eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
855 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن روحانی سبب تقرب ما به خداست!!👀 هر چیو تو خونه نگاه میکنی میگی خدا رو شکر که قبلا خریدمش. هی خدا رو شکر میکنی...😐 زیبا نیست!؟😏 ✍🏻 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت پانزدهم مرا در میدانگاه یک مرکز نظامی پیاده کردند. مراسم ت
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت شانزدهم .... سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء می کرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودم و در تنهایی خود به روزهایی که بر من گذشته بود فکر می کردم. چشم هایم کم کم روی هم می رفت و یک دفعه می پریدم. حس خوبی نداشتم و اضطراب و انتظار مرا از درون می خورد. در فرصتی چشم هایم را بستم و مرغ خیالم را به آسمان شهر و محله و خانه بردم....... شاید تحمل شرایط سخت اسارت و توهین ها و تحقیرها در برابر آن همه نگرانی که برای مادر و خانواده ام داشتم چندان سنگین نبود. خصوصاً وقتی آن روزها را از زبان مادر می شنیدم. از خاطرات آنروزها می گفت و سختی دوری من. می گفت بعداز مفقود شدنت هر روز یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون! افراد فامیل دائم زخم زبان می زدند که برای چقدر پول دردانه امیر را دادی دم گلوله؟ آخر در سال شصت، و در اوج مشکلات جنگی اهواز، یک ماشین‌ سنگین ارتشی در جاده اندیمشک به دزفول، پدرم را زیر گرفته بود و یک سال قطع نخاع شده بود و دیگر نان آوری نداشتیم. او در همان حال و بعد از یک سال خانواده را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته بود. همدم و کمک حال مادرم بودم و تنها دلخوشی او در خانه. از وقتی پدرم از دنیا رفته بود مورد توجه خاصی قرار گرفته بودم و همه به من محبت می کردند. دست نوازش بر سرم می کشیدند و نمی خواستند درد یتیمی را احساس کنم؛ چه رسد به شنیدن خبر مفقود شدنم که خیلی برایشان سنگین تمام شده بود. داغ بی خبری من از یک طرف و زخم زبان ها حسابی مادر را کلافه کرده بود. او می گفت روزی که از این وضع خسته و درمانده شده بودم، دم غروب و موقع اذان، با چشمانی پراز اشک و دلی پر از درد، زیر درخت کُنار حیاط نشستم و بی اراده شروع کردم با خدای خودم صحبت کردن. بی پروا، هرچی در دلم بود بیرون ریختم و نجوا کردم. بارها و بارها بغزم ترکید و باران اشک از چشمانم باریدن گرفت. چنان اشک می ریختم که خاکهای کنار دستم گِل شده بود. اذان که گفتند خودم را جمع کرده و به مسجد رفتم. حال خوبی نداشتم و...... آن شب با آرامشی که از خدای خود گرفته بودم خوابیدم و خواب دیدم که چند نفر از دوستانت به خانه ما آمده اند و کلی از تو صحبت کرده اند. دوستانت می گفتند "داریوش ماموریته، تمام که بشه بر می گرده." فردای آن روز که برای نماز بیدار شدم، متوجه شدم که همه خوشی شب گذشته را که خوشحالی زائدالوصفی هم بود، خوابی بیش نبوده. روز دیگری را باید در غم بی خبری تو شروع می کردم. ساعتی از صبح نگذشته برای خرید مایحتاج به بازار خیابان امام رفتم. خودم هم نمی فهمیدم چه چیزی می خرم و چه می کنم. در راه برگشت، بدون اختیار از چهارراه امام تا نبش خیابان کمپانی، زنبیل به دست پیاده آمدم. همه لحظاتم متعلق به تو شده بود و توجهی به اطرافم نداشتم. خصوصاً خوابی که در شب گذشته دیده بودم و محفلی که دوستان و همرزمانت درست کرده بودند. مردمی که متوجه وضع اسفبار من می شدند فکر می کردند که محتاجم. درست فکر می کردند. واقعاً محتاج هم بودم. محتاج پسر کوچکم که دوریت قرارم را گرفته بود و این درد را برای هیچکس نمی توانستم بیان کنم. به محض اینکه با کسی درد دل می کردم، مستقیم یا غیرمستقیم می گفت "ببین تقصیر خودته که گذاشتی به جبهه بره." در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
♨️ ⭕️نقد و بررسی فعالیت های یک سال اخیر در مجموعه راهبردی فردا پنج شنبه از ساعت ۱۵،حسینیه صرافان @Asemanihaa 💟
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️نه به آجیل همه با هم به کمپین #نه_به_آجیل بپیوندیم تا دست دزدان و سودجویان را قطع کنیم نشر حداکثری @Asemanihaa💟
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌷 لوح| تفحص؛ تکاندن غبار فراموشی 🔻 رهبرانقلاب: این‌که شما از روی جسدِ علی‌الظّاهر پنهان شده‌ی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میآورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علی‌رغم کسانی که میخواهند مسأله‌ی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود. ۷۹/۱۲/۲۰ 🌷 💻 @Khamenei_ir
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت شانزدهم .... سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت هفدهم در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... تا خودم را جمع کردم دیر شده بود و خودروی لندکروز جبهه با سرعت به من زده بود و مرا وسط خیابان نقش بر زمین کرده بود. سه جوان محجوب و نگران از ماشین پایین پریدند و با "مادر! مادر!" گفتن جویای حالم شدند. جمعیتی که دورم حلقه زده بودند تصور کردند مادر حقیقی آنها هستم و همین باعث شد تا متعرض آنها نشوند. زانوانم زخمی شده بود و درد می کشیدم. سرم را بلند کرده و نگاه معناداری به آسمان کردم و گفتم خدایا شکرت! به زحمت بلند شدم. یکی از مغازدارها یک لیوان آب آورد و در حالی که کنار خیابان به دیوار تکیه داده بودم آن را سرکشیدم. چند نفر از مردم به همراه یکی از بسیجی ها که با ماشین بود، مشغول جمع کردن وسایل پخش ام در خیابان شدند. راننده با تبسم زیبایی که خجالت در آن موج می زد جلو آمد و گفت مادر جان! چرا بی هوا آمدی توی خیابان؟ گفتم اشکال نداره پسرم. خواست خدا بوده. خیلی از این وضعیت خجالت کشیده بودم آنهم در میان آن همه جمعیت. وسایلم را آوردند و زنبیل را گرفتم و بی اعتنا به مردمی که دور و برم جمع شده بودند به راه افتادم. راننده ماشین با صدای آرامی گفت "مادر! حداقل اجازه بدید تا منزل برسونمتون. پاتون زخمیه." گفتم نه مادر، خودم میرم، منزل زیاد دور نیست. انتهای همین خیابونه. جوان گفت، :مسیر ما هم همونجاست، اجازه بدید برسونمتون". با کمی تعارف دو نفر رفتند عقب ماشین و من در جلو سوار شدم. بین راه جوان گفت:"مادر اصلا" توجهی به ماشین‌ها نداشتی، چرا؟ گفتم "همش بخاطر پسرمه" جوان گفت "پسرت چی؟" گفتم پسرم گم شده، هیچ خبری هم ازش ندارم. گفت ان‌شاءالله پیدا میشه. جوان‌ها امروزه همه شون همین جورند. نگران نباش پیدا میشه. گفتم نه مادر. کسی از اون خبر نداره، همه دوستاش اومدن ولی هیچ خبری ازش ندارن. جوان گفت "مگه کجا بوده؟" گفتم پسرم تو فاو گم شده. گفت کی؟ گفتم نزدیک به دو ماه میشه. گفت "تو عملیات؟" گفتم آره تو عملیات ولفجر8 بوده. جوان با حالتی عجیب گفت "میدونی کدوم گردان یا گروهان بوده؟" گفتم "گروهان امام حسن (ع)" در حالی که کنجکاوی در چهره اش خودنمایی می کرد پرسید: "اسمش چیه؟" گفتم، داریوش، داریوش یحیی. نگاهم به راننده جوان افتاد که بغز گلویش را گرفت و آرام آرام شروع به گریه کرد و تلاش داشت تا اشکش را نبینم. طولی نکشید که به درب منزل رسیدیم. سریع پائین پرید و با هیجان به آن دو نفر گفت:"ایشون مادر داریوشه" هیجان زده و متعجب پرسیدم:"شما داریوش مرا می‌شناسید؟ خبری از داریوش دارید؟"...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
🌺☘🌺☘🌺☘🌺 ☘ 🌺 🔰امام علی (ع): قناعت كنيد به اندكى از دنياى خود از براى سلامتى دين خود؛ پس بدرستى كه از علامات مؤمن این است که اندك داشته ای از دنيا او را قانع میسازد. @Asemanihaa💟
🔸میگویند اگر درشب بین نماز مغرب و عشاء آن نماز مخصوص خوانده شود، در شب اول قبر، آن نماز با چهره ای زیبا و کلامی شیرین بر او ظاهر می شود. 🔺و حالا ما میگوییم غم و شادی چه تفاوت بر عارف دارد؟ خدایا ما همه مرده هستیم. به ما بگو چه نمازی بخوانیم؟ چند روز روزه بگیریم؟ چه دعایی بخوانیم؟ چه سختی را تحمل کنیم تا بالاخره چهره دلربای محبوبمان را به ما نشان دهی؟ 🔹کاش دیدن امام زمان هم اعمال داشت... ای کاش پایان شب آرزو های ما صبح ظهور تو باشد... اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج❤️ @Asemanihaa💟
مناجات لیلة الرغائب.mp3
5.27M
شب🍃 🎤مهدی رسولی . ✨و حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ اَمَلی✨ امـ شبــ... زیرِ بامـِ |آسمانِ تو|..... رهایی را آرزو میکنمـ... از تمامـِ آرزوهایی که مرا از |تو| دور کرده است ! ❤️ @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت هفدهم در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کن
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت هجدهم راننده بسیجی سریع پائین پرید و با هیجان به آن دو نفر گفت:"ایشون مادر داریوشه" هیجان زده و متعجب پرسیدم:"مگه شما داریوش مرا می‌شناسید؟ خبری از داریوش دارید؟"...... پاسخ روشنی ندادند و رفتند. عصر همان روز با ده بیست نفر از همرزمان داریوش آمدند در حالیکه دستگاه پرژکتوری هم به همراه آورده بودند. همانجا فهمیدم که آن راننده، فرمانده گروهان امام حسن (ع)، آقای غلامعباس پیمانی است. فیلم های تو و همرزمانت را برایم پخش کردند. پریدن از روی آتش و دویدن ها و قایق سواری ها و.... هم محله ای ها و اقوام و فامیل هم در خانه ما جمع شده بودند. بعد از نمایش فیلم شروع کردند به صحبت کردن. فرمانده توی صحبت‌هایش بلند می گفت که داریوش کوچکترین عضو گروهان من بود و شجاعانه تا آخر به خاطر خدا در مسیرش ماند. وقتی از تو تعریف می‌کرد، برای اولین بار در جمعی که خیلی از آنها به من سرکوفت زده بودند سرم را بالا گرفته بودم و با گریه می گفتم این داریوش منه! این عزیز منه! از آن روز به بعد انگار برگشته بودی و دلیلیم برای گریه نداشتم. هر از چند گاهی چند نفر از همرزمانت با مهربانی به ما سر می زدند و تمام تو را در اینها می دیدم. دیگر احساس دلتنگی نداشتم و همه اینها را لطف الهی و تعبیر همان خواب صادقه می دانستم. باز چشمان خیسم گرم شده بود که درِ اتاق با صدای زیادی باز شد و از جا پریدم. قلبم تند تند می طپید. دو نفر در حال گفتگو به زبان عربی از در وارد شدند، یکی که هیکلی درشت تری داشت و از درجه اش مشخص بود که سرهنگ است، یک راست و بدون تعارف پشت میز نشست و لم داد. دیگری که لباس نظامی به تن داشت روی صندلی دیگری نشست. کمی صحبت کردند و سپس سرهنگ سیگارش را روشن کرد و با اولین پُک عمیق در میان دود سیگارش گم شد. کاملا" متوجه سرهنگ عراقی بودم که آن دیگری با زبان شیرین فارسی خیلی دوستانه و آرام از من سئوال کرد:"اسمت چیه؟" تا صدای هم وطن را شنیدم که خیلی زیبا مثل خودمان فارسی صحبت می کرد جا خوردم. با شنیدن کلمات فارسی دیگر مثل بار اول هیچ حس امنیتی نداشتم. بند از بندم برید و پیش خودم گفتم وامصیبتا بازجویم ایرانی است و باز هم...... با لبخند نگاهی به من کرد و گفت:"چیه؟ جاخوردی فارسی صحبت می کنم؟" جوابش را ندادم و فقط با ترس به او نگاه می کردم. با لحنی دوستانه و تبسمی بر لب گفت:"نگران نباش؛ من عراقی نیستم؛ بچه تهرانم. تو بچه کجایی؟ فقط نگاهش می کردم و ساکت بودم. نگاه دقیق تری به من کرد و با اخم گفت:"اوخخخخ بدجوری داغون شدی، خیلی درد داری؟" سرم را با ترس و به علامت نه با احتیاط تکان دادم. کمی گیج شده بودم. هموطن اولی بدجوری نسخه ام را پیچیده بود و بدون احوال پرسی بدجوری حقِ هم زبانی را بجا آورده بود. این یکی هم که با لبخند و نگاه گرمش می گفت پشت این قیافه آرام، شیطنت پلیدی نهفته است. همین لبخندش انسان را می ترساند که این کیست! یک حامی که خداوند متعال در بدترین شرایط فرستاده یا یک گرگ ظاهر فریب! ولی طولی نکشید که...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟