داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_سیزدهم🌱 #مشق_امروز موسی داخل سنگر که شد، یکی به دو را با دارعلی شروع کرد. _شنیدم شنا بلد نیس
#قسمت_چهاردهم🌱
#نامههای_صلیب_سرخ
شب روی پلکان هواپیما، هر پنج اسیر شبیه هم بودند، سر تراشیده، کت و شلوار یک رنگ، اندام لاغر و نحیف. سلیم آباد، آستین خالی دست راستش را تکان میداد، بیشتر به چشم استقبال کننده ها میآمد. از آن بالا ابتدا نگاه راه برد به آسمان و دنبال راه شیری گشت. وقتی پیدا نکرد، نگاهش را انداخت روی پلکان هواپیما؛فرش باریک قرمز رنگ دراز، دستهای موزیک نظامی دو سمت باند، صف استقبال کنندههای رسمی و جمعیت زن و مرد.
هرچه چشم چرخاند، آشنایی به چشم ندید. دلهره داشت.همراه بقیه اسرا از پلهها سرازیر شد پایین، مارش حماسی نواخته شد. گل و نقل روی سرش ریخته شد. اسیرها روی دوش تا سالن انتظار برده شدند. سلیم توجهاش رفت به زنی که پشت سرش قدم بر میداشت.
روی دوش یکی، دوبار نگاهاش با نگاه زن تلاقی پیدا کرد، انگار زن به چشمش آشنا میآمد.
داخل سالن انتظار، از ردی دوش پایین آمد. باز زن را مقابل خود دید. زن دودل پیش آمد. رخ به رخ شدند. 《صورت گندمی ... چشم و ابرو ... چین و چروک ... نه! اما انگار... نکنه.》
پایش سست شد. تنش به لرزه افتاد. 《خودتی!چشمانت فاطمه؟! گود رفته ... خندید! چین و چرک صورتت! چقدر شکسته و پیر شدی؟ انگار تو این سالها ، به تو اسارت رفتی! چقدر تو نامههای صلیب سرخ نوشتم: منتظرم نباش! جوانی برو دنبال زندگیت.》
تری لای مژهها را با انگشت گرفت. مردد قدم برداشت تا زن را بغل بزند. اما دختری ده، دوازده ساله با حلقه گل، بین آن دو سد شد! دختر نگاهی به موهای جو گندمی اسیر انداخت و نگاهی به زن. زن سر که تکان داد؛ دختر حلقه گل را گردن سلیم انداخت و دست انداخت دور کمرش، آستین خالی سلیم که توی دستش آمد؛ جا خورد و عقب رفت.
سلیم دهان باز به قاب صورت دختر نگاه انداخت! زن پیش آمد و گفت:
_زهره دخترته، اسیر شدی، پنج ماهم بود!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
@dadashebrahim2
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_سیزدهم #ویشکا_1 ساعت هشت شب وردشاد پنج بار تماس گرفته بود من گوشیم روے حالت سڪوت بود و متوجه
#قسمت_چهاردهم
#ویشکا_1
نگاهے را به ساعت مچے ڪردم یڪ ربع به چهار را نشان مے دادزمان زیادے نداشتم مسافت دانشگاه تا پایگاه زیاد بود
پگاه نگاهے به من ڪرد ویشڪا چے شده چقدر آشفته هستے ؟
ساعت چهار و نیم قرار دارم، پگاه : با چه ڪسے ؟
با ڪے از دوستان تازه آشنا شدم
پگاه شروع ڪرد به شوخےپگاه حالا دیگر ما دوستت نیستم رفتے دوست جدید پیداڪرد
نگین لبخندے زد و چیزے نگفت باعجله خداحافظے ڪردم و از دانشگاه خارج شدم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم پنج دقیقه بعد اتوبوس در ایستگاه توقف ڪرد سواراتوبوس شدم در سمت راست اتوبوس ڪنار یڪ دختر نوجوان نسشتم،دختر نگاهے به من ڪرد و با اشاره مرا متوجه ڪرد ڪه موهایم بیرون آمده روسرے را مرتب ڪردم و در فڪر فرو رفتم بعد از بیست دقیقه در ایستگاه پیاده شدم و سوار اتوبوس دیگرے شدم تا به پایگاه
بروم ،اتوبوس دوم خیلے شلوغ بود ڪنار درب اتوبوس ایستاده بودم و با دست راست میله ے ڪنار در را گرفتم
گوشیم زنگ خورد نرگس پشت خط بود
سلام عزیزم ڪجایے
سلام نرگس جون شرمنده ڪلاس هاے دانشگاه طول ڪشید تا ده دقیقه دیگر پایگاه میرسم
باشه عزیزم انشاءالله
تماس را قطع ڪردم دستانم عرق ڪرده بود و در وجودم گرماے زیادےاحساس مے کردمدر دلم آشوب بود چون نمے دانستم باید چه سولاتےرا از حاج آقا بپرسم
اتوبوس در ایستگاه توقف ڪرد پیاده شدم از ایستگاه تا پایگاه مسافت زیادے نبود وارد پایگاه شدم برخلاف هفته ے پیش پایگاه خلوت بود و برنامه شروع نشده بود نرگس جلو آمد
سلام عزیزم
سلام نرگس جون ببخشید دیر شد
به سمت سالن رفتم به حاج آقا سلام ڪردم بعد از دریافت جواب سلام
روبروے حاج آقا نسشتم
حاج آقا در خدمتتان هستم
ماجرا از جایے شروع مے شود یڪ شب من با خانواده بحث داشتم ڪه نمے خواهم درمهمانے شرڪت ڪنم و از خانه بیرون رفتم و درگیر مزاحمت خیابانے شدم بعد همسر نرگس با آن دو نفر برخورد ڪردند و من با نرگس آشنا شدم به تدریج طرز پوشش تغیبرڪرد و باعث اعتراض خانواده و دوستان شد اما خودم احساس آرامش بیشترے دارم امادوست دارم دلایل بیشترے در مورد حجاب بدانم
حاج آقا با دقت به صحبت هاے من گوش داد
حاج آقا در این جا چند دلیل مطرح مے شود
1- سلامت جسمے
دلیل بیشتر بیمارے هاے جسمے بخاطر وجود اضطراب است در
زمینه حجاب اضطراب ناشے در پوشش و عدم آرامش ڪافے سبب مے
شود
نویسنده :تمنا👒🦋🥰
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_سیزدهم #ویشکا_2 چند باری با نگین تماس گرفتم ذهنم خسته ناامید بود به سمت نیکمت فلزی که رنگ سبز
#قسمت_چهاردهم
#ویشکا_2
در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشکرکشی بودند نگاهی به به ساعت دیواری کردم درست ساعت یازده صبح بود ،که گوشی همراهم زنگ خورد .
به طرف گوشی رفتم شماره ی ناشناسی را روی صفحه ی آن نشان می داد .
سلام بفرمائید
سلام خانم دهقان دقت تون بخیر
متشکرم
از کلانتری 12خدمتون تماس می گیرم شما باید امروز ساعت 13 کلانتری تشریف بیاورید .
در چه موضوعی؟!
شما تشریف بیاورید ، خدمتون عرض می کنیم
تماس را قطع کردم نگاهی به اطراف کردم خانه ما انگار بمب ترکانده بودند یک ساعتی فرصت داشتم تا خانه را مرتب کنم و بعد به کلانتری بروم
ساعت 12:15 از خانه به سمت کلانتری خارج شدم می دانستم اگر ماشین را ببرم جای پارک مناسبی پیدا نمی کنم
به همین دلیل تا سر خیابان پیاده رفتم و با سوار شدن یک خط اتوبوس خودم را به کلانتری رساندم
نگاهی به اطراف کردم فضای کلانتری مثل هفته ی قبل بود دیوار های کرم رنگ با صندلی های فلزی که ناگهان چشم به نرگس افتاد کنارش رفتم
سلام نرگس جونم
سلام ...😐
چی شده اتفاقی افتاده
ویشکا خانم ماجرا ها را باید از شما شنید
من برای چی ؟!
درست زمانی که نرگس دهانش را باز کرد جمله ای بگوید
سروان احمدی از اتاقش بیرون آمد و ما را صدا کرد
خانم دهقان و خانم صالحی تشریف بیاورید
هر دو به طرف اتاق سروان احمدی کردیم
وارد اتاق شدیم که ناگهان دلم ریزش کرد
شایان در حالی که روی صندلی مشکی رنگ در سمت چپ اتاق نشسته بود در حالی که دستانش با دستبند فلزی بسته بود
نگاهی به من کرد
ویشکا جونم آمدی
مات مبهوت مانده بودم چه بگویم
وضعیت خیلی سختی بود عرق سردی بر پیشانی ام نشست دستم بالا بردم تا آن را پاک کنم که صدای سروان احمدی مرا متوجه خودش کرد
خانم صالحی مثل این که حال شما خوب نیست
نرگس در حالی که تقلا می کرد حالش را خوب نشان بدهد
نه خوبم بفرمائید
آقای مقدم و دو نفر دیگر متهم ردیف اول به قتل شهید ناظری هستند
ما باز جویی ها را انجام می دهیم شما منتظر روز دادگاه باشید
نرگس در حالی که زیر لب چیزی گفت از اتاق بیرون رفت
شایان تقلا می کرد ویشکا بگو کار من نیست
ویشکا جون تو که ...
سروان احمدی با صدای بلندی
خانم دهقان شما بیرون تشریف داشته باشید
از اتاق خارج شدن نرگس در حالی که دستانش را دور سرش گرفته بود شروع به اشک ریختن کرد...
نویسنده :تمنا🌹🍃
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---