eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
salam bar Ebrahim8.mp3
6.97M
📚 🔊 «کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب ⬅️ کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است. در مقدمه کتاب سلام بر ابراهیم، آمده است: "این کتاب نه تنها یادآور شهیدی قهرمان، بلکه بیانگر احوال مردی است که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🌹@dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هفتم🌱 #پشت_گردنش_سوخت توی گرمای ظهر، یک طرف صورت هاشم چسبیده بود به خاک داغ! زبانش مثل چوب خ
🌱 داخل ترمینال، زن از اتوبوس پیاده شد. ساکش را برداشت و وارد خیابان ساحلی کنار رودخانه شد.《دوباره باید برم توی اون خونه سوت و کور ... کاش بیشتر مشهد مونده بودم! چشم به هم زدم شد ده روز.》 عطر بهار نارنج توش مشامش پیچید. نگاهش را سُر داد روی درختان نارنج سرتاسر پیاده رو.《یعنی می‌شه،حمید یا رضا، یکی‌شون اومده باشن مرخصی؟ تحمل موندن توی اون خونه‌رو ندارم. روزاش برام خیلی سخت میگذره.》 عرض خیابان را رد کرد و داخل پیاده رو شد. آب رودخانه فصلی گِل آلود و خروشان پیش می‌رفت. 《چند شنبه هس امروز؟ ببینم ... دو، سه، چهار، پنج شنبه! امروز هم مثل همه پنج‌شنبه‌‌ها، تشییع جنازه هس. بهتره از همین‌جا یه راست برم تشییع جنازه! امروز چند تا شهید داریم؟》 قدم تُند کرد و خود را به فلکه ساعت گل رساند، تاکسی صدا زد: _ستاد تشییع! راه بسته بود و تاکسی جلوتر نمی‌رفت. پیاده توی خیابان منتهی به محل تشییع حرکت کرد. 《.. بمیرم واسیه مادرای شهید! سخته داغ فرزند دیدن. خدا صبرشون بده! همون‌جور که بعد شهادت محمد به من داد، خیلی سخته.》 خیابان کم کم شلوغ شد و صدای نوحه به گوشش خورد. 《الان رضا و حمیدم، تو کدوم سنگرن! آنا به قربونتون! دلم یه ریزه شده. کی م‌آن مرخصی؟ خدایا خودت جوانای مردم رو حفظ کن!》 رسید به صف زن‌های چادر مشکی. داخل صف فشرده آن‌ها شد. زن‌هایی را دید که قاب عکس به سینه، بین گریه کردن و نکردن مانده اند! تابوت‌ها را دنبال کرد. جلو زد و به صف مردها رسید. تابوت های چوبی روی دست می‌رفت.《یک، دو، سه...》تابوت‌ها پیج و تاب می‌خوردند. نتوانست شمارش بزند. مرد نوحه‌خوانی روی ماشینی ایستاده بود: _این گُل پَرپَر از کجا آمده. جمعیت جواب می‌داد: _از سفر کرب و بلا آمده. سرکه چرخاند، خشکش زد، پشت دو تابوت کنار هم، شوهر سابقش را دید که دو مرد زیر بغلش را گرفته بودند.《خدای من! بعد ده سال جدایی، اولین مرتبه شوهرم رو پشت جنازه محمد دیدم، نکنه امروز!》 هول نگاهش را انداخت روی دو تابوت کنار هم؛ اسم روی تابوت را که خواند، ساک از دستش افتاد. @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هفتم #ویشکا_1 چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪ
نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستوجوے مڪان مناسب براے پارڪ ماشین بودم ، وارد پایگاه شدم صداے مولودے خوانے از طریق دستگاه صوت مے آمد دختران زیادے در آن جا مشغول فعالیت بودند نگاهے به اطراف ڪردم فضایے بسیار زیبایے بود پارچه هاے رنگے با تزئیتات بادڪنڪ آویزان شده بود دختران روسرے هاے رنگ شاد پوشیده بودند در حالے ڪه با شادے مے خندیدند فضاے آن جا را تزئین مے ڪردند نرگس از دور مرا دید و با هیجان به طرف من آمد سلام عزیزم خوش آمدی سلام نرگس جون چقدر این جا قشنگ هست زحمت دختران هست بیا عزیزم یڪ شربت بخور به مناسبت عید امروزجشن داریم البته سخنرانے هفتگے سر جاے خودش هست دنبال نرگس به سمت آشپزخانه رفتم فضایے ڪه وسایل پذیرائے را آماده مے ڪردند ڪلمن بزرگے در آنجا وجود داشت چند قطعه یخ هم درون آن بود دو تا از دختران مشغول پرڪردن لیوان هاے شربت بودند نرگس حسابے سرش شلوغ بود در حال آماده سازے جشن بود دختران عزیزم حاج آقا تا ده دقیقه دیگر تشریف مے آوردند ڪار ها زودتر تمام ڪنید تا براے سخنرانے ایشان آماده شویم بعد از ورود حاج آقا به پایگاه دختران با صداے بلند صلوات فرستادند و صداے مولودے را ڪم ڪردند همه براے شنیدن صحبت هاے ایشان آمده شدیم حاج آقا بعد از تشڪر از تدارڪ این جشن ، بحث هفتگے خودش را آغاز ڪردجایگاه ویژه خانم در 《 همان طور ڪرد ڪه قبلا گفتیم موضوع بحث در مورد اسلام است 》 جایگاه واقعے خانم در اسلام بسیار ارزشمند یڪ است یڪ خانم مے تواند در امور اجتماعے ،فرهنگے و حتے اقتصادے نقش مهم داشته باشند پیامبر به جایگاه به جایگاه دختر در خانواده اهمیت زیادے مے دهد و توصیه مے ڪند به همه مسلمانان است ڪه دختران خود را گرامے بدارید برخے از خانم ها اعتراض مے ڪنند ڪه اسلام ما را محدود ڪرده است و در صورتے ڪه اسلام به یڪ خانم اجازه ے فعالیت اجتماعے در جامعه داده است ولے با پوشش مناسب ڪه باعث جلب توجه نا محرم نشود در فڪر فرو رفتم چرا تا این لحظه فڪر مے ڪردم اسلام این قدر دین سخت گیرے است از حجاب خیلے خیلے بدم مے آمد اما وقتے با نرگس آشنا شد بخصوص اتفاق آن شب ڪمے نظرم تغییر ڪرد در میان سخنرانے حاج آقا یڪ سوال پرسیدم نویسنده :تمنا🌻🥰 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هفتم #ویشکا_2 چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در د
نرگس جان رنگ روت پریده می خوای بریم بیمارستان یک سرم بزنی ؟ نه گلم خوبم پس بزار کمی برات شربت آب عسل درست کنم به سمت آشپزخانه رفتم بغض گلویم را می فشرد ،سخت بود جای کسی در خانه خالی باشد نرگس عکس علی آقا را روی میز قرار داده بود چند شاخه گل کنارش گذاشته بود صدای گوشی مرا در زمان حال قرار داد ویشکا جان گوشیت زنگ می خوره به سمت گوشی رفتم شماره ی ناشناس روی صفحه نمایش می داد سلام بفرمائید سلام سروان احمدی هستم از اداره ی آگاهی بفرمائید در خدمتم خانم دهقان شما باید امروز کلانتری 3 تشریف بیاورید برای چه موضوعی ؟ تشریف بیاورید بهتان می گویم تماس را قطع کردم نرگس نگاهی مضطرب به من کرد چی شده عزیزم نمی دانم باید برم کلانتری مراقب خودت باش، خبرم کن باشه عزیزم فقط می خوای زنگ بزنم مریم خانم بیاید پیشت نه فداتشم💐 به سمت کلانتری حرکت کردم فکرم درگیر بود چه اتفاقی افتاد چرا با من تماس گرفتند تا سر خیابان پیاده رفتم بعد تاکسی گرفتم تا زودتر برسم فاصله کلانتری تا خانه نرگس زیاد نبود به راننده گفتم روبروی کلانتری توقف بکند راننده نگاهی به من کرد و کرایه گرفت وارد ساختمان کلانتری شدم فضای اتاق کوچک بود سربازی پشت میز نشسته بود بفرمائید سلام من دهقان هستم با من تماس گرفته اند بله لطفا گوشی تون در حالت پرواز قرار دهید و تحویل بدهید از این طرف بروید وارد حیاط کوچک کلانتری شدم چایی که چند تا ماشین پلیس در حالت آماده باش بودند افرادی در رفت و آمد به ساختمان اصلی بودند و چند مامور از کنار من گذشتند یکی از آن ها در حالی که دستبند به دست زده بود و حلقه ی دیگرش در دست متهم بود به سمت ماشین می رفت قلبم تند تند می زد رنگ از چهره ام پرید به سمت اتاق سروان احمدی رفتم سربازی که کنار اتاق روی صندلی نشسته بود بفرمائید با من تماس گرفته بودند که شما خانم ؟ دهقان هستم بفرمائید چند ضربه آرام به در زدم سلام سروان احمدی در حالی که چند پرونده را زیر رو کرد شروع به صحبت کرد در واقع .... نویسنده :تمنا🍂🍃 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---