فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 روایت رهبر انقلاب از ماجرای شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیهالسلام)
☝ هر روز یک ماجرا از کربلا در بیانات رهبر انقلاب
🏴 #بعثت_خون
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امروز همزمان با نخستین جمعۀ #محرم ، همایش جهانی شیرخوارگان حسینی برگزار میشود
🔹این همایش در برخی استانهای کشور آغاز شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصیحت شهید مطهری:
هرچیزی رو برای مردم نقل نکن،کوچکمیشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه حضرت علی اصغر عليه السلام
کودک بی هوش بابا بخواب عزیزمن😭
سرتورودوش بابا بخواب عزیزمن😭
حاج مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخر محرم و صفر این سه ذکر کوتاه رو بگید ...
💠آخرین شهید
🔻ابروهای بلند و سفیدش را با دستمالی به پیشانی بست بود خون روی چشمانش را نگیرد از روی اسب بی حال روی زمین افتاده از ترس نزدیکش نمی شدند، یکی از بین جمع فریاد زد سوید کشته شده رهایش کنید، عصر روزعاشورا صدای هله هله دشمن بلند شد با خوشحالی می گفتند: حسین کشته شد.
ابرو در هم کرد و گفت: نوه پیامبر خدا کشته شده باشد و من جانی در تن داشته باشم؟ نیزه شکسته های رویش را کنار زد، نشست، شمشیرش را به غارت برده بودند خنجری از چکمه اش بیرون کشید و به سمت دشمن حمله کرد و آخرین شهید کربلا شد.
📌عبدالله مامقانی، تنقیح المقال، ج۳۴، ص۹۳-۹۴۶۹۲
📎 #داستان_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #عزاداری
📎 #بچه_شیعه
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت224 من و آرش در حال خوردن صبحانهی دونفرمان بودیم که
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
# پارت225
«دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه»
–باور کن صحبت کردم، گفتم این دختره دو روز مهمون ماست، ما بخوریم اون نگاه کن، زشته بابا...
میگه پس چرا نمی دونم چند وقت پیش من فلان غذا رو دوست نداشتم تو نرفتی برام یه مدل دیگه بگیری؟ من اصلا یادم نمیاد اون کی رو میگه... در مقابل حرف آرش که انگار از مژگان حمایت می کرد کیارش جواب داد گفت:
–خب خودش نباید یه توجهی به شوهرش بکنه؟
...
–منم ملاحظه ی همین حاملگیش رو می کنم دیگه...
...
–آخه، آرش تو نمی دونی چه دیونه بازیهایی از خودش درمیاره، یعنی اگه چهار چشمی مواظبش نبودم، زندگیمون تا حالا به باد رفته بود، همش هم از روی لج بازی ها، فقط می خواد لج من رو دربیاره و اعصاب من رو خرد کنه، باور کن گاهی فکر میکنم یه بادیگارت براش بگیرم تا این بچه هه به دنیا بیاد. یه بار که حرصم رو درآورد بهش گفتم، فقط معطلم این بچه دنیا بیاد، ما رو به خیرو تو رو به سلامت...
حرفش که به اینجا رسید متوجه شدم که آرش پرسید:
–اون چی گفت؟
–گفت به خاطر بچم دارم زندگی میکنم اگه این کار رو کنی خودم رو میکشم.
کیارش همانجا روی زمین نشست و سیگار دیگری روشن کرد.
آرش هم کنارش نشست و باز با هم صحبت کردند، حالا دیگر هم پشتشان به من بود، هم آرامتر حرف می زدند، متوجه نمیشدم چه میگویند. نزدیک یک ربع حرف زدند. بعد امدند و داخل ماشین نشستند.
کیارش رو به من گفت:
–ببخشید اینجا تنها موندید. امروز رو باید سخت بگذرونید دیگه، شرمنده...
«فکر کنم منظورش از سخت گذروندن امدن خانوادهی مژگانه»
آرام گفتم:
–نه، مشکلی نیست. من راحتم.
آرش رو به برادرش گفت:
–شما فکر ما رو نکن...ما راحتیم.
منم فوری دنبالهی حرفش را گرفتم.
–بله، اگه امروز شما نباشید سخت تره...
نگاهی به آرش کرد و آدرس مغازه ایی را که می گفت جوجه های خوبی دارد را گفت. وقتی رسیدیم خودش رفت همهی خریدها را انجام داد.
وقتی من و آرش تنها شدیم، آرش ازمن خواست هوای مژگان را بیشتر داشته باشم و سعی کنم نزدیکش شوم. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت:
– خیلی احساساتیه و ممکنه کار دستش بده.
متوجهی منظورش نشدم و خواستم واضح تر توضیح بدهد که کیارش امد و نشد.
بالاخره مهمانهای ناخوانده وارد شدند. تیپی که برادر مژگان زده بود مرا یاد جوونهای هیپی انداخت، خندهام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم. آخه کیارش با آن اخلاق خشن و مردانهاش چطور با این تیپ آدم جیک تو جیک بوده است، اصلا به هم نمیخورند.
البته بر عکس تیپش رفتارش معقولتر و قابل تحملتر بود.
من و آرش جلوی در ورودی ایستاده بودیم تا به مهمانها خوش امد بگوییم. مژگان و مادر که به حیاط برای استقبالشان رفته بودند، به داخل ساختمان هدایتشان کردند.
من و آرش به مهمانها سلام دادیم. مادر مژگان دستش را به طرف آرش که جلوتر از من ایستاده بود دراز کرد. بیچاره آرش با تردید نوک انگشتهایش رادرگیر این دست دادن کرد و بلافاصله هم دستش را کشید، میدانستم پیش من ملاحظه می کند.
بعد از این که آرش مرا به هردویشان معرفی کرد اول مادر مژگان امد جلو و با لبخندِ زورکی تبریک گفت و به من دست داد و خوش و بش کرد. بعد هم برادرش دستش را جلو آورد برای دست دادن.
نگاه خیرهای به دستش کردم و کمی رنگ عوض کردم. بعد سعی کردم با لبخند زورکی تعارفش کنم به طرف سالن پذیرایی...
”آخه تو که خودت رو شبیهه خارجیا کردی حداقل نصف اونا هم شعور داشته باش. اونا وقتی می بینن یه خانمی حجاب داره می فهمند که نباید دستشون رو دراز کنن برای دست دادن، مگر این که اون خانم خودش دستش رو جلو بیاره."
کیارش که همان جا کنار مبلها ایستاده بود با دیدن این صحنه لبخند رضایتی به لبش نشست. انگار خوشحال بود رفیقش ضایع شده.
"آخه من که می دونم اگه الان با این شکرآب نبودی به جای اون لبخند داشتی دندونات روبه هم فشار می دادی."
عزیزم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس # پارت225 «دختره چیه، این چه طرز حرف زدنه» –باور کن صحبت
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت226
مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به دخترش داد. زیر مانتواش تاپ تنش بود.
"لابد آرش رو مثل پسرخودش می دونه دیگه."
بعد از این که نشست رو به کیارش پرسید:
–مژگان می گفت می خواهید برید بیرون...
کیارش بی حوصله جواب داد:
–نه دیگه نمیریم...همینجا خوبه،
فریدون، برادر مژگان گفت:
–آره بابا ملت میرن بیرون کنار ساحل، اینجا هست دیگه، (بادستش به بیرون ساختمان اشاره کرد.)
کیارش نگاه عاقل اندر سفیهی به فریدون انداخت.
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم امد کنارم ایستاد و گفت:
ریختی بده من می برم.
–آرش از مژگان بپرس صافی کجاست، پیداش نمی کنم.
بعد از رفتن آرش کشوها را باز کردم وزیر و بمشان راگشتم ولی خبری نبود.
مژگان امد داخل و پرسید:
–پیداکردی؟
–نه.
–توی کشوها رو گشتی؟
–آره نبود.
–ای بابایی، گفت و خودش هم شروع کرد یکی یکی در کابینتها را باز کردن.
من هم آب چکان و جاقاشقی را گشتم.
آخر سر همهی قاشقها را بیرون ریختم و دیدم صافی بین قاشقهاست.
–پیداش کردم.
مژگان بادیدن صافی در دستم گفت:
–حتما مامان شسته اونجا گذاشته.
بعد از این که آرش چایی را برد، مژگان دوباره امد به آشپزخانه و پرسید:
–میوه حاضره؟
در دلم گفتم:
"الان این چه سوالیه، مگه قراره من حاضرکنم، حالا یه لطفی کردم چایی ریختم، هوا برت داشتا. حیف که آرش گفته هواتو داشته باشم."
زورکی لبخندی زدم و همانطور که نایلون میوه ها را روی سینک میگذاشتم گفتم:
–آخ، آخ، نه، تا تو میوه ها رو بشوری من یه ظرف میوه پیدا کنم، بعد بیام خشکشون کنیم.
–وا راحیل جان، جای ظرفها رو من می دونم، مثل این که اینجا خونهی...
–مژگان جان تو به کارت برس، من کلا تخصصم پیدا کردن اشیاءگمشدس، اینجام که قربونش برم یه چیزی می خوای باید یه ساعت دنبالش بگردی، تو خودتم یادت نیست؟ صبح گفتی یه ساعت دنبال شکر پاش گشتی.
نایلون میوهها را درون سینک خالی کرد.
–آخه ما خیلی دیر به دیر میاییم اینجا یادم میره توی کدوم کابینت گذاشتم.
بالاخره ظرف میوه را پیداکردم وگفتم:
–آره خب، آدم یادش میره.
ظرف میوه را شستم و خشک کردم. او هم میوه ها را شست. دستمالی هم به دست او دادم.
–دوتایی خشک کنیم زودتر تموم میشه.
چیدن میوه ها که تمام شد اشاره ایی به شکمش کرد و گفت:
–من که با این وضع نمی تونم جامیوه ایی روبلند کنم تو میبری؟
–آرش میبره، چون منم با چادرسختمه.
–وای راحیل کلافه نمیشی باچادر؟ احساس می کنم جلوی دست وپات روگرفته.
صورتم را جمع کردم و گفتم:
–کلافه که نه، ولی خب آره آدم رو محدود میکنه دیگه.
–خب چه کاریه؟ یه بلوز دامن بپوش راحت.
–آره اونم میشه. ولی چادر رو دوست دارم هم به خاطر این که یه نشونس، هم این که احساس امنیت بیشتری بهم میده.
پوزخندی زد و گفت:
–نشونه؟ نشونهی اینه که به همهی مردها توهین میکنی؟. به نظرم این حرفت یعنی این که مردها همه دزد و هرزه هستن و توام آسمون باز شده از اون بالا پایین افتادی. خیلی متکبرانه حرف میزنیا.
–چرا اینجوری برداشت کردی؟ این که آسمون باز شده و همهی خانمها افتادن پایین که توش شک نکن.
بعدشم مگه وقتی تو جواهراتت رو میزاری تو گاو صندوق یا وقتی از خونه بیرون میری در خونتون رو قفل میکنی یعنی داری به بقیه توهین میکنی؟ یعنی با این کارت دیگران رو دزد و راهزن فرض کردی؟ حتی کسایی که به چیزی اعتقاد ندارن میدونن که یک سری حریمها رو باید رعایت کرد تا بعضی اتفاقها پیش نیاد.
–شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–برم بگم آرش بیاد میوه رو ببره.
ظهر که شد من و آرش بیرون رفتیم تا بساط زغال و جوجه را آماده کنیم. صدای خندهی فریدون و مادرش تا حیاط میآمد.
–میگم خوبه اینقدر روحیه دارن ها،،، بچش میخواد بره زندون اینقدر شاده؟
آرش همانطور که زغالها را داخل باربی کیو میریخت گفت:
–کیارش می گفت بابای مژگان اعتراض زده به رای دادگاه، می خواد با پول پسرش رو تبرئه کنه.
حتی اگه اون کار هم نشه، بابای فریدون آشنا داره که از مرز ردش کنن اون ور.
–آرش چطوری حکم رو تغییر میدن؟
پوزخندی زد و گفت:
–باپول.
با پول همه کار میشه کرد راحیل، همه کار...بابای مژگانم که وضعش خوبه، کلی هم آشنا همه جا داره. به نظر من اگه حکم فریدون اعدامم بود اینا با پول ماست مالیش می کردن.
اصلا چرا این کارو کنن احتمالا میرن با پول دهن دختره رو می بندن.
خلاصه هر کاری می کنن که پسر شاخ شمشادشون راست راست بچرخه.
باشنیدن صدای پای کسی هر دو برگشتیم.
فریدون بودکه به طرفمان میآمد. نگاهی به من انداخت و دندانهایش را نشانم داد و گفت:
–خانم شما چرا؟ این کارها مردونس، شما خودتون رواذیت نکنید من اینجا کمک آقا آرش هستم شما بفرمایید.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت226 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را د
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت227
"چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو بیچاره کرده."
نگاهی به آرش برای کسب تکلیف انداختم که گفت:
–برو داخل
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که همه حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند.
یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی!
شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم.
–شما اصلا با سلیقهی آرش و خانواده اش هم خونی ندارید.
برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم.
–منظورتون چیه؟
با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت.
–منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم رو بهم میریزه.
بلندشدم.
حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بیادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود.
دندانهایم را به هم فشار دادم و گفتم:
–اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه.
پوزخندی زد و گفت:
–اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه.
با حرص نگاهش کردم.
–مشکل از ما نیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شما یادنگرفتید اینجا به عقاید آدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنن. اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند رو همه جا جار می زنید و بهبه و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم:
–در حقیقت تهی از هویتتون می کنن اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر با ارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم:
–البته اگه فهمی براتون مونده باشه.
درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود...
از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود و نگاهمان میکرد.
نزدیکش که شدم، پرسید:
–چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟
با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم:
–حرف مهمی نبود، من میرم بالا.
آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پا تند کردم به طرف ساختمان.
از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد.
نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
به اتاق که رسیدم چادر و روسری ام را درآوردم و روی تخت نشستم. با خودم فکر کردم چرا من باید داخل چنین خانوادهایی باشم. با این طرز فکر.
چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونههایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد.
یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود...
یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم.
اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بود و به قلبی که من و آرش ساخته بودیم با تامل نگاه می کرد. بعد کمکم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن. با صدای اذان گوشیام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که،
باصدای در برگشتم. آرش بود.
امد کنارم ایستاد و پرسید:
–راحیل خوبی؟
–آره، خوبم.
–بیا بریم پایین ناهار بخوریم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#همایش_شیرخوارگان_حسینی
یادمان باشد شیرخواره حسین (ع) یار امام زمانش بود. نکند که با تربیت ناصحیح شیرخواره های امروز ما فردا در مقابل امام زمانشان بایستند. شیرخواره حسینی را حسینی تربیت کنیم.
الهیعجلعلیظهورک
بحقطفلششماههحسین(ع)
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است
که دشمن برای تصرف سرزمینی
حتماً باید اول آن را بگیرد.
"شهید مطهری"
#زنان
#دفاعمقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبرمعظم انقلاب: به ما میگفتند که در اروپا #حجاب نیست و زن و مرد با هم قاطیاند، هوس و شوق جنسی هم در آنجا طبعاً کنترلشده!
🔸 ویژه #هفته_عفاف_و_حجاب
🖼هر روز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
🪧تقویم امروز:
📌 شنبه
☀️ ۲۳ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۷ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 13 جولای 2024 میلادی
📖حدیث امروز:
🍃امام علی علیهالسلام:
هنگامی که بر دشمنت پیروز شدی عفو را شکرانه این پیروزی قرارده.
📗نهج البلاغه حکمت ۱۱
🔖مناسبتی امروز: متعلق به علی اصغر علیه السلام
🔸ملاقات امام حسین علیهالسلام با عمر سعد ملعون در کربلا
🔹منع آب از حرم امام حسین علیه السلام در کربلا
🔸اولین روز مکالمه موسی علیهالسلام با خداوند
#سلامامامزمانم✋
ای آخرین سلالهی زهرا تبارها
ای وارث شکسته دلِ ذوالفقارها...
بی تو چهار فصلِ دلِ من، خزانی است
چشم انتظارِ آمدنِ تو بهارها...
آقا فدای شال عزای محرمت
چشم تو خون شده ز غمِ روزگارها...
اَلسّلامُ عَلی الحُسَین وَ عَلی علی اِبن الحُسَین
وَ عَلی اَولاد الحُسَین وَ عَلی اَصحاب الحُسَین
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام 💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان💔
#محرم
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
35.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اولین_جمعه_ماه_محرم
#همایش_شیر_خوارگان_حسینی
گروه سرود گلدسته های حرم
=========================
⭕️بستن آب بر سپاه امام حسین در کربلا
🔺نامه ابن زیاد در هفتم محرم سال ۶۱ هجرى به عمر بن سعد رسید و به وی دستور داد که بر امام حسین علیهالسلام سخت گیرد و میان او و آب فرات حایل گردد و نگذارد که آن حضرت و یارانش از رود فرات استفاده کنند تا در فشار قرار گرفته و تسلیم گردند.
🔻عمر بن سعد که به خاطر دلبستگی به حکومت "ری" حاضر به انجام هر کاری شده بود، فرمان عبیدالله را بیدرنگ به اجرا درآورد و عمرو بن حجاج زبیدی را با پانصد سواره نظام، موکل آب فرات نمود تا از دسترسی یاران امام حسین علیهالسلام به شریعه فرات جلوگیری نماید.
🔹 سپاهیان عمر بن سعد از روز هفتم محرم با شدت تمام از آب فرات مراقبت کرده و مانع دستیابی یاران امام حسین علیهالسلام به آن شدند لیکن علیرغم سختگیری و تلاش پیگیر آنان، یاران امام حسین ع تا شب عاشورا از تاریکی شب استفاده کرده و خود را به رود فرات رسانیده و آب خیمهها را تأمین میکردند.
#تقویم_محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#هفتم_محرم
💢 حدیث روز
🛑 امام علی علیه السلام:
زیباییِ زندگی، قناعت است
میزان الحکمه، جلد ۲
📎 #حدیث
📎 #قناعت
📎 #سبک_زندگی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت سیزدهم
⚫️ دو نقطه ضعف در مجالس عزاداری امام حسین از دیدگاه استاد شهید مرتضی مطهری:
✖️ یكی از نقاط ضعف این است كه معمولاً صاحبان مجالس عزاداری چه آنهایی كه در مساجد تأسیس یک مجلس میكنند و چه آنهایی كه در منازلشان...
بالخصوص كسانی كه در منازلشان و هم مستمعین (خواهان زیادی جمعیت هستند) و این در حدودی كه من تجربه دارم استثنا ندارد، این را احساس میكردم و میتوانم بگویم برای این امر استثنا ندیدم كه هم مؤسّسین و هم حتی مستمعین آن چیزی را كه میخواهند ازدحام جمعیت است، اگر جمعیت ازدحام بكند راضی است، اگر جمعیت ازدحام نكند راضی نیست، این نقطه ضعف است، این جلسات برای این نیست كه جمعیت ازدحام بكند یا نه...
✖️ مگر ما می خواهیم سان ببینیم؟
مگر ما می خواهیم رژه برویم؟
هدف چیز دیگری است، هدف آشنا شدن با حقایق و مبارزه كردن با تحریفات است، این میشود یک نقطه ضعف...
✖️ گوینده در مقابل این نقطه ضعف قرار می گیرد، چه بكند؟ با این نقطه ضعف مبارزه كند یا از آن نقطه ضعف استفاده كند؟
اگر بخواهد با این نقطه ضعف مبارزه كند، حقایق را به مردم بگوید، با تحریفات مبارزه كند، با هدف صاحب مجلس و هدف مستمعین كه از جمع شدن دور یكدیگر و از شلوغ شدن و از اینكه خودشان را با هم زیاد ببینند خوششان می آید، جور درنمیآید، و اما اگر بخواهد از این نقطه ضعف استفاده كند، فقط در این فكر است كه ما چه كار بكنیم كه جمعیت بیشتر جمع بشود، اینجاست كه یک عالم سر دوراهی قرار می گیرد، از این نقطه ضعف استفاده كنم، بهره برداری كنم، به عبارت دیگر روی دوش این جمعیت سوار بشوم، حالا كه اینها اینقدر نادان هستند و چنین نقطه ضعفی دارند، من هم از همین نقطه ضعف استفاده كنم؟ یا علیرغم این نقطه ضعف، با آن مبارزه كنم، بروم دنبال حقیقت، چه كار دارم به اینكه اجتماع می شود یا اجتماع نمی شود...
✖️ نقطه ضعف دوم عوامالناس در مجالس عزاداری كه خوشبختانه باید بگوییم كمتر شده است این مسأله شور و وا ویلا بپاشدن است، باید منبری حتماً در آخر ذكر مصیبت كند و در این ذكر مصیبت هم نه تنها مردم اشک بریزند، اشک بریزند قبول نیست، باید مجلس از جا كنده بشود، باید شور و واویلا بپا بشود...
من نمیگویم مجلس از جا كنده نشود، من میگویم این نباید هدف باشد، من میگویم اگر كسی در آن مسیر صحیح با بیان حقایق و واقعیات بدون آنكه یک روضه دروغی بخواند، بدون اینكه جعلی بكند، بدون اینكه تحریفی بكند، بدون اینكه برای امام حسین اصحابی بسازد كه در تاریخ نبوده و خود امام حسین آنها را نمیشناسد چون وجود نداشتهاند، بدون آنكه برای امام حسین فرزندانی ذكر كند كه چنین فرزندانی در دنیا وجود نداشتهاند، بدون آنكه برای امام حسین دشمنانی در كربلا با نام و نشان بسازد مثل ازرق شامی و بچه های ازرق شامی كه كاكلشان چگونه بود، كه اصلاً چنین كسانی وجود نداشتهاند، اگر اشكی از روی صداقت و حقیقت ریخت، شور و وا ویلا هم بپا شد، مجلس هم كربلا شد، بسیار خوب، ولی وقتی كه نبود، آن وقت ما باید با امام حسین بجنگیم؟ دشمنی كنیم؟ دروغ ببندیم؟ دروغ بگوییم؟
📚منبع: برگرفته از کتاب حماسه حسینی
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
🔸ادامه دارد انشاءالله
✍️ حبیبالله یوسفی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت چهاردهم
🕳 بعد از اینکه والی مدینه به دستور یزید از حضرت امام حسین علیه السلام درخواست بیعت کرد، و امتناع امام از بیعت، وقایع بعد از بیعت نکردن امام، بسیار دقیق و برنامه ریزی شده است، مقدمات قیام حضرت اباعبدالله علیه السلام بسیار مهم است، باید ذهن مردم را آماده کرد، بعد از امتناع از بیعت حضرت اباعبدالله بی سر و صدا و بدون اینکه به کسی بگویند به همراه خانواده به قصد مکه از مدینه آمدند بیرون، یکمرتبه مردم دیدند امام حسین در مدینه نیست، ولولهای در مدینه افتاد، مردم از هم میپرسیدند چرا اباعبدالله ناگهانی مدینه را ترک کرد؟ عدهای دیگر میگفتند یزید بیعت خواسته، اباعبدالله از بیعت امتناع کرده، باید به همین علت بیخبر رفته باشد...
فرض کنید پدر یک خانواده بدون خبر خانه را ترک کند، اعضای خانواده به تکاپو میافتند که پدر کجاست؟ پدر کجا رفت؟ چرا بیخبر رفت؟ چه اتفاقی افتاده؟ به اقوام و دوست و آشنا زنگ میزنند که پدر خانه شما نیامدهاند؟...
ولولهای در مدینه ایجاد شد که بسیاری از مردم از بیعت کردن با یزید سرپیچی کردند...
✖️امام حسین روز تولد خود، یعنی روز سوم شعبان وارد مکه شدند... شاید این هم رمزی داشته باشد، والله اعلم...
چرا امام به مکه رفتند؟ اولاً چون قرآن میفرماید مکه محل امن است «وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِنا» (آلعمران/۹۷)، دوماً مردم از تمام کشورهای اطراف به مکه میآمدند برای انجام عمره و مناسک حج، امام حسین چهار ماه و پنج روز در مکه توقف کردند، مردم که به مکه میآمدند، امام حسین روشنگری میکردند، میگفتند معاویه به درک واصل شد، یزید به حکومت رسید، والی مدینه خواست از من بیعت بگیرد، قصد داشت مرا ترور کند، من به کعبه پناه آوردم...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
🔸ادامه دارد انشاءالله
✍️ حبیبالله یوسفی