکر می کنم.
همه ی ظرف ها را پای سینک گذاشت.
پولاد هم رفت تا رخت خواب پهن کند.
خاله باجی با بی حالی از جایش بلند شد.
می دانست این دو حالا می نشیند پای فیلم دیدن.
حوصله ی سرو صدایشان را نداشت.
-مامان بیا بخواب، قرصاتو خوردی؟
-نه!
پولاد اخم کرد.
-چرا به فکر خودت نیستی؟
-ای مادر، عمر دست خداست.
پولاد یکی به دو نکرد.
چون هرچه می گفت مادرش حرف خودش را می زد.
آب در هاون کوبیدن بود.
قرص هایش را از روی اپن برداشت.
با لیوان آب به دستش داد.
-مامان پشت گوش ننداز، دکتر بیخود اینارو ننوشته.
خاله باجی همه را با آب خورد.
به قدری خسته بود که چشمانش روی هم بود.
پولاد دستش را گرفت و روی رخت خواب خواباند.
چراغ را هم بالای سرش خاموش کرد.
از اتاق بیرون آمد.
پوپک هم ظرف ها را شسته بود.
-امشب از لب تاب من فیلم ببین.
پولاد حرفی نزد.
کنار سماور دراز کشید.
روز خسته کننده ای داشت.
خدا را شکر که زود هم تمام شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
این پدر مادرای جدیدو دیدید ؟ 😳
تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐
قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجوم سوخت بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده
پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐
مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایه ها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😂😂
😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
متن قشنگيه :
بگذار آدمها تا میتوانند " سنگ " باشند ؛
مهم این است که تو از نژاد "چشمه ای" ؛
پس جاری باش
و اجازه نده سنگ ها مانع حرکت تو شوند ؛
آنها را با نوازشهایت ذره ذره خرد کن
و از روی آنها با لبخند عبور کن....
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرم از سر کار اومد خونه دید خونه بهم ریختس😡
داد زد :هرروز میام یا سرت تو گوشیته 😡
یاتو لاینی 😡
یا تو تلگرامی 😡
ازشام که خبری نیست😡
لااقل یه چایی تازه دم برام بیار
😡😡😡😡😡
منم خیلی آروم گوشیمو بستم گذاشتم کنار وبا لبخند گفتم :مرغ نداریم 😃
گوشت نداریم 😃
نون و حبوبات تموم شده😃
قند شکسته نداریم😃
چن وقته بچه ها میگو و ماهی نخوردن😃
۵۰ تومن بده برای کادوی دوستام میخام😃
۵تومن اردوی پسرمون😃
۱۰تومن اردوی دخترمون😃
کادوی خرید خونه زنداییم😃 کادوی عروسی دختر عموت😃 شهریه کلاسامو ندادم 😃
هیچی دیگه
همسرم دو گیگ اینترنت خرید بعدش دو لیوان چایی ریخت و گفت گلکم با قند میخوری یا با پولکی؟؟؟؟؟؟😜
به نظرتون با قند بخورم یا بگم پولکی بخره😝😝😝😝 پولکیمون تموم شده
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_708
به چی فکر می کردی؟
-مهم نبود.
دست هایش را خشک کرد و وارد اتاق خوابش شد.
لب تابش را آورد.
پولاد کنجکاوانه پرسید:چرا کسی بهت زنگ نمی زنه؟
پوپک متعجب نگاهش کرد.
-چی؟
-خانواده اتن کجان؟
پوپک اخم کرد.
-خونه شون.
ابروی پولاد بالا پرید.
-یعنی چی خونه شون؟
-هرکی سرش گرم زندگی خودشه.
-تو جز خانواده نیستی؟
پوپک سیستمش را روشن کرد.
-هستم.
-پس...
-نمی خوام در موردش حرف بزنم.
پولاد دیگر حرفی نزد.
فقط مطمئن شد که اینجا مشکلی هست.
وگرنه این دختر حتما حرفی می زد.
هرچند متوجه شده بود که کاملا خوددار است.
-سریال شاهگوش رو دیدی؟
-ایرانیه؟
-هوم.
-نگاه نمی کنم.
-اینو ببین،خیلی خوبه لامصب، کرکر خنده اس.
پولاد حرفی نزد.
پوپک هم قسمت اول را پلی زد.
-از سریال خوشت نمیاد؟
-حوصله سر بره.
-چندتا سریال خوب دارم، حتما ببین.
کنار پولاد با فاصله نشست.
نمی دانست چرا از وقتی معصومه از پولاد حرف زده بود این کنار هم نشستن هم معذبش می کرد.
سختش بود.
همان دم گوشی پولاد زنگ خورد.
نواب بود.
بدون اینکه بلند شود گوشی را جواب داد.
-جانم داداش؟
صدای ترنج آمد.
-داریم میایم؟
پولاد لبخند زد.
-قدمتون به چشم، راه افتادین؟
-نه، فردا میایم.
-میام جلوتون.
-چیزی نمی خوای برات بیاریم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_709
-نه داداش، همه چی هست.
-دمت گرم، فردا حوالی ظهر می رسیم.
-منم تا انموقع از سد می رسم خونه.
نواب باشه ای گفت و با شب بخیر تمام را قطع کرد.
پولاد گوشی را کنارش گذاشت.
-فردا مهمان دارم.
پوپک با احتیاط پرسید:مجردن؟
-نه، با همسرش میاد.
پوپک نفس راحتی کشید.
بین چندتا مرد به شدت معذب می شد.
-همکارمه، در اصل شریکمه.
پوپک سر تکان داد.
از جایش بلند شد.
باید چای می ریخت.
انگار سوری شده.
مدام دلش چای می خواست.
قبلا این همه چای نمی خورد.
در اصل قهوه زیاد می خورد.
ولی حالا ذائقه اش کاملا تغییر کرده بود.
اینجا قهوه زیاد گیر نمی آمد.
همه در حال خوردن چای بودند.
-چای بریزم برات؟
-ممنون میشم.
چای ریخت و مقابلش گذاشت.
سریال شروع شده بود.
در کمال تعجب پولاد با دقت نگاه می کرد.
لبخند زد.
به آرامی گفت: گفتم سریال قشنگیه.
پولاد نگاهش روی پوپک افتاد.
با خودش فکر کرد این دختر هم خیلی زیباست.
حتی زیباتر از آیسودا.
آیسودا یک دختر با چهره ی معمولی بود.
ولی این دختر زیبا بود.
خشم خاصی درون چشمانش بود که نمی دانست از چیست؟
ابدا خنگ نبود.
شاید هم خودش را به خنگی می زد.
-چیزی شده؟
پولاد نگاهش را گرفت.
تمام مدت رویش زوم کرده بود.
-نه ببخشید.
فنجان چایش را برداشت.
پوپک خندید و گفت:فکر کردم یه بلایی سرم اومده.
پولاد لبخند نزد.
شاید هم بلایی به سر خودش آمده؟
تنهایی...
شب و نور ماه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 از هر چیزی و هر کسی که
از شادی شما
می کاهد،
⚠️دوری کنید،
زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که❗️با احمقها سرو کله بزنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز اجازه نده
افرادِ كوچك ذهن🍃
بهت بگن كه روياهات
خيلى بزرگه!🍃
بهتره كه هميشه ازاين افراد
دور باشى!🍃
چون اين افرادحسادت دارند
وميخوان مانع توباشند🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
بہ #خدا اعتماد ڪن💗
اون هر چیزی رو 💓
به قشنگــ ترین💓
حالتِممڪن بهت میده 💓
ولی در زمان خودش ...!💓
http://eitaa.com/cognizable_wan