♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت110
وقتے سڪوت مرا دید بلند شد و دور اتاق چرخے زد .
برگشت و با فاصلہ ڪم ڪنارم نشست.
دستاشو بہ هم قفل کرده بود.
طوفان_حُسنا خانوم میخوام منو ببخشے بخاطر همہ ے سختے هایے ڪہ ڪشیدے ،بخاطر همہ بلاهایے ڪہ سرت آوردم .
نمےدونے اون روزها چہ ڪشیدم .
داشتم دیوونہ میشدم.
تو هم نمیدونے چہ بلاهایے سر من اومد.
طوفان_هیچوقت فڪر نمیڪردم دلم اینجورے براے ڪسے پر بگیره و بره . میدونے میخوام اعتراف بڪنم.
حقیقتش من تا حال عاشق نشدم ، یعنے اصلا نمیدونستم چے هست؟
حتے ازدواجم هم با ...با فاطمہ حقیقتا بدون عشق بود.ببخشید اسمشو آوردم نمیخواستم ناراحت بشے فقط جہت درک بہتر بود(
من بہ ازدواج بہ دید تڪلیف همیشہ نگاه میڪردم .الان هم همینطورم ولے خب دروغ چرا یڪے بدجور دلمو لرزوند.
از همون اول ڪہ دیدمت خاص بودے.
اومد جلوم زانو زد.
لبہ ے چادرم رو بہ دست گرفت و گفت
_منو میبخشے؟حلالم میڪنے؟
نمیتونستم جوابش بدهم با سر تایید ڪردم .
خم شد و چادرم رو بوسید .
طوفان_خب خانم حُسنا حڪیمے این بار بدون هیچ اجبارے ، همدمم میشے؟
داشت از من خواستگارے میڪرد.
خنده ام گرفتہ بود.
براے اذیت ڪردنش وقت مناسبے بود.
اخمِ ساختگے ڪردم و گفتم
_اگر دست من بود ڪہ جوابم نہ بود.
این بار هم با اجباره ...فقط بخاطر این بچہ
احساس ڪردم لبخندش جمع شد
طوفان_ یعنے اینقدر بدم؟
بلند شد وایستاد
طوفان_درستہ من لیاقت تو رو ندارم .
میخواست بیرون برود ولے سریع برگشت بہ سمتم و با جدیت گفت :
طوفان_چہ بخواے ،چہ نخواے زن منے .هیچ حرفیم نباشہ
نگاهمون مستقیم بہ چشماے هم بود.لبم بہ خنده کش مے آمد ولے مانع میشدم ڪہ باز بشہ .
عجب اخمے داشت.ولے چشماش میخندید
لبم را بہ دندان گرفتم .
طوفان_جلوشو نگیر بزار باز بشہ
ابروهام بالا پرید
این بار واقعا خنده ام گرفت .خندیدم وگفتم
_عجب دیڪتاتورے هستید
ڪنارم نشست .
طوفان_شما کنارم باش ، همہ جا را دموڪراسے اعلام میڪنم.
_لابد مثل فرانسہ ؟
طوفان_نہ استغفراللہ اونجا ڪہ ڪُشت و ڪشتاره ، لااقل یہ ڪم خشونتش ڪمتر باشہ
داشتم فڪر میڪردم ڪجا رو بگم.
طوفان_اینہا رو ولش کنید
فقط بگو ببینم ، من واقعا دارم پدر میشم؟خودمم هنوز باور ندارم
شیرینے خوشے در وجودم احساس میڪردم.
_منم باورم نمیشہ بین این همہ تلاطم و سختے این هنوز هست و قلبش میزنہ
طوفان_نمیدونے دختره یا پسره ؟
_پسره ...سیدعلے
طوفان_واقعا؟ عمیقا نفس میکشید ...خدایا باورم نمیشہ ...
وایسا ببینم اسمم واسش انتخاب ڪردے ؟با اجازه ڪے؟
–با اجازه خودم
خیلے جدے گفت
طوفان_میدونید ڪہ انتخاب اسم با پدره،چطورے بدون مشورت با من انتخاب ڪردی؟
برگشتم سمتش و با جدیت گفتم
_نخیرم ،اینہمہ من سختے هاشو بڪشم ،اسمشو شما بزارے ؟اصلا عادلانہ نیست.
ڪجا بودید اون موقع ڪہ ضعف و درد و دلہره هاشو من ڪشیدم؟ چقدر استرس تحمل ڪردم؟ اون موقع ڪہ ترسیدم ڪجا بودے؟...اون موقع ڪہ ڪتڪم زدند . من از آبروم گذشتم .
نمیدونم چطور اشڪے از گوشہ چشمم بہ پایین افتاد.
نگاهش بہ اشڪم افتاد .چشماشو با درد بست .
بہ جلو خم شد. دستاشو بہ زانو تڪیہ داد و بہ پیشانے گرفت
طوفان_خدا منو نبخشہ، من طاقت درد ڪشیدناتو ندارم.حتے شنیدنش هم عذابم میده
من غلط بڪنم بخوام نظر بدهم .
تا ابد نوڪرتم.
حسُنا زودتر تمومش کن ،تحمل این دورے رو اصلا ندارم.
این خواستگارے ما بود.
چہ روزگار غریبے ، در خواستگارے درباره اسم پسرمان بحث میڪردیم .
چہ سرنوشت عجیبے داشتیم
من و او ...
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت111🍃
📿پرش زمانے حدودا یڪسالہ
وسایلم را توے چمدان ڪوچڪم چیدم .
من از همہ دنیا فقط یڪ تسبیح داشتم یڪ تسبیح سبز شاه مقصود ڪہ دلم بہ بند بند مہره هایش بند بود.
روز خواستگارے لحظہ آخر ڪہ داشت از اتاق بیرون میرفت برگشت و بہ تخت اشاره ڪرد
طوفان_"اون تسبیح رو اونجا جا گذاشتم ڪہ بگم یادت باشہ دلم اینجا جا مونده ،منتظرم نذار "
اشڪم چڪید روے شاه مقصود
نہ الان وقت مرور خاطرات نیست.
وقتے ازش پرسیدم:
"طوفانِ عشق ، چرا شاه مقصود؟"
تسبیح را بین دستانم انداخت . دستش را بین انگشتانم برد و دانہ هاے تسبیح را بہ حرڪت در آورد:
_"شاه مقصود خواص زیادے داره ، یڪیش ایجاد صلح و دوستیہ ، یڪیش
رفع نگرانے و رسیدن بہ آرامشہ ، تو ڪسب و ڪار هم اثر مثبت داره"
_پس اینڪہ من و تو شب و روز در صلح وصفا با هم حرف میزنیم احتمالا از اثرات شاه مقصوده دیگہ؟
خندید و دلم را مثل همیشہ ربود ، نگاه شیطونے ڪرد و گفت:
_نہ دیگہ اون از اثرات چیز دیگہ است.
_از اثرات چیہ اون وقت؟
طوفان_ازاثرات زندگے ڪردن با یہ زن زشت و بداخلاقہ
از سر سجاده بلند شد و فورا پا بہ فرار گذاشت .
دمپاییم را درآوردم و دنبالش دویدم.
دور میز میچرخید
_بگو غلط ڪردم
طوفان_نمیگم
_نمیگے نہ؟ باشہ عواقبش پاے خودتہ.
دنبالش دویدم و او هم مثل بچہ ها از روے مبل میپرید.
طوفان_دختر خانم ندو برات خوب نیست.
یہ لحظہ زیر دلم درد گرفت ولے توجہے نڪردم.
طوفان_سُرور خانم بہ فریادم برس زشت و بداخلاق ڪہ بود دست بہ زنم داره.
(سرور خانم همسایہ مابود)
حرصم گرفت ،دمپایے را پرتاب ڪردم و واقعا بہ مچ پایش خورد . پاشو بہ دست گرفت.
طوفان_آے ،آے ...پسرم ڪجایے
ڪہ مادرت قصد جونم ڪرده
نفس ڪم آوردم. دست بہ ڪمر گرفتم.
زیر دلم درد میڪرد.
دست بہ شڪم گرفتم.
_آے
طوفان_آخ دلم خنڪ شد ، پسرم داره حسابتو میرسہ . بزن بابا جون ،بزن
بہ حالت قہر رویم را برگرداندم و بہ اتاق رفتم.
روے تخت دراز ڪشیدم.
ڪاش همیشہ قہر میڪردم برایت و تو برایم شعر میخواندے
★
موبایلم زنگ خورد.
_بله
رضایے_سلام خانم حڪیمے ، من پایین منتظرتون هستم.
تسبیح را روے قلبم میگذارم و عطرش را بہ وجودم سرازیر میڪنم.
با شاه مقصود همہ جا بوے تو مے آید.
چمدان کوچکم را برمیدارم و شاه مقصود را بین دستانم سفت میگیرم،
مبادا از من جدا شوے .
چادرم را مرتب میڪنم و بہ پایین میروم.
آقاے رضایے چمدانم را در صندوق عقب میگذارد و من سوار میشوم. استارت میزند و من از دیوارهاے این شہر دور میشوم .
شاه مقصود را میچرخانم
*
صدایش از توے حال مے آید.
طوفان_قہر قہرو شام چے داریم؟
_هیچے، بہ همون خانم خوشگلت بگو برات غذا درست ڪنہ
چند ثانیہ بعد دستے دور ڪمرم پیچیده مےشود و ڪنار گوشم زمزمہ میڪند
طوفان_اون خانم خوشگلہ ڪار داره نمیتونہ
حرصم گرفتہ بود
_پس نون و دندون بخور شب هم برو پیش همون خوشگلہ
_وقتے حرص میخورے مثل بچہ ها میشے
جوابش را ندادم.
خواستم دستش را از ڪمرم جدا ڪنم ڪہ اجازه نداد.
_برو ڪنار
طوفان _نوچ
_ولم ڪن
طوفان_نچ
_چرا؟مگہ نگفتے زشت و بداخلاقم پس چرا ولم نمیڪنے؟
طوفان_چون میخوام پیش خانم خوشگلم باشم
_آهان صحبت شڪم ڪہ وسط میاد حرفات یادت میره منم میشم خوشگل
منو بہ سمت خودش چرخوند
با لبخند نگاهم میڪرد .
دست زیر چانہ ام برد و صورتم را بہ سمت خودش برگرداند
با دستهایش از روے بینے ام تا پایین چانہ ام دست ڪشید
یڪ خط صاف ...
طوفان_تو تاج سرے ...من غلط بڪنم بہت نسبت ناروا بزنم.
خوشگل تر از تو، توےعالم ندیدم .
"باید بگم توے آسمونہا بودم اون لحظہ یا نہ؟"
طوفان_خودت میدونے دوس دارم اذیتت ڪنم ڪہ تو قہر ڪنے و من بیام نازتو بڪشم
بعد هم صدایش را بہ آواز خواندن بلند ڪرد :
من پریشان شده ے موے پریشان توأم
ڪفر اگر نیست بگویم ڪہ مسلمان توأم
من گرفتار تو و موے سیاه تو شدم
منِ سرڪش بخدا رام و براه تو شدم
_موهاے من کہ سیاه نیست.
طوفان_خب این تمثیلہ ...
بازهم بہ آواز خواند:
_ من مست همین موهاے زیتونے تو شدم .
**
_رسیدیم
صداے رضایے مرا از خاطراتم بیرون آورد.
بالاخره بہ شہرم برگشتم.
اینجا بوے تو عجیب مے آید .
جلو ساختمانے نگہ داشت.
پیاده شدم و چمدان را برایم بالا آورد.
آسانسور را براے من زد و خودش از پلہ ها بالا آمد. طبق سوم
روبہ روے در قہوه اے بزرگ ایستادیم.
در باز شد و داخل رفتیم.
آقاے سعیدے با خانم غفورے ڪہ مرضیہ صدایش میزدم بہ استقبالم آمدند .
سعیدے_خوش اومدے دخترم ، امیدوارم بپسندے ، هم ڪوچیک و جمع و جوره هم بہرحال یہ سقف براے شماست.
خانم غفورے هم کہ پیشت هست.
_ممنون
اطراف را نگاهے مے اندازم
یڪ حال نسبتاکوچک با یک دست مبل ،آشپزخانہ اپن ، دوتا اتاق خواب ڪوچڪ هرڪدام با دو تخت.
این خونہ با خونہ من فرق داشت.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت112🍃
غفورے_حُسنا جان این اتاق ڪہ پنجره داره براے شما ،یہ ڪم بزرگتره
دلت ڪہ بگیره پنجره رو باز میڪنے منظره خوبے داره
چہ خوب ڪہ تو هم میدانے دل من خیلے وقت است ڪہ میگیرد.
چمدانم را در اتاق گذاشتم و روے تخت نشستم. شقیقہ هایم را ماساژ دادم.
خستہ بودم از بی خوابے هاے شبانہ .
روے تخت دراز ڪشیدم و چشمانم را بستم .
بازهم هجوم خاطرات گذشتہ ...
*
بعد از سہ چہار روز ڪارهاے مربوط بہ عقد انجام شده بود.
من ڪہ نمیتونستم بیرون بروم و سیدطوفان خودش و طاهره سادات و مامان دنبال ڪارهاے من بودند.
قرار بود یہ عقد ساده و مختصر در منزل ما برگزار بشہ.
حلقہ ام را با عڪسے ڪہ طوفان فرستاده بود انتخاب ڪردم .
مامان هم چند دست لباس و چادر سفید برایم خریده بود.
روز عقد الہام مرا بہ آرایشگاه برد و بہ قول خودش ڪمے بہ صورتم صفا داد.
پیراهن بلند سفید حریرے پوشیده بودم .با روسرے سفید ،
چادرم را برداشتم و سرم ڪردم .
قرار بود حاج آقا پناهے خطبہ عقد ما را بخواند اینبار دائم .
از اتاق بیرون اومدم و روے صندلے نشستم.سفره کوچکے پهن ڪرده بودند.
الہام گفتہ بود از ظرف عسل نمیگذرم باید در سفره ات باشد.
دراین چند روز تماس هاےپے درپے ڪامران الہام را ڪلافہ ڪرده بود.
موقع چیدن سفره حالش گرفتہ بود.
_الہام جان، پڪرے؟چے شده؟
الہام_ڪامران دست از سرم بر نمیداره.تو دانشگاه ،خیابون ،همه جا دنبالمہ و جلومو میگیره دیگہ ڪلافہ ام ڪرده .
یعنے وقتے میبینمش حالم بہم میخوره ازش متنفر شدم .آدم اینقدر ذلیل
_تو همون آدم عاشق نبودے میگفتے نمیتونم فراموشش ڪنم؟
الہام_اون براے اوایل بود. خب بہش وابستہ بودم فقط ، یعنی از اینڪہ این ڪارها رو میڪنہ اینقدر بدم میاد .
واقعا خداروشڪر میڪنم کہ فہمیدم بدردم نمیخوره.
اصلا براش قابل هضم نیست ڪہ میگم ما بدرد هم نمیخوریم .میگہ اینقدر باهم بودیم و بہم گفتے دوستت دارم دروغ بود؟میگم خب اون بخاطر ارتباطمون بہم وابستہ شده بودیم .خب،اون دوره رو گذاشتن براے شناخت .نمیبینے مداوم باهم ڪل ڪل داریم. من هرچے فڪر میڪنم معیارهام بہت نمیخوره .
میدونے چے میگہ ؟
میگہ هرچے تو بخواے من همون میشم.
خب من عمرا چنین آدمی روبخوام ڪہ بخاطر من خودشو عوض ڪنہ.تازه اومده تلاش ڪنہ عوض شہ اصلا نمیتونہ خیلے بچہ است.
میگہ نمیزارم ازدواج ڪنے.
خداروشڪر ڪہ شیرازه .دیگہ پامو شیراز نمیزارم دنبال ڪارهاے انتقالیمم
_میبینے اینڪہ بہت میگفتم خوبہ آدم عاقلانہ انتخاب ڪنہ براے این بود ڪہ این دردسرها رو نداره .اول عقل ،بعد احساس .
اون پسر بخاطر حرفہا و رفتارهاے تو دلش رفتہ حالا جمع ڪردن این ماجرا چقدر سختہ.
الہام_حُسنا برام دعا ڪن سر سفره عقد
_دعا میڪنم، تو هم تا میتونے استغفار ڪن و براش دعا ڪن و صدقہ بده
زنگ در خبر از آمدن مهمانہا میداد.
مهمانان آن شب خانواده طوفان بودند بہ اضافہ حاج اقا پناهے و خانم دڪتر.
طاها و خانمش براے عقد ما از بندرعباس بہ اینجا آمده بودند.
برادرش خیلے مرد آرام و ڪم حرفے بود.
برعڪس طاهر ڪہ خیلے شوخ و بذلہ گوبود.
مریم، خانم آقا طاها هم سرگرم پسرڪوچڪش مرصاد بود.
لیلا خانم لباس سیاهش را بہ اصرار طاهره موقتا درآورده بود.
بعد از صحبت و قرار بر سر مہریہ ڪہ من ۱۴سڪہ گفتہ بودم و یڪ سفر ڪربلا
حاج آقا خطبہ را شروع ڪرد
بسم اللہ الرحمن الرحیم
النکاح السنتے ...
"میبینے هنوز خاطرات شیرین زندگیم جلو چشمانم رژه میروند.
هنوز تحمل فڪرڪردن بہ خاطرات تلخ راندارم، بے وفا لااقل یہ خبر از من بگیر"
حاج آقا پناهے_خانم حڪیمے وڪیلم؟
_با توکل بخدا و با اجازه امام زمان بله
تسبیح را در دستش گذاشتم .
_اینہم دلِ جامونده تون
طوفان_دل جامونده ام ڪہ اینجا ڪنارم نشستہ
خداروشکر کہ مال من شدے
مشغول دعا ڪردن شد.
"بہ حلقہ ام نگاه میڪنم .هنوز از دستم جدا نشده .من هنوز بہ تو تعہد دارم
اما تو ... اصلا حواست بہ من هست؟"
_اصلا خوشم نمیاد ازاین مردهایے ڪہ متاهل اند و حلقہ نمیپوشن. مرد باید حلقہ اش دستش باشہ. همیشہ دستت ڪن باشہ؟
طوفان_چشم خانم مگہ جرأت دارم نپوشم.
طاهره سادات حلقہ ها را جلویمان گذاشت .
طوفان دست برد و حلقہ ظریف مرا برداشت.
دستامو بہ دست گرفت و دستم ڪرد.
دستم را گرفتہ بود و رها نمیڪرد.
_زشتہ بزار میخوام حلقہ ات رو دستت ڪنم.
بزور دستم را ڪشیدم و حلقہ اش را دستش ڪردم.
الہام ظرف عسل را برداشت و چشمڪے زد .
اینجا رو دیگہ نمیتونستم ، جلو بقیہ خیلے خجالت میڪشیدم
اما من همیشہ براے هرچیزے راه حلے داشتم
ظرف عسل را جلویم گرفتم و دست چپم را داخل ظرف بردم .طوفان بہ سمتم برگشتہ بود وبا لبخند نگاهم میڪرد .بادستِ راستم چادرم را لحظہ اے بالا آوردم و جلو صورتمان گرفتم .
بہ سرعت هرچہ تمام عسل را در دهانش گذاشتم .
شیرینے زندگانے ما پنهانے بود مگر؟
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت113🍃
نصف شب با درد بدے در سینہ ام از خواب پریدم.
بلند شدم و دنبال قرص مسڪن میگشتم.
بخاطر باقے ماندن شیر ، سینہ ام دچار عفونت و تورم شده بود.
چراغ آشپرخونہ رو روشن ڪردم ڪہ مرضیہ از اتاق بیرون اومد
مرضیہ_دنبال چے میگردے؟
_مسڪن میخوام درد دارم
مرضیہ_بیا برو بشین من برات پیدا میڪنم .
روے مبل نشستم .
اگر الان سیدعلے بود ...من اینجور ...
بہ یاد نوزاد چہارماهہ ام افتادم
دلم گرفت.بہ اتاق رفتم و گوشیم را برداشتم ، عڪسش را باز ڪردم و نگاهش ڪردم.
_مامان قربونت بره ...ڪجایے ڪہ طاقت دوریتو ندارم .الهے بمیرم ڪہ بے مادرے ... گشنتہ، ڪے بہت شیر میده؟
سرم را روے تخت گذاشتم از دلتنگے پسرم بغضم ترڪید و هق هق گریہ ام بلند شد.
مرضیہ لیوان آب و قرص را ڪنارم گذاشت. روے تخت نشست.
مرضیہ_پاشو عزیزم ،پاشو اینوبخور ،کمپرس آب گرم برات گذاشتم بعد بزار رو سینہ ات
_مرضیہ فردا زنگ میزنم فاطمہ ، سیدعلے رو برام بیاره، یڪ هفتہ گذشتہ ،دیگہ طاقت ندارم
مرضیہ_باشہ اون بنده خدا هم از ڪار و زندگے افتاده ...
_میدونم ، اگر فاطمہ نبود، نمیدونم باید بہ ڪے اعتماد میڪردم.
از اتاق ڪہ بیرون میرفت.
لحظہ اے ایستاد وگفت :
مرضیہ_ این جور وقتہا براے شش ماهہ امام حسین و دل رباب گریہ ڪن.
صداے هق هقم اوج گرفت.
بمیرم براے دلِ رباب ...من ڪجا و خانم تو ڪجا ؟
بانو حالِ دلم خرابہ .بچہ امو میخوام
بہ یاد علے اصغرت ...
وقتے اومدے بالا سر حسین ، گفتے بزار یہ بارِ دیگہ ببینمش ...چہ حالے داشتے
خانم من این روزها رو ندیدم ولے دورے فرزند ڪشیدم.
بچہ مو بہم برگردونید ...
حالم خراب بود.
توے حمام دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم.
_آروم باش ، تو باید طاقت بیارے
فردا میبینش ...با یاد اینڪہ فردا میبینمش آروم شدم.
خدایا تسلیم توأم .خوب دارے میچزونیم نہ؟
قرص مسڪن رو خوردم و دستمالے بہ چشمام بستم و دراز ڪشیدم
****
الہام_ پاشو پاشو خواب آلود ،فڪر خودت نیستے فڪر این بچہ بے زبون باش از گرسنگے تلف شد.
_الہام خانم بذارید بخوابہ،دیشب خیلے خستہ شد.
صداے طوفان بود .
الہام_آره خستہ شده ولے اون بچہ گناه داره ،باید بہش غذا برسہ
چشمامو با یڪ روسرے بستہ بودم. دیشب خیلے خستہ شدم. بعد مراسم عقد و شام مہمونا ساعت یڪ صبح از اینجا رفتند.
روسرے را از رويے چشمام باز ڪردم .
_سلام
طوفان_سلام بہ روے ماهت
_شما ڪے اومدے؟
طوفان_بیست دقیقہ اے میشہ، پاشو برات حلیم خریدم باهم بخوریم.
_ساعت چنده مگہ؟
طوفان_ساعت۱۲
_دیشب خیلے خستہ شدم
طوفان_میدونم عزیزم ، براے همین برات صبح زود رفتم حلیم خریدم تا بخورے یہ ڪم قوت بگیرے،دیشب ڪہ چیزے نخوردے.
_ممنون
پاشدم برم بیرون
همونجورے داشت با لبخند خیره نگاهم میڪرد .
_چیہ قیافہ ام بعد از بیدار شدن مضحڪ شده؟
خندید
طوفان_نہ
_پس چے؟
طوفان_هیچے برو دست و روتو بشور بیا بریم صبحونہ بخور
_ظهرونہ است دیگہ وقت ناهاره
*
باصداے مرضیہ از خواب بلند شدم.
_پاشو بیا رضایے رفتہ حلیم خریده برامون .بلند شو یہ صبحونہ اے بخور
بعد از خوردن حلیم ، با مویابل مرضیہ شماره فاطمہ رو گرفتم .
فاطمہ_بلہ
_سلام فاطمہ جان
_سلام تویے حُ...خوبے؟چند لحظہ صبر ڪن برم جایے ...آهان نمیخواستم جلو بقیہ صحبت ڪنم .
خوبے تو؟ ڪے برگشتے؟
_خوبم ،دیروز
فاطمہ_بخدا این چند روز خیلے تو فڪرت بودم .
_ممنون عزیز ،فاطمہ میتونے سیدعلے رو برام بیارے بہ این آدرسے ڪہ برات میفرستم ؟دلم خیلے براش تنگ شده
فاطمہ_باشہ ، اگرچہ امروز نمیخواستم برم مهد ڪودک ولے میرم یہ جورے برش میدارم بہ بهونہ مہدڪودڪ میارمش.
_ممنون فاطمہ ، تا همیشہ مدیونتم
فاطمہ_این حرفو نزن حُسنا ، ڪارے نڪردم
_منتظرتم
براے دیدن سیدعلے لحظہ شمارے میڪردم .
وقتے فاطمہ زنگ زد و گفت پایینہ ، مرضیہ با رضایے هماهنگ ڪرد و فاطمہ بالا اومد.
در ڪہ باز شد با هول و ولا رفتم سمت پسرم .
خدایا شڪرت
_بیا قربونت بشم بیا ڪہ مامان بدون تو میمیره
فاطمہ_بیا اینہم پسر خوشگل شما، تقدیم مامان جونش
بغلش ڪردم و رفتم توے اتاق .خواب بود . از خودم جداش نڪردم ، باهاش حرف میزدم و اشڪ میریختم .
_سیدعلے ، مامانے ، حال بابایے چطوره؟
از من سراغ تو رو نمیگیره ؟
معلومہ ڪہ نہ ... بہش حق میدهم .از دستش ناراحت نشو باشہ مامان.
فاطمہ وارد اتاق شد .اومد و ڪنارم نشست .
_ممنون بخاطر همہ چیز ، من اگر تو رو نداشتم چیڪار میڪردم ؟
فاطمہ، میتونے هر روز سیدعلے رو برام بیارے اینجا ؟ میخوام تا جایے ڪہ بشہ خودم بہش شیر بدهم .
فاطمہ_یہ ڪم سختہ ولے سعیمو میڪنم .
_ببین رفت وآمدت با ما ، هماهنگ میڪنیم برات راننده بفرستن
فاطمہ_از اون جہت مشڪلے نیستـ باید شرایط اونجا رو ببینم چطوریہ.
_باشہ پس خبرشو بده
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال💜
#قسمت114🍃
صداے گریہ سیدعلے بلندشد.
خیلے تلاش ڪردم تا تونست درست شیر بخوره .
فاطمہ_اون مقدار شیرے ڪہ خودت داده بودے فریز ڪردم .سعے میڪردم بهش بدهم .ولے دیگہ تموم شد.
_میشہ بہ مرضیہ بگے کمپرس آب گرم برام بیاره.ممنون
فاطمہ رفت و با ڪمپرس آب گرم اومد.
نمےدونستم چطور ازش بپرسم
_از ...طوفان چہ خبر؟
فاطمہ نفس عمیقے ڪشید و گفت:
_خبر خاصے ندارم ،جدیدا صبح میره و شب میاد. کلا هم خونه عمہ ایناست.
با هیچڪس هم حرفے نمیزنہ ...
حُسنا اون هنوز دوسِت داره
از دستش دلگیر نباش ، اونہم حق داره
اشڪم چڪید .
_میدونم ...میدونم بہش حق میدهم.اگر بہش حق نمیدادم ڪہ اینطورے نمیتونستم تحمل ڪنم.ولے مطمئن نیستم هنوزم دوسم داشتہ باشہ.
فاطمہ_مطمئنم دوسِت داره .اون اوایل داشت دیوونہ میشد.
_بقیہ درمورد من ازش سوال میپرسن؟
_آره عمہ و طاهره و مامانت مرتب سوال میپرسن اونہم میگہ هیچ خبرے ندارم .ممنوع الملاقاتہ
فاطمہ خندید و گفت:
راستے چند روز پیش باهام دعوا ڪرد
_براے چے؟
لبخند زد وگفت
_اومدم بہ سیدعلے شیشہ شیرش رو بدهم ، شیشہ رو از دستم گرفت و سرم داد زد و
گفت :این ڪارها واسہ چیہ؟ ڪہ جاے خودتو اینجا باز ڪنے؟ دارے براے علی مادرے میڪنے هوا برت نداره .فڪر گذشتہ رو از سرت بیرون ڪن.
بنده خدا فڪر میڪرد من هنوز بہش فڪر میڪنم.
منم بہش گفتم من فقط بخاطر حُسنا اینجام .اونہم تا اسمتو شنید حالش بد شد.
"پس هنوز رو حرفت هستے مردِ من. مَردتر از تو در دنیایم سراغ ندارم بامرام
خوب یادم است بعد از عقدمون وقتے بہت گفتم :
_طوفان میخوام یہ چیزے بہت بگم.
طوفان_جانم ،بگو
_من قبل عقدمون با فاطمہ صحبت ڪردم ؟
طوفان_خب
_یہ چیزهایے بہش گفتم.
طوفان_مثلا چہ چیزے؟
_ بہش گفتم طلاق نگیره
ناگهانے سرش را بالا آورد و گفت:
طوفان_یعنے چے؟
_بہش گفتم من نمیخوام زندگیتو خراب ڪنم. فقط بعد دنیا اومدن بچہ ام و گرفتن شناسنامہ میرم .نمیخوام آهت پشتم باشہ
با شنیدن این حرفہا صورتش برافروختہ شد .دستاشو مشت ڪرد و با صداے بلند سرم داد زد :
طوفان_تو بیجا ڪردے . با اجازه ڪے این چرت وپرتہا رو گفتے؟
دیوونہ شدے حُسنا ؟
قاشق حلیم رو پرت ڪرد تو سفره و بلند شد.از صداے دادش مامان و الہام هم داخل اومدند .
مامان_چے شده ؟
طوفان_هیچے دخترتون دیوونہ شده
سریعا پاشدم و جلو دهانش رو گرفتم.
_هیچے مامان جون بحث زن و شوهریہ، خودمون حلش میڪنیم.
مامان و الہام با اکراه بیرون رفتند.
در وبستم وقفلش ڪردم
طوفان از عصبانیت دور اتاق راه میرفت.
طوفان_چرا با احساسات اون دختر بازے میڪنے؟من اهلش نیستم. نمیتونم ...
حُسنا من دوسِت دارم .
یعنے تو فقط بخاطر این بچہ میخواے با من ازدواج ڪنے؟بہ من علاقہ ندارے؟
اونقدر مظلوم گفت ڪہ خودم هم از حرفم پشیمون شدم.
_چرا عزیزم ، معلومہ دوسِت دارم.من فقط ...فقط
چطور میتونستم بگم ترسم من از اینہ آه این دختر منو بگیره .ترسم از اینہ ڪہ بچہ ام بدون مادر بزرگ شہ
طوفان_فقط چے؟ڪدوم زنے میاد براے شوهرش نامزد سابقشو پیشنہاد میده؟ من مثل تو ندیدم .
من از اون مردها نیستم ڪہ بگم آخ جون دوتا دوتا ...
با دستاش صورتمو قاب گرفت .پیشونیشو بہ پیشونیم چسبوند
طوفان_حُسنا من فقط تو رو میخوام .میفہمے؟.نمیتونم عشقمو تقسیم ڪنم براے رضاے خدا
... اهلش نیستم.
اینو مطمئن باش من هیچوقت بہ گذشتہ برنمیگردم.دیگہ هم نمیخوام اسم فاطمہ رو بشنوم .تمام
من آنروز از حرفہایت قند در دلم آب و تبدیل بہ شڪر میشد.تا شڪرستان شدنم چیزے نمانده بود."
★★★★
فاطمہ_حُسنا برام سوالہ چرا از بین این همہ آدم منو انتخاب ڪردے؟ چرا بہ زهرا نگفتے؟
_چاره دیگہ اے نداشتم.ڪسے دیگہ اے نبود ،بہ زهرا نمیتونستم بگم .زهرا غیبتش نباشہ جلو حبیب دهانش چفت وبست نداره .حتما بہ حبیب میگفت ،حبیب هم سر از خود راه میفت دنبال من .
خندیدم و گفتم :مجبورم بہ تو اعتماد ڪنم .چاره اے ندارم
_فاطمہ مطمئنے ڪسے از ماجراے منو طوفان خبر نداره؟
فاطمہ_آره مطمئنم ، همہ فڪر میڪنن تو بخاطر قضیہ جاسوسے زندانے.
مطمئن بودم اون مرد تر از این حرفاست ڪہ بہ ڪسے چیزے بگوید.
_از مامانم چہ خبر؟
نگاهش رنگ نگرانے گرفت.
_فاطمہ اگر چیزے شده بہم بگو
فاطمہ همچنان نگاهم میڪرد.
_توروبہ خدا بگو ،جون بہ لبم ڪردے
فاطمہ_یہ سڪتہ خفیف ڪرده .
_یازهرا
دیشب خوابشو دیدم
اینبار براے مادر بیچاره ام گریہ میڪنم.
چقدر بخاطر من فشار و سختے را تحمل ڪرده .
خدایا منتظرم تا ڪجا میخواے منو ببرے؟
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت115🍃
دلم براے مادرم میسوزد.حیف ڪہ ڪنارش نبودم.
امان از این روزگار ڪہ با من بدجور سر جنگ داشت.
اما من همچنان باید قوے باشم. قوے هستم بہ عشق ...
بہ عشق ڪسے ڪہ مجنون وار دوستش دارم اما دلش را بدجور شڪستہ ام.
_فاطمہ دلم گرفتہ میاے بریم بیرون؟
فاطمه_ڪجا بریم؟ من حرفے ندارم .تو میتونے بیاے؟
_ بزار بپرسم
از مرضیہ خواستم ڪارے ڪند ڪہ بتونم بیرون برم .اول مخالفت ڪرد اما بعد وقتے حالم را دید گفت:
بزار با رضایے هماهنگ ڪنم .همہ مون با هم بریم
بعد از هماهنگے همہ آماده شدیم. وقتے خواستم پایین بروم ، مرضیہ دستشو دراز ڪرد و گفت:
اینو بزن
روبنده بود، نباید شناختہ میشدم.
این روبند چہ جاهایے ڪہ بہ دادم رسید.
همدم خوبے بود برایم.
صدایش در گوشم میپیچد:
* :حُسناگلے؛ جان من این خوشگلے هاتو ڪسے نبینہ ها ، حیف ڪہ نمیشہ وگرنہ میگفتم همیشہ روبند بزنے. *
سیدعلے را بغل گرفتم و
سوار ماشین شدیم.مرضیہ جلو ڪنار اقای رضایے نشست.
_فاطمہ ڪے سید علے رو میبرے؟
فاطمہ_ظہر، بعضے روزها دو شیفت هستم صبح تا عصر .امروز ڪہ تعطیل بودم. باید به همه بگم هر روز ڪلاس دارم.
_شرمنده تو هم از ڪار و زندگے افتادی؟
فاطمہ_نہ این حرفہا چیہ ، میدونے اون موقع ڪہ گفتے فاطمہ تو مراقب سیدعلے باش . همہ تعجب ڪردند ،من ڪہ نمیخواستم تو اون خونہ باشم گفتم میبرمش با خودم مہدڪودڪ ، اتفاقا براے اونہا هم خوبہ .مامانت کہ الہام درگیرشہ ، طاهره ڪہ میدونے بارداره و تازه شش ماهش شده
عمہ لیلا هم ڪہ بنده خدا دل ودماغ بچه دارے نداره فقط شبہا سیدعلے رو میگیره.
آقاسید هم ڪہ ...
چند روزے خونہ موند ولے انگار حالش بدتر میشد .صبح میره بیرون و شب میاد.
از لابہ لاے خیابونہا ڪہ میگذشتیم چشمم بہ مزون لباس عروسے افتاد
یادش بخیر انگار همین دیروز بود:
★★★★★★★★★★★★★
همہ براے چیدمان وسایل خونہ رفتہ بودند .مامان بہ ڪمڪ الہام و زهرا و دایے حبیب وسایل خونہ را خریده بودند و قرار بود امروز چیدمان باشد .
سید طوفان زنگ زد و گفت دنبالم میاد تا اونجا بریم و در مورد نوع دکوراسیون و چیدمان خونہ نظر بدهم .
سوار ماشین شدیم .قبل رفتن بہ خونہ جلوتر از یڪ آبمیوه فروشے نگہ داشت .
در واقع روبہ روے یڪ مزون لباس عروس .
همہ نگاهم بہ آن مزون ولباسهایش بود ڪہ یڪ لیوان آب هویج بستنے جلو صورتم قرار گرفت.
طوفان_بفرما خانم، حواست نیست انگار ،چندبار صدات زدم
_ممنون ،ببخشید متوجہ نشدم
لبخندے زد و گفت
طوفان_آره دیدم حواست بہ این لباس عروس هاست.
ڪمے از آب میوه ام رو خوردم
طوفان_تو فڪرے.حرف نمیزنے.
_آره ، میدونے بہ چے فڪر میڪنم؟ اینڪہ هر دخترے دوست داره یڪے از این لباس ها رو بپوشہ موقع عروسیش .بعد هم نفسم را آه مانند بیرون دادم.
طوفان دستم و گرفت .
طوفان_اوه اوه عجب آهے هم میڪشہ ، حُسنا منو نگاه ڪن ...
میدونم من در حقت ظلم ڪردم ، آرزوهاتو بر باد دادم .منو ببخش باشہ؟
لبخندے زدم
_مہم نیست بہش فڪر نڪن.
طوفان_الان هم دیر نیست.
_چے دیر نیست.
طوفان_لباس عروس رو میگم.
آخرهفتہ ڪہ میخوایم بریم تو خونمون با لباس عروس میاے .
خندیدم و گفتم
_فڪر نمیکنے دیر باشہ؟
طوفان_نہ چرا دیر باشہ. لباس عروس رو ڪہ نمیخواد جلو بقیہ بپوشے حتما ،جلو من بپوش
ڪمے ڪہ فڪر ڪردم دیدم پیشنہاد بدے نیست.
_ اتفاقا یہ دوستے دارم خودش آتلیہ داره . مطمئنہ ، قبلش هم میریم آتلیہ عڪس میگیریم .
طوفان_خیلے هم خوبہ ، شما هرچے میخواے فقط لب تر ڪن من برات آماده میڪنم خانم خانما
_اه هرچے؟
طوفان_حالا هر چے ،هرچے هم نہ ولے سعے میڪنم تا جایے ڪہ راه داره.تو رو هم میشناسم چیز نامعقولے نمیخواے.
باز هم خندیدم .گاهے از توے آینہ عقب را نگاهے مینداخت و سرش را بہ حالت تاسف تڪان میداد.
_چیزے شده؟
طوفان_این سعید هم مثلا میخواد نامحسوس مراقب من باشہ.اینقدر تابلوئہ
_هرجا برے همراهتہ؟
طوفان_متاسفانہ تقریبا ، من ڪہ نمیخوام ،خودشون سر از خود راه افتادن
_یعنے همہ محافظ ها هر جایے آدم بره و هر ڪارے بخواے انجام بدے در صحنہ هستن؟
طوفان_فعلا براے من بیچاره اینجوریہ.
ڪمے معذب بودم از اینڪہ یڪے آمار همہ ڪارهاے ما را داشتہ باشد. اما باید عادت میڪردم.
ماشین را ڪنار ساختمونے نگہ داشت . پیاده شد و بہ طرف من آمد و در را برایم باز ڪرد.
طوفان_بفرمایید حُسنا بانو اینهم خونمون
از حُسنا بانو گفتنش دلم غنج میرفت.
_بقیہ رسیدن؟
طوفان_آره
ڪلید انداخت و در را باز ڪرد وارد آسانسور شدیم ، در بستہ شد و دڪمہ طبقہ ۵ را زد
نزدیڪم ایستاده بود .نگاهم را بالا آوردم خیره ام بود و خیلے سریع گونہ ام را بوسید .لبخند زد و گفت
_خیلے خوشحالم داریم میریم خونمون
آسانسور ایستاد هردوخارج شدیم .
با ڪلید در را باز ڪرد و گفت :
بفرما خانومم اینهم منزلتون
خوش اومدید
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت116 🍃
وقتے وارد شدیم هرڪسے مشغول یہ ڪارے بود.
مارا ڪہ دیدند دست از ڪار ڪشیدند و همگے شروع بہ دست زدن کردند.
زهرا _مبارڪہ ... مبارڪہ
حبیب_خوش اومدید بہ خونتون
مامان_بیا زودتر ببین مبل هاتون رو چطورے میخواے بچینے ؟
اینجا واقعا خونہ من بود؟
جلو رفتم و مشغول نظر دادن شدم و دایے حبیب و طوفان هم اجرا میڪردند.
لحظہ آخر یڪے از مبل ها ڪج گذاشتہ شده بود.خم شدم و با هل دادنش سعے ڪردم جاشو درست ڪنم .
طوفان سر قالے دستش بود
سریعا قالے را رها کرد و بہ طرف من دوید
طوفان_دست نزن ، چیڪار میڪنے حسنا ،حواست نیست مگہ . برات خوب نیست.
بیا برو بشین لازم نڪرده بہ چیزے دست بزنے .مگہ اینجا آدم نیست ڪہ تو بخواے ڪار ڪنے.
من براے چے اینجام .فقط بہ من بگو چیڪار ڪنم
از این همہ توجہ ذوق ڪرده بودم .
وسایل خونہ من ساده و در عین حال،شیک وزیبا ڪہ براے خونہ ۱۳۰ مترے عالی بود.
وارد یڪے از اتاق ها شدم . یہ تخت و ڪمد بچہ هم گذاشتہ شده بود.
یہ تخت بچگانہ سفید خیلے قشنگ
_اینو دیگہ ڪے خریده؟
مامان داخل اومد و گفت :
خوشت اومد؟ قشنگہ نہ؟ موقعے ڪہ داشتیم وسایلتو میخریدیم اینہم دیدم بہ سید طوفان گفتم .اونہم پسندید ولے گفت بہت چیزے نگیم،میخواست سورپرایزت ڪنہ.
طوفان_قشنگہ؟
برگشتم در چارچوب در ایستاده بود و دست بہ سینہ با سرے ڪج و لبخند گوشہ لبش نگاهم میڪرد.
_سورپرایز ڪردن هم بلدے آره ناقلا؟
مامان بیرون رفت .
بہ سمتم اومد و برم گردوند بہ طرف تخت نوزاد ، از پشت دستشو دور شڪمم ڪرد و سرشو ڪنار گوشم آورد .
آروم گفت:
_حالا ڪجاشو دیدے .
براے اولین بار بہ شڪمم دست ڪشید.
_ گل پسر بابا خوبہ؟
از هیجان خون در بدنم بہ جریان افتاده بود و قلبم تند تند میزد.
و من در دلم براے این خوشے هاے شیرین وان یکاد میخواندم.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت117🍃
دلخوشے آدمہا همیشگے نیست. همانطور ڪہ غم ها همیشگے نیستند.
روز عروسے ما روز خاصے بود.
ساعت یک ظهر ،دقیقا قبل از رفتن بہ آرایشگاه و آتلیہ موقع لباس پوشیدن تلفنم زنگ خورد. شماره آقاے سعیدے روے گوشے افتاد .
_بفرمایید
_سلام خانم حڪیمے خوب هستید؟ببخشید باید حتما امروز شما رو ببینم .موضوع مهمے هست باید باهاتون صحبت ڪنم.
_سلام ممنون، بلہ متوجہم ڪجا باید بیام؟
سعیدے_ما تو ماشین ،ڪنار ڪوچہ تون منتظر هستیم.فقط یہ جورے بیاید ڪہ ڪسے متوجہ نشہ.
باید دنبال بہونہ اے براے تنہایے بیرون رفتن میگشتم .
الہام لباس پوشیده توے سالن ایستاده بود.
الہام_بیا دیگہ دیر شد
_ببین الہام تو بخواے بیاے اونجا ڪلے معطل میشے، بہ نظرم یہ جورے بیا ڪہ لباسم رو برام بیارے .از آخر بیا ڪہ بعد با ما بیاے آتلیہ
الہام_آخہ اینجورے تو تنہایے ؟
_نگران منے؟الحمدللہ حال من خوبہ، اگر هم چیزے لازم داشتم بہت میگم برام بیارے
با اکراه قبول ڪرد .
گفتم با تاڪسے میرم.
چادرم را پوشیدم و سریع از خونہ بیرون زدم .
نمیدونستم در چہ راهے قدم میگذارم.راهے ڪہ سرانجامش نا پیدا بود و تا پاے جان براے داشتہ هایم باید میجنگیدم.
ماشینشون رو دیدم و سریع در عقب را بازڪردم و سوار شدم.
آقاے سعیدے جلو نشستہ بود و ڪنارش هم راننده اے جوان در حال رانندگے بود.
مسیر را پرسیدند و در طول راه آقاے سعیدے مسائلے را مطرح ڪرد ڪہ تقریبا ترس برم برداشت.
سعیدے_خلاصہ اینڪہ باید مراقب باشید ،اینجا جاے ریسڪ نیست.ممڪنہ حتے خونتون رو هم شنود بزارن.
اونہا اینقدر بہ آقاسیدطوفان نزدیڪ هستند ڪہ ڪوچڪترین حرڪتش را پیش بینے میڪنند و در جریان هستند.
ما باید بتونیم خط ارتباطے این گروه رو پیدا ڪنیم.
خانم حڪیمے ما براے این ڪار نیاز بہ
یہ واسطہ داریم تا اطلاعات را از شمابہ اقاے ڪریمے برسونہ.میتونستیم از نیروهاے خودمون استفاده ڪنیم اما بخاطر بعضے مسایل نمیتونیم ریسڪ ڪنیم و ترجیح میدیم یہ خودے یا آشنایے باشہ . شما ڪسے رومیشناسید؟یہ آدم مطمئن وقابل اعتماد.
تو اون لحظہ هرچے فڪر ڪردم ڪسے رو با این مشخصات اطرافم پیدا نڪردم.بجز ... فاطمہ ، آره بہترین گزینہ تو اون شرایط براے من فاطمہ بود .
_تنہا ڪسے ڪہ میشناسم ،فاطمہ رضوے هست.دختر عمہ سیدطوفان.
_باید طے یڪ جلسہ اے همدیگر رو ببینیم و با ایشون هم صحبت کنیم.
خبرشو بهتون میدهم .
سعیدے _ فقط مراقب باشید تحت هیچ شرایطے،خانم حڪیمے دارم تاکید میکنم تحت هیچ شرایطے نباید سیدطوفان متوجہ بشہ. اگر ڪوچڪترین مسئلہ اے متوجہ بشہ جونش در خطره .
_بلہ میدونم
سعیدے_ هنوز خبرے نشده ، پیامے ،چیزے ...؟
_نہ قرار بود بہ محض آمادگے ،خودم بہشون پیام بدهم .
سعیدے_هرچہ سریعتر اینڪارو انجام بدید چون برنامہ نظامے ما وارد موضوع جدیدے شده و اونہا دست بہ ڪار شدند.
پس منتظر باشید .
پیوندتون هم ان شاء اللہ بہ مبارڪے و میمنت
قبل از آرایشگاه پیاده شدم .
داخل رفتم و خانمها ے آرایشڱر بعد از ڪلے اظهار نظر و مشورت شروع بہ کار کردند.
سه الی چهار ساعتے گرفتار بودم.
ڪہ بہ الہام زنگ زدم و گفتم لباسم را برایم بیاورد.
الہام اومد و وقتے لباسم را پوشیدم .جلو اومد و بغلم ڪرد ...
واے ماه شدے، قطره اشڪے از چشمش افتاد.
الہام_بعد این همہ سختے ، این خوشے حقتہ ، امیدوارم بهت بچسبہ .ان شاء اللہ خوشبخت بشید.
بہ طوفان زنگ زدم ڪہ گفت پایین تو ماشین نشستہ.
الہام ڪمڪم ڪرد شنل و چادر سفیدم را پوشیدم.
لحظہ آخر خانم آرایشگر گفت :
حیف این همہ زحمت ، خب الان با اینہا آرایش و موهات خراب میشہ.
_نگران نباشید طورے چادرم رو گرفتم ڪہ اصلا هیچ چیزیشون نمیشہ
چادرم را تا روے سینہ ام پایین آوردم .
بہ ڪمڪ الہام پایین رفتم .
از زیر چادر متوجہ شلوار اتو ڪشیده و ڪفش هاے ورنے براقے شدم ڪہ در را برایم باز ڪرده بود.
بہ سختے سوار شدم و نشستم.
الہام هم عقب نشست .
سیدطوفان سوار شد.
طوفان_سلام عرض شد خانم عروس، مبارڪہ
_ممنون آقا داماد
طوفان_ما ڪہ شما رو نمیبینیم ولے از همون زیر صداتو شنیدیم هم قبولہ
ماشین را روشن ڪرد و با آدرسے کہ الہام میداد بہ سمت آتلیہ رفت.
وارد آتلیہ شدیم دوتا از دوستاے الہام اونجا بودند.
مرا بہ اتاقے بردند و سیدطوفان توے سالن آتلیہ منتظرنشستہ بود. چادر و شنلم را در آوردند.
الہام طوفان را صدا زد و او هم وارد اتاق شد .
بہ محض وارد شدن بہ اتاق
منو ڪہ دید بزور لبخندش را جمع کرد.مثلا میخواست جلو بقیہ خوددار باشد.
ڪت و شلوار سورمہ اے خیلے شیکے پوشیده بود .با بلوز یقہ دیپلمات سفیدے
سارا دوست الہام بہمون میگفت چطورے باید ژست بگیریم .
طوفان ڪنارم اومد و با شیطنت خاصے گفت:
میگم حورے جون میدونم خوشگلے ولے بہ حسنا خانوم ما نمیگے بیاد شوهرش منتظرشہ .
دوست داشتم زمان در آن لحظات براے همیشہ از حرڪت بایستد.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت118🍃
وقتی هنوز به خاطرات عروسیم فکر میڪنم شیرینے وصف ناپذیرے در وجودم احساس میڪنم.
هنوز ڪہ هنوز است با یادآورے آن خاطرات لبخند میزنم.
چقدر براے آن ژست هاے عڪاسے خندیدیم.
شب بہ رسم ولیمہ عروسے طوفان بہ خانواده من و خودش گفتہ بود شام را بمانند.
ماڪہ ولیمہ ندادیم لااقل بہ شماها بدیم.
موقع خداحافظے با مادرم بہ آغوش ڪشیدمش.
هق هق وار گریہ میڪردم
_مامان تو رو خدا منو حلال ڪن ، من خیلے اذیتت ڪردم . بخاطر من موهات سفید شد.
خم شدم دستشو بزور بوسیدم .
مامان هم گریہ میڪرد.
_حلالے دخترم ، دعا میڪنم خوشبخت شے، عمرے بہ پاے هم پیر شید .نوه هاتون رو ببینید.
و چہ دعایے بہتر از دعاے مادر براے دخترش.
من بہ استجابت این دعا ایمان دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بہ مرضیہ گفتہ بودم میخواهم براے سیدعلے لباس بخرم .
رضایے ماشین را ڪنار بوتیڪ لباس بچہ گانہ نگہ داشت.
سیدعلے را بہ فاطمہ دادم و با مرضیه پیاده شدیم .
به داخل مغازه رفتم از بین لباس ها یک سرهمی سفید با طرح دریا ،نهنگ و قایق انتخاب ڪردم .
دو تا لباس دیگہ هم برداشتم .
یادم آمد سید طوفان میگفت :
★★★★★★★★★★★★★★★
*((خانم ، این همہ لباس و اسباب بازے براے چیہ؟لازمہ؟
سعے کن چیزایی بخرے ڪہ لازم و ضروریہ، تا بچہ بزرگتر ڪہ شد قدر داشتہ هاشو بدونہ
_آقاے پدر خیالت راحت ، من چیزهاے ضرورے میخرم ، تازه برنامه ریزے ڪردم اگر براش ڪوچیڪ شد لباس هاے نویے ڪہ داره رو بہ خانواده هایے ڪہ نیاز دارند بدهم.
خم شد و پیشونیمو بوسید
_شما همہ چے تمومے، خوش بہ حال سیدعلے کہ مامانے مثل تو داره .
بعد ڪنارم نشست و پاهاشو جمع ڪرد و گفت :
"ببین حُسنا میدونے آرزوم چیہ ؟ دلم میخواد سیدعلے بزرگ شہ ، باخودم ببرمش هیئت ، ڪم ڪم یاد بگیره مداحے کنہ ، با همون دستاے ڪوچولوش بہ سینہ اش بزنہ ...و بگہ حسیــــن
نفسش را آه مانند بیرون داد.
حسین با ما چہ میڪنے ...
با صداے قشنگ ومحزونش برایم خواند
طوفان_ دیوونتم ...دیوونہ ے نگاهتم ..
حسینِ من ... من و بخر
بہ جون مادرت
این دلو یہ ڪربلا ببر ...
اشڪم چکید.
_ من هنوز ڪربلا نرفتم .اون بار هم ڪہ نشد ...طوفان یعنے آقا منو نمیخواد؟
دستامو تو دستاش گرفت
_نہ خانم ، آقا میخواد با امانتیش برے زیارتشون . ان شاء اللہ با سیدعلے سہ نفره میریم.))*****
★★★★★★★★★★★★★★★★★
و هنوز قسمت من نیست بہ دیدار تو نائل شوم ارباب
بہ لباس ها نگاه میڪنم.
من دلخوشم بہ همین خرید ڪردن هاے یواشڪے
لباس ها را خریدیم و سوار ماشین شدیم.
در راه بہ یاد چیزے افتادم .
_راستے فاطمہ، چیڪار ڪردے با اون قضیہ؟ هنوز نمیخواے بہش جواب بدے؟
فاطمہ_نمےدونم هنوز هم نمےدونم بایدچیڪار ڪنم ، از دستش دلخورم اگر اونجورے رفتار نڪرده بود شاید براے تو این اتفاقات نمے افتاد .
_ببین فاطمہ اون دوستت داره ، واقعا هم تو رو میخواد ، اون اتفاقات هم ...نمیدونم شاید باید میفتاد تا طوفان دنبال من نباشہ .ازم ناامید بشہ .
فاطمہ_بہش گفتم تا زمانے ڪہ تڪلیف تو مشخص نشہ هیچ جوابے نمیدهم.
درضمن فڪر ڪردے الان وقتشہ؟
فردا اومدن خواستگارے، طوفان بفهمہ نمیگہ این از کجا منو میشناختہ ؟
_نمیگم خواستگارے،لااقل بدونہ ڪہ تو هم دلت باهاشہ
فاطمہ_الان نمیتونم . میدونے حُسنا من از تو خیلے چیزها یاد گرفتم . اینڪہ فقط حواسم بہ خوشیہ خودم نباشہ.
تو اون روزها ڪہ حالم بد بود ، ڪے فڪرشو میڪرد مثلا رقیب من بتونہ قشنگ منو آروم ڪنہ ، ڪارے ڪنہ نگاهم بہ زندگیم عوض شہ ، بہ آدمہا عوض بشہ .
حُسنا من نمیتونم خودخواه باشم. فقط بہ خوشےِ خودم فڪر ڪنم.
اینو تو یادم دادے
میدونے واقعا گاهے بہ تو غبطہ میخورم ڪہ چطور یڪ زن ،مردونہ پاے زندگے و عشقش ایستاد حتے بہ قیمت آبروش ...حتے بہ قیمت ناراحتے همسرش .
گاهے از خودم میپرسم من اگر جاے تو بودم میتونستم اینجورے خوددار باشم؟آخہ زنہا معمولا نمیتونن چیزے تو خودشون نگہ دارن .تو واقعا همہ معادلاتم رو بہم زدے.
یہ سوال خیلے وقتہ ذهنم رو مشغول ڪرده تو با اینڪہ اینقدر سختے ڪشیدے چطور هنوز مقاومے ؟
_میدونے فاطمہ ، شاید اگر منم بہ زندگے نگاهم مثل خیلے از آدمہا بود هیچوقت نمیتونستم اینجورے دوام بیارم .
آدم با هر سختے ظرفیت روحش بزرگتر
میشہ و تحملش بیشتر .
قبول ڪردم ڪہ توے این دنیا قرار نیست ما آدمہا بہ همه چیزمون برسیم.
اینجورے حسرتم ڪمتره ، اینجورے عذاب ڪشیدنم ڪمتره ، اینجورے لذتم از داشتہ هام بیشتره .
اما خب دو چیز منو اینطور امیدوار نگہ داشتہ یڪے نیروے عشقہ و یڪے امید بہ راحتے بعد سختے .
و من بہ وعده تو یقین دارم . چرا ڪہ خودت فرمودے «ان مع العسر یُسرا ... فإنَّ مع العُسرِ یُسرا
قطعا بعد از هر سختے ، آسانے هست.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت119🍃
★طوفان
بخاطر مسایل پیش آمده ، بخش ڪاریم در هوافضاے سپاه را تغییر داده بودم .
صبح ها سر کار میرفتم و عصر ها هم دانشگاه تدریس میڪردم .اینطور ڪمتر فرصت فڪر ڪردن داشتم.
ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم.
حیاط پر بود از برگ هاے درختان و اهالے این خونہ انگار دل ودماغ تمیز ڪردن این حیاط را نداشتند.
این خونہ هم مثل همہ ما رنگ وبوے پاییز غم انگیز را گرفتہ.
وارد خونہ شدم ، مامان مشغول خیاطے بود ، با خیاطے خودش را مشغول میڪرد و گاهے از درد پا مینالید.
_سلام
مامان_سلام مادر
عینکشو پایین داد و با تعجب نگاهم ڪرد
مامان_ چیزے شده؟ چرا این موقع اومدے؟
_نہ مگہ باید چیزے بشہ، امروز حال ڪلاس رفتن نداشتم زود اومدم.
مامان_آها، گفتم شاید خبرے از حُسنا شده ...بعد هم نفسش را آه مانند بیرون داد
ها مادر هنوز خبرے نیست؟نگفتن چرا نمیزارن ملاقاتش بریم؟
اسم حُسنا ڪہ اومد حالم گرفتہ شد.ڪاش مامان میفہمید و اسمشو جلو من نمیآورد.
باخودم گفتم
خداروشڪر ڪہ شما هیچوقت متوجه نشدید حسنا با من و خودش و این خانواده چہ ڪرد.
_نہ ،هیچ خبرےندارم
مامان_دایے ِحسنا زنگ زد گفت باهات ڪار داره هرچے زنگ میزنہ گوشیت خاموشہ چرا؟
_حوصلہ هیچ ڪسيو نداشتم.براے همین گوشیمو خاموش ڪردم. چے میخواد بگہ میخواد بپرسہ از خواهر زاده اش خبر دارم؟ نہ هیچ خبرے ندارم.
مامان_طوفان تو چِت شده ، تا اسم حُسنا میاد رنگت میپره ، حتے حاضر نیستے اسمشو بہ زبون بیارے. اون بیچاره براے اینکہ میترسید تو رو ازدست بده اینکارو کرد.
من ڪہ میدونم حتے سراغشم نمیگیرے .من بچہ مو میشناسم.
شروع بہ اشڪ ریختن کرد:
_اون دختر ڪم بخاطر تو سختے ڪشید؟تو همون آدم عاشقے ؟ یادتہ براے بدست آوردنش چیڪار میکردے؟
ڪار اون فقط از سر دوست داشتن بود.
مادر بیچاره من ، تو از چے خبر دارے؟ اون اگر عاشق بود...
_چایے آماده هست؟ خستہ ام
مامان_آره الان برات میارم.
حتے حال مخالفت هم نداشتم ، قبلا هروقت مادر میخواست بلند شہ و چیزے برام بیاره اجازه نمیدادم و خودم پا میشدم.
اما الان ...جسمم هم توانایے برخاستن نداره چہ برسہ بہ روحم .
_سیدعلے ڪجاست؟
مامان_فاطمہ با خودش بردش مهدڪودڪ ،
خدا خیرش بده، اگر این دختر نبود، من دست تنہا باید چیڪار میڪردم؟
اون مادر ِبیچاره حُسنا هم ڪہ علیل یہ گوشہ افتاده ...ازش ڪارے برنمیاد.
زنگ در زده شد .
سیدرحمان بود .پدر صبور و مہربان این خونہ و پشت سرش هم فاطمہ.
با دیدن فاطمہ سریعا بہ اتاقم رفتم.
_مامان ! سید علے رو ازش بگیر ،بیار تو اتاقم .
روے تخت دراز ڪشیدم .
چند دقیقہ بعد مامان سیدعلے را برایم آورد و خودش بیرون رفت.
_سلام پسر بابا ، بیرون خوش گذشت؟
خم شدم و بوسیدمش.
ناگہان با عطر بوے یاس چیزے در من فروریخت.
یہ آدم ...یہ خاطره ...
خیلے وقتہ بوے عطر یاسے نمیومد.
بیشتر بو ڪشیدم ...واقعا عطر یاس بود.
_بابایے چے میخواے بگے؟ اینڪہ من بہ یاد مامانت باشم؟
لبخند تلخے زدم
تو همون عالم بچگیت بمون .هیچوقت نپرس مامانت با من چہ ڪرد؟ ...باشہ؟
خدایا چرا هر بار میخوام فراموش ڪنم حالمو میگیرے.
یہ لحظہ با خودم فڪر کردم اصلا چرا باید سید علے بوے عطر یاس بده .
مشخصہ ڪار فاطمہ است.
ازدست این دختر واقعا خستہ شده بودم.
علی را برداشتم و بیرون رفتم.
_مامان فاطمہ ڪجاست ؟
مامان_رفت ، فڪر ڪنم الان تو حیاطہ داره میره
سریع در وباز ڪردم و بہ حیاط رفتم نزدیڪ در حیاط بود.
_فاطمہ خانم
برگشت
_یہ دقیقہ ڪارتون دارم
سرش را زیر انداخت.
فاطمہ_بلہ
باید چطورے بہش میفهموندم .واقع عصبے بودم
_شما عطر یاس بہ خودتون زدید؟
ابروهاش بالا پرید و با تعجب نگاهم ڪرد:
فاطمہ_نہ،اصلا
تو گفتے و منم باور ڪردم
_زین پس خواستید عطر بزنید خواهشا هر عطرے بزنید بجز گل یاس .من از گل یاس متنفرم
باید لباسهاے علے را در میاوردم .باید این بو را از شامہ ام بیرون ڪنم.
فاطمہ صدام زد
_پسرعمہ، این بوے عطر من نیست.
بوے عطر دوستمہ، اون سیدعلے رو بغل ڪرده بود.
همانطور پشت بہ او ایستاده بودم
_بہ دوستتون بگید یا عطر نزنہ یا اگر زد علے رو بغل نڪنہ
منتظر جواب دادن نماندم
بہ داخل رفتم و سریعا لباس هاے علے را از تنش درآوردم.
بو ڪشیدم ، هنوز بوے عطر بود.
داد ڪشیدم و لباسش را پرت ڪردم
_لعنتے...لعنتے نمیخوام این بو باشہ
مامان با صداے من در و باز ڪرد :
_چے شده مادر؟
_هیچے ، بیاین ڪمک ڪنیم میخوام علے رو بشورم ، نہ اصلا حمومش بدهیم
باید هیچ عطرے از یاس باقے نمونہ
یڪ روزے بہترین رایحہ و عطر زندگے من یاس بود .
اما حالا بوے یاس، تمام دردهاے عالم رابہ وجودم سرایز میڪند.
یڪ روزے ، یڪ آدم همہ آرزوے من بود.
یڪ روزے یڪ آدم داروے دل بیمار من بود.
یڪ روزے ...
امان از آن روزها و آن یڪ آدم !
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت120🍃
شب تمام غصہ هاے عالم بہ دلم فرود مےآمد .
خدایا چہ سرے در شب است کہ عاشقان را در شب عاشق تر میڪنے؟
لباس پوشیدم و بیرون رفتم. حال موندن تو خونہ را نداشتم
مامان_طوفان ، مادر بیرون میرے برو از خونتون تشک و پتو بزرگ علے رو بیار، این دیگہ براش ڪوچیڪ شده
سوار ماشین شدم و بیرون رفتم.
من باید این روزها ڪارے کنم.باید یہ تصمیم جدے بگیرم .آره باید برم ...
شروع میکنم بہ مداحے تا شاید حال دل من هم خوب شود
منو یہ ڪم ببین ...سینے زنیمو هم ببین ...
دلم یہ جوریہ ...ولے پر از صبوریہ
بہ سد اشڪهایم ڪہ پشت پلڪہایم پنہان شده بود اجازه فرو ریختن دادم.
_آره منم صبورم ...منم صبورم
من یہ مرد صبورم
گریہ ڪردم و هق زدم .
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریہ
منم باید برم
آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومے طرف حرم بره
یہ روزے هم میاد نفس آخرم بره
_خدایا من باید برم ...من تحمل این زندگیو ندارم
چرا حُسنا ....چرا با من اینڪارو کردے؟
چرا داغونم کردے؟
گفتے عاشقے ولے ڪدوم عاشق این بلا رو سرش معشوش میاره
ماشینو تو بزرگراه یہ گوشہ نگہ داشتم و پیاده شدم.
زانو زدم و داد کشیدم:
خدااااا چرا منو نگہ داشتے؟ چرا من هنوز نمردم؟ چطور من از این درد زنده ام ...چطور؟
خدا ازم راضیشو برم .
دستے رو شونہ ام نشست.
سعید_پاشو اینجا جاے خالے کردن خودت نیست.بعدا میبرمت یہ جاے خوب حسابے گریہ کن.
بہ سختی بلند شدم و سوار ماشین شدم
سعید_میتونے رانندگے ڪنے؟
_آره
حرڪت کردم بہ سمت خونہ .
چطور پامو تو اون خونہ بزارم ؟
چطورے برم؟
ماشین را دم در نگہ داشتم و پیاده شدم
ڪلید انداختم و وارد خونہ شدم
همہ جا تاریڪ بود
ڪاش میتونستم چراغ را روشن نڪنم .
دست بردم و چراغ را روشن ڪردم .
همہ وسایل ڪف سالن ریختہ شده بود.
آخرین بار من اینجا بودم .
آخرین بار با چہ دردے از اینجا رفتم .
اصلا از کجا شروع شد ؟
★★★★★★★★★★★★★★★★★★
چند روز بعد عروسے وقتے بہ خونہ برگشتم .
در و باز کردم بوے خوش غذا مستم کرده بود.
براے یہ آدم گرسنہ ، ڪہ ڪلے از فسفرهاے مغزش کار کشیده هیچ بویے دلپذیرتر از بوے غذا نیست.
اونہم غذاے دست پخت حُسنا گلے
_سلام خانمم ، بہ بہ ...بببہ ب ببہ بہ
چہ میڪنہ این خانوم در محوطہ آشپزخونہ
در یخچال و بست و بہ طرفم اومد
حُسنا_سلام آقامون خداقوت ، خستہ نباشے
بغلم کرد و کیفمو از دستم گرفت.
_درمونده نباشے خانم
بیا یہ ماچ ابدار بده شوهرت کہ فرشتہ ها برامون ثواب مینویسن
حُسنا_چیہ شڪمت داره بندرے میخونہ ازگرسنگے؟
—دقیقا ، اونہم چہ بندرے ...
حُسنا_تادستاتو بشورے و لباستو عوض کنے منم غذا رو میکشم .
_راستے لباس جدید پوشیدے ،مبارڪہ
خانم تپلو شدے ها
صداے جیغش تا تو اتاق اومد .
حسنا_نخیرم هیچم توپولو نشدم.خودت روز بہ روز داره بہ سایز شڪمت اضافہ میشه
_من ڪہ صد در صد ، وقتے یہ ڪد بانویے تو خونہ باشہ و هے غذاهاے خوشمزه بپزه ، معلومہ باید چاق بشم.
رفتم تو آشپزخونہ و از،پشت بغلش کردم
_حالا ناراحت نشو ، بخاطر گل پسره ، داره بزرگ میشہ
غذاے دو نفره عجیب میچسید.
روزهای خوب حال آدم را خوب میکند.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت121🍃
سر میز ناهار یادم افتاد امیر گفتہ بود باید شیرینے عروسیتو بدے اونہم حتما باید غذا دعوتم ڪنے.
_حُسنا امیر گیر داده شیرینے عروسیتو میخوام باید دعوتم ڪنی خونتون
حُسنا_خب دعوتشون ڪن .متاهلہ؟
_نہ مجرده ، دعوتش ڪنم؟ یعنے تو میتونے غذا درست ڪنی؟
حُسنا_آره مگہ میخوام چیڪار ڪنم؟یہ نفره دیگہ. این همونیہ ڪہ گفتے فرزند شهیده؟
_آره ،مادرش خیلے زن خوبیہ .خیلے منو دوست داره
حُسنا_خب مادرش هم دعوت کن، اینجورے منم بامادرش آشنا میشم.
تنہا هم نیستم.توفیقیہ خانواده شهید رو مهمون ڪنیم.
_باشہ من حرفے ندارم.
دستت درد نڪنہ خانم ، غذات هم خیلے عالے و خوشمزه بود.پس بہشون میگم براے چہارشنبہ بیان.
حسنا_نوش جان عزیزم.باشہ
راستے آسید یہ دوستے دارم تو درسہاش نیاز بہ ڪمڪ داره ، ازم قول گرفتہ ڪمڪش ڪنم .دو روز در هفتہ یڪ ساعت براش وقت گذاشتم اگر اجازه بدے میاد خونہ.
_ من حرفے ندارم اگر خودت مشڪلی ندارے، اون ساعت هم من میرم بیرون تا راحت باشید.
بعد از عروسیمون انگیزه ام براے ڪار کردن بیشتر شده بود. سعے میڪردم بعد نماز صبح نخوابم و مطالعہ ڪنم.
از طرف وزارت دفاع طراحے موشڪ بالستیڪ با بُرد بیش از ۲۰۰۰ ڪیلومتر در ڪمترین زمان ممڪن، درخواست شده بود.
بخاطر این طرح جدید، بیشتر شبہا بیدار میموندم ، توے خونہ طرح را تڪمیل ميڪردم و امیر هم تایید نہایے را میزد.
براے محافظت بہتر طرح را روے کامپیوتر شخصیم _ڪہ سعید برنامہ هاے حفاظت شده مخصوص ریختہ بود_ ذخیره میڪردم .
حُسنا هم مثل همیشہ بشقاب بہ دست بالاے سرم ایستاده بود.
حُسنا_ آقا پسر آااا ڪن .
و تیڪہ هاے بزرگ و ڪوچڪ میوه ڪہ بہ حلق من سرازیر میشد.
_مگہ بچہ ام ڪہ میگے آاا ڪن.
حُسنا_شوهر هم ڪم از بچہ نداره.
_پس خدا بہ دادت برسہ ،میخواے دوتا بچہ رو تحمل ڪنے.
حُسنا_دوتا ڪہ سہلہ،حالا ڪجاشو دیدے
_نہ تو رو خدا ، بزار این یڪے بیاد یہ نفس راحتے بڪشیم . هنوز بہ خودمون نرسیدیم . نیومده از ڪار و زندگے انداختتمون، اگر بیاد ڪہ من دیگہ تو روهم نمیبینم
لپمو ڪشید
حُسنا_دارے حسادت میڪنیا
_خوبہ ڪہ متوجہ شدے. من ڪلا انحصار طلبم نسبت بہ تو
حُسنا_بذارپسرت بیاد ، اونو ڪہ ببینے منو دیگہ تحویل نمیگیرے
_هرڪسے جاے خودش داره
و تو همانے همانے
"کسی را که عمری به هرجا بجستم
گرامی تر از جان ، توآن جانِ جانی"★
حُسنا_آقاے جانِ جانان ڪے بریم گلزار شہدا؟منو سر قبر دوست شهیدت هنوز نبردے.
_آره میدونم، خیلے وقتہ خودمم نرفتم .بزار شب جمعہ باهم بریم.
و چہ ڪیفے دارد خلوت دونفره با شہدا
چہارشنبہ از راه رسید و مهمانے ما هم برگزار شد.
حُسنا و حاج خانوم (مادر امیر) حسابے باهم گرم گرفتہ بودند .
بعد از صرف شام روے مبل نشستیم
_خب امیر آقا شیرینے عروسےِ ما را هم خوردے ، حالا ڪے نوبت تو میشہ بہمون شیرینے بدے؟
مادرامیر_خدا از زبونت بشنوه این بچہ ڪہ بہ حرف ما گوش نمیڪنہ
_بچہ گوش ڪن بہ حرفِ مادرت
امیر سرشو بہ سمتم آورد و آروم گفت :
همہ ڪہ مثل جنابعالے شانس ندارن ڪہ وسط داعش هم زن گیرشون بیاد.
من فڪر کنم وسط شہر زنہا هم تنہایے بایستم چیزے عایدم نمیشہ.
_پس حسابے بختت بستہ شده .
امیر _چہ جورم
اینقدر خندیدیم
مادرامیر_نہ آقا سید ،خودش بخت خودش رو بستہ ،از بس سختگیرے میڪنہ
هردونفرمون از تعجب چشمامون اندازه یہ نعلبڪے شده بود.
امیر_نگفتم بہت ، ایشون شاهگوش تشریف دارن
مادرامیر_خدا ڪنہ یہ زن خوب و نجیب مثل حُسناخانوم بزودے نصیبت بشہ
از این تعبیر هم خوشحال شدم ڪہ همہ حُسنا رو دوست دارن و هم یہ حسِ بدے در من شڪل گرفت.دوست نداشتم امیر حتے ثانیہ اے بخواهد در مورد حُسنا فڪرڪنہ، چہ برسہ ڪہ بخواد آدمے شبیہ اون پیدا ڪنہ.
اون شب هم تمام شد.
شب جمعہ با حُسنا گلزار شهدا رفتیم و سر قبر حمید ...
خم شدم و آب را روے سنگ قبرش ریختم .
_ڪجایے رفیق؟تنہا تنہا خوش میگذره؟
ڪے منو میبرے؟
دست حُسنا رو گرفتم.
_میشہ برام دعا ڪنے ... شهید بشم؟
دستمو ناگہانے بوسید
حُسنا_حتما دعا میڪنم .دعا میڪنم باهم شهید بشیم ،
آسید بیا از امروز بہ نیت شہادتمون تا وقتے ڪہ زنده ایم روزے۱۴ صلوات بفرستیم.
۷صلوات بہ نیت ظہور مولا ڪہ ان شاء اللہ اقا رو ببینیم و ۷ تا هم بہ نیت شهادت دو نفره مون .
و من هر روز بہ رسم عہدمان ۱۴ صلوات میفرستم.
توچے؟.. اصلا یادت هست؟
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯