🔴 نشانه های عشق کارامد و بالنده
1. از وقت گذراندن با هم لذت میبرند...
2. درباره اتفاقات روزانه باهم حرف می زنند..
3. به یکدیگر اعتماد دارند...
4.همفکر و مثبتاندیش هستند.
5. در مسائل زندگی هر دو تصمیم گیرنده اند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
با ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفتﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زدﻭﻟﯽ
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس ...
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ!
یک ضرب المثل می گوید برنج سرد را می توان خورد ، چای سرد را می توان نوشید اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد!
http://eitaa.com/cognizable_wan
درها برای کسانی گشوده
می شوند که
جسارت درزدن داشته باشند.
جسارت داشته باش
با امید با عشق بامحبت
با تلاش در بزن
حتما درها گشوده خواهند
شد به سوی روشنایی
زندگیتون پراز امید🌸
❖
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan ♡
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
،📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎نوجوانی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد . یک روز استاد به نوجوان گفت : « چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد . در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند ؟ تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب را بر خود حرام می کنی ؟ »
نوجوان در پاسخ گفت : « قربان یک روز مادرم از من خواست که در آتش هیزم بریزم . وقتی این کار را کردم متوجه شدم که ترکه های کوچک تر و نازک تر زودتر از هیزمهای کلفت و پیر می سوزند . آنگاه به خود گفتم : « درست است که من نوجوانی بیش نیستم ، اما چه کسی می داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچک تر از دیگران هستم نیاید . پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم و باید حتی در نوجوانی بیدار باشم ، قربان این افکار مرا هر روز صبح زود به دیدار شما می آورد ».
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕 #داستان_کوتاه_آموزنده
در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .
یکی از برگهها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟
زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته .
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.میخواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند.میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدّی بگیرند؛ میخواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم میخواهد پدرم، وقتی از سر کار برمیگردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بیتوجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکیاند!"
زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"....
#تلنگر
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔸️شهيدی که پایه گذار حشدالشعبی عراق شد
🔻 سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی کسی است که پایه گذار فرهنگ بسیجی درمیان مردم عراق است. شاید خیلی ها ندانند، اما یکی از قدرتمندترین سازمانهای جهادی عراق که امروزه به مصاف تروریست های حرامی داعش رفته است و در واقع این شهید را باید مبدع فرهنگ بسیجی در میان عراقی ها نامید. همان چیزی که به عنوان حشد الشعبی در میان عراقی ها نام گرفته است.
🔻 اسماعیل دقایقی هنگامی که فرماندهی«تیپ ۹بدر» را پذیرفت،گردان های توابین و احرار را از میان اسیران عراقی تشکیل داده و لشکر ۹ بدر را بنا نهاد. آنها به رغم آنکه اسیر بودند، با علاقه و اشتیاق در این لشکر با ارتشی که خودشان سالها در آن ارتش بودند، میجنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند و حالا بسیاری از تربیت شدگان شهید دقایقی امروز به یاد او سازمان بدر را که در عراق با داعش جنگيد ، پایه گذاری کرده اند.
🔻شهید گرانقدر ابو مهدی المهندس از جمله شاگردان شهید دقایقی و معاون ایشان در لشکر بدر بود..... ۲۸ دیماه سی و سومین سالگرد شهادت سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی گرامی باد
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی متولد می شویم دَرْ گوشمان اذان می گویند وقتی از دنیا میرویم بر پیکرمان نماز میخوانند اذان روزِ تولدمان را برای نماز روزِ وفاتمان می گویند
زندگی، تعبیر کوتاهی است میانِ آن اذان تا آن نماز، اختیار هیچ کدامشان را نداریم...
خوشا به حال آنانکه بجای دل بستن به زمان، به «صاحب الزمان» دل می بندند.
#قیامت_نزدیکه_مرگ_نزدیکتر
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فقیــرواقعی کیـست؟
☀️پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب
خود پرسید:فقیر کیست؟
✨اصحاب پاسخ دادند:فقیر کسی است که پول
نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
☀️حضرت فرمودند:آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست،فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست،بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته،مال کسی را خورده،خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده،اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند،و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند،از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند،و روانه آتش دوزخ می نمایند،فقیر و بینوای واقعی چنین کس است.
📚بحارالانوار ج ۷۲،ص۶
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت43☘
همان جور خیره نگاهم میڪرد .نگاهش جدے بود .هیچ جوابے نداد.
دستم را تڪون دادم .
_باشمام ، میگم با این پا ڪجا رفتہ بودید؟شنیدم ڪار هرشبتونہ
بہ پاتون هم رحم نمیڪنید نہ؟
بہ من نگاه میڪرد اما انگار حواسش جاے دیگرے بود. خیلے جدے گفت
_باید میرفتم.
نمی دونم چرا دلگیر و عصبے بودم .
_آهان ...باید میرفتید ! نباید قبلش با پزشڪتون مشورت میڪردید کہ آیا اجازه میده شما با این پا بیرون برید یا نہ؟
درضمن آقاے شجاع مےدونید اگر اینہا بفهمند ،دانشمند موشڪے ایران اینجاست چہ بلایے سرتون میارن؟
بعد بہ من بگید لجباز.
براے چندلحظہ ساڪت بود
سیدطوفان_ جوش نزنید ، اتفاقے نیفتاده ، هرڪسے جاے من بود میرفت بلڪہ بتونہ راهے براے رفتن از اینجا پیدا ڪنہ.
پاے من کہ سهلہ لازم باشہ جونمم باید بدهم. تاکِے میتونیم اینجا باشیم؟ باید یہ فڪرے ڪنیم ،هر جورے هست باید از این روستاے لعنتے خارج بشیم.
جوابے نداشتم کہ بدهم.
پاشدم کہ وضو بگیرم بلکہ آرامتر بشم. نمے دونم چرا احساس ڪردم حالش خوش نیست.
یہ جورے بود ، عمیق تو فڪر بود.
روسریم را درآوردم ، وضو کہ گرفتم برگشتم در چارچوب آن آشپزخونہ ڪوچڪ ایستاده بود .
با اخم نگاهم میڪرد ، سرم را پایین انداختم .
صورتش قرمز شده بود.اجزاےِ صورتش بالا و پایین میشد ، میخواست چیزے بگوید ...
وقتے خواستم رد بشم دستامو گرفت :
_ تو با این ظاهر ...
چشماشو بست و نفسشو بیرون داد
_دختر چرا اومدی اینجا؟
دوندوناش رو بہ هم میفشرد بہ سختی گفت :
اگہ اونہا... اگہ اونہا اذیتت کنند ...
ناگهان سرش را به دیوار گذاشت ،شانہ هایش مے لرزید....
غیرتے شده بود.تحمل گریہ این مرد را نداشتم.
چقدر این گریہ برایم آشناست. گریہ یڪ مردِ باغیرت . مردے کہ دستش بستہ بود .
جایی در کوچههای مدینه ، درب سوختہ اے و...
طوفان ، علے وار گریہ میکرد .
دستش بستہ بود.
اما از چہ مے ترسید؟مگر بیرون چہ خبر بود؟
براے لحظہ اے ترس بَرَم داشت.
برگشت بہ طرفم
سیدطوفان_تا من زنده ام نمیزارم ڪسی نزدیکت بشہ.
چہ حسِ خوبے ست کہ یڪ نفر براے تو حصارے باشد در برابر تمام بے رحمے ها ...
و امان از روزے کہ این حصار نباشد.
شب هم گذشت . صبح با صداے مهیبے از خواب پریدم .دستام میلرزید سیدطوفان ڪنارم بلند شد
سید_نترس ...نترس صداے جنگنده است. احتمالا داران مواضع داعش رو میزنند.
_ مواضع داعش؟... یعنے ممکنہ... اینجا رو هم... ؟
طوفان_شاید ...اما خب اونہا میدونند اینجا هم غیر نظامے زندگی میکنہ.
بعد زیر لب چیزے گفت کہ بزور شنیدم
_باید هرچہ زودتراز اینجا بریم...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهنگ شر اعظم
شاهین نجفی
نوعی نوای شیطان پرستیست
لعنت خدا بر او
http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت44☘
بالاخره آن روز لعنتے رسید.
امروز پنج شنبه بود. تقریبا یڪ هفتہ از اسارتمون میگذشت.
دم دماے عصر بود کہ صداے کوبیده شدنِ در ِ حیاط بلند شد.
انگار چند نفر با چیزے محڪم بہ در میکوبیدند.
عبدالله در را باز ڪرد.
از لاے در نگاه ڪردم .چند مرد با اسلحہ با عبداللہ حرف میزدند .خوب کہ نگاه ڪردم همراهشان هم مرد همسایہ و یڪ زن بود.
جلو دهانم را گرفتم کہ جیغ نڪشم.پاهایم سست شده بود .
سیدطوفان حالم را ڪہ دید بہ طرف در رفت .
خودم را بہ آستین هایش آویزان ڪردم .
ناے ایستادن نداشتم .
از لاے در نگاه ڪرد ، صورتش برافروختہ شد.
بہ من و سپس بہ اطراف نگاهے انداخت.
با عجلہ دستم را گرفت و گوشہ اے نشاندم.چادر و روبنده ام را آورد. بہ سختے سرم ڪردم.
سیدطوفان_هر اتفاقے افتاد از اینجا بیرون نمیاے فهمیدے؟گفتم هر اتفاقے ...فهمیدے؟
با سر اشاره ڪردم کہ فهمیدم .
داشت میرفت لحظہ آخر صدایش زدم
براے اولین بار اسمشو صدا زدم
_طوفان
_جانم
با جانم گفتنش قلبم بہ تپش افتاد،بہ قلب بیچاره من رحم کن
خودش هم متوجہ حرفش شد . ابروهاشو بالا داد
_من ... من ..مے ترسم
اومد روبہ روم ایستاد ، دستامو گرفت اینقدر گرم کہ یادم رفت اصلا کجا هستم .
_تا من هستم نگران نباش
و من بدون تو بودن را چہ طور تصور کنم؟
در را باز ڪرد و لحظہ آخر نگاه مستاصلے بہ من انداخت.
صداے بحث و درگیرے می آمد.
از این وحشے ها هر ڪارے برمے آید.ڪارے بہ مجرد و متاهل نداشتند.
تمام ماهیچہ هاے بدنم منقبض شده بود
_باید چیڪار ڪنم خدایا ...من میدونم معجزه هم اتفاق میفتہ .میشہ براے من معجزه کنے ؟
یا فاطمہ ...تو مادرمے دست دخترت رو نمیگیری ؟
بحق زینبت کہ رنج اسارت رو ڪشید
کمکم ڪن اینہا دست خالے از اینجا برن .
قول میدهم ... قول میدهم اگر کمکم کنید ،قربانے بدهم .اسماعیلم را قربانے میڪنم. هق هق میڪردم
تنہا چیز با ارزشے کہ دارم قربانیش ڪنم ...تنها چیز با ارزشم ...اسماعیل من ...طوفانہ
من قول میدهم همسر یڪ روزه ام را قربانے کنم. ازش میگذرم .من با تمام وجودم ازش میگذرم .اون مال من نیست.
تو همون حین صدای داد حاج آقا رو شنیدم
_سید ...بس ڪن بیا برو ڪنار
در باز شد
با آخرین رمقے کہ داشتم بزور لب زدم
_یاحسین
و دیگر هیچ نفهمیدم .
چشمامو باز ڪردم .تمام بدنم درد میڪرد.اینجا دیگہ ڪجاست؟
بلند شدم یہ مزرعہ بود .یہ مزرعہ سرسبز ِگندم چشم چرخوندم یہ درخت سبز و یہ کلبه بود.
در کلبہ را باز ڪردم .پدرم نشستہ بود و قرآن میخواند
_بابا
پدر_اومدے بابا جان ، خیلے وقتہ منتظرت بودم .بیا بشین
خوبے دخترم ؟
مرا نشاند .مهربانانه نگاهم ڪرد
پدر_ مواظب قلبت باش و اشاره بہ قران ڪرد .
راستے قبول باشہ.
_ بابا من هنوز زیارت نرفتم.
پدر_اسماعیلت رو کہ قربانی ڪردی.اون رو میگم .قبول باشہ
وقتے با خدا معامله ڪنے اونهم سر با ارزش ترین چیز در زندگیت ، خدا هم دستتو میگیره .
حُسنا جان من باید برم گندم هاے اینجا رسیدند باید برم بچینمشون وگرنہ دیر میشہ.
تو هم سرِ قولت باش.
از درِ کلبہ خارج شدیم .اون گندم هاے سبز همہ رسیده و زرد شده بودند .
بابا رفت . صداهایے میومد و من از اون فضا جدا شدم .
چشمامو بہ سختے باز ڪردم ...
من ڪجا هستم؟
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقش خدایی اینه😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan