eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
Mohammad Reza Oshrieh - Eshghe Sabegh[128].mp3
4.75M
حتمن گوش کنید عالیع😭🥀
💢عادتهایی که باعث آسیب رسیدن به پروستات در مردان میشود ⭕️دوچرخه سواری زیاد ⭕️نشستن طولانی ⭕️لباس زیر تنگ ⭕️فاصله زیاد بین نزدیکی ⭕️تحریک جنسی متعدد بدون انزال 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمها بدانند... هیچگاه همسر خود را با مردان دیگر مقایسه نکنید، او را سرزنش نکنید یا نقاط ضعف و منفی همسرتان را مدام به رخ او نکشید، تنها او را سلطان قلب خود و مردان دیگر بدانید و این را هم باور داشته باشید.   👫http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر دوست داریم همسرمون حرفای عاشقانه بزنه، بجای یا خواهش، با تاکید و اخم راه های رو یاد بگیریم. 😍😉 تا خودش به خواست خودش بگه. وقتیم که گفت و خوشحالی نشون بدیم تا همیشه کنه و اون موقع به زبونی بگیم که این کلمه حس وحال خوبی بهم میده. ازت.❤️ اون وقت سعی میکنه همیشه تکرارش کنه. اینم چندتا من: 1⃣ من وقتی جلو اینه موهاشو شونه میزنه، یهو از پشت بغلش میکنم و سرمو میچسبونم به کمرش. ☺️ 2⃣🐠 بعضی وقتا لبامو حالت غنچه جمع میکنم، میدم بیرون و شکل ماهی میشم. 😂🙃 یا بچگونه یه فحش بامزه میدم😌(بی ادبی نباشه) 3⃣ یا وقتی حواسش نیس تلویزیون نگا میکنه، یهو بوسش میکنم. بعضی وقتام چشمک میزنم، با لب خندون و دهن نیمه باز🤪 و اونم گازم میگیره. 4⃣ یه کاری که خیلی تو بیشتر تاثیر داره. اینه که شب ها موقع خواب از پشت بغلش کنی. 8اینکارو خیلی دوست دارن و کم کم عادتشون میشه. جوری که اگر یک شب اینکارو نکنی، خودشون میگن بغلم کن. خانوما! مردها بخاطر غرورشون زیاد به زبون نمیارن که دوستت دارم. این رو باید از رفتارشون فهمید اما با دلبری کم کم میکنن. 👫 http://eitaa.com/cognizable_wan
جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم. چند جور غذا سفارش دادو گفت: –ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید. مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود. ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم. اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت: –من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه. لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت: –تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟. سرم راپایین انداختم و گفتم: –چیزی نیست، انشاالله حل میشه. با نگرانی پرسید: –من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم. ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه. در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم. با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت: –چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم. اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید. – این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید. بی توجه به حرفم گفت: –به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم: –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم: –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت: – اینم بخورید بقیه‌اش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد. از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم. آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد. بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت: –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست. ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم. ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه. باتعجب گفتم: –مشکلم؟ ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه. مرموز نگاهش کردم و گفتم: – مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم. سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – واقعا صبر معجزه میکنه. وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم. اخمی کردو گفت: –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید. ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم. دوباره چهره اش غمگین شدو گفت: – اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه. نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم. سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم. لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد. پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
9.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرونا در مازندران ببین ما رو از چی میترسونن😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن. خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت: –قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: – آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟ مادر با تعجب گفت: –خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون. دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره. چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم. پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت: –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم. جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت: –راحیل داری اشتباه می کنی. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت: –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم: – خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت: –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فرخنده باد میلاد مسعود حضرت جواد الائمه علیه السلام 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی غنچه ای نیست که عطر نفست را نشناسد تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی ولادت امام جواد (علیه آلاف التحیه والثناء) مبارک باد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
☠️مقایسه با 👇 🌸پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: ، دو نعمت اند؛هرگاه از دست رود، شناخته می شود.🌸 ✅ویروس، که با رعایت نکات بهداشتی، قابل پیشگیری و درمان است؛ کل سیستم زندگی انسان را نموده مردم رابشدت درگیر کرده و آنان را بصورت افراطی،به انداخته است.❗️❗️ با اینکه پیر و جوان، می توانند با آن بجنگند و پیشگیری کنند. 🔴آیا میدانیم اگر و امثال آن به کشور وارد می شد؛ چه فاجعه ای رخ می داد⁉️ ⏪پس دان باشیم.👏👏 🔵همه شهدا،از جمله مدافعان حرم را با صلواتی یاد کنیم. 🙌پیوسته باشیم و⛔️ نق نزنیم❗️ 👏باقدر دانی از زحمات سلامت و همکاری با آنان، 👊💪 را میدهیم👊💪 علی اکبر صیدی http://eitaa.com/cognizable_wan