داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_پانزدهم🌱 #بچرخ_تا_بچرخیم _هاشم ... شما هستی؟ برگشت ،گفت: +امریه! نوجوان هول گفت: _بی...
#قسمت_شانزدهم🌱
#تاکسی_موقت
تاکسی موقت برای چندمین مرتبه ایستاد تا مسافری از راه برسد و سوار بشود. بلاخره صدای مسافر عقب سمت راست در آمد:
_ جناب مردم کار و زندگی دارند!
عظیم راننده تاکسی که چند سالی مسنتر از مسافر عقب سمت راست بود، از داخل آینه جلو تنها نگاهی به مسافر انداخت. مسافر تازه از راه رسید و کنار عظیم نشست،تاکسی که حرکت کرد. راننده انگار که تازه یادش آمده بود پاسخ مسافر عقب سمت راست را بدهد،گفت:
+مجبور نبودم،مسافر کشی نمیکردم.به دردسر و اعصاب خوردیاش نمیارزه!
_مسافر سوار کردن چارچوب و قانون داره،دلیل نمیشه چوب شمارو کسی دیگه بخوره.
+شما که عجله داشتید تاکسی تلفنی سوار میشدی!
_چه ربطی داره؟شما باید تو مسیر مسافر سوار کنی، نه این که هرجا رسید توقف کنی.
+تاکسی باید مسافرش تکمیل بشه عزیز من!
_با حساب و کتاب و قانون!
+مگه شما صدتومن بیشتر میدی؟
_بیست تومانش هم زیادیه.
مسافری که جلو سوار شده بود، صورت برگرداند طرف مسافر عقب سمت راست و گفت:
_اعصاب خودتون رو اول صبحی خراب نکن!
بعد با اشاره عظیم را نشان داد.
_حق به ایشونه! ماشین و زندگی کلی مخارج داره.
وقتی نگاه خاص مسافر عقب سمت راست را دید،مکث کرد و بعد ادامه داد:
_البته شماهم حق داری!بلاخره اداری هسی و کار داری.
مسافر عقب سمت راست، برای اولین بار به مسافر کنار خود خیره شد که تمام این مدت سکوت کرده بود. بعد صورت برگرداند و جواب مسافر جلو را داد:
+شما که تو جریان بحث ما نیستی ، چرا دخالت میکنی؟
بحث بین مسافر جلو و مسافر عقب سمت راست بالا گرفتو تبدیل شد به دعوا. عظیم ترمز که زد. دو مسافر پایین آمدند و گلاویز شدند.
عظیم از پشت فرمان پایین آمد و بین دو مسافر قرار گرفت.
_بابا تورو خدا دعوا نکنید.
بین کش و واکش دعوا ،یک دفعه پای مصنوعی عظیم از مچ جدا شد و زمین افتاد.
#ماه_رجب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_پانزدهم #ویشکا_1 2- زمینه سازے رشد علمے وقتے فڪر ما اسیر لباس پوشیدن و آرایش هاے مختلف باشد و
#قسمت_شانزدهم
#ویشکا_1
ساعت روے دیوار پایگاه پنج عصر را نشان مے داد دختران نوجوان وجوان وارد پایگاه شدند و بعد از سلام و احوال پرسے با نرگس به حاجآقا سلام ڪردند و منتظر سخنرانے ایشان شدند
حاج آقا بلند شد و روے منبر نشست با گفتن ڪلمه ے بسم الله الرحمن الرحیم ادامه ے مبحث قبل را توضیح دادند به سمت آشپزخانه رفتم و روبه نرگس
نرگس جون پذیرایے امروز به چه صورت هست
داخل ڪلمن شربت هست اگر زحمتے نیست لیوان را پر ازشربت ڪن
تا بعد از پایان سخنرانے حاج آقا یڪے از دخترها تعارف ڪند
باشه عزیزم
نرگس از آشپزخانه بیرون رفت با نگاهم او را دنبال ڪردم فڪرم
درگیر صحبت هاے حاج آقا بود چند دقیقه بعد نرگس چند سینےشیرینے آورد
ویشڪا جون شیرینے ها بعد از مراسم با شربت تعارفڪنید من میروم تا به سخنرانے حاج آقا را گوش بدهم
بعد از تمام شدن سخنرانے سینے شربت را برداشتم به سمت دختران تعارف ڪردم یڪے از دختران نوجوان هم سینے شیرینے را آوردزمانے حاج آقا پایگاه را ترڪڪردند نرگس دست مرا گرفت و هر دوبه سمت دختران رفتیم و مشغول گفت و گو شدیم
ساعت هشت شب به خانه برگشتم چشمانم سرخ شده بود و پاهایم توان حرڪت نداشت به سختے از پله ها بالا رفتم مامان وقتے مرا با این وضع دید
ویشڪا چے شده ؟
هیچے خیلے خسته هستم میروم بخوابم
شایان مے خواهد تو را ببیند فردا شب ساعت هشت می آید
دنبالت تا با هم برید رستوران برنامه اے براے فردا نداشته نباش
احساس ڪردم حرارت بدنم زیاد شد دستانم عرق ڪرد وقت مناسبے
براے براے بحث نبود فقط یڪ ڪلمه گفتم
باشه
نویسنده : تمنا😊🕊
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_پانزدهم #ویشکا_2 دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی ت
#قسمت_شانزدهم
#ویشکا_2
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست .
هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت
می خواهم تنها باشم
به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود
که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد
نگاهی به به صفحه ی آن کردم
در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد
ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری
سلام عمه جان چی شده ؟!😱
با صدای بلندی تری از قبل چی شده !
شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی
عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺
خوب چه ربطی به شایان داره
پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت
حرفم را ادامه ندادنم که ...
صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد
عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد
توی برای چی به ویشکا زنگ زدی
اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ...
با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد
خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند
نگاه متاسفی به من می کردند
دو هفته از روز دادگاه ⚖️شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم
رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت
عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید
شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد
روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم
تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁
از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند
پدر در حالی که لبخندی بر لب زد
دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه
در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن
نگاهی به پدر کردم
امیدی به بازگشت شایان هست
پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد
نویسنده :تمنا🎈🎈🎈🎊
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---