eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
@qomirib سلام بر ابراهیم 6.mp3
زمان: حجم: 6.24M
📚 🔊 « کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب ⬅️ کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است. در مقدمه کتاب سلام بر ابراهیم، آمده است: "این کتاب نه تنها یادآور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🌿 @dadashebrahim2
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_پنجم🌱 #نرگس_خواهرم _کمکم کن ! ظهر داخل جزیره مجنون، وسط میدان جنگ، شاید اگر دارعلی صدای ناله
🌱 عصر جمعه آخرین روز پاییز، باد دانه‌های ریز برف را از سینه کوه می‌آورد روی خانه. دانه های ریز سفید، بیش‌تر سوز بود تا برف! داخل هیاهو و نشاط با صدای نوار موزیک کودکانه، یکی شده بود. کودکان ذوق‌زده از پشت پنجره به حیاط و درخت بزرگ نارنج خیره بودند و دانه‌های برف را با شوق تماشا می‌کردند. شاید در ذهن بارش برف سنگینی را تصور می کردند که بتواند بعد از سال‌ها، مدرسه آن‌ها را تعطیل کند. هیچ کس به اندازه زن خانه خوشحال نبود. نوزادی تُپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنيا آورده بود، از بغل جدا نمی‌کرد. صدای ترکیدن بادکنکی نوزاد و مادر را لرزاند. روی میز بزرگ وسط هال هدیه‌های خاله، دایی، عمو و عمه ... داخل برگ های کادو پیچیده شده بودند. کودکی خودرا رساند کنار میز هدیه‌ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه روشنی را که داخل دستش می‌سوخت و جرقه می‌پراند، دور خود می‌چرخاند. منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید: _حسن همه‌چیز مرتبه؟ مرد سرد پاسخ داد: +بله! _شام ... دسر ... کیک ... یه وقت ... . +گفتم همه چیز مرتبه! _چیزی شده؟ این جوری یه وقت مهمونا فکر می‌کنن ... پاشو بیا گرم بگیر! مرد لبخند سردی زد. +چیزی نیس. برو می‌آم! زن نوزاد را نشان داد. _همه زندگی‌مون رو هم خرج کنیم. ارزش داره! اونم بعد این همه سال. مرد فقط سرتکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: + تو برو پیش مهمونا،یه سیگار می‌کشم و بر می‌گردم! _سیگار سمه برات،با اون ریه درب و داغون شیمیایت! زن که دور شد. مرد از هال بیرون رفت. داخل حیاط که شد، سوز سرما را حس کرد . دانه‌های برف کمی درشت‌تر شده بودند. رفت و زیر درخت نارنج نشست. بعد مدت‌ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره هال خیره شد. هنوز چند کودک صورت خود را به شیشه چسبانده بودند. سرفه لحطه ای رهایش نمی‌کرد. سیگار را که زیر پا له کرد، صدا را شنید: _آقای قنبری، بدجوری سرفه می‌کنی. +شیمیایی لعنتی! _ناراحتی؟ زنت نگرانه! مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیب بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد. +بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه! @dadashebrahim2
ابراهیم در محله ،مسجدو حتی خانواده پسر فوق العاده ای بود و به با ایمان بودنش همه معتقد بودند حدود 13ساله بود که به حوزه رفت و در مدرسه ی ذوالفقار 1و2 مشغول کسب علم شد هر از گاهی برای امتحان یا درس خواندن دریکی از دو مدرسه جا به جا می شد ابراهیم حدود سه سال در این مدرسه درس خواند 16 ساله شد جبهه و شهادت تعطیلات ایام عید بود یک روز قرار شد من وپدرش و تمامی اهل خانواده به روستا برویم اما ابراهیم می گفت : من می خواهم بروم و دوره ی آموزشی جبهه شرکت کنم من و پدرش می گفتیم تو خیلی کوچک هستی و جنگیدن برای تو راحت نیست ابراهیم گفت :الان خیلی ها هم سن من هستند و جبهه می روند حتی اگر شده به جبهه بروم و یک بشکه آب دست رزمنده ها بدهم این کار را میکنم من راضی بودم که پسرم به جبهه برود با خودم میگفتم همه میروند از نوجوان های 14 ساله که کوچک تر نیست برای ثبت نام آموزشی رفت به طوقچی (میدان قدس ) مسئولان ثبت نام قبول نمی کردند که اعزام شود او هم مانند بیشتر نوجوانان شناسنامه ی خودش را دست کاری کرد و سن خودش رابه نوزده سال رساند روزدیگر که رفت برای ثبت نام مسئولان قبلی نبودند و پذیرفتند که ابراهیم به جبهه اعزام شود حدود چهل روز دوران آموزشی طول کشید و پس از آن به مدت 15 روز به مرخصی آمد نویسنده :تمنا کپی آزاد🌻🕊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_پنجم #ویشکا_1 ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسؤل اونجا
وارد خانه شدم متجعب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد در را باز ڪردم عمه روژین به خانه ے ما آمده بود مامان و وردشاد هم ڪنارش نسشته بودند عزیزم چقدر دیر آمدے چقدردیر آمدے عمه خیلے وقت هست ڪه منتظره گوشیت هم دردسرنبود به عمه روژین بقیه ، سلام ڪردم با عذر خواهے گفتم من میرم لباس هام را عوض ڪنم ڪجا میرے عزیزم عمه مے خواهد باهات صحبت ڪند؟ من خیلے خسته هستم اجازه بدید چند دقیقه عمه روژین اجازه نداد صحبتم تمام شود ویشڪا چرا این طورے شدے نه براے ما وقت نمےگذارے دیشب هم توے مهمانے شرڪت نڪردے مے دانے شایان دیشب چقدر منتظرت بود ؟ توے دلم گفتم منتظر من اصلا اون ڪلے دوست دختر دارد ڪه دورش باشند سڪوت ڪردم و به صحبت هاے عمه گوش دادم شایان مے خواد تو را ببینه ڪمے مے توانےباهاش قرار بگذارے آخر هفته خوب هست ؟ نه آخر هفته پر هست قرار است با دوستانم بیرون برویم با ڪدام دوستانت بچه هاے دانشگاه ؟ سرے تڪان دادم چه فرقے دارد دوست دوست است دیگر از پله ها بالا رفتم حوصله بحث نداشتم بدتر از همه این ڪه بخواهم با شایان بیرون بروم به نرگس فڪر مے ڪردم و بچه هاے پایگاه خیلے دلم زودتر ببنمتشون نویسنده :تمنا🥰🌻 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_پنجم #ویشکا_2 صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گل
بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس سنگینی در قلبم داشتم طولی نکشید صدای در اتاق آمدبفرمائید مادر در حالی که وارد اتاق می شد ویشکا چی شده خیلی سرحال نیستی هیچی مامان جان بگو عزیزم با شایان حرفت شده مامان من این چند وقت اصلا شایان ندیدم پس چی ؟ همسر دوستم شهید شده مادر در حالی که نگاهی به وسایل آرایشی ام می کرد پس دلیل آرایش نکردت هم همین هست مامان چه ربطی داره من مدتی هست که آرایش نمی کنم صدای زنگ موبایلم توجه ام را جلب کرد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره شایان نمایش داده شد مامان با هیجان خاصی جواب بده ویشکا جان ارتباط برقرار شد به به سلام خوشگل خانم💋 سلام چطوری بدنیستم اما صدات این نمی گوید بی خیال شایان حالم بده ویشکا فردا شب میام دنبالت همو ببینم کجا ؟ بد می فهمی تماس را قطع کردم مامان در حالی که با کنجکاوی نگاه می کرد خوب چ خبر هیچ مثل همیشه 😐 نویسنده :تمنا❤️🌱 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---