eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
@qomirib سلام بر ابراهیم 1.mp3
زمان: حجم: 4.83M
📚 🔊 «هرروز کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب ⬅️ کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است. در مقدمه کتاب سلام بر ابراهیم، آمده است: "این کتاب نه تنها یادآور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. در عصری که نوجوان و جوان ما با تأثیر پذیری از الگوهای کم مایه در عرصه های ورزشی و هنری و... در کوره راه های زندگی، یوسف وار هر گامشان را چاهی در پیش و گرگی در لباس میش در کمین است، مروری بر زندگی ابراهیم ها می تواند چراغی در شب ظلمانی باشد. چرا که پیر ما فرمود: «با این ستاره ها راه را می شود پیدا کرد.»" این اثر حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی در گردآوری این مجموعه ارزشمند کمک رسان بودند. نویسنده کتاب سلام بر ابراهیم گروهی از نویسندگان انتشارات شهید ابراهیم هادی هستند. @dadashebrahim2
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
هر روز با معرفی یک قسمت از کتاب: 🔴اگر فرصت خواندن تمام داستان هارا نداشتید؛میتوانید داستانی را انتخ
🌱 فرمانده گفت: _دارعلی!تعدادی رو با خودش بِبَر میدان فرمانداری!دشمن نفوذ کرده! دارعلی دوازده نفر داوطلب تازه از راه رسیده را برداشت و پشت سر راهنمای بومی حرکت کرد.قسمت پل نو که هنوز به تصرف دشمن در نیامده بود،شدید زیر آتش توپخانه بود.ساختمان در هم کوبیده و شهر از سکنه خالی شده بود.دود غلیظی از گمرک آبادان به هوا می رفت.افراد گروه شوق داشتند تا زودتر توی خط اول جبهه جنگ مستقر بشوند و با دشمن بجنگند.جوان و بی تجربه بودند.یکی،دو خیابان را پشت سر گذاشتند. راهنما ایستاد و گفت: _کا اینم فرمانداری ک...... تا آمد بقیه حرفش را بزند،توپ و خمپاره مجال نداد. دود و خاک فضا را پر کرد. آتش که سبک‌تر شد،مرد راهنما ترکش خورد و روی زمین افتاد و دست روی پهلو گذاشت؛خون از درز انگشتانش بیرون می‌زد.دارعلی کسی را مامور کرد تا راهنما را به عقب منتقل کند.راهنما که به عقب منتقل شد،از همه طرف زیر آتش قرار گرفتند و زمین گیر شدند. چشم گروه به دارعلی بود تا چاره‌ای کند. اطراف را کاوید.چشمش که به دیواره سیمانی افتاد،داد زد: _موضع بگیرید... آتیش کنید طرف دشمن! موضع‌گرفتند و از پشت دیواره سیمانی آتش ریختند. مراقب جلو بودند و با کوچکترین آتشی،پاسخ می‌دادند. تا دو،سه زخمی روی دست آنها ماند. جبهه جنگ که آرام شد،جای وضو،تیمم گرفتند و نماز خواندند. با سر نیزه کنسرو لوبیا باز کردند و همراه نان کارتونی خوردند. تا صبح چهار چشمی مراقب جلو بودند و خواب به چشم‌شان نرفت. صبح دوباره به طرف آن ها تیراندازی شد. باز به شدت پاسخ دادند. توی بد مخمصه‌ای افتاده بودند. فکرشان از زور آتش مقابل کار نمی‌کرد. به زمین چسبیده بودند و جرات سر بالا آوردن را نداشتند.مهمات آنها هم داشت ته می‌کشید. حوالی ساعت ده راهنمای زخمی، زیر آتش دو طرف خودش را رساند به گروه. از خوشحالی حال کسانی را داشتند که از جنگل انبوه و بی‌انتهایی نجات پیدا کرده باشند. راهنما که جلو آمد. نگاهی به دیوار سیمانی انداخت و نگاهی به گروه،پرسید: _کا این‌جا موضع گرفتید؟ دارعلی سینه‌اش را جلو انداخت و گفت: _بله! _تیر هم می‌انداختند؟ _تا دلت بخواد،مهماتمون ته کشیده. _دشمن رو هم دیدید؟ _مرد حسابی ما خودمون رو هم زورکی می‌بینیم،چه برسه به دشمن! _کا دست مریزا! کا بارک الله! کا آفرین... . دار علی باد انداخت توی غبغب و دوباره سینه جلو انداخت. درست مقابل راهنما قرار گرفت. _مگه چی‌شده؟ _مرد حسابی دیروز تا حالا، روبه میهن ،پشت به دشمن،بچه های خودمون رو زیر آتیش گرفتید ! دار علی هوار کشید: _دشمن پشت سر ما!؟ راهنما دور که شد، گفت: _بچه ها دیروز گفتن ، دشمن داره بدجوری دفاع می‌کنه، نگو این عوضی ها بودن! @dadashebrahim2
وارد خانه شدم در را که باز کردم از پله ها بالا رفتم مادرم با صداے بلندے گفت : آمدے سلام بیا داخل آشپزخانه دوباره چند پله ای که رفته بودم را برگشتم به سمت آپشزخانه رفتم مامان مشغول درست پای سیب بود بوی خیلی خوبی توی آشپزخانه پیچید بود ویشکا شب باید بریم مهانی استراحت کن و یک لباس خیلی زیبا آماده کرد ویشکا با بی حوصلگی به مامان نگاه کرد کجا دوباره باید بریم ؟ شب عمه روژین مهمانے گرفته شایان تاره از فرانسه برگشته مے هم جمع ڪنه ڪلے دختر توے جمع هستند ڪه عاشق شایان هستند تو هم بیا خودے نشون بده بلاخره هر چے باشه پسر عمه ات أه مامان خسته شدم از این همه مهمانے هاے مسخره همش رقص ، شراب ،آهنگ دیگر حالم بهم مے خوره من امشب نمیام یعنے چے نمیام این شب خیلے مهمے هست مامان حوصله ے بحث ندارم همین ڪه گفتم به طرف پله ها رفتم با ناراحتے گیفم را روے زمین مے ڪشیدم در اتاق را باز ڪردم روز تخت نسشتم در فڪر فرو رفته بودم آخر چطور مے توا این مهمانے را نرفت طولے نڪشید در اتاقم به صدا در آمد گفتم مامان حوصله ندارم برو تنهام بزار حال حوصله ے ما را هم ندارے با هیجانے ڪه آڪنده از هیجان بود گفتم : چرا دادشے بیا تو ڪه دلم برات یه ذره شده , وردشاد چند وقتے بود ڪه مسافرت بود و من اصلا متوجه برگشتن او نشده بودم چے شده خواهرے چرا این قدر بهم ریخته هستے گفتم مامان گیر داده ڪه باید شب توے مهمانے عمه روژین شرڪت ڪنے خوب این ڪه ناراحتے نداره نرو وردشاد در بست و رفت منم ڪه خیلے خسته بودم و تازه از دانشگاه آمده بودم چشمانم را بستم و همان جا روے تخت خوابم برد چشمانم را باز ڪردم ساعت ۸ شب بود بلند شدم و داخل آشپزخانه رفتم ڪمے غذا خوردم مادرم آمد پس تو چرا هنوز آماده نشدی من ڪه گفتم نمیام ویشڪا با من بحث نڪن دم در منتظرتم مامان امشب اصلا میل شما نیست من باید برم پیش دوستم با سڪوتے ڪه پر از خشم بود از ڪنار مادرم گذشتم و داخل اتاق رفتم لباس هایم عوض ڪردم به سمت ماشین رفتم بعد از سوار شدن نمے دانستم ڪجا باید بروم همین طور سرگردان دز حرڪت بودم ڪه ڪنار پارڪے ایستادم چند قدمے راه رفتم روے یڪ نیمڪت نسشتم خیلے فڪرم مشغول بود ڪه ناگهان دو پسر جوان حدود بیست سه یا چهار ساله به من نزدیڪ شدند و مشغول شوخے و اذیت ڪردن من شدند من هم سعے مے ڪردم با داد و فریاد آن ها را از خودم دور ڪنم اما مقاومت نتیجه اے نداشت دو پسر به آزارشان ادامه دادند و من هم با صدای بلند جیغ می کشیدم ناگهان یک مرد جوان با ظاهری متفاوت از آن دو پسر به سمت ما آمد نویسنده :تمنا🌹🥰❤️
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_آخر #ویشکا_1 با صداے تشویق دانشجویان به سمت صندلے برگشتم استاد ادامه دادند پاوریونت ڪه ارائه
ویشکا جون زحمت بکش این بادکنک ها را بچسبون منم میرم شربت آماده کنم باشه نرگس خانم اگر کمکی می خوای بگو نه فداتشم ببین دخترا در چه حالی هستند فرشته جونم اگر خسته شدی بگذار من جارو می کشم نه خانم دهقان به شما زحمت نمی دهم نگاهی به پایگاه کردم خیلی زیبا شده بود همان طور که نرگس دوست داشت برای میلاد امام زمان تزئینانی خوبی انجام گرفته بود سراغ پارچه ای رنگی رفتم با چسب های برزگ نواری آن ها را چسابندم میز و صندلی حاج آقا را مرتب کردم و گلدان را کمی جابجا کردم نگاهی به گل های شمعدانی کنار میز انداختم نمای زیبایی به پایگاه بخشیده بود از کنار میز فاصله گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم نرگس سخت مشغول آماده سازی شربت بود چشمش به من افتاد ویشکا جون زحمت بکش لیوان ها را آماده کن داخل سینی بگذار نرگس بعد صدای بلندی زینب جان بیا کیک ها رادآماده کن زینب خودش را بهدآشپزخانه ریاتد و به سمت سینی ها رفت نرگس در حالی که دستش را به دیوار می گرفت رنگ از چهره اش پرید بود نرگس خانم حالت خوبه بله عزیزم رنگ روت این که را نشون نمیده بزار برایت آب قند بیاور نه بیا بنشین چیزی نیست در همین لحظه تلفن نرگس زنگ خورد صبرکن من برات می آورم به سمت تلفن رفتم شماره ای ناشناس روی صفحه ای افتاده بود نرگس تماس را جواب داد بفرمائید سلام بله شما خودم هستم 😱 چی شده ؟ کجا ؟ ناگهان نرگس روی زمین افتاد ویشکا مرا برسان بیمارستان کدام بیماریستان فقط یک جمله شهید مطهری بعد بیهوش شد نویسنده :تمنا 🦋😍❤️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---