🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_نهم🌱 #سه_راه_مرگ جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبی
#قسمت_سی_ام🌱
#پاتوق_دارعلی
هاشم گفته بود:
_پاتوق رو تعطیلش میکنید، یا خودم تعطیلش کنم ... تجمع تو خط خطرناکه!
بیشار عصرها هرکس فیلش یاد هندوستان میکرد، داخل سنگر دارعلی میشد و از هر دری حرف میزد و میشنید. توی اوضاع یک نواخت جنگ سنگر دارعلی شده بود پاتوق! بعضی هم تنقلات و این جور چیزها با خود میآوردند.
عصر دور هم نشسته بودند که آتش خمپاره دشمن روی خاکریز شدید شد. خیلی زود پاتوق خالی شد. یدالله و موسی، آخرین نفری بودند که پاتوق را ترک کردند. هنوز ۵۰ قدم دور نشده بودند که صدای سوت خمپاره آمد. دراز کشیدند روی زمین. خمپاره از بالای سرشان رد شد و رفت پاتوق. دود و خاک که بلند شد، موسی گفت:
_پاتوق!
یدالله لباسش را که تکاند؛ خیره شد به موسی و گفت:
+دارعلی رو نمیگب، شور پاتوقت رو میزنی!
بلند شدند و به طرف پاتوق دویدند. گرد و غبار که پس رفت، خمپاره دقیق روی سنگر پاتوق فرود آمده بود و سنگر خراب شده بود! یدالله گفت:
+خدابیامرزه دارعلی رو!
موسی خندید و گفت:
_هفتا جون داره! اوناهاش داره پا چرخی میزنه.
جلو رفتند و بالای سنگر ایستادند. پاهای دارعلی سر و ته ، از بین الوار و گونی شن ها بیرون زده بود و پا چرخی میزد. انگار داشت خفه میشد. موسی که خندید، یدالله گفت:
+داری میخندی؟! کمک کن داره خفه میشه!
هرکدام یک پای دارعلی را از مچ گرفتند و شروع کردند به زور زدن.
یک دفعه تن دارعلی انگار تنه درختی از ریشه در آمد. دارعلی نفس نفس زد. خاک و گل را از سر و صورتش تکاند. سر و صورتش که دوباره سرخ و سفید شد. موسی هروهر خندید و گفت:
_شدی مثل مردههای از گور فرار کرده!
دارعلی نفسش که چاق شد، پیراهنش را زد بالا. نگاهی به زخم و خراشهای کمر و شکمش انداخت. بعد زُل زد به موسی. سر تکان داد و گفت:
_بخند ... بخند ... نوبت منم میرسه! خدا ریشترو بکنه که ریشه منو کَندی!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـش ابـراهــیــمـــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_نهم #ویشکا_1 چقدر فضاے این جا به من آرامش مے دهد من مڪان هاے زیادے براے تفریح میروم اما
#قسمت_سی_ام
#ویشکا_1
گوشے را برداشتم نگاهے به ساعت ڪردم
واے خدا من دیرم شد
بلند شدم در ڪمد را باز ڪردم یڪ مانتوے مناسب و خوش رنگ
انتخاب ڪردم و بعد از مرتب ڪردن مقعنه ، گوشے را از روےتخت برداشتم و از پله ها پائین رفتم
صبح بخیر خواهرے ڪجا میروے ؟
صبح تو هم بخیر دانشگاه خیلے دیر شده امروز براے میان
ترم اندیشه اسلامے ارائه دارم
در خانه را باز ڪردم از وردشاد خداحافظے ڪردم
وقتے به سر خیابان رسیدم سوار تاڪسے شدم و به سمت دانشگاه
حرڪت ڪردم زمانے ڪه در تاڪسے بودم متن آماده شده را چند بار
مرور ڪردم بعد از بیست دقیقه به دانشگاه رسیدم ڪرایه تاڪسے
را حساب ڪردم وارد دانشگاه شدم نسبت به روز هاے قبل دانشگاه
خیلے شلوغ بود با عجله خودم را به ڪلاس رساندم
داخل راهرو چند دانشجو در حال بحث در مورو تاریخ امتحان با استادبودم
به سمت ڪلاس رفتم بعد از در زدن وارد شدم
سلام استاد ببخشید دیر رسیدم
مشڪلے نیست بفرمایید
روے صندلے ردیف اول نشستم
دانشجویان چند نفر براے میان ترم اندیشه اسلامے تحقیق
آمده ڪردید ؟
تعدادے از دانشجویان دست گرفتند من ڪه اشتیاق زیادے براے ارائه داشتم با هیجان
: استاد من مے تونم ارائه بدهم
درخدمتان هستیم
از روے صندلے بلند شدم و به سمت تابلوے هوشمند رفتم بعد ازقرار دادن فلش در لپ تاپ صفحه ے ورد روے پرده ڪلاس نمایش داده شد
بسم الله الرحمن الرحیم
همان طور ڪه استاد در جلسات پیشین اشاره ڪردند هدف خلقت
انسان یڪ زندگے مادے و این جهانے نیست ڪه خودمان را مشغول فعالیت هاے زودگذر بڪنیم ما براے هدف بزرگترے آفریده شدیم
هدف ما عبادت و بندگے خدا است ڪه در پرتو زندگے خدایے ظهور
مے ڪند وقتے شما دانشجویان عزیز یا هر فردے همه ڪار هاےخودش را در راه خدا انجام بدهد به اوج بندگے و اخلاص مے رسد
دانشجویان با دقت به صحبت هاے من گوش مے دادند
عزیزان سعے ڪنید ارزش خودتان را در بدانید و و متوجه باشید براے چه چیزے خلق شدید تا بهترین وجه از آن استفاده ڪنید
بعد از پایان سخن من استاد به دانشجویان
خیلے عالے توضیح دادند لطفا تشویق بفرمایید
نویسنده :تمنا🌻🌻🕊🕊🥰🥰
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---