🔅#پندانه
✍ قطرهقطره جمع گردد وانگهی دریا شود
🔹ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺟﻬﺖ ﻋﻘﺪ ﻗﺮﺍﺭﺩﺍﺩ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭼﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ.
🔸ﻣﯿﺰﺑﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭘﮑﻦ ﺑﺮﺩ ﻭ ﻏﺬﺍیی ﭼﯿﻨﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
🔹ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻨﺪ، ﺩﯾﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﮐﻤﯽ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻣﻦ سهوا ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﻡ.
🔹ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺞﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﻡ.
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ سوال ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺖ:
ﮐﺸﻮﺭ ﻣﻦ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﯾﮏﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ۱۰ ﻋﺪﺩ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﮐﻨﯿﻢ، ﺣﺠﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﻭﺭﺭﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
🔹ﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ، ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽﮔﺬﺭﺩ.
.
🔰دعای رزق امیرالمومنین علیه السلام
دعای رزق امیرالمومنین یکی از معتبرترین و موثرترین ادعیه برای گشایش برکات رزق و روزی می باشد.
علامه مجلسی در کتاب بحار الانوار روایتی را نقل میکند از کتاب معتبر مهج الدعوات که میفرمایند:
از امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام روایت شده که فرمودند:
هر کس بر او روزی او تنگ شده باشد و راههای طلب معاش بسته شده باشد.
پس این دعا را در ورق از پوست آهو یا در قطعه هایی از پوست حیوانات دیگر بنویسد و آن را بر خود بیاویزد.
یا آنکه آن را در جامهای بگرداند که آن را همیشه می پوشد.
پس همیشه همراه خود نگاه داشته و آن را از خود جدا ننماید.
خدای تعالی روزی او را وسیع می گرداند و بر او درهای رحمت را می گشاید از جایی که آن گمان نداشته باشد.
.
سپردمت به خدا اى عزیزِ جان پدر
ترحمى پسرم بر قدِ کمانِ پدر
به باد گفتم اگر شد مرتبت بکند
که بردنِ تنِ تو نیست در توانِ پدر
همینکه خودِ تو افتاد زانویم شُل شد
رسید آتشِ داغت بر استخوان پدر
تمام دشت عزیزم پر از على شده است
بگو چه آمده آخر سرت جوانِ پدر؟
بیا و فرصت یک بوسه را مهیا کن
زبان گذار دوباره تو بر دهان پدر
🔸شاعر: آرمان_صائمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت230 حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت231
نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد.
تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و به چشمهای بستهاش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم. چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد.
دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم درد گرفتند.
اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم.
ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری"
آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقهایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم.
فکر کنم آنقدر به او زل زدهام توهمی شدهام.
حسم قویتر شد. از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–توبیداری؟
با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت:
–نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟
لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟
با همان خواب آلودگی گفت:
–همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم.
از شوخیاش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد.
پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم.
دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد.
دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت:
–بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است.
چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود.
فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم.
مادر آرش در آشپزخانه بود.
به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد.
به هردوسلام کردم. جوابم را دادند. کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم.
متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم. از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده...
از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش رانمیکنی.
–راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت.
–این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود.
باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم.
مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت:
–کیارش جان چیزدیگهایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه.
این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم.
از خجالت سرم را بلندنکردم وبه طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود.
آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت.
بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت:
–راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین.
وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد.
باصدای پای کیارش برگشتم به عقب.
نشاط چند دقیقه پیش را نداشت. آخرین صندلی را برداشت که ببرد. آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت:
–مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم.
–زنده باشی.
بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
–می خوام یه قولی بهم بدی.
باتعجب نگاهش کردم.
–چه قولی؟
–سرش را پایین انداخت.
–هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی... اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زودبهم میریزه، من زیادنمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید. بخصوص تو...توی همین مدت کم، دیدم که چقدر آرش عوض شده...
می دونم توقع زیادیه، ولی درحقم خواهری کن...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت231 نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت233
کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین میشود
آرش باعصبانیت گفت:
–این کارهای خطرناک چیه اینا می کنن.
سرعت ماشین کیارش کم شد و کنار جاده نگه داشت. مژگان با یک حرکت پایین پرید و در ماشین را با تمام قدرت بست.
کیارش هم گازش را گرفت و رفت.
مادر آرش توی صورتش زد و گفت:
–این چرا با اون وضعش اینجوری پیاده شد؟ نمیگه بلایی سر بچه میاد. اینا دوباره سرچی پریدن بهم؟
فکر نمیکنم در حال حاضر برای مادر آرش چیزی مهم تر از وضعیت نوهاش وجود داشته باشد.
مژگان میخواست بیاید کنار جاده وماشین بگیرد که آرش جلوی پایش ترمزکرد.
مادرآرش به مژگان گفت:
–چی شده مادر؟
مژگان با بغض گفت:
–هیچی مامان، شمابرید، خودم یه ماشین می گیرم میام.
–عه، بیا سوار شو، یعنی چی ماشین می گیرم میام. بیا دخترم، الان عصبی هستی، بیا بشین یه کم آروم شی بگو ببینم چی شده.
من و آرش هاج و واج فقط نگاهش می کردیم. رنگ صورتش تغییر کرده بود و صدایش هم به خاطر بغضی که داشت می لرزید.
مادر آرش پیاده شد و بطری آب معدنی را جلویش گرفت و گفت:
–یه کم بخور، آروم شی، خودت رو ناراحت نکن مادر، به فکر بچت باش.
مژگان با فریاد گفت:
–همش بچه، بچه، پس من چی؟ همه فقط به فکر بچن، این کارو نکن بچه، اون کار رو نکن بچه، همه واسه من دایهی مهربونتر از مادرشدن... گریهاش مجال این که دوباره حرفی بزند را به او نداد.
وقتی این حرفها را میزد مادر آرش جوری با ناراحتی نگاهش می کرد که من دیگر طاقت نیاوردم وسرم را پایین انداختم.
آرش هم مدام نفس عمیق می کشید و روی فرمان مشت میزد.
هق هق گریهی مژگان باعث شد مادر شوهرم هم بغض کند.
–مژگان جان من به خاطر خودت میگم، تو برامون عزیزی که بچتم عزیزه دخترم، حالا بیا برو بشین توی ماشین، باشه دیگه حرفی نمی زنیم. مژگان اشکش را از صورتش پاک کرد و گفت:
–نه مامان، تنها لطفی که الان شما به من می کنید اینه که ازاینجا برید.
–من تو رو توی بیابون ولت کنم برم، مگه میشه؟
–مگه پسرتون ول نکرد، مثلا من زنشم، غریبه ها بیشتر براش ارزش دارن تازنش.
وقتی این حرف را زد نگاه گذرایی به ماشین انداخت.
–باشه مادر پس بزار به آرش بگم بره، من با تو ماشین می گیریم میریم.
روبه آرش گفتم:
–میگم من بگم بیاد؟
شاید اگه من برم بگم کوتا بیاد.
آرش که عصبی شده بود، ازماشین پیاده شد و ماشین را دور زد.
درماشین را باز کرد و به مادرش گفت:
–شما بشین.
بعداز این که مادرش نشست، در پشت را بازکرد و با صدای کنترل شدهایی رو به مژگان گفت:
– بشین.
مژگان فقط عصبی نگاهش کرد و این بارآرش فریاد زد:
–گفتم بشین.
آنقدر صدایش ترسناک بود که من هم یکه خوردم.
مژگان یک قدم به عقب رفت وچشمهایش را به زمین دوخت.
مادر آرش، آرام گفت:
–بشین دخترم.
آرش بازوی مژگان را گرفت و هدایتش کرد به طرف ماشین و وادارش کرد بنشیند. او هم نشست و دیگر حرفی نزد.
آرش در را بست و رفت پشت فرمان نشست و راه افتاد.
مژگان آرام آرام اشک میریخت.
جگرم برایش کباب شد. خواستم دلداریش بدهم ولی ترسیدم عکسالعمل بدی از خودش نشان بدهد. سکوت سنگینی ماشین را گرفته بود و فقط صدای فین فین مژگان میآمد.
آرش آینه را به طرفش تنظیم کرد. جعبه دستمال کاغذی را که روی داشبورت چسبانده بود، کَند و گرفت طرفش وگفت:
–باگریه کردن کاردرست میشه؟
مژگان دستمالی برداشت و فقط از آینه نگاهش کرد.
–الان اونم عصبی کردی، نمی شد دعواتون رومی ذاشتید خونه.
–من اون رو عصبی نکردم، نمی دونم کی به گوشیش زنگ زد با اون که حرف زد قاطی کرد و به زمین و زمان بد و بیراه گفت. من فقط چند تا سوال ازش پرسیدم پرید بهم. اصلا یه مدته تلفنهای مشکوک بهش میشه.
–خب حالا با اون دعوات شده چرا نمیای تو ماشین من بشینی، تقصیر ما چیه؟
یه درصد فکر کن ما تو رو بزاریم اینجا وسط بیابون و بریم.
–بیابون چیه، همه جا پراز ماشینِ، می خواستم یه دربست بگیرم برم خونهی مامانم اینا.
–اونا که شمالن.
–بابا و خواهرم تهران هستن دیگه.
همین که به مقصد رسیدیم. آرش چمدان و وسایل را بالا برد.
مادر آرش با اصرار خواست که مژگان را راضی کند تا بالا بیاید، ولی مژگان راضی نشد.
وقتی آرش برگشت تا ماشین را قفل کند مادرش پچ و پچی در گوش پسرش کرد، بعد آرش رو به من و مادرش گفت:
–شما برید بالا.
تازه لباسهایم را عوض کرده بودم که دیدم مژگان و آرش امدند.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت233 کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش ر
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت234
آرش با گوشیاش در حال صحبت کردن بود.
–داداش من میگرفتم دیگه.
بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه.
آرش رو به مادرش کرد که در آشپزخانه بود گفت:
–مامان کیارش داره غذا می گیرهها چیزی آماده نکنی.
–خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد.
می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی را که می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش میشود.
بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دور میز جمع شدیم، جز مژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت.
–این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیاد بخوره.
بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه دراز کشیده بود گفت گرسنه نیستم و نیامد.
"اَه اینقدر بدم میاد، پاشو بیا بزار ما هم غذامون رو بخوریم دیگه."
من نتوانستم دست به غذا ببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد و گفت:
–مژگان بیا بزار ما هم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه...
–مژگان بلندشدراه افتاد طرف اتاق.
–اصلا من میرم توی اتاق شما راحت باشید.
آرش بلند شد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میز گفت:
–توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هر چی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم.
بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگار فقط حرف آرش را قبول داشت.
در سکوت غذا خوردیم و صدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست.
همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری کرد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت.
مژگان به آرش نگاه کرد.
–می بینی، جدیدا همینجوریه ها...
صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شد مژگان دیگر ادامه ندهد.
همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی میگوید.
–من رو تهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم...
کمکم صدایش ضعیفتر شد، احتمالا وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود.
ولی باز هم صدایش میآمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند.
مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت.
–مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش میکرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار میلنگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت:
–اصلا اگه اون به گفتهی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟
آرش نوچی کرد و بلند شد و به طرف اتاق رفت.
نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتر بیاید و من را به خانهمان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت.
بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر میآیند.
مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به آنها انداخت وپرسید؟
–چیزی شده؟
–کیارش لبخند زورکی زد.
–هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟
مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد:
–آشتی کردید؟
–ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود.
"من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامهی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم."
بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانهمان ببرد.در مسیری که میرفتیم دلیل ناراحتی آرش را پرسیدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
✅آیت الله #فاطمی_نیا:
🔻بعضی از اعمال وگناهان مانـــع
اجابت دعا هستند.
🔻یڪی ازآن ها دلشڪـستن میباشد متاسفانه بعضی از مابه راحتی دل میشکنیم
و توفــیقات را از خودمان سلب میکنیم!
#محرم
🟡 شبهه
دستگاه امام حسین مختص گروهی نیست! همه جور آدمی میتونن تو جلسات امام حسین شرکت کنند، شرابخور، بیحجاب و....
#محرم
🟢 پاسخ استاد شیخ حسین انصاریان به این شبهه را بخوانید
🔹مجلس عزای امام حسین(ع) پذیرای همه نوع افکار است، اما نه همه نوع ابزار.
🔹شرابخوار هم شاید به مجلس امام حسین بیاید اما نه با شیشه شراب، قمارباز هم میتواند به مجلس امام حسین بیاید اما نه با آلات قمار.
🔹آن سگباز و میمونباز هم میتوانند به مجلس امام حسین بیایند اما نه با سگ و میمون.
🔹طبیعتا آن کسی هم که کاشف حجاب است و در خیابانها تننمایی میکند هم میتواند به مجلس امام حسین بیاید اما وقتی به مجلس امام حسین وارد شد حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه یعنی با سر لخت و یا تن لخت وارد شود. پس حتماً باید آداب پوشش را رعایت کند.
🔹بله دستگاه امام حسین بزرگ است و پذیرای همه افکار و ادیان است. ولی قاعده و قانون دارد، احترام دارد.
🔹همه نوع آدمی حق دارد وارد مجلس امام حسین شود، حتی آن گنهکار هم حق دارد، اما هیچکس حق ندارد آداب این مجلس را به سخره گرفته و بیحرمتی کند.
🔹هیچ کس حق ندارد با ابزار گناه و با تظاهر به گناه وارد این مجلس شود و حرمت این مجلس را بشکند و قبح زدایی کند.
🔹مهمان حرمت دارد به شرط اینکه حرمت صاحب خانه را حفظ کند
#امام_حسین
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◻ روز هشتم محرم
◾ حضرت علی اکبر علیه السلام
🏴 ۱۵ ساله کربلا نرفتم
🔻 هدیه خاص حسینیه معلی به مردی که سالهاست از پدر پیرش مراقبت می کنه
حسینیه معلی
📎 #محرم
📎 #دهه_محرم
📎#حضرت_علی_اکبر
📎 #ملت_امام_حسین
🔰 در سوگ کربلا
حضرت ام البنین وقتی خبردار شد که بشیر نماینده امام سجاد علیه السلام به مدینه آمده است جلو رفت و از امام حسین پرسید. بشیر گفت: فرزندت عباس شهید شده است ایشان بیان کردند: بشیر از امامم حسین چه خبر؟ بشیر گفت دیگر فرزندانت نیز شهید شده اند. ایشان بار دیگر تکرار کردند: بشیر از حسین بگو. وقتی بشیر خبر شهادت حضرت را داد بانو فریادی سر داد و ناله کرد.
تمام این وقایع نشانگر معرفت او به مقام و جایگاه ولایت و امامت می باشد و این که، چگونه نگران امام خویش است و بیشتر از فرزندان خود، به آن اهمیت می دهد.
#محرم
#دهه_محرم
#ملت_امام_حسین
message-1720865367-93.mp3
2.3M
◻ روز نهم محرم
◾ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
◽ نماهنگ عمود خیمه ها
تشنه بودی بوی آب میرسید از علقمه
از تو نخلا میرسید رایحه فاطمه
از میون گرد و خاک سمت حرم میرسید
بابا گریون قد خم روی لباش زمزمه
با اینکه غم داشتیم صاحب علم داشتیم
عمو مونو کشتن همینو کم داشتیم
🎙 حاج محمود کریمی
📎 #محرم
📎 #دهه_محرم
📎#تاسوعا
📎 #ملت_امام_حسین
message-1720939029-93.mp3
11.49M
◻ روز نهم محرم
◾ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام
◽ مداحیعربی شکرا جزیلا عباس
شکرا جزیلا عباس ماقصرت ويانه
صاحب فضل ما ننساک
🎙 کربلایی مصطفی السودانی
📎 #محرم
📎 #دهه_محرم
📎#تاسوعا
📎 #ملت_امام_حسین
✳️ولایت پذیری حضرت ابالفضل العباس علیه السلام
ویژگی مطیع بودن از نشانه های ولایت پذیری است. او در عمر مبارک خود همواره گوش به فرمان ائمه علیهم السلام بود و از محضرشان استفاده می کرد؛ چه بسا راز اینکه فرمایش کمی از ایشان به ما رسیده است، در همین سکوت و ادب در محضر ائمه علیهم السلام ریشه داشته باشد. از این رو در تاریخ نداریم که حضرت عباس علیه السلام در محضر امام حسن علیه السلام و امام حسين علیه السلام جايی عرض اندام یا اظهار نظری کرده باشد؛ خطبه ای، حديثی، جمله ای. هرگز! او مطيع محض ائمه علیهم السلام بود. آری! قمر بنی هاشم عمری در محضر خورشید امامت، شاگردی کرد.
#محرم
#دهه_محرم
#ملت_امام_حسین
جوانان بنی هاشم بیایید 😭
#محرم
#شبتونحسینی💔
🌱 🖼هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
▪️ السلام علیک یا اباعبدالله
📖حدیث امروز :
🍃امام صادق عليه السلام:
سجده كردن بر تربت حسين عليه السلام حجاب هاى هفتگانه را از هم مى دَرد.
📗ميزان الحكمه ج۵ ص۲۱۶
🪧تقویم امروز:
📌 دوشنبه
☀️ ۲۵ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۹ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 15 جولای 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
🖤 تاسوعای حسینی
👨🦽روز بهزیستی و تامین اجتماعی
▪️ در شب و روز تاسوعا، این ذکر را ۱۳۳ مرتبه به نیّت تعجیل فرج بگوییم:
📖 " یٰا کٰاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ،
اِکْشِفْ کَرْبَ مُولٰانَا الْمَهْدِیِّ،
بِحَقِّ اَخیٖکَ الْحُسَیْنِ علیه السلام "
#محرم
#امام_زمان
#امام_حسین
#حضرت_ابوالفضل
#تاسوعا
🔹#اللّهُمّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا برگرد خیمه ای کسوکارم
منو تنها نگذار ای علمدارم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#تاسوعا
#علمدار_نیومد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زندگیمی حسین❤️
صلیاللهعلیکیااباعبدالله✨
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت بیست و یکم
⚫ بعضیها میگویند چرا حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام نجنگید و صلح کرد، در پاسخ باید گفت به همان دلیل که پدرشان ۲۵ سال خانه نشین شدند و خار در چشم و استخوان در گلو، درست به همان دلیل امام حسن نجنگید، به خاطر حفظ اسلام، امام حسن جنگجوئی بینظیر بود، در جنگ جمل و جنگ صفین امام حسن چنان میجنگید و شمشیر میزد که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام او را تحسین میکرد، امام حسن مجبور شد صلح کند، معاویه لعنت الله علیه پیشنهاد صلح داد، کاغذ سفیدی را امضاء کرد و گفت امام حسن هر چه میخواهد در آن بنویسد، ترفندی که برای فریب مردم بکار برد...
معاویه میگفت من دلم به حال مسلمانها میسوزد و میخواهم صلح شود، هر شرطی امام حسن بگوید میپذیرم، نیرنگ زد...
از آن طرف رؤسای قبایل را با پول خرید و از حمایت امام حسن توسط آنها جلوگیری کرد...
معاویه حفظ ظاهر میکرد، کاغذ سفید امضاء داد، امام حسن هم از این فرصت نهایت استفاده را کرد، در برگه سفید چند شرط نوشت: اول پسرت یزید را ولیعهد نکنی، دوم حجر بن عدی یار باوفای پدرم را به قتل نرسانی، سوم شیعیان را از بیت المال محروم نکنی، چهارم دستور بدهی در منابر به پدرم علی ناسزا نگویند... امام حسن حدود ده شرط برای معاویه گذاشت، که یقین داشت معاویه هیچ کدام را عمل نمیکند، معاویه وقتی کاغذ را خواند هوش از سرش پرید، دید امام حسن تمام نقشهاش را به باد داده، زد زیر همه چیز، مردم گفتند کاغذ سفید امضاء دادی، مرد باش و به قولت وفا کن...
معاویه رفت بالای منبر، گفت شما نماز بخوانید یا نخوانید برای من فرقی ندارد، من میخواهم حکومت کنم، این صلح نامه هم اعتبار ندارد، صلح نامه را پاره کرد...
مردم به هم نگاه کردند، ای نامرد، تو خودت ورقه سفید دادی، گفتی هرچه امام حسن بنویسد، قبول است، چرا پاره کردی؟ مردم تکان خوردند که بنی امیه دین ندارد، شرف ندارد، مرد نیست، دروغ میگوید...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
🔸ادامه دارد انشاءالله
✍️ حبیبالله یوسفی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ
❌⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت بیست و دوم
❌ این قدم اول امام حسن برای نشان دادن چهره کریه معاویه بود، قبل از این مردم میگفتند معاویه مرد خوبی است، نماز میخواند، حج میرود، اما با پاره کردن صلح نامه مردم از او برگشتند...
امام حسن میدانست معاویه اینها را قبول نمیکند، گفت من مینویسم تا او چهره واقعی خودش را به مردم نشان بدهد، این صلح نامه مقدمه فهمیدن مردم بشود...
یعنی امام حسن بشکه را پر از باروت کرد و امام حسین آن را منفجر کرد، امام حسن آگاهی به مردم داد...
❌ امام حسین در راه کربلا از یک نفر پرسید از کوفه چه خبر؟ گفت دل مردم با شماست اما شمشیرشان با بنی امیه است، یعنی مردم میشناسند اما جرئت ندارند مخالفت کنند...
امام حسن به مردم علم و شناخت داد و امام حسین به مردم جرأت و جسارت...
❌مردم در آن زمان دو دسته بودند، عدهای نمیدانستند، و عدهای میدانستند اما جرئت نداشتند، دو بیماری داشتند، یکی ندانستن و یکی ترسیدن، یک بیماری را امام حسن درمان کرد و بیماری را امام حسین...
❌ یک وقت فکر نکنید ارزش کار امام حسن کم بوده، نجنگیده، ارزش کار امام حسن را امام حسین خوب فهمید، شاید ما نفهمیم...
❌ مقام امام حسن را امام حسین میداند، چطور؟ چون شب عاشورا امام حسین با دنیا خداحافظی کرد، حضرت زینب سلام الله علیها منقلب شد، امام حسین گفت چرا منقلب شدی؟ جدم از من بهتر بود رفت، پدرم از من بهتر بود رفت، مادرم از من بهتر بود رفت، برادرم امام حسن از من بهتر بود رفت، این که امام حسین بگوید امام حسن از من بهتر بود، این مقام امام حسن را نشان میدهد است، امام حسن، امام زمان امام حسین بود...
وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى
🔸ادامه دارد انشاءالله
✍️ حبیبالله یوسفی