eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت133 شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلوی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش دیشب پیام داده بود که صبح می‌آید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی. بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که می‌خواهم برایت بخرم را انتخاب کنی. امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار می‌رود باهم باشیم. نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن. ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم. تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم. دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه. با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم. پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد. سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم. اسرا با‌تعجب‌گفت: –راحیل‌، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواسته‌ات رسیدی دیگه. چه می‌توانستم بگویم. –خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت: – چی می خونی؟ همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم: –یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت: –اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟ ــ اهوم. ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند. بعد نفس عمیقی کشیدو گفت: –مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع. ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی... حرفم را بریدو گفت: –بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده. بعد لبخندی زد و گفت: – دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره. خندیدم و گفتم: – حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره. ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند. ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند. بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت: – حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش. دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: – حواسم هست، نگران نباشید. ✍
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت134 آرش دیشب پیام داده بود که صبح می‌آید برویم کله پ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم: –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت و گفت: –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی. باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت: –اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. با یه غروری گفت: –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم: –وای واقعا؟ همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت: – البته بعد از صبحانه و پیاده روی... ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید: –چه گلی رو بیشتر دوست داری؟ منم بی معطلی گفتم: – نرگس و یاس و مریم. ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه. یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن. دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم. نگاهش می کردم و از این همه مهربانی‌اش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقه‌ام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود. دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود. بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم: –گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی. دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت: –نمی‌دونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد... ✍
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت135 داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد. از خوردنش معلوم بود آرش کله پاچه خور است. دارچین را برداشتم و کمی روی لقمه ام پاشیدم. آرش نگاهی به دستم انداخت و گفت: –چرا اینقدر بی میل می خوری؟ خوشت نمیاد؟ ــ بی میل نمی خورم، فقط خوردنش کمی سخته. لبخندی زدو گفت: – می خوای برات لقمه بگیرم؟ منتظر جواب من نشدو یک تکه‌ی کوچک نان برداشت و شروع کرد به لقمه درست کردن، زیر لب با خودش می گفت: –الان یه لقمه ی فینگر برات درست می کنم که یه دفعه بزاری تو دهنت و خلاص. بعد لقمه را جلوی دهانم گرفت و گفت: –حالا بگو آآرش... لقمه اش آنقدر کوچک بود که همه اش در دهانم جاشدو با خوشحالی گفت: –دیدی، اصلا سخت نبود. لبخند از لبهایم جمع نمیشد. عمیق به چشم هایم نگاه کرد. –لبخند می زنی چقدر خوشگل تر میشی. سرم را پایین انداختم. دوباره یک لقمه ی دیگر درست کردو گفت: –آرش. سرم را بلند کردم و خنده ام گرفت و لقمه را از دستش گرفتم. – آموزش ها افاقه کرد دیگه خودم می خورم. بعد از خوردن صبحانه نمک دان را برداشت و گفت: – دستت رو بیار. با اکراه دستم را باز کردم. باتعجب گفت: – چیه؟ نگاهی به دستش انداختم. – این که نمک دریا نیست . نگاهی به نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم و گفتم: آقاآرش. با شیطنت گفت: – جانم، لقمه می خوای؟ ــ نه، دیگه جا ندارم. بعد اخمی شیرینی کرد. – آقا، گفتن نداشتیما، وگرنه... چشم هایم را دوختم به میز و آرام گفتم: – میشه زودتر بریم. –چرا نشستیم دیگه. نگفتم برام سخته، دیدن کله های پخته شده و ردیف شده روی پیشخوان. وقتی سکوتم را دید، بلند شد. سوار ماشین شدیم. گوشی‌اش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –سلام بر مادر عزیزم. ــ کجا می خواستی باشم، با نامزدم امدم... کمی اخم هایش در هم شد و گفت: – خب دیشب می گفتید. ــ آخه نمیشه تا بعدازظهر با راحیلم، بعدم سرکار. خب یه آژانس بگیرید برید و بیایید دیگه... کمی سکوت کردو بعد گفت: – ببینم چی میشه... سعی می کنم. تماس را قطع کردو با حرص به روبرو خیره شد. تا مقصد که یک پارک بزرگ و زیبا بود حرفی نزد. وارد پارک که شدیم، دست هایش را در جیبش گذاشت و باهم، هم قدم شدیم. پارک خیلی خلوت بود، فقط قسمتی که وسایل ورزشی داشت، چند نفر در حال ورزش بودند. چند دقیقه ای به سکوت گذشت، دلم می خواست بپرسم چه شده، ولی ترسیدم دخالت باشه، یا دلش نخواهد در مورد مادرش حرف بزند. پارک یک دریاچه ی خیلی کوچیک داشت که چندتا اردک داخلش بودند. با ذوق گفتم: – چقدر نازن، نه؟ زل زد به اردک ها وهمانجور که سرش را تکان می داد گفت: – آره. اخم نداشت ولی خوشحال هم نبود. روبرویش ایستادم. – آرش جان. انگار فقط معطل همین یک کلمه بود که لبهایش به خنده کش بیایدو بگوید: – جان آرش. من هم لبخند زدم. –خوبی؟ لبهایش جمع شدوکمی جدی گفت: – راحیلم. ــ بله. شاکی نگاهم کرد. منظورش را فهمیدم وآرام گفتم: –جانم. ــ خوشم میاد که زود می گیری. اگه الان بهت بگم من باید برم یه جایی و برنامه ی امروزمون روبندازیم یه روز دیگه، تو ناراحت میشی؟ ــ کجا؟ ــ مامان وقت دکتر داشته، یادش رفته زودتر بهم بگه، شبم کیارش اینارو دعوت کرده باید براش خرید کنم. البته تو روهم دعوت کرد. امروزکلا گرفتارم. بدون این که خودم در جریان باشم. سکوت کردم و چیزی نگفتم، که با نگرانی گفت: –اگه تو نخوای نمیرم، زنگ می زنم میگم یه فکر دیگه کنه. ــاونوقت ناراحت نمیشند؟ سرش را انداخت پایین و آرام گفت: –ناراحت که میشه. ــ همیشه تو کارهای مربوط به مامانت رو انجام میدی؟ سرش را به علامت تایید تکان دادومن ادامه دادم: –اگه این بار نرید برای من بد میشه، مامان ناراحت میشه وممکنه از چشم من ببینه. تو نگاهش تعجب را دیدم، لبخندی زدم و ادامه دادم. –پس بهتره بری و اختلاف بین عروس و مادرشوهر نندازی. فقط قبلش اگه می تونی من رو تا یه ایستگاه مترو برسون. می خوام برم خونه ی سوگندبرای ادامه ی کار خیاطیم. نگاه قدر شناسانه ایی به من انداخت و بعدهم زد زیره خنده. با تعجب نگاهش کردم. –حرفم خنده دار بود؟ همانطور که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند گفت: –آخه هنوز رفتن، نرفتن من معلوم نشده، تو واسه خودت فوری برنامه ی کلاس خیاطیتم ریختی. من‌هم خندیدم. –خواستم از وقتم استفاده کنم دیگه. نق بزنم و غصه بخورم خوبه؟ ایستادو صورتم را با دستهایش قاب کردو عاشقانه چشم هایم را کاوید وگفت: – راحیل تو واقعا فرشته ایی؟ از خجالت صورتم داغ شد، چشم هایم را به اطراف چرخاندم.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 پنجشنبه ☀️ ۲۴ خرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۶ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 13 ژوئن 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: کسی که سختی خود را فاش کرد راضی به پستی شد. 📗نهج البلاغه حکمت ۲ 🔖مناسبت خاصی نداشتیم
سلام امام زمانم✋🌸 🔹صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد 🔸و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم 🔹و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم 🔸 السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الامان
🔴🔺روز سقوط هلیکوپتر شهید ابراهیم رئیسی در تقویم ملی به عنوان روز خدمت مجاهدانه ثبت شد.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت136 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت. – اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟ حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید: ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت: –اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت. ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی. برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی. بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی می‌رفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت. نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت: –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. – تاپ بپوشم؟ اخمی کردو گفت: –شوهرته دیگه. ــ برادرش هم هست. فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد. اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت: –ها! ــ ها و کوفت. نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت: – بله، امرتون. ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود. اسرا با تعجب گفت: – مگه تو کمد نیست؟ سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم. اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت: –اینجاست. سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده. با تعجب به اسرا نگاه کردم. اسرا گفت: – نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم. سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟ اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت: – این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه. ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟ سعیده اخمی کرد. –آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم... اسرا گفت: – آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره. بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت: – به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول. سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار. پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار. ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون. سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم. همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت: – شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم. – شیطون شدیا. همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم. با تشر گفتم: – سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن... ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید. بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم. چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم. خیلی اکشن روسری‌ام را بستم و چادر مهمانی‌ام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش. ✍
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت137 منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت. – اینجا پرند
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: – آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند. احساس می کردم او هم همین حس را تجربه می‌کند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کردو گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ ــ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستادو بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست. آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه. آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگی‌ام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا... وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت: –اینجا بزارشون عزیزم. برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم. گفتم: –میشه خودت بزاری، می‌خواستم از این فرصت استفاده کنم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت138 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به ف
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت: – اونم بده دیگه. ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد... ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن. مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در می‌اوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد. به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم. بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت: –اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی. چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم: – چشم. لبخندی زدو گفت: – چشمت بی بلا عزیزم. نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من. از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم: –بریم دیگه. با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت: – بیا بشین. کنارش نشستم و گفتم: –بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم. دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت: –حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا. موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد. آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت: –چقدرم جنسش نرم و خوبه. می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم: –چقدر طول می کشه فکر کنی؟ با تعجب نگاهم کردو گفت: –بابت چی؟ ــ همون قوله دیگه. بلند گفت: –آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت. ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت: – اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم. غمگین نگاهش کردم. دستش را دور شانه‌ام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت: –ولی اگه تو بخواهی قول می دم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم: –واقعا؟ باسرش تایید کرد. ــ جون من رو قسم بخور. کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد. –قول دادم دیگه، قسم چرا؟ ــ با اصرار گفتم: –قسم بخور. نگاهی به من انداخت و گفت: –پس یه شرط داره. ــ چی؟ دوباره موهایم را ناز کردو گفت: – توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی. ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم. آرام گفت: –باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم. ــ ممنون آقا. خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت: – تو جون بخواه عزیزم. دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت: –راحیل، خیلی دوستت دارم. تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم. با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم. ــ راحیلم. آرام گفتم: –جانم. برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت: – هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت: – بریم؟ ــ چی می خواستی بگی؟ ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم. آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت. من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت: –موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم. ــ چشم‌هایم‌ را زیر انداختم و گفتم: –چشم. لبخندی زدو گفت: –این چشم گفتنات رو هم دوست دارم. ازم فاصله گرفت و گفت: –میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟ با تعجب گفتم چرا؟ اشاره ایی به صورتم کرد. –دوباره سرخ و سفید شدی... لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت: –ولش کن الان زخم میشه. در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا. ــ چشم. در را باز کرد و چشمکی زدوگفت: –بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یه مدینه، یه بقیعه... ♦️مداحی حاج محمود کریمی شهادت مظلومانه یادگار کربلا آقا امام باقر(ع) نوه گرامی حسنین علیهماالسلام رو تسلیت عرض میکنم 🏴
🔴 چرا قالیباف اصلح است؟ 1- در میان کاندیداهای موجود و نیز مدیران ارشد کشور هیچ یک دارای از دکتر قالیباف نیست. جایگاه ریاست جمهور، جایگاه مدیریت ارشد اجرایی کشور است لذا میبایست کارآزموده های امتحان پس داده را برای آن انتخاب کنیم و چه کسی شایسته تر از دکتر قالیباف؟! 2- دکتر قالیباف در طول 44 سال پس از انقلاب نشان داده است که در هر پستی مسئولیت گرفته است، آن مجموعه را ، و کرده است و بر همین مبنا مکررا و متعدد موجب و و مقام معظم رهبری قرار گرفته است. 3- دکتر قالیباف با توجه به سابقه چهار سال ریاست مجلس، دارای اشراف کامل و دقیقی از قوانین و چالشهای فی مابین قوای مقننه و مجریه است که این تجربه متغنم کمک شایانی به ایشان در جایگاه ریاست جمهوری در جهت بیشتر با مجلس و حل مشکلات میکند. 4- دکتر قالیباف با اشراف دقیق و کاملی به نقشه راه دولت در قالب و نیز قوانین راهبردی و مهم دیگر برای اجرا دارد که خود جزء نفرات اصلی طراحی و تصویب آنان بوده است و چه کسی برای اجرای این برنامه ها بهتر از طراح و مصوبِ کارآموزده و باتجربه آن میتواند باشد؟ 5- دکتر قالیباف در طول 44 سال گذشته نشان داده است که مدیر جهادی، انقلابی، خستگی ناپذیر، پرکار، پاکدست، مردمی، معتقد به مبانی انقلاب، آگاه، و تحول گراست. او اینک در اوجِ پختگی یک مدیر برجسته کشوری است چرا که از یک سو دارای کوهی از تجربه است و از سوی دیگر به پختگی مدیریت شرایط پیرامونی و تعامل با گروهها و مجموعه ها و شخصیتهای مختلف کشور رسیده است. 6- در خصوص حواشی پیرامون خانواده اش نیز چند اهمیت است: الف) هیچ یک از اتهامات پیرامون خانواده دکتر قالیباف موارد حساس و غیرقابل چشم پوشی مانند موارد امنیتی، فساد اخلاقی، فساد اقتصادی، رانت و سوء استفاده از موقعیت ایشان نبوده است. ب) در هیچ یک از این اتهامات نشانه ای از همراهی و موافقت دکتر قالیباف نیست بلکه برعکس نشانه هایی از مخالفت ایشان نیز دیده میشود. ج) جنس اتهامات پیرامون خانواده دکتر قالیباف از نوع جرم و تخلف نبوده و نیست بلکه عمدتا خطا و اشتباه فردی است. * کارنامه دکتر قالیباف نشان داده است که میتوان به قول و وعده او اعتماد کرد و شایستگی جانشینی آیت الله رئیسی را دارد. او میتواند مسیر حرکت دولت شهید رئیسی را به بهترین وجه ممکن ادامه دهد و کشور را در این پیچ تاریخی مدیریت کند.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۲۵ خرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۷ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 14 ژوئن 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: آن که زبان را برخود حاکم کند خود را بی ارزش کرده است . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۲ 🔖مناسبت امروز: شهادت امام محمد باقر علیه السلام
سلام امام زمانم✋🌸 در دل‌هاے غم گرفته‌ے ما، در عمق جان‌هاے خسته و عطشناکمان، در ژرفاے سرد ناامید‌ےها ... ایمان به آمدنتان، همچون چشمه‌ے زلال و گرمی، زنده‌مان می دارد ... همچون سپیده که در ظلمانی‌ترین نقطه‌ے شب، تاریکی را می‌شکافد و نور را بر چهره‌‌ے جهان می‌پاشد، پس از این روزهاے بی‌خورشید و دهشت‌بار، صبح روشن ظهور شما طلوع خواهد کرد ... به همین زودے.... به همین نزدیکی.... 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
بخشی از پیام رهبر انقلاب به حجاج‌ بیت‌الله الحرام بخش‌هایی از پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🔹اجتماع عظیم و مناسک پیچیده‌ی حج، هر گاه با چشم تدبّر دیده شود، برای مسلمان، قوّت قلب و سرچشمه‌ی اطمینان است، و برای دشمن و بدخواه، هراس‌انگیز و پُرهیبت. 🔹برائت امسال باید فراتر از موسم و میقات حج، در کشورها و شهرهای مسلمان‌نشین در همه‌جای جهان ادامه یابد، و فراتر از حج‌گزاران، به آحاد مردم تسرّی یابد. 🔹شما برادر و خواهر حج‌گزار، اکنون در عرصه‌ی تمرین این حقایق و معارف پُرفروغ قرار دارید. 🔹اندیشه و عمل خود را به آن نزدیک و نزدیک‌تر کنید، و هویّت بازیافته و آمیخته با این مفاهیم متعالی را به خانه برگردانید. 🔹این همان سوغات ارزشمند و حقیقی سفر حجّ شما است. 🔸‏متن کامل پیام مهم رهبر انقلاب به حجاج بیت‌الله‌الحرام روز شنبه توسط نماینده ولی‌فقیه و سرپرست حجاج ایرانی در مراسم برائت از مشرکین در صحرای عرفات قرائت و منتشر خواهد شد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
ما همه دلدادگانِ رهنمایی ماهریم عاشقانِ سینه چاک آفتابی طاهریم با عنایاتِ خدا و کوری آلِ سعود ... بانیان صحنِ زیبایِ امامِ باقریم (ع)🥀 🥀 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🏴شهادت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حمایت ویژه از زوجین نابارور در دولت شهید جمهور ♦️دولت شهید رئیسی، علاوه بر تصویب پوشش ۱۰۰درصدی درمان ناباروری، اقدامات ویژه‌ای را برای این زوجین به انجام رساند: 🔸اصلاح سبک زندگی با کارگروه سفر و سلامت خانواده 🔹تجهیز و تکمیل مراکز درمان ناباروی از محل مصوبات سفرهای استانی 🔸تدوین لایحه «روش‌های نوین کمک باروری» برای رفع مشکلات فقهی، حقوقی، آئین‌نامه‌ای و هویتی 🇮🇷🗳 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️من پنجمین ولے خداوند قادرم همنام مصطفے و ملقب بہ باقرم ▪️گنجینهٔ علوم الهے است سینہ ام از نسل سفره دار ڪریم مدینہ ام ▪️بانے روضہ های غروب منا منم پرچم بہ دوش ماتم ڪرببلا منم 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یه مدینه، یه بقیعه... ♦️مداحی حاج محمود کریمی 🌹 شهادت امام باقر(علیه السلام) 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛