هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
_ سر سانتیاگو ، شما بستنی هم نخوردین؟؟؟
$ خیر خانم کوچک ، حتی اگر امتحانش هم کرده باشم تا الان فراموش کردم
نگاهش رو از بقیه گرفت و به یه نقطه نامعلوم خیره شد
$ چیز های خیلی زیادی هست که امتحان نکردم
ساشا با تعجب گفت
_ شما....خیلی با خودتون بیرحمید...چرا؟؟؟
$ بی رحمی راهیه برای زنده موندن. باید چشم روی چیز های زیادی ببندی تا بتونی از چیزهایی که دوست داری محافظت کنی
سبشن عین احمق ها پرسید
~ حتی بستنی ؟
اما آرنج چاکی به سرعت توی کمرش کوبیده شد . ادموند لبخند کمرنگی زد اما به سرعت جمعش کرد
$ نه ، این چیزا رو صرفا امتحان نکردم چون وقت نداشتم
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ساشا خندید و پرسید
_ اگه مشروب انقدر بد مزه ست چرا همه انقدر دوستش دارن؟؟؟
سبشن با پوزخند جواب داد
~ بخاطر اتفاقات ده دقیقه بعد از اون مزه ی بده قندعسلم .
ایسی جوری که هر لحظه امکان داشت گریه کنه غر زد
¢ هی تمومش کنید ، انقدر بهم استرس ندید. من به اندازه ی کافی دودل هستم
لوکاس دستش رو روی شونه ی ایسی گذاشت
√ بیخیال دختر. این بار اول و آخرته. به هیجانش می ارزه. من اینجا دارمت .
به سانتیاگو نگاه کرد
√ اونم حواسش هست
ادموند سانتیاگو همونطور که ته گلس یکم مشروب میریخت گفت
$ من مسئولیت هیچکدوموتونو قبول نمیکنم
√ هر هر هر ، شوخی با مزه ای بود ، سر چنتا گیلاس شرط میبندید داره دروغ میگه ؟
چاکی سریع جواب داد
£ من سه تا
~ شیش تا در صورتی که راست باشه
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT
part 1
صدای همهمه تو کل عمارت بلند شده بود . سابقه نداشت چنین طوفانی توی این چند سال اخیر رخ بده . فردریک و هکتور ، که از تمام افراد ادموند آموزش دیده تر بودن ، فرماندهی اوضاع رو به دست گرفته بودن و سعی میکردن همه رو به پناهگاه ببرن . مسلما کار دشواری بود ، اما اونها چاره ای جز انجامش نداشتن. لوکاس تمام مدت بین بقیه میدوید و سعی میکرد به تنهایی همه چیز رو مدیریت کنه. تنها نکته ی مثبت این بود که هیچکدوم از خدمه ، بچه ای نداشتن تا نگرانش باشن.
صدای باد ، انگار که داشت تن آسمون رو شلاق میزد ، همه جا میپیچید. ابر ها خودشون رو به هم میکوبیدن و شدت بارون رو چندین برابر میکردن . بوی خاک نم خورده و چوب های سوخته توی این شرایط فقط ترس رو القا میکرد . کمابیش بوی خون هم به مشام میرسید ، افراد زیادی زخمی شده بودن.
بالاخره بعد از دو ساعت لوکاس پشت سر ادموند ایستاد . ادموند با اضطرابی که سعی میکرد پنهان کنه نگاهش رو بین عمارت نیمه سوخته و آدمهایی که با ترس توی آغوش هم فرو رفته بودن میچرخوند. لوکاس سعی کرد اطمینان بده :
~ تمام خدمه و نگهبان ها توی پناهگاه جمع شدن .
ادموند نگاه اجمالی ای به عمارت انداخت و نفسش رو بیرون داد . آروم گفت
$ این عمارت سالهای زیاده که پابرجاست ، طوفان ها و بلایای زیادی به خودش دیده . گمون نکنم به این سادگی کاملا تخریب بشه .
به لوکاس خیره شد و ادامه داد :
$ اما کار درستی کردی که همه ی افراد رو به پناهگاه بردی . من نسبت به همه مسئولم.
طوفان هر لحظه شدید تر میشد ، و نگرانی توی چهره ها هویدا تر . ادموند میخواست مطمئن بشه
$ الکس از بخش نظافت چی ؟ اون ناشنواست. اون هم بین آدمهاست ؟
فردریک به سرعت جواب داد :
× بله سِر ، خودم شخصا بردمش
$ خوبه ، آلیس چطور ؟ اون برای تنهایی به پناهگاه رفتن زیادی مسن شده
~ دیدم که رفت توی پناهگاه ، سینتیا کمکش کرد
$ ایسی ...... اون رو باید میبردی به پناهگاهی که خودت میری
بدن لوکاس یخ زد. به فردریک و هکتور نگاه کرد ، اونها هم ایسی رو ندیده بودن.... بزاقش رو سخت قورت داد و زمزمه وار گفت :
~ ا......ایسی........ ایسی رو...... راستش رو بخوای ندیدم ......
چشم های ادموند کاملا باز شد و با بهت به لوکاس زل زد
$ منظورت چیه که اون رو ندیدی ؟ تو کسی بودی که قرار بود مراقبش باشی
ترس و اضطراب تو چشمهای لوکاس اگر بیشتر نبود ،کمتر هم نبود
~ همهچیز خیلی سریع پیش رفت . اون دختر باهوشیه ، فکر کردم خودش میاد
$ احمق ، لوکاس سانتیاگو...... تو یه احمقی . ریموند کجاست ؟ بگو که ریموند رو دیدی
لوکاس میدونست در مورد ریموند ، فقط بحث احساسات ادموند نیست ؛ اون پسر ، وارث و یادگار همسرشه . دستش رو روی شونه ی ادموند گذاشت و تصمیم گرفت اون رو مطمئن کنه ، بنابراین گفت
~ آروم باش ، باشه ؟ ریموند پیش خدمه ی مسن نشسته تا اگه اتفاقی افتاد کمکشون کنه.
ادموند نفس آسوده ای کشید و به عمارت خیره شد. تنها کسی که اون داخل گیر افتاده ،ایسی ۱۰ سالهاس. لوکاس راست میگفت ، ایسی با وجود اینکه فقط یه فرزند خونده بود و واقعا خون یه سانتیاگو توی رگ هاش نبود ، دختر چابک و زیرکی بود . تقریبا همه ازش انتظار داشتند که خودش بتونه توی این شرایط گلیمش رو از آب بیرون بکشه ، اما متاسفانه این بار همه چیز طبق انتظارات پیش نرفت .
$ میرم ایسی رو بیارم .
چنگ لوکاس روی شونه ی ادموند محکمتر شد
~ صبر کن .... نصف بیشتر عمارت از بین رفته . ایسی برای من هم خیلی مهمه ، اما منطقی بهش فکر کن ، تو سردسته ی یه خاندان بزرگی. نمیتونی همینجوری سر خودتو به باد بدی .
ادموند چرخید و نگاه جدی و سردش رو به چشم های لوکاس دوخت
$ توی پرونده ی قضایی من اسم بچه های زیادی نوشته شده. اما هنوز اونقدر چشم روی وجدانم نبستم که وقتی یه دختر رو خودم به سرپرستی میگیرم ، حالا اینجوری به حال خودش رها کنم . من نسبت به ایسی مسئولم
روی چشم هاش دست کشید و ادامه داد
$ ریموند هشتاد درصد آموزش هاش رو کامل کرده . اگه من مردم ..... اون رو جانشین من کن ، اما تا وقتی آموزشش کامل بشه خودت مدیریت رو به دست بگیر. بعد هم ادامه اش رو به ریموند بسپر .
بدون اینکه فرصتی به لوکاس بده ، شونه اش رو از چنگالش آزاد کرد و به سمت عمارت قدم برداشت . صدای خدمه که اسمش رو فریاد میزدن و ازش میخواستن بیخیال بشه از هر طرف شنیده میشد . اما .... ادموند اگه تلاشش رو نمیکرد ، تا آخر عمر خواب از چشمهاش گرفته میشد ....
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
Part 2
از پناهگاه تا عمارت فاصله ی زیادی نبود ؛ اما وقتی ادموند به عمارت رسید ، ظاهرش شبیه کسی بود که توی رودخونه افتاده ؛ خیس و خسته . از خستگی نفس نفس میزد ، چرا که باد سرکشی که میوزید همین مسیر کوتاه رو تا حد ممکن براش سخت کرده بود . اما به هر حال اون ادموند سانتیاگو بود ،کسی که سخت ترین و ماهرانه ترین آموزش ها رو برای چنین روزی دیده بود. اون بیرون فقط بوی سوختن چوب میومد ، اما داخل خونه بوی جیوه ی چراغ ها ، سیم های برق شعله ور ، پارچه ها و پلاستیک های سوخته هم به مشام میرسید ، که در نزدیکی آشپزخونه بوی مواد غذایی سوخته هم به این لیست اضافه میشد . ادموند روی تخته چوب ها ، خورده شیشه ها و قطعات سیمانی و آجر های جدا شده از دیوار ها پا گذاشت و جلو رفت. به حتم ایسی توی اتاقش گیر افتاده بود . چون ادموند شنوایی قوی ای داشت ، اما صدای ایسی رو از هیچ کجای عمارت نمیشنید. چابکی ایسی زبون زد بود ، و اگه از اتاقش بیرون نیومده ، پس حتما مشکل قابل توجهی پیش اومده. قسمت مثبت این نکته اینجا بود که حدس ادموند دلایل منطقی ای برای درست بودن داشت ، و قسمت منفی ماجرا این بود که اتاق طبقه ی دوم بود و هیچ تضمینی نبود که بشه از راهپله استفاده کرد و به سلامت به اون بالا رسید. ادموند باید انتخاب میکرد ، ریسک کردن سر جون خودش ، یا پیدا کردن جسد اون دختر بچه زیر آوار .
جواب ادموند مشخص بود ؛ پاش رو روی اولین پله گذاشت تا از استحکامش مطمئن بشه. اون یه مرد بالغ سی و دو ساله بود ، ایده ای نداشت که آیا پله های آسیب دیده وزنش رو تحمل میکنن یا نه . اما خودش هم میدونست که این عملیات نجات سراسر یه قماره ، و اون یا بهای این قمار رو با جونش پرداخت میکنه ، و یا همراه اون دختر به پناهگاه برمیگرده. پای دومش رو روی پله ی دوم گذاشت . ظاهراً این یکی هم قراره باهاش همکاری کنه. هرچی نباشه ، ادموند برای محافظت از این خونه ، خون های زیادی ریخته بود ، خودش هم کمابیش آسیب های شدید و خفیفی دیده بود. اما این خونه و افرادش رو با چنگ و دندون حفظ کرده بود ، عادلانه نبود اگه حالا این خونه بهش خیانت کنه. پله ی سوم و چهارم و پنجم ... همه یکی یکی وفاداریشون رو به مرد این خونه ثابت میکردن . اما پله ی شیشم توان کافی نداشت ، ادموند قبل از پا گذاشتن روش این رو فهمیده بود . تضمینی وجود نداشت که پله هفتم از کدوم راه پیش بره ، مثل پنج پله ی قبلی قوی بود ، یا توانش رو مثل پله ی شیشم از دست داده بود ؟
قمار همیشه خون ادموند رو به جوش میآورد ، و حالا این مرد درست وسط بزرگترین قمار زندگیش بود ...
ادموند نفسش رو بیرون داد و با خودش زمزمه کرد
$ خیله خب ، این چیزی نیست که تو رو بترسونه ، ادموند سانتیاگو. فقط تا سه بشمر و برو جلو ، یک ...... دو.....
قسمتی از وجودش اعتراف میکرد که ترسیده ، اما نه ترس از جون خودش ؛ بلکه ترس از اینکه اگه بمیره کی اون دختر رو از اتاق بیرون میاره .(؟) اما به هر حال باید این قمار رو از عمق قلبش میپذیرفت .
بالاخره پاش رو بالا برد و روی پله ی هفتم گذاشت. پله سست شده بود اما برای چند ثانیه آخر ، وفاداریش رو ثابت کرد و درست وقتی ادموند به سلامت به پله ی هشتم رسید فرو ریخت . حالا چیزی برای نگرانی نبود چون پله های آخر آسیب زیادی ندیده بودن. ادموند با سرعت خودش رو به طبقه ی دوم رسوند . خورده شیشه ی پنجره ها و چراغ ها ، بتن و سیمان هایی که از سقف و دیوار ریخته بود ، گچبری های نیمه سالم ، تیرآهن هایی که حالا نمایان بودن ، سیم برق های آتیش گرفته ، فقط و فقط میتونست اضطراب رو القا کنه . ترسی که میتونست تا استخون یه فرد عادی نفوذ کنه و اون رو از پا در بیاره. اما ادموند نباید از پا در بیاد ، نمیتونه ضعیف باشه . به سختی آوار رو کنار زد تا به در برسه ، با این حال فشار باد مقاومتش رو میشکست ؛ این اولین باری بود که ادموند میدید چیزی از اراده اون قوی تره. زیر لب زمزمه کرد « لعنت بهش » و آروم روی زمین نشست. توی همین مسافت کم خستگی توی وجودش ریشه دوونده بود. به هر حال چاره ای هم نداشت ، باید تا منحرف شدن جهت باد صبر میکرد . پس فرصت خوبی بود تا یه کم به جسمش فرصت استراحت بده
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
part 3
1/2
لحظات میگذشت اما طوفان حتی ذره ای رحم از خودش نشون نمیداد . از اونجایی که پنجره شکسته بود ، بارون حتی به داخل هم نفوذ کرده بود و جویبار نسبتا کوچیکی به سمت پله ها و پایینش ساخته بود ؛ تنها کاری که ادموند اون لحظه میتونست انجام بده ، نگاه کردن و جویبار و حسرت خوردن برای خونهاش بود. تا الان به هیچ چیز جز تلاش برای رسیدن به اتاق فکر نمیکرد ، اما حالا که کمی آروم گرفته بود ، میتونست این حسرت رو حس کنه. اینجا عمارتی بود ادموند از بچگی درش بزرگ شده بود ، و حالا قراره از اینجا فقط یه خرابه ی متروکه باقی بمونه. سرش رو به دیوار چسبوند ، دستش رو روی پل بینی و بعد چشم هاش کشید و اجازه داد آه کشیده ای از لبهاش خارج بشه. اون آدمی نبود که اجازه بده احساسات وارد سیاست کارش بشه ، اما الان ... احتمالا کمی شکسته بود . البته این چیزی نبود که اون میخواست . این اولویت ادموند نبود. اون الان فقط میخواست دخترش رو پیدا کنه . دستش رو روی زانو هاش گذاشت و بلند شد، حسرت ، ضعف ، غم ، این احساسات از مواردی نیستن که یه سانتیاگو فرصت درگیر شدن باهاش رو داشته باشه . انگار جهت باد هم تا حدی تغییر کرده بود. اونقدرا هم تاثیر گذار نبود اما برای ادموند همین هم یه غنیمت بود. سمت آوار رفت تا اونها رو کنار بزنه ، اول از در های شکسته و تیرآهن های جدا شده از سقف شروع کرد. این کار برای یه آدم دست تنها ، خسته و ضعیف شده غیر ممکن بود. اما اراده ی ادموند محکمتر از چیزی بود که بتونه اون رو مثل سایرین از پا بندازه ، و البته .... دی ان ای فوق پیشرفته ای که توی جسمش گردش میکرد هم به این تمایز کمک میکرد . بعد از اون نوبت به تیکه شیشه های خورد شده ی درشت تر رسید. باد همه ی اونها رو روی هم تلنبار کرده بود. بخش های از لباس گرونقیمت ادموند ، حالا با گل و لای پوشونده شده بود ، حتی جاهایی هم دیده میشد که پاره شده. قطره های عرق با قطره های بارونی که صورتش رو خیس میکرد مخلوط شده بود. نفس هاش منقطع شده بود و حتی هر از گاهی توی سینه اش حبس میشد . سنگینی هوا به قدر کافی نفس کشیدن رو سخت کرده بود ، و حالا جا به جا کردن اینهمه آوار باعث میشد تنفس یه امر غیر ممکن به نظر بیاد. از دید یه شخص از اون بیرون اینطور به نظر میومد که کار این مرد بزرگ تمومه ، اما ... واقعیت تفاوت هایی داشت .
بدون شک جا به جا کردن اوار زمان و انرژی زیادی رو تلف کرد. اما ادموند ، نه چندان ساده ، اما از پسش براومد. دستش رو که سمت دستگیره ی در برد ، با حجم زیادی از حرارت مواجه شد ، تا جایی که با وجود تحمل بالایی که داشت ، ناخودآگاه دستش عقب کشیده شد . نسبتا بلند گفت
$ لعنت بهش....... آه..... لعنتی .....
تازه فهمید چرا ایسی اون داخل گیر افتاده . زبونه ی قفل گیر کرده بود و در رو قفل کرده بود ، علاوه بر اون ، به علت گذشت زمان و آتیش سوزی اون دستگیره بشدت داغ شده بود. و از اونجایی که آوار کاملا جلوی در رو پوشونده بود ، حتی قطرات بارون هم نتونسته بودن به خنک شدن دستگیره کمک کنن. ادموند به دستش نگاه کرد و گفت
$ به هر حال ..... فقط یه سوختگی کوچیکه ، نه ؟
پوزخند زد و ادامه داد
$ البته که نمیشه بدون جراحت از اینجا برم ، جراحت نشونه ی تلاشه.
یه تیکه از میلگرد های شکسته شده رو برداشت و سرش رو خم کرد. همونطور که میلگرد رو توی قفل در فرو میبرد ، آروم دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت. حرارت اون تیکه ی آهن حتی از روی دستکش چرمش پوستش رو میسوزوند. سعی کرد با نفس های عمیق درد رو درون خودش نگه داره. باید در رو باز کنه ..... هرجور که شده . خوش شانس بود که قبلا آموزش دیده چطور قفل ها رو باز کنه. با اینکه زمان زیادی نبرد ، اما توی همون زمان کم ، دست ادموند آسیب نه چندان خفیفی دید . اما خب ..... حتی درصدی براش اهمیت نداشت. دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد. درسته .... ایسی همونجا بود . شبیه بچه گنجشک کنار تخت توی خودش جمع شده بود و میلرزید. نفس راحتی کشید و با لحنی که ناخودآگاه خشک و سرد شده بود زمزمه کرد
$ اینجا بودی ....
لرزش بدن ایسی شدت گرفت. نمیدونست الان باید از چی بترسه . طوفان .... یا این مرد ؟ از اینکه ادموند توی رو توی چنین موقعیتی پیدا کرده ، ترسیده و خجالت زده بود. تند تند کلمات رو پشت سر هم چید
¢ م....معذرت میخوام ..... میخواستم سریع بیام بیرون اما .... اما در قفل شده بود. من اولین کسی بودم که فهمیدم قراره طوفان بشه ..... قسم میخوام قرار نبود اینجوری بشه... قس...
ادموند دستش رو بالا آورد و حرفش رو قطع کرد ، جوری که از نظر ایسی شبیه یه دستور بود
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
پسر بچه با مداد رنگی هایی که روز تولدش از بریتنی- دختر جوونی که نزدیکی خونه ی اونها زندگی میکرد - هدیه گرفته بود ، نقاشی میکشید . توی خانواده ی اونها هیچوقت خبری از سورپرایز روز تولد ، شمع یا کادو نبود . نهایت لطف اونها این بود که سر میز صبحونه خیلی راحت بعد از گفتن جمله ی تو ذوق زننده و حوصله سر بر « تولدت مبارک اقای چارلی » از زیر این مسئولیت شونه خالی میکردن . اما بریتنی فرق داشت ؛ بریتنی هر سال روز تولدش رو به خاطر میسپرد ، و بدون استثنا هر سال براش کیک تولد کوچیکی میپخت و اون رو به خونه اش دعوت میکرد .
همه چیز تا تولد پارسال خوب بود ؛ اما با ورود به سال جدید ، بریتنی قصد داشت تا با یه مرد ازدواج کنه. و چارلی ، پسر کوچیک خانواده آدامز میدونست این یعنی بریتنی دیگه وقتی برای گذروندن با اون نداره. اولش سعی کرد بریتنی رو از اینکار منصرف کنه اما ، بریتنی واقعا اون مرد رو میخواست . پس چارلی ، امسال تصمیم گرفت به مناسبت تولدش ، بر خلاف هر سال اون باشه که به بریتنی هدیه میده؛ و بریتنی رو آزاد کنه
نقاشی رو همراه نامه ی کوچیکی که برای بریتنی نوشته بود برداشت ؛ و بی صدا به سمت خونه ی اون مردک عوضی راه افتاد. اون خوب میدونست میخواد چکار کنه . در رو با سیم مفتولی باز کرد و وارد خونه شد. اون مرد به سختی خواب بود، که البته حق داشت . و مطمئنا اون انتظار نداشت ساعت سه ی بامداد مهمون داشته باشه . سمت تخت رفت و کلید مربوط به لوستر وسط هال رو فشرد ؛ که حتی این هم باعث نشد اون مرد بیدار بشه. چارلی میدونست نباید به پودری که عصر توی چای ساز خونه ی بریتنی ریخت شک کنه. چاقوی تیز گوشت بری رو از کشوی آشپزخونه برداشت و کارش رو شروع کرد
صبح زود ، بریتنی طبق قول قرار صبحونه خودش رو به خونه ی نامزدش رسوند . اون واقعا از این قرار خوشحال بود ، البته تا قبل از اینکه نامزدش رو در حالی که خون روی تختش پخش شده و ماسک عروسکی دلقک روی صورتش باشه ، ببینه. توی دستش یه نامه ی تک جمله ای بود
« این چهره ی واقعی منه. لطفا ازم بترس »
طولی نکشید که بریتنی ، پوست صورت غرق در خون نامزدش رو دید که زیر تخت افتاده ، و تقریبا مطمئن شد که نمیخواد اون ماسک رو از روی صورت اون مرد برداره...
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
فعلا ویرایش شده اش رو ندارم
همینو دوست بدارید
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
2/2
ادموند سانتیاگو ی بزرگ آدمی نبود که برای هرکسی فداکاری انجام بده . اما ایسی تقریبا در همه موارد استثنا به حساب میومد. دکمه ی آستینش ، جوری که انگار سر لج داشته باشه ، نمیخواست باز بشه . اما در نهایت ادموند بود که بهش مقلوب شد . اون واقعا نمیخواست وقت رو هدر بده. در تمام حرکات ادموند خشم کنترل شده و بی صبری فریاد میزد . بدون معطلی آستینش رو بالا زد و چشم های یخیش که حالا بخاطر هیجانات رنگ باخته بود رو به چشمهای مارکسون دوخت
- سرنگ لعنتی رو بهم بده .
مارکسون با لبخند تمسخر آمیز ، بدون هیچ عجله ای سرنگ رو پر کرد و توی دست ادموند گذاشت ، لبخندش نشون میداد از همه چیز راضیه
- به زندگی جدیدت خوش اومدی . برای کنار اومدن با اثرات دارو برات یه جلسه ی هیپنوتراپی رزرو کردم.
اما ادموند کاملا جدی بود ، انگار که درست وسط یه مراسم خاکسپاری ایستاده ...
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case
part2
تپش قلب ایسی به قدری زیاد بود که به سادگی میتونست اون رو بشنوه . نمیخواست ببینه چه بلایی سر پدرش میاد . سعی کرد بهش هشدار بده .. سعی کرد از بین دست آدمهای مارکسون بیرون بیاد و اون شیشه رو نابود کنه . اما همه چیز توی اون لحظه تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید. و قبل از اینکه ذره ای فایده داشته باشه همه چیز تموم شده بود. طولی نکشید که پوست ادموند رنگ پریده تر شد و نفس هاش سخت و سنگین شد ، واضح بود که درد و سوزش درون بدنش تنفسش رو مختل کرد . خودش به چشم دیده بود پدرش هیچوقت کوچکترین ترس یا احساسی نسبت به نوشیدن سموم نداشت . این اولین باری نبود که اون مسموم میشد ، اما اولین باری بود که چنین واکنشی نشون میداد . با دستور مارکسون ، اونها اجازه دادن ایسی آزاد بشه . مارکسون رو به ایسی پوزخند زد و گفت
_ پونزده دقیقه در های این انبار باز میمونه. توی این پونزده دقیقه ،تو زمان داری فرار کنی ، یا میتونی بمونی تا پدرت رو نجات بدی ، که البته گمون نمیکنم کاری از دستت بر بیاد ... مهم نیست. انتخابت رو بکن. فقط پونزده دقیقه وقت داری .
و بعد از انبار خارج شد .
ایسی با تمام سرعت سمت ادموند دوید ، در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا اجازه نده آخرین تصویری که از دخترش داره ، یه جفت چشم خیس باشه . نفس عمیق کشید و زمزمه کرد
_ چرا ....؟
ادموند به آرومی بازو های ایسی رو گرفت و فشرد . و بعد با آرامش گفت
_ زنده و سالم نگه داشتن تو در هر حال و هر شرایط ، مسئولیت من هست . در ضمن ، الان اهمیت نمیدم به چی فکر میکنی ..
خم شد و توی گوشش زمزمه کرد
_ چیزی که بهش اهمیت میدم اینه که الان باید بری. به هر قیمتی.
توده ی سنگینی که گلوی ایسی رو سخت میفشرد ، هر لحظه عذاب آور تر میشد
_ این در بازه..... بیا باهم بریم .. لطفا ... از پسش برمیایی ، نه ؟
ادموند نتونست جلوی لبخندش رو بگیره
_ به خودت نگاه کن . هنوز به اندازه ی کافی مثل یه سانتیاگو نشدی ، چطور میتونم اجازه بدم وقتی انقدر جوون و خامی بمیری ؟
ایسی بهت زده شد. با اضطراب گفت
- از چی حرف میزنی ؟ ...
نفس سنگین و گرم ادموند به صورتش خورد. اون داشت درد میکشید ، اما طوری ایستاده بود که انگار قرار نیست هیچوقت بمیره. لبخندش به پوزخند کوچیکی تبدیل شد و گفت
_ انقدر بی دقت و بی حواسی که هنوز متوجه نشدی بیست و پنج ... شاید هم بیست و شیش تیرانداز ما رو هدف گرفتن .
لبش رو با زبونش خیس کرد و زمزمه کرد
- فقط برو ... ایزابل ....من آدم سخت و منفوری ام. هیچکس حتی نمیتونه تصور کنه که ترحمی از من ببینه ، اما حالا میخوام برای تو جونم رو به خطر بندازم. متوجه میشی ؟ پس اجازه نده بزرگترین فداکاری عمرم بی ارزش بشه. این بهترین کاریه که میتونی انجام بدی .
دستش رو از روی بازوی ایسی برداشت و به ساعتش نگاه کرد . ادامه داد
_ پنج دقیقه گذشته. اینجا انبار بزرگیه ، به سادگی نمیتونی راه خروج رو پیدا کنی . همین الان برو. برادرت به تو احتیاج داره...
ایسی حالا با وحشتناک ترین دوراهی تمام عمرش مواجه بود . کدوم رو باید انتخاب میکرد ؟ برادرش رو ناامید میکرد و کنار پدرش میمرد؟ یا پدرش رو تنها میزاشت و به برادرش ملحق میشد ... به هر حال با ریموند میتونست دست کم انتقام بگیره. اون مرد هم یه بچه نبود . ابدا .
_ برمیگردم. حتی برای بردن جسدت.
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#پرونده_سانتیاگو
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
DRAWING...
(موهاشو خراب کردم
آناتومیشو خراب کردم ( از بابت این ناراحت نیستم چون در حال تمرینم)
چونه اش هم بدجور تیز شد ( اصلاح میکنم )
ولی خب دوستش دارم
شما هم مجبورید دوستش داشته باشید )
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊