eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر ابراهیم 3.mp3
5.72M
📚 🔊 «هر روز کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب ⬅️ کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است. در مقدمه کتاب سلام بر ابراهیم، آمده است: "این کتاب نه تنها یادآور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🌿 @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دوم #کارت_شناسایی 🌱 _امشب رو می‌مونم! +جانبازی؟ _بله! +کارت شناسایی دارید؟ _فراموش کردم!
🌱 پسرک ده،دوازده ساله پشت ماشین،روی اسباب و اثاثیه خانه نشسته بود و به جاده آسفالت خیره بود که از شهر خارج می‌شد. روی جاده بیش تر زن، کودک و سالخوردگان خسته و مظطربی دیده می‌شد که مردها،آن ها پیاده و سواره به جاده سپرده بودند تا با خیال آسوده‌تر از باقی مانده شهر دفاع کنند. صدای گلوله باران شهر از دور به گوش می‌خورد. آنی نگاه پسرک رفت به زمین فوتبال خاکی که توپ دشمن آن را شخم زده بود. میله های دو دروازه موج خورده بودند،اما هنوز کج و کوله ،سرپا بودند. ماشین هنوز مسافت زیادی از شهر دور نشده بود که ترمز زد! مادر و خواهرش پیاده شدند و آمدند مقابل پسرک ایستادند. مادر گفت: _سلیم ننه، بابات می‌گه برو جلو بشین! پسرک هنوز پاهایش درست به زمین نچسبیده بود که سیاهی دود هواپیمای جنگی از بالای سرش عبور کردند و بعد صدای گوش خراشی به گوشش خورد. هواپیما‌ها روی شهر که رسیدند، صدای چند انفجار مهیب آمد. پدرش صدایش کرد: _سلیم داری چی رو نیگاه می‌کنی؟کمک بنده خدا کن! جلو که رفت،پسر مردی دشداشه پوش کنار ماشین ایستاده بود. کمک کرد تا پیرمرد جلو ماشین بنشیند . پدر ماشین را توی دنده گذاشت. حرکت که کرد، سر حرف را باز کرد: _کجا می‌ری عمو؟ پیر مرد فارسی را با لهجه عربی حرف زد: _کوت عبدلله! _تنهایی؟ سکوتش را که دید،به صورت تحیف و لاغرش خیره شد.داخل پیرمرد آب جمع شده بود. با تأنی و شمرده پاسخ داد: _موند همون جا! _کی؟ _بچه‌ام،پاسدار خرمشهره! پیرمرد با انگشت تری چشمش را گرفت. راننده گفت: _بچه منم الان داره تو شهر می‌جنگه. پسرک تند گفت: _بابا چی سرشون می‌آمد؟ راننده به چشمان پسرش زل زد و بعد خیره شد به جاده. پیرمرد جوری که انگار با خودش باشد گفت: _خمسه خمسه زدن تو خونه‌ام،زنم مُرد! راننده پرسید: _کوت عبدلله می‌ری برای چی پدر‌جان؟ _دخترم اونجا شوهر کرده. پسر مرد برگشت نگاه کرد به راننده‌،آه کشید و گفت: _آخر یی جنگ چی می‌شه؟ _فعلن باید جونمون رو نجات بدیم. _گاومیشا! _گاومیشا چی بابا؟ _می‌میرن؟ کی به اونا آب و علف می‌ده؟امان از خمسه خمسه! خونه،زندگی ... . راننده دنده عوض کرد و گفت: _پسرت هس. خداروشکر کن! _بچه‌ام داره می‌جنگه، یعنی بلایی سرش نمی‌آد؟ _گفتمت که بچه منم داره می‌جنگه. دارعلی،شاید بچه‌ات بشناستش! پیرمرد دوباره آه کشید. _آخه یه پیرزن ، آزارش به کی می‌رسید؟خونه ... باغچه ... گاومیشا... . _غصه نخور! همه‌چی درست می‌شه! پیرمرد آرام آرام با خودش حرف زد تا پلکش روی هم جفت شد. راننده تابلو سبز کوت عبدلله را که دید. ماشین را کنار جاده نگه داشت و گفت: _اینم کوت عبدلله! سلیم درو باز کن بابا؟ پسرک در را که باز کرد و پیاده شد؛ پیرمرد بی حرکت توی رکاب ماشین افتاد. https://eitaa.com/joinchat/1085079789Cb15fdac39e @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دوم #ویشکا_1 با صداے بلند فریاد زد براے چے مزاحم دختر خانم شدید به ایشون چیڪار دارید ؟ دو پسر
صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪرد م خیلی خوابیده بودن بلند شدم و تختم را مرتب ڪردم از پله پائین رفتم نگاهے به خانه ڪردم هیچ ڪس نبود مامان، وردشاد ڪه مثل همیشه بیرون رفته بودند بابا هم ڪه چند روزے مے شد در سفر بود داخل آشپزخانه رفتم و با زیر رو ڪردن یخچال توانستم صبحانه ای براے خودم آماده ڪنم من خیلی ڪار خانه انجام نداده بودم و مواقعے که تنها هستم خیلے برایم سخت هست صبحانه آماده ڪنم مشغول صبحانه ڪه شدن یادم افتاد ڪه به نرگس پیام بدم و احوال پرسے ڪنم بابت دیشب هم از او هم تشڪر ڪنم صفحه ے پیام را باز ڪردم ڪ نوشتم سلام خوبیدمن ویشڪا هستم همون ڪه دیشب جمله را ادامه ندادم و فقط نوشتم مے خواستم تشڪر ڪنم پیام را ارسال ڪردم طولے نڪشید دینگ گوشے به صدا درآمد نرگس : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبید شب خوبے را گذرونید ؟ من هم نوشتم بله خوب بود این قدر خوابیدم ڪه تازه الان صبحانه مے خورم ببخشید میشه امروز همو ببینم خیلے دلم می خواهد باهاتون آشنا بشوم ؟ نرگس بله عزیزم نظرت چیه ساعت ۵عصر توے همون پارڪ همو ببینم منم نوشتم عالیه بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم حمام ڪنم یڪ دوش آب سرد می توانست ڪمے حالم را بهتر ڪند تا عصر فرصت چندانے نداشتم باید خودم را زودتر آماده مے ڪردم بعد از حمام دوباره به اتاق رفتم سعے ڪردم لباس مناسبی براے عصر انتخاب ڪنم یڪ مانتوے بلند و یڪ شال مناسب ڪه خیلے ڪوتاه یا نازڪ نباشد بعد از آن مشغول ڪتاب خواندن شدم این بهترین ڪارے بود ڪه می توانستم در تنهایے انجام بدهم و باعث مے شد حالم را خوب ڪند نویسنده :تمنا🌻🥰 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_دوم #ویشکا_2 قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس
سلام دختر بابا سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کنه ویشکا چقدر دیر آمدی مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد بفرمائید شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم عمه ادامه داد ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی من الان در شرایطی نیستم ... دختر بابا حرف عمه جون را گوش بده سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا هیچی چیز مهمی نیست به سمت پله ها رفتم که با صدای وردسلد به خئدم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده نه فقط امروز بیمارستان بودم بیمارستان برای چی چیز خاصی نیست نویسنده تمنا 🌱🌻 کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود😘😍 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---